عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
آن غنچه که نشکفت ز حسرت دل ما بود
وان عقده که نگشود ز غم مشکل ما بود
مجنون که به دیوانه گری شهره شهر است
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود
گر دامن دل رنگ نبود از اثر خون
معلوم نمی شد دل ما قاتل ما بود
سرسبز نگردید هر آن دانه که کشتیم
پا بسته آفت زدگی حاصل ما بود
دردانه مه بود و جگر گوشه خورشید
این شمع شب افروز که در محفل ما بود
این سر که به دست غم هجر تو سپردیم
در پای غمت هدیه ناقابل ما بود
از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم
مستوره آئینه حق باطل ما بود
وان عقده که نگشود ز غم مشکل ما بود
مجنون که به دیوانه گری شهره شهر است
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود
گر دامن دل رنگ نبود از اثر خون
معلوم نمی شد دل ما قاتل ما بود
سرسبز نگردید هر آن دانه که کشتیم
پا بسته آفت زدگی حاصل ما بود
دردانه مه بود و جگر گوشه خورشید
این شمع شب افروز که در محفل ما بود
این سر که به دست غم هجر تو سپردیم
در پای غمت هدیه ناقابل ما بود
از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم
مستوره آئینه حق باطل ما بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
هر جا سخن از جلوه آن ماه پری بود
کار من سودا زده دیوانه گری بود
پرواز بمرغان چمن خوش که در این دام
فریاد من از حسرت بی بال و پری بود
گر این همه وارسته و آزاد نبودم
چون سرو چرا بهره من بی ثمری بود
روزی که ز عشق تو شدم بیخبر از خویش
دیدم که خبرها همه در بیخبری بود
بی تابش مهر رخت ای ماه دل افروز
یاقوت صفت قسمت ما خون جگری بود
دردا که پرستاری بیمار غم عشق
شبها همه در عهده آه سحری بود
ما را ز در خانه خود خانه خدا راند
گویا ز خدا قسمت ما دربدری بود
کار من سودا زده دیوانه گری بود
پرواز بمرغان چمن خوش که در این دام
فریاد من از حسرت بی بال و پری بود
گر این همه وارسته و آزاد نبودم
چون سرو چرا بهره من بی ثمری بود
روزی که ز عشق تو شدم بیخبر از خویش
دیدم که خبرها همه در بیخبری بود
بی تابش مهر رخت ای ماه دل افروز
یاقوت صفت قسمت ما خون جگری بود
دردا که پرستاری بیمار غم عشق
شبها همه در عهده آه سحری بود
ما را ز در خانه خود خانه خدا راند
گویا ز خدا قسمت ما دربدری بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
دی تا دل شب آن بت طناز کجا بود؟
تا عقده ز دل باز کند باز کجا بود؟
گر زیر پر خود نکنم سر چکنم من
در دام، توانائی پرواز کجا بود
تا بر سر شمشاد چمن پای بکوبد
تردستی آن سرو سرافراز کجا بود
از حرص بود آنچه رسد بر سر آدم
در جنس بشر این طمع و آز کجا بود
تا کی پی آوازه روانیم ندانیم
خواننده این پرده آواز کجا بود
از جور همه خانه خرابیم خدایا
این فتنه گر خانه برانداز کجا بود
با این غم و این محنت و این سوز نهانی
در فرخی این طبع غزلساز کجا بود
تا عقده ز دل باز کند باز کجا بود؟
گر زیر پر خود نکنم سر چکنم من
در دام، توانائی پرواز کجا بود
تا بر سر شمشاد چمن پای بکوبد
تردستی آن سرو سرافراز کجا بود
از حرص بود آنچه رسد بر سر آدم
در جنس بشر این طمع و آز کجا بود
تا کی پی آوازه روانیم ندانیم
خواننده این پرده آواز کجا بود
از جور همه خانه خرابیم خدایا
این فتنه گر خانه برانداز کجا بود
با این غم و این محنت و این سوز نهانی
