عبارات مورد جستجو در ۳۷۵ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
صاف می از دگران، لای ته شیشه ز ماست
اول کاسه و دردی که شنیدی اینجاست
نیست از قید غم امید خلاصی ما را
خط آزادی ما بر ورق صبح فناست
زور بازو به چه کار کسی آید اینجا
قوت مرد ره عشق تو در پنجه ی پاست
نتوان دفع غمم کرد کز آیینه ی من
ریشه ی سبزه ی زنگار ز جوهر پیداست
جهد بی شوق به جایی نرسد در ره عشق
بال چون نیست چه حاصل که کبوتر پر پاست
خرقه گر در گرو باده کنم، منع مکن
نیست چیزی دگرم، عالم درویشی هاست
زاهدان به که نباشند دعاگوی کسی
از لب اهل ریا، فاتحه تکبیر فناست
نیست در شهر به ما حاجت احباب، سلیم
گذری کن به سوی دشت که مجنون تنهاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
شعله ای چون شمع من در پرده ی فانوس نیست
چون رخش یک گل به گلزار پر طاووس نیست
گاه بر گل می زنم خود را، گهی بر خاروخس
طایر شوقم، به پایم رشته ی ناموس نیست
این سخن را در کجا خود می توان گفتن که ما
خاک ره گردیده ایم و رخصت پابوس نیست
راهبر کی جانب رهزن گذارد، کافرم
خضر ما گر در میان کاروان جاسوس نیست
جز نوای یا علی بن ابی طالب، سلیم
از دلم مطلب که زنگ حیدری ناقوس نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
در مقام بی خطر، آزادگان را خواب نیست
جوهر آیینه را دلگیری از گرداب نیست
واصلان عشق را نبود به غیری احتیاج
طاعت اهل حرم را قبله و محراب نیست
دل درون سینه ام می رقصد از حرف وطن
هیچ سازی ماهیان را چون صدای آب نیست
فیض بر قدر عمل باشد که از باغ بهشت
جز نشان خون گلی در دامن قصاب نیست
عاشقان را نیست بیم از فتنه ی دور جهان
ماهیان بحر را اندیشه از سیلاب نیست
سایه ی یار از سر عاشق مبادا کم سلیم
بر سر مستان گلی به از گل مهتاب نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
عنان شکوه را در بزم او دست ادب پیچد
ز خاموشی زبانم پای در دامان لب پیچد
درازی سر افسانه ی کلکم همان باقی ست
سخن را گرچه برهم، همچو دستار عرب پیچد
نمی دانم که کار [دل] کجا خواهد رسید آخر
به خودتاکی [چنین] چون زلف خوبان روز و شب پیچد؟
تن رنجورم از بیم فراموشی دم مردن
ز هر رگ رشته ای چون شمع بر انگشت تب پیچد
عجب دارم که روی لطف از آیینه هم بیند
ز هرکس آن نگار تندخو روی غضب پیچد
ز آزادی سلیم از خود برآور نام چون عنقا
چه پرواز آید از مرغی که در دام نسب پیچد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
کار من خراب ندانم کجا رسد
موجی اگر به کلبه ام از بوریا رسد
دور فلک به کام حریفان دیگر است
نوبت به ما عجب که درین آسیا رسد
صد حرف می زنیم به آن بی وفا، ولی
هرگز چنان نشد که به یک حرف وارسد
یابد مگر به بادیه زاغ استخوان ما
جایی نمرده ایم که آنجا هما رسد
قمری کجا و نغمه ی آزادگان؟ کجاست
طوقی که همچو سرمه به فریاد ما رسد
از عشق در قلمرو دل خرمی نماند
سوزد به هر کجا نفس اژدها رسد
خورشید را سلیم در آن کوچه راه نیست
آنجا چگونه این دل بی دست و پا رسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
عاشقی، دیگر به فکر منزل و مسکن مباش
آشیان خود بسوزان، یا درین گلشن مباش
تا توانی مشق فریادی بکن ای عندلیب
من ز کار افتاده ام، باری تو همچون من مباش
آن قدر کز دستت آید، پیرهن را چاک کن
پای بند بخیه همچون رشته ی سوزن مباش
دستگیر ناتوان باش دایم چون سبو
تا توانی همچو جام باده مردافکن مباش
ای زلیخا، چند کوری می دهی یعقوب را؟
مانع یوسف شدی، از بوی پیراهن مباش
در میان خلق نتوان ساختن کاری سلیم
سبز اگر خواهی شوی ای دانه در خرمن مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
به دل شکست تمنای یاری چمنم
نمانده در قفس امیدواری چمنم
