عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۶
ای عشق کز قدیم تو با ما یگانهیی
یک یک بگو تو راز، چو از عین خانهیی
از بیم آتش تو زبان را ببستهایم
تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانهیی
هر دم خرابیییست ز تو شهر عقل را
باد چراغ عقلی و بادهی مغانهیی
یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی
یا در میان هر دو، تو شکل میانهیی
گویند عاقلان دم عاشق فسانهیی است
شب روز کن چرایی اگر تو فسانهیی؟
ای آن که خوبی تو نشانید فتنهها
عشق تو است فتنه و تو خود نشانهیی
ای شاه شاه و مفخر تبریز، شمس دین
نور زمینیان و جمال زمانهیی
یک یک بگو تو راز، چو از عین خانهیی
از بیم آتش تو زبان را ببستهایم
تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانهیی
هر دم خرابیییست ز تو شهر عقل را
باد چراغ عقلی و بادهی مغانهیی
یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی
یا در میان هر دو، تو شکل میانهیی
گویند عاقلان دم عاشق فسانهیی است
شب روز کن چرایی اگر تو فسانهیی؟
ای آن که خوبی تو نشانید فتنهها
عشق تو است فتنه و تو خود نشانهیی
ای شاه شاه و مفخر تبریز، شمس دین
نور زمینیان و جمال زمانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۷
ای جان و ای دو دیدهٔ بینا، چگونهیی
وی رشک ماه و گنبد مینا، چگونهیی؟
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم، تو بیما چگونهیی؟
آن جا که با تو نیست، چو سوراخ کژدم است
وان جا که جز تو نیست، تو آن جا چگونهی؟
ای جان تو در گزینش جانها چه میکنی؟
وی گوهری فزوده ز دریا، چگونهیی؟
ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل
در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونهیی؟
زان گلشن لطیف، به گلخن فتادهیی
با اهل گولخن به مواسا چگونهیی؟
ای کوه قاف صبر و سکینه، چه صابری؟
وی عزلتی گرفته چو عنقا، چگونهیی؟
عالم به توست قایم، تو در چه عالمی؟
تنها به توست زنده، تو تنها چگونهیی؟
ای آفتاب از تو خجل، در چه مشرقی؟
وی زهر ناب با تو چو حلوا، چگونهیی؟
زیر و زبر شدیمت بیزیر و بیزبر
ای درفکنده فتنه و غوغا، چگونهیی؟
گر غایبی ز دل، تو درین دل چه میکنی؟
ور در دلی، ز دودهٔ سودا چگونهیی؟
ای شاه شمس مفخر تبریز بینظیر
در قاب قوس قرب و در ادنی چگونهیی؟
وی رشک ماه و گنبد مینا، چگونهیی؟
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم، تو بیما چگونهیی؟
آن جا که با تو نیست، چو سوراخ کژدم است
وان جا که جز تو نیست، تو آن جا چگونهی؟
ای جان تو در گزینش جانها چه میکنی؟
وی گوهری فزوده ز دریا، چگونهیی؟
ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل
در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونهیی؟
زان گلشن لطیف، به گلخن فتادهیی
با اهل گولخن به مواسا چگونهیی؟
ای کوه قاف صبر و سکینه، چه صابری؟
وی عزلتی گرفته چو عنقا، چگونهیی؟
عالم به توست قایم، تو در چه عالمی؟
تنها به توست زنده، تو تنها چگونهیی؟
ای آفتاب از تو خجل، در چه مشرقی؟
وی زهر ناب با تو چو حلوا، چگونهیی؟
زیر و زبر شدیمت بیزیر و بیزبر
ای درفکنده فتنه و غوغا، چگونهیی؟
گر غایبی ز دل، تو درین دل چه میکنی؟
ور در دلی، ز دودهٔ سودا چگونهیی؟
ای شاه شمس مفخر تبریز بینظیر
در قاب قوس قرب و در ادنی چگونهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۸
هر چند شیر بیشه و خورشید طلعتی
بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی
اسپت بیاورند که چالاک فارسی
شربت بیاورند که مخمور شربتی
بیخواب و بیقراری شبهای تا به روز
خواب تو بخت بست، که بستهی سعادتی
از پای درفتادی و از دست رفتهای
بی دست و پای باش، چه دربند آلتی؟
بیدست و پا چو گوی به میدان حق بپوی
میدان از آن توست، به چوگان تو بابتی
ای رو به قبلهٔ من و الحمدخوان من
میخوانمت به خویش، که تو پنج آیتی
ای عقل جان بباز، چرا جان به شیشهیی؟
وی جان، بیار باده، چرا بیمروتی؟
رو کان مشک باش، که بس پاک نافهیی
رو جمله سود باش، که فرخ تجارتی
بر مغز من برآی، که چون می مفرحی
در چشم من درآی، که نور بصارتی
در مغزها نگنجی، بس بیکرانهای
در جسمها نگنجی، زیشان زیادتی
ای دف زخم خواره، چه مظلوم و صابری
وی نای رازگوی، چه صاحب کرامتی
خامش، مساز بیت، که مهمان بیت تو
در بیتها نگنجد، چه در عمارتی؟
چون غنچه لب ببند و چو گل بیدو لب بخند
تا هیچ کس نداند کندر چه نعمتی
ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین
تبلیغ راز کن، که تو اهل سفارتی
بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی
اسپت بیاورند که چالاک فارسی
شربت بیاورند که مخمور شربتی
بیخواب و بیقراری شبهای تا به روز
خواب تو بخت بست، که بستهی سعادتی
از پای درفتادی و از دست رفتهای
بی دست و پای باش، چه دربند آلتی؟
بیدست و پا چو گوی به میدان حق بپوی
میدان از آن توست، به چوگان تو بابتی
ای رو به قبلهٔ من و الحمدخوان من
میخوانمت به خویش، که تو پنج آیتی
ای عقل جان بباز، چرا جان به شیشهیی؟
وی جان، بیار باده، چرا بیمروتی؟
رو کان مشک باش، که بس پاک نافهیی