در فرخی این طبع غزلساز کجا بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد
بسوزد آن که دلش بهر ما نمی سوزد
ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه
چو شمع آن که ز سر تا به پا نمی سوزد
در این محیط غم افزا گمان مدار که هست
کسی که ز آتش جور و جفا نمی سوزد
ز دود آه ستم دیدگان سوخته دل
به حیرتم که چرا این بنا نمی سوزد
بگو به کارگر و عیب کارفرما بین
هر آن که گفت که فقر از غنا نمی سوزد
غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز
برای ما دل این ناخدا نمی سوزد
ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش
چراغ عمر من بینوا نمی سوزد
بسوزد آن که دلش بهر ما نمی سوزد
ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه
چو شمع آن که ز سر تا به پا نمی سوزد
در این محیط غم افزا گمان مدار که هست
کسی که ز آتش جور و جفا نمی سوزد
ز دود آه ستم دیدگان سوخته دل
به حیرتم که چرا این بنا نمی سوزد
بگو به کارگر و عیب کارفرما بین
هر آن که گفت که فقر از غنا نمی سوزد
غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز
برای ما دل این ناخدا نمی سوزد
ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش
چراغ عمر من بینوا نمی سوزد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آن پری چو از، بهر دلبری، زلف عنبرین، شانه می کند
در جهان هر آن دل که بنگری، بی قرار و دیوانه می کند
با چنین جمال، گر تو ای صنم، یک زمان زنی، در حرم قدم
همچو کافران، مؤمن حرم، رو بسوی بت، خانه می کند
شمع را از آن، من شوم فدا، گر چه می کشد، ز آتش جفا
پس بسوز دل، گریه از وفا، بهر مرگ پروانه، می کند
پیش مردمش، درد و چشم ریش، کی دهد مکان، این دل پریش
یار خویش را، کی بدست خویش، آشنای بیگانه می کند
جز محن ز عمر، چیست حاصلم، زندگی نکرد، حل مشکلم
مرگ ناگهان، عقده از دلم، باز می کند یا نمی کند
در جهان هر آن دل که بنگری، بی قرار و دیوانه می کند
با چنین جمال، گر تو ای صنم، یک زمان زنی، در حرم قدم
همچو کافران، مؤمن حرم، رو بسوی بت، خانه می کند
شمع را از آن، من شوم فدا، گر چه می کشد، ز آتش جفا
پس بسوز دل، گریه از وفا، بهر مرگ پروانه، می کند
پیش مردمش، درد و چشم ریش، کی دهد مکان، این دل پریش
یار خویش را، کی بدست خویش، آشنای بیگانه می کند
جز محن ز عمر، چیست حاصلم، زندگی نکرد، حل مشکلم
مرگ ناگهان، عقده از دلم، باز می کند یا نمی کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
هرکس که به دل مهر تو مه پاره ندارد
از هر دو جهان بهره به یکباره ندارد
فریاد ز بیچارگی دل که بناچار
جز آنکه به غم ناله کند چاره ندارد
هم ثابت در عشقم و هم رهرو سیار
افلاک چو من ثابت و سیاره ندارد
دارد دل من گر هوس خفتن در گور
طفل است و بجز عادت گهواره ندارد
با این همه خواری ز چه دارد سرسختی
آن سست وفا گر دل چون خاره ندارد
ریزد غم و افسردگیش از در و دیوار
هر شهر که میخانه و میخواره ندارد
در کیش من آزار دل اهل محبت
جرمیست که آن توبه و کفاره ندارد
با اینهمه دیوانه یکی چون من و مجنون
صحرای جنون از وطن آواره ندارد
از هر دو جهان بهره به یکباره ندارد
فریاد ز بیچارگی دل که بناچار
جز آنکه به غم ناله کند چاره ندارد
هم ثابت در عشقم و هم رهرو سیار
افلاک چو من ثابت و سیاره ندارد
دارد دل من گر هوس خفتن در گور
طفل است و بجز عادت گهواره ندارد
با این همه خواری ز چه دارد سرسختی