به گریه چند دهم آب خار و خس چون ابر
ملول گشت دل از هرزه کاری چمنم
برای سوختن من چو شعله تند مشو
اگر چه خار و خسم، یادگاری چمنم
حدیث عهد گل و دور لاله از من پرس
که همچو آب روان، پاچناری چمنم
سلیم سوی گلستان مخوان مرا دیگر
که در درون قفس من حصاری چمنم
بس که دارد شوق سروی بسته ی این گلشنم
همچو قمری طوق گردن شد زه پیراهنم
از سر راه تو ممکن نیست جنبیدن مرا
مانده زیر کوه، پنداری چو صحرا دامنم
از تب عشقت ز بس افروختم چون تار شمع
شاهراه شعله شد هر رشته ی پیراهنم
تا شنیدم در قفس از باد، پیغام بهار
همچو غنچه بال و پر گردید اجزای تنم
کار من باریک و من باریک تر از کار خود
عشق در معنی چو سوزن، من چو آب سوزنم
بی گرفتاری نشاید بود، یارب کم مباد
چون گریبان، طوق زنجیر بتان از گردنم
هرچه پیش آید کسی را، آن صلاح کار اوست
رهنما گردید در راه تجرد رهزنم
ساده لوحی بین که می خواهم به یاد آرد مرا
آنچه در خاطر نمی آید سلیم او را، منم
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
در خانه مرا نه بیم ماند و نه امید
نه قفل کنون به کار دارم، نه کلید
آزادم از اسباب تعلق کردی
چون دزد حنا، روی تو ای دزد سفید!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
اضطرابم آتش رخسار او را دامن است
شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس
هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش
بر تن آزادگان سر تکمهٔ پیراهن است
عیب پوشی عین بینایی است اهل دید را
ظلمت شب سرمهٔ بینش بچشم روزن است
بیخود از عالم به آسانی کند قطع نظر
باده را در طبع ها تأثیر آب آهن است
با گریبان نیست وحشت مشربان را الفتی
جامهٔ عریانی صحرا سراپا دامن است
یک نظر سیرش نبینم بسکه از بیم سحر
دیده ام تا صبحدم جویا به روی روزن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
زفن خویش نفعی اهل فن هرگز نمی یابد
زبان چون گوش فیضی از سخن هرگز نمی یابد
چو ریگ شیشهٔ ساعت کسی ذوق سفر داند
که آرام و سکون را در وطن هرگز نمی یابد
برون از پوست سیر عالم آزادگی خواهم
تنم آسایشی زین پیرهن هرگز نمی یابد
زآب دیده می بالد گل داغ جگر جویا
جز اشک ما طراوت این چمن هرگز نمی یابد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
رسته از قید مذاهب دست در مولا زدیم
راه ها مسدود چون دیدیم بر دریا زدیم
قابل یک چشم دیدن هم نبود این خاکدان
چشمکی از دور همچون برق بر دنیا زدیم
دست سعی ما نشد هرگز به ساحل آشنا
هر قدر در بحر غم چون موج دست و پا زدیم
گشته دورانی که از لخت دلم خواهد کباب
با کسی کز گر مخویی روز و شب صهبا زدیم
فوج غم بر خاطر مسرور ما دستی نیافت
تا به دامان توکل دست استغنا زدیم
یک صدای آشنا هرگز به گوش ما نخورد
حلقه چندانی که جویا بر در دلها زدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
من و مجنون دو اسیریم که غم شادی ماست
هر که این شیوه ندانست نه از وادی ماست
پاس شمع رخ ساقی به دعا می داریم
کین چراغی است که در ظلمت غم هادی ماست
آن سبکبار نهالیم که در باغ جهان
سرو آزاد چمن بنده آزادی ماست
گر ندانیم ره و رسم جهان طعنه مزن
زانکه نادانی ما غایت استادی ماست
بخت اگر یار شود یار هم از ما باشد
زانکه بیزاری معشوق ز بیزادی ماست
گرچه ما خانه خرابیم ولی دلشادیم
که غم خانه کنی در پی آبادی ماست
گرچه رندیم و تهی دست چو اهلی شادیم
چرخ را با همه حشمت حسد از شادی ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بکوی عشق که طوفان نوح از آن وادی است
هزار ساله غم از بهر یک نفس شادی است
غلام همت آنم که بنده عشق است
که سرو با همه همت غلام آزادی است
حکایتی که صبا میکند ز وعده وصل
بسی خوش است ولیکن حکایت بادی است