رو جمله سود باش، که فرخ تجارتی
بر مغز من برآی، که چون می مفرحی
در چشم من درآی، که نور بصارتی
در مغزها نگنجی، بس بیکرانهای
در جسمها نگنجی، زیشان زیادتی
ای دف زخم خواره، چه مظلوم و صابری
وی نای رازگوی، چه صاحب کرامتی
خامش، مساز بیت، که مهمان بیت تو
در بیتها نگنجد، چه در عمارتی؟
چون غنچه لب ببند و چو گل بیدو لب بخند
تا هیچ کس نداند کندر چه نعمتی
ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین
تبلیغ راز کن، که تو اهل سفارتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۹
رویش ندیده، پس مکنیدم ملامتی
نادیده حکم کردن، باشد غرامتی
پروانه چون نسوزد؟ چون شمع او بود
چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی
آن مه اگر برآید، در روز رستخیز
برخیزد از میان قیامت، قیامتی
زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند
در خود همیبسوزد، دارد علامتی
گر حسن حسن اوست، کجا عافیت؟ کجا؟
با غمزههای آتش او، کو سلامتی؟
هر دم دلم به عشق وی اندر، حریص تر
هر دم ز عشق او دل من با سآمتی
یا هجر لم تقل لی بالله ربنا
هذا الصدود منک علینا الی متی؟
می ترسم از فراق دراز تو سنگ دل
تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی
ای آن که جبرئیل ز تو راه گم کند
با صبر تو ندارد این چرخ، طاقتی
دل را ببرد عشق، که تا سود دل کند
حاشا که او کند طمعی، یا تجارتی
عشق آن توانگریست که از بس توانگری
دارد همی زریش فراغت، فراغتی
از من مپرس این و ز عقل کمال پرس
کو راست در عیار گهرها مهارتی
او نیز خود چه گوید؟ لیکن به قدر خویش
کو در قدم بود حدثی، نوطهارتی
عقل از امید وصل، چو مجنون روان شود
در عشق میرود، به امید زیارتی
ور زان که درنیابد در ره کمال عشق
از پرتو شرارش یابد حرارتی
بادا ز نور عشق، من و عقل کل را
زان شکر شگرف، شفای مرارتی
تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند
وز عاشقان برآید مستانه حالتی
تبریز شمس دین، که بصیرت ازو بود
چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی
نادیده حکم کردن، باشد غرامتی
پروانه چون نسوزد؟ چون شمع او بود
چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی
آن مه اگر برآید، در روز رستخیز
برخیزد از میان قیامت، قیامتی
زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند
در خود همیبسوزد، دارد علامتی
گر حسن حسن اوست، کجا عافیت؟ کجا؟
با غمزههای آتش او، کو سلامتی؟
هر دم دلم به عشق وی اندر، حریص تر
هر دم ز عشق او دل من با سآمتی
یا هجر لم تقل لی بالله ربنا
هذا الصدود منک علینا الی متی؟
می ترسم از فراق دراز تو سنگ دل
تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی
ای آن که جبرئیل ز تو راه گم کند
با صبر تو ندارد این چرخ، طاقتی
دل را ببرد عشق، که تا سود دل کند
حاشا که او کند طمعی، یا تجارتی
عشق آن توانگریست که از بس توانگری
دارد همی زریش فراغت، فراغتی
از من مپرس این و ز عقل کمال پرس
کو راست در عیار گهرها مهارتی
او نیز خود چه گوید؟ لیکن به قدر خویش
کو در قدم بود حدثی، نوطهارتی
عقل از امید وصل، چو مجنون روان شود
در عشق میرود، به امید زیارتی
ور زان که درنیابد در ره کمال عشق
از پرتو شرارش یابد حرارتی
بادا ز نور عشق، من و عقل کل را
زان شکر شگرف، شفای مرارتی
تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند
وز عاشقان برآید مستانه حالتی
تبریز شمس دین، که بصیرت ازو بود
چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۰
جان خاک آن مهی، که خداش است مشتری
آن کش ملک ندید و نه انسان و نی پری
چون از خودی برون شد او، آدمی نماند
او راست چشم روشن و گوش پیمبری
تا آدمیست آدمی و تا ملک ملک
بستهست چشم هر دو از آن جان و دلبری
عالم به حکم اوست، مر او را چه فخر ازین؟
چون آن اوست خالق عالم به یک سری
بحری که کمترین شبه را گوهری کند
حاشا ازو که لاف برآرد ز گوهری
آن ذره است لایق رقص چنان شعاع
کو گشت از هزار چو خورشید و مه، بری
آن ذرهیی که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او، جز که سرسری
بنما مها به کوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری
درتاب شاه و مفخر تبریز، شمس دین
تا هر دو کون پر شود از نور داوری
آن کش ملک ندید و نه انسان و نی پری
چون از خودی برون شد او، آدمی نماند
او راست چشم روشن و گوش پیمبری
تا آدمیست آدمی و تا ملک ملک
بستهست چشم هر دو از آن جان و دلبری
عالم به حکم اوست، مر او را چه فخر ازین؟
چون آن اوست خالق عالم به یک سری
بحری که کمترین شبه را گوهری کند
حاشا ازو که لاف برآرد ز گوهری
آن ذره است لایق رقص چنان شعاع
کو گشت از هزار چو خورشید و مه، بری
آن ذرهیی که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او، جز که سرسری
بنما مها به کوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری
درتاب شاه و مفخر تبریز، شمس دین
تا هر دو کون پر شود از نور داوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۱
ای عشق پرده در، که تو در زیر چادری