آن سست وفا گر دل چون خاره ندارد
ریزد غم و افسردگیش از در و دیوار
هر شهر که میخانه و میخواره ندارد
در کیش من آزار دل اهل محبت
جرمیست که آن توبه و کفاره ندارد
با اینهمه دیوانه یکی چون من و مجنون
صحرای جنون از وطن آواره ندارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گر چه عمری بخطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و بخوابش کردم
دل که خونابه غم بود و جگر گوشه درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند، تنم عمر حسابش کردم
ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گر چه عمری بخطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و بخوابش کردم
دل که خونابه غم بود و جگر گوشه درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند، تنم عمر حسابش کردم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
گر چه دل سوخته و عاشق و جان باخته ایم
باز با اینهمه دل سوختگی ساخته ایم
اثر آتش دل بین که از آن شمع صفت
اشکها ریخته در دامن و بگداخته ایم
با همه مقصد خیری که مرام من و تست
در بنی نوع بشر ولوله انداخته ایم
جز دورنگی نبود عادت این خلق دورنگ
همه را دیده و سنجیده و بشناخته ایم
عجبی نیست که با اینهمه دشمن من و دل
جز به دیدار رخ دوست نپرداخته ایم
عمرها در طلب شاهد آزادی و عدل
سر قدم ساخته تا ملک فنا تاخته ایم
بر سر نامه طوفان بنگر تا دانی
بیرق سرخ مساوات برافراخته ایم
باز با اینهمه دل سوختگی ساخته ایم
اثر آتش دل بین که از آن شمع صفت
اشکها ریخته در دامن و بگداخته ایم
با همه مقصد خیری که مرام من و تست
در بنی نوع بشر ولوله انداخته ایم
جز دورنگی نبود عادت این خلق دورنگ
همه را دیده و سنجیده و بشناخته ایم
عجبی نیست که با اینهمه دشمن من و دل
جز به دیدار رخ دوست نپرداخته ایم
عمرها در طلب شاهد آزادی و عدل
سر قدم ساخته تا ملک فنا تاخته ایم
بر سر نامه طوفان بنگر تا دانی
بیرق سرخ مساوات برافراخته ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
چون باد تا در آن خم گیسو درآمدیم
با خون دل چو نافه آهو درآمدیم
با پای خسته در ره بی انتهای عشق
رفتیم آنقدر که بزانو درآمدیم
دامان پاک ما اگر آلوده شد ز می
از آب توبه شکر که نیکو درآمدیم
روی تو در برابر ما بود جلوه گر
هر جا که رو نهاده و هر سو درآمدیم
ما را مکن ز ریشه که با خواری تمام
در گلشن تو چون گل خودرو درآمدیم
در کوی عشق غلغله ها بس بلند بود
ما هم در آن میان به هیاهو درآمدیم
محراب و کعبه حاجت ما چون روا نکرد
در قبله گاه آن خم ابرو درآمدیم
با خون دل چو نافه آهو درآمدیم
با پای خسته در ره بی انتهای عشق
رفتیم آنقدر که بزانو درآمدیم
دامان پاک ما اگر آلوده شد ز می
از آب توبه شکر که نیکو درآمدیم
روی تو در برابر ما بود جلوه گر
هر جا که رو نهاده و هر سو درآمدیم
ما را مکن ز ریشه که با خواری تمام
در گلشن تو چون گل خودرو درآمدیم
در کوی عشق غلغله ها بس بلند بود
ما هم در آن میان به هیاهو درآمدیم
محراب و کعبه حاجت ما چون روا نکرد
در قبله گاه آن خم ابرو درآمدیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دیدی آخر به سر زلف تو پابست شدم
پا در آن سلسله نگذاشته از دست شدم
ننهادی قدمی بر سرم ای سرو بلند
گر چه در راه تو من خاک صفت پست شدم
کس چو من در طلب شاهد آزادی نیست
زانکه با نیستی از پرتو آن هست شدم