ز پیر میکده جو آب خضر اگر خواهی
ز خانقاه چه خواهی؟ که دیو ره هادی است
خراب کرد غمم خانه تن و غم نیست
که این خرابی تن موجب دل آبادی است
تغافل تو کند صید خویش اهلی را
نگاه کردن دزدیده عین صیادی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
وادی مجنون و شان، عالم آزادی است
از همه غم رسته است هر که درین وادی است
مرد ره عشق را از غم و شادی چه فکر
مرد نیی گر ترا فکر غم و شادی است
بامی همچون چراغ ظلمت غم باک نیست
گم نشود هر کرا پیر مغان هادی است
نسبت موی ترا باد بسنبل چو کرد
هیچ پریشان مشو کاین سخن بادی است
گو بنشین و مبر سعی ره کعبه هیچ
هر که ز کم همتی در غم بی زادی است
اهلی، اگر چشم یار خانه مردم کند
وای بر آن خانه یی کش دل آبادی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
در ره عشق از خضر هم زندگی واماندگی است
پیش صاحب مشربان مردن حیات و زندگی است
قصه طوطی شنیدی مردنست آزادیت
تا نمردی گردنت در زیر طوق بندگی است
چون صراحی جز مسکینی نکردی سربلند
سربلندی پیش ما مسکینی وا افکندگی است
عالمی در اشک باشد غرقه و ما خشک لب
کشت ما خشک است و عالم غرقه در بارندگی است
گل هزارش عاشق است اما از آن روی چو مه
صد هزارش انفعال و خجلت و شرمندگی است
در سر کوی تو اهلی عاشق درمانده است
گر بسوی کعبه رو میآرد از درماندگی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
جان به فکر جهان نمی ارزد
این جهان هم به آن نمی ارزد
بر زمین یکزمان چو دلتنگی
به زمین و زمان نمی ارزد
سود عالم زیان عاقبت است
هیچ سود این زیان نمی ارزد
صحبت باغ اگرچه روح افزاست
منت باغبان نمی ارزد
پیش ما عاشقان نا پروا
زندگی رایگان نمی ارزد
ذوق مستی و می پرستی هم
طعنه ناکسان نمی ارزد
اهلی از کس مخواه مرهم دل
که به زخم زبان نمی ارزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
بسنگی دوستان را یاد میدار
بگو دشمن چو سگ فریاد میدار
گرفتار تو ای گل صد هزارند
تو خود را همچو سرو آزاد میدار
به خسرو گوی ای شیرین خدا را
که شرم از کشتن فرهاد میدار
تن ویران عمارت کی پذیرد
دل ویران بعشق آباد میدار
بیاد دیگران صد جام خوردی
نکردی یاد اهلی یاد میدار
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ما شیشه ناموس به میخانه شکستیم
پیمان دو عالم به دو پیمانه شکستیم
اول چه حکیمانه ره توبه گرفتیم
آخر که شکستیم چه رندانه شکستیم
بستیم ز تعلیم خرد نخل امیدی
آنهم بمراد دل دیوانه شکستیم
باشد که دل دوست نرنجد که غمی نیست
گر در نظر مردم بیگانه شکستیم
مردیم ز غم اهلی و بستیم زبان را
برخیز که هنگامه افسانه شکستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
کنون که جامه چو من میدری که سر مستم
خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم
زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود
سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم
بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت
هزار شیشه ناموس و ننگ بشکستم
تو آفتابی و من همچو عیسی از تجرید
بریدم از همه اشیا و با تو پیوستم
به هیچ راه چو اهلی ندیدمت روزی
که سالها بامید تو باز ننشستم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۶
پیش سگت چو اشک من لافد ز مردم زادگی
کاینجا بود شرط ادب مسکینی و افتادگی
آیینه با رخسار تو خود در مقابل چون کند
عکس رخت بازی دهد آیینه را از سادگی
جان تا نسوزم پیش تو ننشینم از پا همچو شمع
تا زنده ام در خدمتت دارم بجان استادگی
از مطرب و ساقی و می بزمت به از جنت بود
در جنت اسباب طرب نبود بدین آمادگی
اهلی چه در بند غمی آزاده همچون سرو شو
کز هرچه در عالم بود خوشتر بود آزادگی