عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
صنما سنگ دلا سرو قدا مه رویا
دلبرا حور وشا لاله رخا گل بویا
شیوه از چشم تو آموخت مگر نرگس مست
روشنی از تو ربودست مه و خور گویا
مشک در نافه ی آهوی ختن پندارم
به نسیم سر زلف تو مگر شد بویا
همچو سرو ار بخرامی بر ما نیست عجب
گر شدم دیده ی جان در غم رویت دریا
گوهر پاک تو تا گشت ز چشمم پنهان
شده در بحر غم عشق جهانی جویا
تو گلی تازه به بستان ملاحت باری
بلبل طبع جهان بر گل رویت گویا
بس خرابست مرا کار به هجران رخت
ز شب وصل توان کرد جهان را احیا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ای خجل از شرم رویت آفتاب
وی ز تاب هجر تو دلها کباب
آتش دل را دوا می خواستم
از طبیب و صبر فرمودم جواب
صبر فرمودی مرا در عاشقی
عشق مشکل صبر گیرد در حساب
در غمت هر چند زاری کرده ام
زان دهن نشنیده ام هرگز جواب
چون میسّر نیست وصلت دلبرا
دولتی باشد گرت بینم به خواب
در جهان ملجاء من درگاه تست
بیش ازین روی از من مسکین متاب
پیر گشت از غصّه دوران دلم
یاد باد آن دولت وقت شباب
چون جهان را جز تو دارایی نبود
از چه رو کردی جهان یک سر خراب
رحم کن بر من که در ایام حسن
رحم بر بیچارگان باشد ثواب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای ز رویت خیره چشم آفتاب
وی به مهر روی تو دلها کباب
برقع از روی چو خورشیدت بکش
زآنکه بر خور کس نمی بندد نقاب
چهره بنما در شب دیجور هجر
تا ز زلفت تاب گیرد ماهتاب
حلقه ی زلف پریشان برگشای
تا فتد مشک ختن در پیچ و تاب
از شکر شیرین تری ای حورزاد
از چه می گویی چنین تلخم جواب
جان فدای روی تو کردم کنون
نازنینی تا چه می بینی صواب
یک نظر بر حال زار ما فکن
بر دو چشم ما ببستی راه خواب
از جفا کوته نکردی دست جور
تا جهان کردی به غم یک سر خراب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای دیده گشته در غم هجر تو چون شراب
وای دل بر آتش غم عشقت شده کباب
ای سرو راستی که قدی خوش کشیده ای
در بوستان عشق سر از سوی ما متاب
بر آتش رخت جگر ما کباب شد
وز خون دیده رفت به جام دلم شراب
بگشا نقاب از رخ خورشید پیکرت
زان رو که نیست عادت خورشید در نقاب
مهر رخت چو بر من خسته جگر فتاد
سرگشته همچو ذرّه شدم پیش آفتاب
بشتاب سوی خسته ی هجران خود ببین
کاین عمر بیوفا به چه سان می کند شتاب
عمر عزیز در غم ایام صرف شد
خوش عهد کودکی و خوشا موسم شباب
جانا به دیده ام تو نگویی که از چه روی
ترکان چشم مست تو بستند راه خواب
با من خیال یار درآمد به گفت و گوی
گفتا بگو حکایت و بشنو ز من جواب
جایی که هست مسکن خیل خیال دوست
آنجا مجال خواب نباشد به هیچ باب
خواهیم دست بوس تو دریافت چو عنان
باشد که پای بوس تو یابیم چون رکاب
بر دی به لعل دلکشت ای دوست دل ز ما
کردی به تیر غمزه ی فتان جهان خراب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
در ما فکنده ای چو سر زلف خویش تاب
زین بیش آن مپیچ و سر از سوی ما متاب
تا کی نهان شوی ز دو چشم دلم بگو
هرگز که دید صورت خورشید در نقاب
ما را ز مهر روی تو در دل حرارتیست
تسکین آن نمی شود اّلا به ماهتاب
ماه رخت مدار دریغ از من ضعیف
از ذرّه کی دریغ کند مهر آفتاب
رنجور عشق را ز دِوا چاره ای بساز
زیرا که هست چاره ی بیچارگان ثواب
ای سرو راستی بنشین در دو چشم ما
دانی که جای سرو روانست در سر آب
آتش گرفت در دل ما رحمتی نمای
زان رو که خون همی رود از چشم ما چو آب
گفتم جهان ز عدل تو آبادتر شود