در حسن حورییی تو و در مهر، مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جانها
در گوش حلقه کرده، به قانون چاکری
در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری
در هر گره نگه کن وصنع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری
از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
هر دم بمیرد ایمان، در پای کافری
چون مر تو را نیابد، در جان و جا دلم
گشتم هزار بار من از جان و جا، بری
خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی که خشک نیابند و نی تری
دی لطفها بکرد خیال تو، گفتمش
کی باوفا و عهد، ز من باوفاتری
دانم ز شمس دینست تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما، بری
در حسن حورییی تو و در مهر، مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جانها
در گوش حلقه کرده، به قانون چاکری
در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری
در هر گره نگه کن وصنع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری
از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
هر دم بمیرد ایمان، در پای کافری
چون مر تو را نیابد، در جان و جا دلم
گشتم هزار بار من از جان و جا، بری
خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی که خشک نیابند و نی تری
دی لطفها بکرد خیال تو، گفتمش
کی باوفا و عهد، ز من باوفاتری
دانم ز شمس دینست تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما، بری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۲
ای بس فراز و شیب، که کردم طلب گری
گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری
گه در زمین خدمت، چون خاک ره شدم
بر چرخ روح، گاه دویدم به اختری
گم گشته از خود و دل و دلبر، هزار بار
گه سر دل بجسته و گه سر دلبری
بر کوه طور، طالب ارنی، کلیم وار
وز خلق دررمیده به عالم، چو سامری
در وادییی رسیدم، کان جا نبرد بوی
نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
کان بو نه مشک دارد، نی زلف عنبری
آن جا، نتان دویدن ای دوست بر قدم
پر نیز میبسوزد، گر ز آنک میپری
کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس
وین چار مرغ هست از این باغ عنصری
آن جا به پر دوست، که روید ز بوی دوست
پری، و گر نه زود درافتی به ششدری
ای کامل کمال کزین سو تو کاملی
زان سو که سوی نیست حذر کن، که قاصری
آن مرغ خاکییی که به خشکی کمال داشت
در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری
با آن که بر و بحر یکی جنس و یک فناند
هر یک به حس درآید، چونشان درآوری
صد بر و بحر و چرخ و فلک، در فضای غیب
در پا فتاده باشد، چون نقش سرسری
زین بر و بحر آن رسد آن سو، که او ز عشق
گردد هزار بار ازین هر دو او، بری
حقا به ذات پاک خداوند، هر که هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری
در آتش خلیل کجا آید آن خسی
کو خشک شد ز عشق دلارام آزری؟
جان خلیل عشق به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر، که ز هر غش طاهری
گر محو مینمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام، ظاهری
این عشق همچو آتش، بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری
هر چند کوشد آتش، تا تو سیه شوی
بر رغم او لطیف و شریفی و احمری
دانم که پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب، به شاهی و سروری
بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف
پیدا شود ز خار، دو صد گونه عبهری
نی، خود اگر به محو و عدم غمزهیی کند
ظاهر شود ز نیست، دل و دیده پروری
در لطف و در نوازش آن شه، نگاه کن
ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری؟
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او کی فراق داند در دور دایری؟
حنجر غذا خورد، ز غذا رست حنجرش
پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری
این جمله من بگفتم و القاب شمس دین
از رشک کرده در غم تبریز، ساتری
آن است اصل و قصد و غرض، زین همه حدیث
لیکن مزاد نیست، که من رام یشتری
گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری
گه در زمین خدمت، چون خاک ره شدم
بر چرخ روح، گاه دویدم به اختری
گم گشته از خود و دل و دلبر، هزار بار
گه سر دل بجسته و گه سر دلبری
بر کوه طور، طالب ارنی، کلیم وار
وز خلق دررمیده به عالم، چو سامری
در وادییی رسیدم، کان جا نبرد بوی
نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
کان بو نه مشک دارد، نی زلف عنبری
آن جا، نتان دویدن ای دوست بر قدم
پر نیز میبسوزد، گر ز آنک میپری
کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس
وین چار مرغ هست از این باغ عنصری
آن جا به پر دوست، که روید ز بوی دوست
پری، و گر نه زود درافتی به ششدری
ای کامل کمال کزین سو تو کاملی
زان سو که سوی نیست حذر کن، که قاصری
آن مرغ خاکییی که به خشکی کمال داشت
در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری
با آن که بر و بحر یکی جنس و یک فناند
هر یک به حس درآید، چونشان درآوری
صد بر و بحر و چرخ و فلک، در فضای غیب