ناوک ناز تو پیوسته شد از شست رها
ناز شست تو که من کشته آن شست شدم
تا ابد مستیم از جلوه ساقی باقیست
زانکه از آن می باقی ز ازل مست شدم
پا در آن سلسله نگذاشته از دست شدم
ننهادی قدمی بر سرم ای سرو بلند
گر چه در راه تو من خاک صفت پست شدم
کس چو من در طلب شاهد آزادی نیست
زانکه با نیستی از پرتو آن هست شدم
ناوک ناز تو پیوسته شد از شست رها
ناز شست تو که من کشته آن شست شدم
تا ابد مستیم از جلوه ساقی باقیست
زانکه از آن می باقی ز ازل مست شدم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
در میکده گر رند قدح نوش نبودیم
همچو خم می اینهمه در جوش نبودیم
یک صبح نشد شام که در میکده عشق
از نشئه می بیخود و مدهوش نبودیم
از جور خزانیم زبان بسته وگرنه
هنگام بهار این همه خاموش نبودیم
یک ذره اگر مهر و وفا داشتی ای مه
از یاد تو اینگونه فراموش نبودیم
در تهمتنی شهره نگشتیم در آفاق
گر کینه کش خون سیاووش نبودیم
چون شمع سحر مردن ما بود مسلم
گر زنده از آن صبح بناگوش نبودیم
ما پاکدلان را غم عشقت چو محک زد
دانست چو سیم سره مغشوش نبودیم
همچو خم می اینهمه در جوش نبودیم
یک صبح نشد شام که در میکده عشق
از نشئه می بیخود و مدهوش نبودیم
از جور خزانیم زبان بسته وگرنه
هنگام بهار این همه خاموش نبودیم
یک ذره اگر مهر و وفا داشتی ای مه
از یاد تو اینگونه فراموش نبودیم
در تهمتنی شهره نگشتیم در آفاق
گر کینه کش خون سیاووش نبودیم
چون شمع سحر مردن ما بود مسلم
گر زنده از آن صبح بناگوش نبودیم
ما پاکدلان را غم عشقت چو محک زد
دانست چو سیم سره مغشوش نبودیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
دیشب از غم تا سحرگه آه سردی داشتم
آه سردی داشتم آری که دردی داشتم
سرخ روئی یافتم از دولت بیدار چشم
ورنه پیش از اشکباری رنگ زردی داشتم
زورمندی بین که تنها پهلوان عشق بود
گر به میدان محبت هم نبردی داشتم
از رفیقان سفر ماندم عقب فرسنگها
یاد از آن روزی که پای ره نوردی داشتم
باغ و ورد عاشقان نبود بغیر از داغ و درد
داغ و دردی دوش همچون باغ و وردی داشتم
تیشه بالای سر فرهاد خونها خورد و گفت
وه چه صاحب درد شیرین کار مردی داشتم
آه سردی داشتم آری که دردی داشتم
سرخ روئی یافتم از دولت بیدار چشم
ورنه پیش از اشکباری رنگ زردی داشتم
زورمندی بین که تنها پهلوان عشق بود
گر به میدان محبت هم نبردی داشتم
از رفیقان سفر ماندم عقب فرسنگها
یاد از آن روزی که پای ره نوردی داشتم
باغ و ورد عاشقان نبود بغیر از داغ و درد
داغ و دردی دوش همچون باغ و وردی داشتم
تیشه بالای سر فرهاد خونها خورد و گفت
وه چه صاحب درد شیرین کار مردی داشتم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ما مست و خراب از می صهبای الستیم
خمخانه تهی کرده و افتاده و مستیم
با طره دلبند تو کردیم چو پیوند
پیوند ز هر محرم و بیگانه گسستیم
از سبحه صد دانه ارباب ریا به
صد مرتبه این رشته زنار که بستیم
فرقی که میان من و شیخ است همین است
کو دل شکند دایم و ما توبه شکستیم
تا دامن وصل از سر زلفت بکف آید
چون شانه مشاطه سراپا همه دستیم
ای ناصح مشفق تو برو در غم خود باش
ما گر بد و گر خوب همانیم که هستیم
چون شاهد عیب و هنر ما عمل ماست
گو خصم زند طعنه که ما دوست پرستیم
خمخانه تهی کرده و افتاده و مستیم
با طره دلبند تو کردیم چو پیوند
پیوند ز هر محرم و بیگانه گسستیم
از سبحه صد دانه ارباب ریا به
صد مرتبه این رشته زنار که بستیم