اکنون یقین شدم که تو خواهی جهان خراب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
بی دولت وصال دلم چون جهان خراب
ای سرو جان ز ما تو ازین بیش سر متاب
از ما نظر دریغ مدار این جهان پناه
کس داشت نور دور ز درویش آفتاب
تا زلف را به عارض مهتاب داده ای
تا بی فتاده از سر زلفت به ماهتاب
یاد لب چو لعل تو در آتشم نشاند
از دیده در فراق تو خون می رود چو آب
گفتم دوای درد دلم کن طبیب گفت
صبرست چاره ی غم عشق تو را جواب
در آرزوی روی تو خون می خورم چرا
بستست عشق روی تو بر دیده راه خواب
تا کی سپندوار بر آتش نهی مرا
تا کی به چشم شوخ جهان را کنی خراب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
آن ماه اگر فرو کشد از روی خود نقاب
از شرم روش خون چکد از روی آفتاب
بیدار بخت تست ولیکن به چشم ما
ای دوست از چه روی ببستست راه خواب
بازآ که از فراق رخ دلفریب تو
خون می رود ز دیده ی جانم به جای آب
پیش لب چو آب حیات تو عاشقان
از دل کنند آتش و از سینه ها کباب
بر باد داده ای تو چو خاکم ز عشق خویش
آبم ببرده ای تو از آن آتش مذاب
خوی می چکد ز عارض چون یاسمن تو را
گل چون عرق کند بچکد زو به دم گلاب
در خواب دولت شب وصلم نموده اند
تشنه ز حسرت آب تصوّر کند سراب
چون زلف سرکشت دگرم تاب می دهی
زین بیش دلبرا ز من خسته سرمتاب
از غمزه های مست خود ای نور دیده ام
کردی چو چشم خویش جهان سر به سر خراب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
چه خوش باشد شبی تا روز مهتاب
فتاده از رخش در روی مه تاب
ز نور روی چون خورشید برده
نگار مهوشم از چشم ما خواب
کشیدی چون کمانم پشت در خم
فکندی دیگرم چون تیر پرتاب
مسوزانم به داغ هجر ازین بیش
دمی ما را به وصل خویش دریاب
مرو ای مردم دیده به خونم
که بحر عشق او را نیست پایاب
رخم چون زر شد و وجهیست نیکو
ز هجرانت جگر شد پر ز خوناب
ز دیده چند بارم در فراقت
نگارینا بگو اشکی چو سیماب
بحمدالله که در دوران عشقت
مهیا شد جهان را جمله اسباب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
دوش روی یار می دیدم به خواب
آن خیال خواب بودم یا سراب
نیست از بخت جهان آن باورم
کم به طالع تابد از وصل آفتاب
از دو زلفت گشته ام سودازده
وز دو چشمت می شوم مست و خراب
مرد عشق دست و بازوی تو نیست
گر بود کیخسرو و افراسیاب
با توأم حنظل چو شهد و شکّرست
بی توأم شکّر بود چون زهر ناب
در لب جوی و میان گل به باغ
خوش بود نالیدن چنگ و رباب
صوت بلبل هر دمی بس خوش بود
جام می با دوستان در ماهتاب
هر کش این دولت میسّر می شود
او چه می خواهد ازین به فتح باب
چون خیالت را دو اسبه تاختی
از چه رو بستی به چشمم راه خواب
غمزه خون ریز شد گفتم مکن
از سر مستی جهان یک سر خراب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای عزیزان تا به کی باشد ز غم حالم خراب
تا به کی باشد دل و جانم چنین در اضطراب
تا به کی جان مرا در آتش هجران نهد
تا به کی باشم ز آب دیدگان در خون ناب
تا به کی از تیغ هجر خود کند ما را زبون
خون دل را ریختن آخر چه می بیند صواب
تا به کی دارد مرا بر روی شهرآرای خویش
همچو زلف خوب رویان پر ز پیچ و پر ز تاب
در بیابان فراقت چند سرگردان شوم
تشنه ی مسکین ز حسرت آب پندارد سراب
خاطر مسکین من در بند تنهایی بماند
هیچ درمانش نمی دانم بجز جام شراب
تلخ گفتن خوش نمی آید از آن شیرین زبان
پس چرا بر من نمی آید از او غیر خطاب
هیچ می دانی دو چشم شوخ او مانند چیست
نرگسی مخمور کاو باشد همیشه مست خواب
از وصالت گر کنی شادم چه بهتر زان بود