در پا فتاده باشد، چون نقش سرسری
زین بر و بحر آن رسد آن سو، که او ز عشق
گردد هزار بار ازین هر دو او، بری
حقا به ذات پاک خداوند، هر که هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری
در آتش خلیل کجا آید آن خسی
کو خشک شد ز عشق دلارام آزری؟
جان خلیل عشق به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر، که ز هر غش طاهری
گر محو مینمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام، ظاهری
این عشق همچو آتش، بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری
هر چند کوشد آتش، تا تو سیه شوی
بر رغم او لطیف و شریفی و احمری
دانم که پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب، به شاهی و سروری
بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف
پیدا شود ز خار، دو صد گونه عبهری
نی، خود اگر به محو و عدم غمزهیی کند
ظاهر شود ز نیست، دل و دیده پروری
در لطف و در نوازش آن شه، نگاه کن
ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری؟
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او کی فراق داند در دور دایری؟
حنجر غذا خورد، ز غذا رست حنجرش
پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری
این جمله من بگفتم و القاب شمس دین
از رشک کرده در غم تبریز، ساتری
آن است اصل و قصد و غرض، زین همه حدیث
لیکن مزاد نیست، که من رام یشتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۳
شاها بکش قطار، که شه وار میکشی
دامان ما گرفته، به گلزار میکشی
قطار اشتران، همه مستند و کف زنان
بویی ببرده اند، که قطار میکشی
هر اشتری میانهٔ زنجیر میگزد
چون شهد و چون شکر، که سوی یار میکشی
آن چشمهای مست به چشمت که ساقی است
گویند خوش بکش، که به دیدار میکشی
ما کشت تو بدیم، درودی به داس عشق
کردی ز که جدا و به انبار میکشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار ازان شدیم، که رهوار میکشی
هر چند سالها ز چمن گل بچیده ایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میکشی
ما کی غلط کنیم؟ به هر سو کشی، بکش
هر سو کشی، به عشرت بسیار میکشی
شاهان کشند بندهٔ بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار میکشی
زین لطف، مجرمان را گستاخ کردهیی
دزدان دار را خوش و بیدار میکشی
هر تخمه و ملول همیگویدم خموش
تو کردهیی ستیزه، به گفتار میکشی
سختی کشان ز گردش این چرخ، در غم اند
بر رغم جمله چرخهٔ دوار میکشی
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار میکشی
دامان ما گرفته، به گلزار میکشی
قطار اشتران، همه مستند و کف زنان
بویی ببرده اند، که قطار میکشی
هر اشتری میانهٔ زنجیر میگزد
چون شهد و چون شکر، که سوی یار میکشی
آن چشمهای مست به چشمت که ساقی است
گویند خوش بکش، که به دیدار میکشی
ما کشت تو بدیم، درودی به داس عشق
کردی ز که جدا و به انبار میکشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار ازان شدیم، که رهوار میکشی
هر چند سالها ز چمن گل بچیده ایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میکشی
ما کی غلط کنیم؟ به هر سو کشی، بکش
هر سو کشی، به عشرت بسیار میکشی
شاهان کشند بندهٔ بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار میکشی
زین لطف، مجرمان را گستاخ کردهیی
دزدان دار را خوش و بیدار میکشی
هر تخمه و ملول همیگویدم خموش
تو کردهیی ستیزه، به گفتار میکشی
سختی کشان ز گردش این چرخ، در غم اند
بر رغم جمله چرخهٔ دوار میکشی
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار میکشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۵
اندر میان جمع چه جان است آن یکی
یک جان نخوانمش، که جهان است آن یکی
سوگند میخورم به جمال و کمال او
کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی
بر فرق خاک، آب روان کرد عشق او
در باغ عشق سرو روان است آن یکی
جمله شکوفه اند، اگر میوه است او
جمله قراضه اند، چو کان است آن یکی
دل موج میزند ز صفاتش، ولی خموش
زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی
روزی که او بزاد، زمین و زمان نبود
بالاتر از زمین و زمان است آن یکی
قفلیست بر دهان من از رشک عاشقان
تا من نگویم این که فلان است آن یکی
هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد
گویم که ای خدای چه سان است آن یکی
گر چشم درد نیست تو را، چشم باز کن
زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی
پیشش تو سجده میکن، تا پادشا شوی
زیرا که پادشاه نشان است آن یکی
گر صد هزار خلق تو را ره زند که نیست
اندر گمان مباش، که آن است آن یکی
گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش
گفتا عجب مدار، چنان است آن یکی
یک جان نخوانمش، که جهان است آن یکی
سوگند میخورم به جمال و کمال او
کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی
بر فرق خاک، آب روان کرد عشق او
در باغ عشق سرو روان است آن یکی
جمله شکوفه اند، اگر میوه است او
جمله قراضه اند، چو کان است آن یکی
دل موج میزند ز صفاتش، ولی خموش
زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی
روزی که او بزاد، زمین و زمان نبود
بالاتر از زمین و زمان است آن یکی
قفلیست بر دهان من از رشک عاشقان
تا من نگویم این که فلان است آن یکی
هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد
گویم که ای خدای چه سان است آن یکی
گر چشم درد نیست تو را، چشم باز کن
زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی
پیشش تو سجده میکن، تا پادشا شوی
زیرا که پادشاه نشان است آن یکی
گر صد هزار خلق تو را ره زند که نیست
اندر گمان مباش، که آن است آن یکی
گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش
گفتا عجب مدار، چنان است آن یکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۶
گر من ز دست بازی هر غم پژولمی
زیرک نبودمی و خردمند، گولمی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده و گه در نزولمی
ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی
چون اهل تیه حرص، گرفتار غولمی
ور آفتاب جانها، خانه نشین بدی
دربند فتح باب و خروج و دخولمی
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا، کی رسولمی؟
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ، غزل کی شخولمی؟
ساقیم گر ندادی داروی فربهی
همچون لب زجاج و قدح، در نحولمی
گر سایهٔ چمن نبدی و فروع او
من چون درخت بخت خسان، بیاصولمی
بر خاک من امانت حق گر نتافتی
من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی
از گور سوی جنت اگر راه نیستی
در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی؟
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
گر گلشن کرم نبدی، کی شکفتمی؟
ور لطف و فضل حق نبدی، من فضولمی
بس کن، ز آفتاب شنو مطلع قصص
آن مطلع ار نبودی، من در افولمی
زیرک نبودمی و خردمند، گولمی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده و گه در نزولمی
ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی
چون اهل تیه حرص، گرفتار غولمی
ور آفتاب جانها، خانه نشین بدی
دربند فتح باب و خروج و دخولمی
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا، کی رسولمی؟
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ، غزل کی شخولمی؟
ساقیم گر ندادی داروی فربهی
همچون لب زجاج و قدح، در نحولمی
گر سایهٔ چمن نبدی و فروع او
من چون درخت بخت خسان، بیاصولمی
بر خاک من امانت حق گر نتافتی
من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی
از گور سوی جنت اگر راه نیستی
در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی؟
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
گر گلشن کرم نبدی، کی شکفتمی؟
ور لطف و فضل حق نبدی، من فضولمی
بس کن، ز آفتاب شنو مطلع قصص
آن مطلع ار نبودی، من در افولمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۷
ای آسمان که بر سر ما چرخ میزنی
در عشق آفتاب، تو هم خرقهٔ منی
والله که عاشقی و بگویم نشان عشق
بیرون و اندرون، همه سرسبز و روشنی
از بحر تر نگردی، وز خاک فارغی
از آتشش نسوزی، وز باد ایمنی
ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت؟
آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی؟
از گردشی، کنار زمین چون ارم کنی
وز گردشی دگر، چه درختان که برکنی
شمعیست آفتاب و تو پروانهیی به فعل
پروانه وار گرد چنین شمع میتنی
پوشیدهیی چو حاج تو احرام نیلگون
چون حاج گرد کعبه طوافی همیکنی
حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید
ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی
جمله بهانههاست که عشق است هر چه هست
خانهی خداست عشق و تو در خانه ساکنی
زین بیش مینگویم و امکان گفت نیست
والله چه نکتههاست درین سینه گفتنی
در عشق آفتاب، تو هم خرقهٔ منی
والله که عاشقی و بگویم نشان عشق
بیرون و اندرون، همه سرسبز و روشنی
از بحر تر نگردی، وز خاک فارغی
از آتشش نسوزی، وز باد ایمنی
ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت؟
آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی؟
از گردشی، کنار زمین چون ارم کنی
وز گردشی دگر، چه درختان که برکنی
شمعیست آفتاب و تو پروانهیی به فعل
پروانه وار گرد چنین شمع میتنی
پوشیدهیی چو حاج تو احرام نیلگون
چون حاج گرد کعبه طوافی همیکنی
حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید
ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی
جمله بهانههاست که عشق است هر چه هست
خانهی خداست عشق و تو در خانه ساکنی
زین بیش مینگویم و امکان گفت نیست
والله چه نکتههاست درین سینه گفتنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۰
ساقی بیار بادهٔ سغراق ده منی
اندیشه را رها کن، کاریست کردنی
ای نقد جان مگوی که ایام بیننا
گردن مخار خواجه که وامیست گردنی
ای آب زندگانی در تشنگان نگر
بر دوست رحم آر، به کوری دشمنی
هوشیست بند ما و به پیش تو هوش چیست؟
گر برج خیبر است بخواهیش برکنی
اندر مقام هوش همه خوف و زلزلهست
در بیهشیست عیش و مقامات ایمنی
در بزم بیهشی، همه جانها مجردند
رقصان چو ذرهها، خورشان نور و روشنی
ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز
قانع نمیشویم بدین نور روزنی
این قصه را رها کن، ما سخت تشنهایم
تو ساقی کریمی و بیصرفه و غنی
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنیست
آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی
خشک آر و مینگر ز چپ و راست، اشک خون
ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی؟
بیهوده چند گویی؟ خاموش کن، بس است
فرمان گفت نیست، همان گیر که الکنی
تا شمس حق تبریز، آرد گشایشی
کاین ناطقه نماند در حرف، معتنی
اندیشه را رها کن، کاریست کردنی
ای نقد جان مگوی که ایام بیننا
گردن مخار خواجه که وامیست گردنی
ای آب زندگانی در تشنگان نگر
بر دوست رحم آر، به کوری دشمنی
هوشیست بند ما و به پیش تو هوش چیست؟
گر برج خیبر است بخواهیش برکنی
اندر مقام هوش همه خوف و زلزلهست
در بیهشیست عیش و مقامات ایمنی
در بزم بیهشی، همه جانها مجردند
رقصان چو ذرهها، خورشان نور و روشنی
ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز
قانع نمیشویم بدین نور روزنی
این قصه را رها کن، ما سخت تشنهایم
تو ساقی کریمی و بیصرفه و غنی
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنیست
آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی
خشک آر و مینگر ز چپ و راست، اشک خون
ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی؟
بیهوده چند گویی؟ خاموش کن، بس است
فرمان گفت نیست، همان گیر که الکنی
تا شمس حق تبریز، آرد گشایشی
کاین ناطقه نماند در حرف، معتنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۲
شوری فتاد در فلک ای مه، چه شستهیی؟
پرنور کن تو خیمه و خرگه، چه شستهیی؟
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه، چه شستهیی؟
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله، چه شستهیی؟
دل شیر بیشه است، ولیکن سرش تویی
دل لشکر حق است و تویی شه، چه شستهیی؟
ای جان تیزگوش، تو بشنو هم از درون
هم ره به توست، بر سر هر ره، چه شستهیی؟
هین، کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه، چه شستهیی؟
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید، تو آوه، چه شستهیی؟
دولاب دولت است ز تبریز، شمس دین
در زن تو دستها و درین ره، چه شستهیی؟
پرنور کن تو خیمه و خرگه، چه شستهیی؟
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه، چه شستهیی؟
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله، چه شستهیی؟
دل شیر بیشه است، ولیکن سرش تویی
دل لشکر حق است و تویی شه، چه شستهیی؟
ای جان تیزگوش، تو بشنو هم از درون
هم ره به توست، بر سر هر ره، چه شستهیی؟
هین، کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه، چه شستهیی؟
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید، تو آوه، چه شستهیی؟
دولاب دولت است ز تبریز، شمس دین
در زن تو دستها و درین ره، چه شستهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۳
ای کاشکی تو خویش زمانی بدانییی
وز روی خوب خویشت، بودی نشانییی
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتهیی
خود را به عیش خانهٔ خوبان کشانییی
بر گرد خویش گشتی، کاظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانییی
از روح بیخبر بدییی، گر تو جسمییی
در جان قرار داشتهیی، گر تو جانییی
با نیک و بد بساختهیی، همچو دیگران
با این و آنییی تو اگر این و آنییی
یک ذوق بودهیی تو اگر یک ابایییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانییی
زین جوش در دوار اگر صاف گشتییی
چون صاف گشتگان تو برین آسمانییی
گویی به هر خیال که، جان و جهان من
گر گم شدی خیال، تو جان و جهانییی
بس کن، که بند عقل شدهست این زبان تو
ورنی چو عقل کلی، جمله زبانییی
بس کن، که دانشیست که محجوب دانش است
دانستییی که شاهی، کی ترجمانییی؟
وز روی خوب خویشت، بودی نشانییی
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتهیی
خود را به عیش خانهٔ خوبان کشانییی
بر گرد خویش گشتی، کاظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانییی
از روح بیخبر بدییی، گر تو جسمییی
در جان قرار داشتهیی، گر تو جانییی
با نیک و بد بساختهیی، همچو دیگران
با این و آنییی تو اگر این و آنییی
یک ذوق بودهیی تو اگر یک ابایییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانییی
زین جوش در دوار اگر صاف گشتییی
چون صاف گشتگان تو برین آسمانییی
گویی به هر خیال که، جان و جهان من
گر گم شدی خیال، تو جان و جهانییی
بس کن، که بند عقل شدهست این زبان تو
ورنی چو عقل کلی، جمله زبانییی
بس کن، که دانشیست که محجوب دانش است
دانستییی که شاهی، کی ترجمانییی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۴
بزم و شراب لعل و خرابات و کافری
ملک قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
تا کی عطارد از زحل آرد مدبری؟
مریخ نیز چند زند زخم خنجری؟
تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز؟
تا چند زهره بخش کند جام احمری؟