فرقی که میان من و شیخ است همین است
کو دل شکند دایم و ما توبه شکستیم
تا دامن وصل از سر زلفت بکف آید
چون شانه مشاطه سراپا همه دستیم
ای ناصح مشفق تو برو در غم خود باش
ما گر بد و گر خوب همانیم که هستیم
چون شاهد عیب و هنر ما عمل ماست
گو خصم زند طعنه که ما دوست پرستیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
سر خط عاشقی را روز الست دادم
ننهاده پا در این راه سر را ز دست دادم
تو با کمان ابرو دل را نشانه کردی
من هم به دست و تیرت، جان ناز شست دادم
عیبم مکن بسستی کز حربه درستی
این نادرستها را آخر شکست دادم
تا چشم و ابرویت را پیوسته دادم الفت
تیغ هزار دم را در دست مست دادم
در بند طره دوست دادم بسادگی دل
غافل که جان خود را زین بند و بست دادم
ای لعبت سپاهی از جان من چه خواهی
تو آنچه بود بردی من آنچه هست دادم
ننهاده پا در این راه سر را ز دست دادم
تو با کمان ابرو دل را نشانه کردی
من هم به دست و تیرت، جان ناز شست دادم
عیبم مکن بسستی کز حربه درستی
این نادرستها را آخر شکست دادم
تا چشم و ابرویت را پیوسته دادم الفت
تیغ هزار دم را در دست مست دادم
در بند طره دوست دادم بسادگی دل
غافل که جان خود را زین بند و بست دادم
ای لعبت سپاهی از جان من چه خواهی
تو آنچه بود بردی من آنچه هست دادم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بباد روی گلی در چمن چو ناله کنم
هزار خون به دل داغدار لاله کنم
ز بسکه خون به دلم کرده دست ساقی دهر
مدام خون عوض باده در پیاله کنم
بجد و جهد اگر عقده های چین شد باز
من از چه رو بقضا کار خود حواله کنم
شدم وکیل از آنرو که نقد فی المجلس
برای نفع خود این خانه را قباله کنم
منم که طاعت هفتاد ساله خود را
فدای غمزه ماه دو هفت ساله کنم
بغیر توده ملت چو هیچکس کس نیست
چرا ز هر کس و ناکس من استماله کنم
ز بسکه هر چه نویسم به من کنند ایراد
بر آن سرم که دگر ترک سرمقاله کنم
هزار خون به دل داغدار لاله کنم
ز بسکه خون به دلم کرده دست ساقی دهر
مدام خون عوض باده در پیاله کنم
بجد و جهد اگر عقده های چین شد باز
من از چه رو بقضا کار خود حواله کنم
شدم وکیل از آنرو که نقد فی المجلس
برای نفع خود این خانه را قباله کنم
منم که طاعت هفتاد ساله خود را
فدای غمزه ماه دو هفت ساله کنم
بغیر توده ملت چو هیچکس کس نیست
چرا ز هر کس و ناکس من استماله کنم
ز بسکه هر چه نویسم به من کنند ایراد
بر آن سرم که دگر ترک سرمقاله کنم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
زین قیامی که تو با آن قد و قامت کردی
در چمن راستی ای سرو قیامت کردی
آخر ای غم تو چه دیدی ز دلم کز همه جا
رخت بستی و در این خانه اقامت کردی
قطره قطره شدی از دیده برون در شب هجر
ای دل از بسکه تو اظهار شهامت کردی
دل بر ابروی کمان تو نینداخته چشم
سینه ام را هدف تیر ملامت کردی
خون بهایم بود این بس که پس از کشته شدن
بر سر خاک من اظهار ندامت کردی
در چمن راستی ای سرو قیامت کردی
آخر ای غم تو چه دیدی ز دلم کز همه جا
رخت بستی و در این خانه اقامت کردی
قطره قطره شدی از دیده برون در شب هجر
ای دل از بسکه تو اظهار شهامت کردی
دل بر ابروی کمان تو نینداخته چشم
سینه ام را هدف تیر ملامت کردی
خون بهایم بود این بس که پس از کشته شدن
بر سر خاک من اظهار ندامت کردی
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
بی پرده برآمد مهر زین پرده مینائی