در جهان بسیار خیری باشد از روی ثواب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
تا تو بر رخ داده ای از زلف تاب
آتشی افکنده ای در شیخ و شاب
زان همی سوزد جگر در سینه ام
خون ز چشمم می رود بر جای آب
در ره عشقت چو خاک افتاده ام
نازنینا سر چو سرو از ما متاب
جرعه ای زان جام لب می خورده ام
لاجرم گشتم چنین مست و خراب
این زمان بر جای می خون می خورم
وز دل مجروح نافرمان کباب
حالیا در ظلمت هجرم زبون
تا ز وصلت کی برآید آفتاب
روی پنهان کرده ای از ما چرا
کس نمی بندد به مه هرگز نقاب
تا به کی داری مرا ای ماه روی
همچو زلف خویشتن در پیچ و تاب
من جهان و جان به شکرانه دهم
ار ببینم یک شبی رویت به خواب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بیش از این سر ز من بی دل و بیهوش متاب
بی دلی را ز ره لطف و کرامت دریاب
خواب در دیده ی بی خواب خوشم می آید
به خیالی که توان دید خیال تو به خواب
مردم دیده ی ما غرقه به آب غم تست
چند گیرد غم عشقت سر مردم در آب
گر شبی خیل خیال تو بود مهمانم
رهر دم از دیده شراب آرم و از سینه کباب
گفتم از روی محّبت که زمانی بنشین
مرو ای نور دو چشمم چو سر زلف به تاب
گل نو دیدم و گفتم که مگر عارض تست
حمل بر آب کند تشنه ی بیچاره سراب
دلبرا گر لب لعلت به لب جام نهی
از حیا آب شود پیش لبت لعل مذاب
گل، رخ خوب تو را دید و فرو ریخت ز شرم
راست ماننده ی کتّان ز فروغ مهتاب
چشم جادوی تو دیدم دلم از دست برفت
آه از آن نرگس مستت که جهان کرد خراب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
چون غنیمت بود شب مهتاب
وصل ما را ز لطف خود دریاب
تو به خواب خوشی بگو ز چه روی
بر دو چشمم ببسته ای ره خواب
چند نالم ز درد عشق رخت
چند ریزم ز دیدگان خوناب
شرط نبود که در مسلمانی
من خورم خون و دیگران می ناب
در سر آب خوش نشسته به عیش
دلبر بی وفا و ما به سراب
سر ز پا پا ز سر نمی دانم
شده در آب دیدگان غرقاب
درد دل با طبیب خود گفتم
خود ندادم به هیچ گونه جواب
دل به درد فراق بنهادم
گفتم این دیده ای مگر تو ثواب
تو مرا خون دل به دیده کنی
وز دو لعلم نمی دهی عنّاب
سرو نازا بناز در بستان
بیش از این از جهان تو روی متاب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
بیا بنشین مرو در خواب امشب
دل ما را دمی دریاب امشب
ز نور روی خود ما را برافروز
که خوش باشد شب مهتاب امشب
بساز از روی یاری با غریبان
چو عمر از پیش ما مشتاب امشب
چو چشم خویشتن خوش باش با ما
چو زلف خود مرو در تاب امشب
به بادم برمده چون خاک کویت
بزن بر آتش عشق آب امشب
چرا ما را چنین می داری ای دوست
ز آب دیده در غرقاب امشب
مرا کام از جهان باری برآید
گرت بینم دمی در خواب امشب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
بخت رمیده ی ما چون یار ماست امشب
خوابت حرام دیده بازار ماست امشب
در گلستان رویش داریم های و هویی
در دیده ی رقیبان زان خارهاست امشب
با گل چو همنشینم خواهم سلاحداری
تا جار خار در گل جاندار ماست امشب
گفتم که آن صنوبر میلی به ما ندارد
دل گفت راست گویم در کار ماست امشب
هر کاو ز صحبت ما غیبت کند یقین دان
کان یار سست پیمان اغیار ماست امشب
زین بیش غم مخور دل در محنت فراقش
چون دلبر جفا جو غمخوار ماست امشب
هر کاو چو ما نباشد یک رنگ در جهانش
چون باز گویم او را کاویار ماست امشب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چون مرا هر دو جهان از توبه کامست امشب
پای مرغ شب وصل تو به دامست امشب