تا چند آفتاب به تف مطبخی کند؟
بازار تنگ دارد بر خلق، مشتری؟
تا چند آب ریزد دولاب آسمان؟
تا چند آب نشف کند برج آذری؟
تا چند شب پناه حریفان بد شود؟
تا چند روز پرده درد بر مستری؟
تا چند دی برآرد از باغها دمار
تا کی بهار دوزد دیباج اخضری
زین فرقت و غریبی، طبعم ملول شد
ای مرغ روح، وقت نیامد که برپری؟
وین پر درشکستهٔ پرخون خویش را
سوی جناب مالک و مخدوم خود بری
اندر زمین چه چفسی؟ نی کوه و آهنی
زیر فلک چه باشی؟ نی ابر و اختری
زان حسن آبدار، چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی، نی حوض کوثری
ای آب و روغنی که گرفتار آمدی
با آنچه در دل است نگویی چه درخوری؟
ملک قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
تا کی عطارد از زحل آرد مدبری؟
مریخ نیز چند زند زخم خنجری؟
تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز؟
تا چند زهره بخش کند جام احمری؟
تا چند آفتاب به تف مطبخی کند؟
بازار تنگ دارد بر خلق، مشتری؟
تا چند آب ریزد دولاب آسمان؟
تا چند آب نشف کند برج آذری؟
تا چند شب پناه حریفان بد شود؟
تا چند روز پرده درد بر مستری؟
تا چند دی برآرد از باغها دمار
تا کی بهار دوزد دیباج اخضری
زین فرقت و غریبی، طبعم ملول شد
ای مرغ روح، وقت نیامد که برپری؟
وین پر درشکستهٔ پرخون خویش را
سوی جناب مالک و مخدوم خود بری
اندر زمین چه چفسی؟ نی کوه و آهنی
زیر فلک چه باشی؟ نی ابر و اختری
زان حسن آبدار، چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی، نی حوض کوثری
ای آب و روغنی که گرفتار آمدی
با آنچه در دل است نگویی چه درخوری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۵
آن دل که گم شدهست، هم از جان خویش جوی
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی
اندر شکر نیابی، ذوق نبات غیب
آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی
دو چشم را تو ناظر هر بینظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقل است از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی
برقی که بر دلت زد و دل بیقرار شد
آن برق را در اشک چو باران خویش جوی
انبان بوهریره وجود تو است و بس
هر چه مراد توست، در انبان خویش جوی
ای بینشان محض، نشان از که جویمت؟
هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی
اندر شکر نیابی، ذوق نبات غیب
آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی
دو چشم را تو ناظر هر بینظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقل است از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی
برقی که بر دلت زد و دل بیقرار شد
آن برق را در اشک چو باران خویش جوی
انبان بوهریره وجود تو است و بس
هر چه مراد توست، در انبان خویش جوی
ای بینشان محض، نشان از که جویمت؟
هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۶
سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری
وصف قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
دام و دم قلندر، بیچون بود مقیم
خالیست از کفایت و معنی داوری
از خود به خود چه جویی؟ چون سر به سر تویی
چون آب در سبویی کلی، ز کل پری
از خود به خود سفر کن، در راه عاشقی
وین قصه مختصر کن، ای دوست، یک سری
نی بیم و نی امید، نه طاعت، نه معصیت
نی بنده، نی خدای، نه وصف مجاوری
عجز است و قدرت است و خدایی و بندگی
بیرون ز جمله آمد این ره، چو بنگری
راه قلندری ز خدایی برون بود
در بندگی نیاید و نه در پیمبری
زینهار، تا نلافد هر عاشق از گزاف
کس را نشد مسلم این راه و ره بری
وصف قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
دام و دم قلندر، بیچون بود مقیم
خالیست از کفایت و معنی داوری
از خود به خود چه جویی؟ چون سر به سر تویی
چون آب در سبویی کلی، ز کل پری
از خود به خود سفر کن، در راه عاشقی
وین قصه مختصر کن، ای دوست، یک سری
نی بیم و نی امید، نه طاعت، نه معصیت
نی بنده، نی خدای، نه وصف مجاوری
عجز است و قدرت است و خدایی و بندگی
بیرون ز جمله آمد این ره، چو بنگری
راه قلندری ز خدایی برون بود
در بندگی نیاید و نه در پیمبری
زینهار، تا نلافد هر عاشق از گزاف
کس را نشد مسلم این راه و ره بری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۸
خواجه سلام علیک، گنج وفا یافتی
دل به دلم نه که تو گم شده را یافتی
هم تو سلام علیک، هم تو علیک السلام
طبل خدایی بزن، کین ز خدا یافتی
خواجه تو چونی، بگو، در بر آن ماه رو؟
آن که ز جا برتر است، خواجه کجا یافتی؟
ساقی رطل ثقیل، از قدح سلسبیل
حسرت رضوان شدی، چون که رضا یافتی
ای رخ چون زر شده، گنج گهر برزدی
وی تن عریان، کنون، باز قبا یافتی
ای دل گریان، کنون، بر همه عالم بخند
یار منی بعد ازین، یار مرا یافتی
خواجه تویی خویش من، پیش من آ، پیش من
تا که بگویم تو را من که، که را یافتی
کوس و دهل میزنند، بر فلک از بهر تو
رو که تویی بر صواب، ملک خطا یافتی
بر لب تو لب نهاد، زان شکرین لب شدی
خشک لبان را ببین، چون که سقا یافتی
خواجه، بجه از جهان، قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون کلید، قفل گشا یافتی