از پرده تو ای مه روی، بیرون ز چه میائی
بر یاد شهید عشق، جامی زن و کامی جو
گر ساده در آغوشی، ور باده به مینائی
ای دل به سر زلفش، دستی زده ای زین روی
هم رشته به بازوئی، هم سلسله در پائی
پیش نظر عاقل، چیزی نبود خوشتر
از مسلک مجنونی، وز شیوه شیدائی
فردای قیامت را، در چشم نمی آرد
دیده است چو من مجنون، هر کس شب تنهائی
با فقر و فنا خو کن، زین عالم دون بگذر
بنگر چه شد اسکندر، با آن همه دارائی
چون فرخی بیدل، کی شد به سخن مشهور
بلبل بنوا خوانی، طوطی بشکر خوائی
از پرده تو ای مه روی، بیرون ز چه میائی
بر یاد شهید عشق، جامی زن و کامی جو
گر ساده در آغوشی، ور باده به مینائی
ای دل به سر زلفش، دستی زده ای زین روی
هم رشته به بازوئی، هم سلسله در پائی
پیش نظر عاقل، چیزی نبود خوشتر
از مسلک مجنونی، وز شیوه شیدائی
فردای قیامت را، در چشم نمی آرد
دیده است چو من مجنون، هر کس شب تنهائی
با فقر و فنا خو کن، زین عالم دون بگذر
بنگر چه شد اسکندر، با آن همه دارائی
چون فرخی بیدل، کی شد به سخن مشهور
بلبل بنوا خوانی، طوطی بشکر خوائی
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
نیمه شب زلف را در سایه مه تاب دادی
وز رخ چون آفتابت زینت مهتاب دادی
چشم می آلوده را پیوستگی دادی به ابرو
جای ترک مست را در گوشه محراب دادی
ابرویت را پر عرق کردی دگر از آتش می
یا برای قتل ما شمشیر خود را آب دادی؟
چون پرستاران نشاندی کنج لب خال سیه را
هندوی پر تاب و تب را شیره عناب دادی
دیده ام را تا قیامت روز و شب بیدار دارد
وعده وصلی که از شوخی توام در خواب دادی
تا زدی ای لعبت چین شانه زلف عنبرین را
در کف باد صبا صد نافه مشک ناب دادی
وز رخ چون آفتابت زینت مهتاب دادی
چشم می آلوده را پیوستگی دادی به ابرو
جای ترک مست را در گوشه محراب دادی
ابرویت را پر عرق کردی دگر از آتش می
یا برای قتل ما شمشیر خود را آب دادی؟
چون پرستاران نشاندی کنج لب خال سیه را
هندوی پر تاب و تب را شیره عناب دادی
دیده ام را تا قیامت روز و شب بیدار دارد
وعده وصلی که از شوخی توام در خواب دادی
تا زدی ای لعبت چین شانه زلف عنبرین را
در کف باد صبا صد نافه مشک ناب دادی
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
آن زلف مشکبو را، تا زیب دوش کردی
سرو بنفشه مو را، عنبر فروش کردی
در چنگ تار زلفت، تا نیمه شب دل من
چون نی نوا نمودی، چون دف خروش کردی
هم جمع دوستان را بیخود فکندی از چشم
هم قول دشمنان را، بیهوده گوش کردی
تا برفکندی از مهر، ای ماه پرده از چهر
بنیان عقل کندی، تاراج هوش کردی
همواره با درستان، پیمان شکستی اما
با خیل نادرستان، پیمانه نوش کردی
بر دوش من ز مستی، دیشب گذاشتی سر
دوشم دگر نبیند، کاری که دوش کردی
با آنکه سوختم من، شب تا سحر به بزمت
چون شمع صبحگاهان، ما را خموش کردی
سرو بنفشه مو را، عنبر فروش کردی
در چنگ تار زلفت، تا نیمه شب دل من
چون نی نوا نمودی، چون دف خروش کردی
هم جمع دوستان را بیخود فکندی از چشم
هم قول دشمنان را، بیهوده گوش کردی
تا برفکندی از مهر، ای ماه پرده از چهر
بنیان عقل کندی، تاراج هوش کردی
همواره با درستان، پیمان شکستی اما
با خیل نادرستان، پیمانه نوش کردی
بر دوش من ز مستی، دیشب گذاشتی سر
دوشم دگر نبیند، کاری که دوش کردی
با آنکه سوختم من، شب تا سحر به بزمت
چون شمع صبحگاهان، ما را خموش کردی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