گر کنم سر به فدای شب وصلت چه شود
چون دلم را سر زلف تو مقامست امشب
گرچه آن ماه تمامم ز لبش کام نداد
هر قدر لطف که فرمود تمامست امشب
خواب در دیده ما نیست نگارا شب وصل
که مرا با رخ تو خواب حرامست امشب
به یکی بوسه دل خسته ی ما را بنواز
چون تو سرمستی و انعام تو عامست امشب
دارم از دولت تو مطرب و ساقی و ندیم
لب جوی و رخ دلدار مدامست امشب
دلبرا سنگ فراقت به دلم باز مزن
چون دل خسته ی محنت زده جامست امشب
گفتمش مدّت عمریست که تا سوخته ام
در غمت، گفت که اندیشه ی خامست امشب
گفتمش تا به کی این صبر که تلخم شد کام
کام دل ده که مرا نوبت کامست امشب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
نیاری چرا یاد ما ای حبیب
نپرسی ز دردم چرا ای طبیب
من خسته دل در فراق رخت
چه گویم چه دیدم ز جور رقیب
ز خوان وصالت من خسته را
تو گویی نیاید بجز غم نصیب
ز دست غمت جان رسیدم به لب
نگفتی که چونست مسکین غریب
ز عشق رخ همچو گلبرگ تو
همی نالم از شوق چون عندلیب
کسی را که درد تو درمان بود
کجا گوش دارد به پند ادیب
ز هجرت به جان از غم آمد جهان
بنالد چو بلبل ز جور حبیب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
جان اگر هست یقین درخورت ای آب حیات
ای دو صد جان و جهان باد فدای کف پات
دل ز ما بردی و جان نیز طلب می داری
گر کنی میل بدین خیر چه به زین درجات
گر گرفتار شب ظلمت هجران شده ام
نیست بر صبح وصال توأم امّید نجات
بیش از اینم به جفا از بر خود دور مکن
که مرا هست بسی با تو ره از چند جهات
گر دهی از لب شیرین خودم بوسی چند
چه شود حسن رخ خوب تو را هست زکات
بر سر ما قدمی نه ز سر لطف دمی
زآنکه نقصان نبود سرو سمن بوی ز مات
با طبیب دل پر درد بگفتم حالم
گفت جز وصل دلارام نیابیم دوات
گفتمش شربت نوشی بنویسم به لبت
گفت آخر چه کنم چون نه به دستست دوات
گر کنی میل سوی ما به نثار قدمت
سر و زر را چه محل هر دو جهان باد فدات
در شب عید رخت هر دو جهان کرده فدا
همه شب نعره زنانیم به کوه عرفات
گر گریبان وصال تو بیاریم به کف
ندهم دامنت از دست به روز عرصات
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
بگویمت سخنی ای نگار چون بالات
به راستی و درستی که نیست کس همتات
نرست سرو چو قدّ تو راست در بستان
گلی ندید کسی چون رخ جهان آرات
اگر کنی گذری در چمن گل رنگین
فتد ز دست و سهی سرو سر نهد در پات
منم به کوی فراقت نشسته با غم و درد
تویی به عالم عشق کسی دگر، هیهات
هنوز با همه جور تو در تکاپویم
که کی رسم به وصال جمال روح افزات
ز مکر دشمن بدگو مباش ایمن از آنک
چگونه ترک کند آنچه باشدش در ذات
به اعتقاد توان برد کار خویش از پیش
تو زهد خشک مور ز و بنه ز سر طامات
فرس به عرصه چنان راند و فرزبندی کرد
رخی نهاد شه عشق و شد جهان شه مات
برفتی و بزدی آتشی به جان جهان
دلت نکرد ترحّم نبود شرم از مات
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چو در فراق تو یک دم نمی توانم ساخت
بگو که نرد هوس با تو چون توانم باخت
فراق روی تو ما را چنان نزار فکند
که هر که دید مرا از خیال وانشناخت
ببرد از من بیچاره صبر و هوش رخش
نهان شد از من مسکین ببین چه حیلت ساخت
هنوز بر، ز وصالش نخورده بود دلم
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت
چنان زمانه به بدقهریش قرار گرفت
که از میانه برانداخت حق دید و شناخت
دلم تصور آن کرد کز تو برگردد
دو اسبه خیل خیال تو بر سر ما تاخت
گذر به باغ جهان دوش کردم و دیدم
که با وجود قدش سرو سر نمی افراخت