دل به دلم نه که تو گم شده را یافتی
هم تو سلام علیک، هم تو علیک السلام
طبل خدایی بزن، کین ز خدا یافتی
خواجه تو چونی، بگو، در بر آن ماه رو؟
آن که ز جا برتر است، خواجه کجا یافتی؟
ساقی رطل ثقیل، از قدح سلسبیل
حسرت رضوان شدی، چون که رضا یافتی
ای رخ چون زر شده، گنج گهر برزدی
وی تن عریان، کنون، باز قبا یافتی
ای دل گریان، کنون، بر همه عالم بخند
یار منی بعد ازین، یار مرا یافتی
خواجه تویی خویش من، پیش من آ، پیش من
تا که بگویم تو را من که، که را یافتی
کوس و دهل میزنند، بر فلک از بهر تو
رو که تویی بر صواب، ملک خطا یافتی
بر لب تو لب نهاد، زان شکرین لب شدی
خشک لبان را ببین، چون که سقا یافتی
خواجه، بجه از جهان، قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون کلید، قفل گشا یافتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۰
روی من از روی تو، دارد صد روشنی
جان من از جان تو، یابد صد ایمنی
آهن هستی من، صیقل عشقش چو یافت
آینهٔ کون شد، رفت ازو آهنی
مرغ دلم میطپید، هیچ سکونی نداشت
مسکن اصلیش دید، یافت درو ساکنی
ندهد بیچشم تو، چشم من آینگی
ندهد بیروز تو، روزن من روزنی
چشم منش چون بدید گفت که نور منی
جان منش چون بدید گفت که جان منی
صبر ازان صبر کرد، شکر شکر تو دید
فقر ازان فخر شد، کز تو شود او غنی
گاه منم بر درت، حلقهٔ در میزنم
گاه تویی در برم، حلقهٔ دل میزنی
باد صبا سوی عشق، این دو رسالت ببر
تا شوم از سعی تو، پاک ز تردامنی
هست مرا همچو نی، وام کمر بستنی
هست تو را همچو نی، وام شکر دادنی
ای دل در ما گریز، از من و ما محو شو
زان که بریدی ز ما، گر نبری از منی
دانهٔ شیرین به سنگ، گفت چو من بشکنم
مغز نمایم، ولیک وای چو تو بشکنی
جان من از جان تو، یابد صد ایمنی
آهن هستی من، صیقل عشقش چو یافت
آینهٔ کون شد، رفت ازو آهنی
مرغ دلم میطپید، هیچ سکونی نداشت
مسکن اصلیش دید، یافت درو ساکنی
ندهد بیچشم تو، چشم من آینگی
ندهد بیروز تو، روزن من روزنی
چشم منش چون بدید گفت که نور منی
جان منش چون بدید گفت که جان منی
صبر ازان صبر کرد، شکر شکر تو دید
فقر ازان فخر شد، کز تو شود او غنی
گاه منم بر درت، حلقهٔ در میزنم
گاه تویی در برم، حلقهٔ دل میزنی
باد صبا سوی عشق، این دو رسالت ببر
تا شوم از سعی تو، پاک ز تردامنی
هست مرا همچو نی، وام کمر بستنی
هست تو را همچو نی، وام شکر دادنی
ای دل در ما گریز، از من و ما محو شو
زان که بریدی ز ما، گر نبری از منی
دانهٔ شیرین به سنگ، گفت چو من بشکنم
مغز نمایم، ولیک وای چو تو بشکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۱
هر نفسی از درون، دلبر روحانییی
عربده آرد مرا، از ره پنهانییی
فتنه و ویرانیام، شور و پریشانیام
برد مسلمانیام، وای مسلمانییی
گفت مرا می خوری، یا چه گمان میبری
کیست برون از گمان، جز دل ربانییی؟
بر سر افسانه رو، مست سوی خانه رو
جان بفشان، کان نگار، کرد گل افشانییی
یک دم ای خوش عذار، حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار، رسم نگهبانییی
عابد و معبود من، شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف، در دل انسانییی
کعبهٔ ما کوی او، قبلهٔ ما روی او
رهبر ما بوی او، در ره سلطانییی
خواجهٔ صاحب نظر، الحذر از ما، حذر
تا ننهد خواجه سر، در خطر جانییی
نی، غلطم سر بیار، تا ببری صد هزار
گل ندمد جز ز خار، گنج به ویرانییی
آمد آن شیر من، عاشق جان سیر من
در کف او شیشهیی، شکل پری خوانییی
گفتم ای روح قدس، آخر ما را بپرس
گفت چه پرسم؟ دریغ، حال مرا دانییی
مستم و گم کرده راه، تن زن و پرسش مخواه
مست چهام؟ بوی گیر، بادهٔ جانانییی
کی بود آن ای خدا، ما شده از ما جدا؟
برده قماشات ما، غارت سبحانییی
هر که ورا کارکیست، در کف او خارکیست
هر که ورا یارکیست، هست چو زندانییی
کارک تو هم تویی، یارک تو هم تویی
هر که ز خود دور شد، نیست به جز فانییی
عربده آرد مرا، از ره پنهانییی
فتنه و ویرانیام، شور و پریشانیام
برد مسلمانیام، وای مسلمانییی
گفت مرا می خوری، یا چه گمان میبری
کیست برون از گمان، جز دل ربانییی؟
بر سر افسانه رو، مست سوی خانه رو
جان بفشان، کان نگار، کرد گل افشانییی
یک دم ای خوش عذار، حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار، رسم نگهبانییی
عابد و معبود من، شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف، در دل انسانییی
کعبهٔ ما کوی او، قبلهٔ ما روی او
رهبر ما بوی او، در ره سلطانییی
خواجهٔ صاحب نظر، الحذر از ما، حذر
تا ننهد خواجه سر، در خطر جانییی
نی، غلطم سر بیار، تا ببری صد هزار
گل ندمد جز ز خار، گنج به ویرانییی
آمد آن شیر من، عاشق جان سیر من
در کف او شیشهیی، شکل پری خوانییی
گفتم ای روح قدس، آخر ما را بپرس
گفت چه پرسم؟ دریغ، حال مرا دانییی
مستم و گم کرده راه، تن زن و پرسش مخواه
مست چهام؟ بوی گیر، بادهٔ جانانییی
کی بود آن ای خدا، ما شده از ما جدا؟
برده قماشات ما، غارت سبحانییی
هر که ورا کارکیست، در کف او خارکیست
هر که ورا یارکیست، هست چو زندانییی
کارک تو هم تویی، یارک تو هم تویی
هر که ز خود دور شد، نیست به جز فانییی