عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
سماع صوفیان می در نگیرد
که آتش هیزمی را تر نگیرد
یقین می‌دان که جسمانی‌ست آفت
مکوپ این دست تا پا برنگیرد
بیابد خلوت عشرت مسیحا
اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد
چرا در بزم خلوت بی‌گرانان
دل ما عیش را از سر نگیرد؟
نه اصل این بنا باشد کلوخی؟
کلوخی لطف آن دلبر نگیرد
که چشم حقد یوسف را نداند
که بانگ چنگ گوش کر نگیرد
ز هر آهو نه صحرا مشک یابد
ز هر گاوی جهان عنبر نگیرد
ز هر نی نالهٔ مشتاق ناید
و هر مرغی ز نی شکر نگیرد
چه داند لطف زهره زهره رفته؟
که او را گوشهٔ چادر نگیرد
می جان را به جز جانی ننوشد
که جسمانی می انور نگیرد
نه هر ابری حریف ماه گردد
که اختر را به جز اختر نگیرد
اگر دلدار گیرد در جهان کس
ازین دلدار ما خوش تر نگیرد
خداوند شمس دین آن نور تبریز
که هر کس را چو من چاکر نگیرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
رفتیم بقیه را بقا باد
لابد برود هر آن که او زاد
پنگان فلک ندید هرگز
طشتی که ز بام درنیفتاد
چندین مدوید کندرین خاک
شاگرد همان شده‌ست کاستاد
ای خوب مناز کندران گور
بس شیرین است لا چو فرهاد
آخر چه وفا کند بنایی
کاستون وی است پارهٔ باد؟
گر بد بودیم بد ببردیم
ور نیک بدیم یادتان باد
گر اوحد دهر خویش باشی
امروز روان شوی چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهی
از طاعت و خیر ساز اولاد
آن رشتهٔ نور غیب باقی‌ست
کان است لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق کان خلاصه‌ست
آن باقی ماند تا به آباد
این ریگ روان چو بی‌قرار است
شکل دگر افکنند بنیاد
چون کشتی نوحم اندرین خشک
کان طوفان است ختم میعاد
زان خانهٔ نوح کشتی‌یی بود
کز غیب بدید موج مرصاد
خفتیم میانهٔ خموشان
کز حد بردیم بانگ و فریاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
جانی که ز نور مصطفی زاد
با او تو مگو ز داد و بیداد
هرگز ماهی سباحت آموخت؟
آزادی جست سرو آزاد؟
خاری که ز گلبن طرب رست
گلزار به روی او شود شاد
دور است رواق‌های شادی
از آتش و آب و خاک و از باد
زین چار بسیط چون چلیپا
ترکیب موحدان برون باد
زان سو فلکی‌ست نیک روشن
زان سو ملکی‌ست بسته مرصاد
کمتر بخشش دو چشم بخشد
بینا و حکیم و تیز و استاد
با دیدهٔ جان چو واپس آیی
در عالم آب و گل به ارشاد
بینی تو و دیگران نبینند
هر سو نوری به رسم میلاد
در هر ابری هزار خورشید
در هر ویران بهشت آباد
تختی بنهی به قصر مردان
هم خیمه زنی به بام اوتاد
بویی ببری ز شمس تبریز
کو راست ملک مطیع و منقاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
این قافله بار ما ندارد
از آتش یار ما ندارد
هر چند درخت‌های سبزند
بویی ز بهار ما ندارد
جان تو چو گلشن است لیکن
دل خسته به خار ما ندارد
بحری‌ست دل تو در حقایق
کو جوش کنار ما ندارد
هر چند که کوه برقراراست
والله که قرار ما ندارد
جانی که به هر صبوح مست است
بویی ز خمار ما ندارد
آن مطرب آسمان که زهره‌ست
هم طاقت کار ما ندارد
از شیر خدای پرس ما را
هر شیر فقار ما ندارد
منمای تو نقد شمس تبریز
آن را که عیار ما ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
بیچاره کسی که زر ندارد
وز معدن زر خبر ندارد
بیچاره دلی که ماند بی‌تو
طوطی‌ست ولی شکر ندارد
دارد هنر و هزار دولت
افسوس که آن دگر ندارد
می‌گوید دست جام بخشش
ما بدهیمش اگر ندارد
بر وی ریزیم آب حیوان
گر آب بر آن جگر ندارد
بی برگان را دهیم برگی
زان برگ که شاخ تر ندارد
آن‌ها که ز ما خبر ندارند
گویند دعا اثر ندارد
نزدیک آمد که دیده بخشیم
آن را که به ما نظر ندارد
خاموش که مشکلات جان را
جز دست خدای برندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
دل بی‌لطف تو جان ندارد
جان بی‌تو سر جهان ندارد
عقل ارچه شگرف کدخدایی‌ست
بی خوان تو آب و نان ندارد
خورشید چو دید خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار چو دید گلشن جان
زین پس سر بوستان ندارد
در دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد
بی ماه تو شب سیه گلیم است
این دارد و آن و آن ندارد
دارد ز ستاره‌ها هزاران
بی ماه چراغدان ندارد
بی گفت تو گوش نیست جان را
بی گوش تو جان زبان ندارد
وان جان غریب در تظلم
می‌نالد و ترجمان ندارد
لیکن رخ زرد او گواه است
واشکی که غمش نهان ندارد
غماز شوم بود دم سرد
آن دم که دم خران ندارد
اصل دم سرد مهر جان است
کان را مه مهر جان ندارد
چون دل سبکش کند بهارت
صد گونه غمش گران ندارد
آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد
تا چند نشان دهی خمش کن
کان اصل نشان نشان ندارد
بگذار نشان چو شمس تبریز
آن شمس که او کران ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
آن خواجهٔ خوش لقا چه دارد؟
بازار مرا بها چه دارد؟
او عشوه دهد ازو تو مشنو
رختش بطلب که تا چه دارد؟
نقدش برکش ببین که چند است
در نقد دگر دغا چه دارد؟
گر دست و ترازویی نداری
تا برکشی کز صفا چه دارد
اندر سخنش کشان و بو گیر
کز بوی می بقا چه دارد؟
شاد آن که بجست جان خود را
کز حالت مرتضا چه دارد؟
در خویش ز اولیا چه بیند؟
وز لذت انبیا چه دارد؟
گفتم به قلندری که بنگر
کان چرخ که شد دوتا چه دارد
گفتا که فراغتی‌ست ما را
کو خود چه کس است یا چه دارد؟
مستم ز خدا و سخت مستم
سبحان الله خدا چه دارد
از رحمت شمس دین تبریز
هر سینه جدا جدا چه دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
ای کز تو همه جفا وفا شد
آن عهد و وفای تو کجا شد؟
با روی تو سور شد عزاها
بی روی تو سورها عزا شد
شد بی‌قدمت سرا خرابه
باز از تو خرابه‌ها سرا شد
از دعوت تو فنا شود هست
وز هجر تو هست‌ها فنا شد
ای کشته مرا به جرم آن که
از من راضی به جان چرا شد
آن تخم عطای توست در جان
کو را کف دست باسخا شد
اغنات مهیج است جان را
ور نی زچه روی جان گدا شد؟
گر عاشق داد نیست جودت
پس جان زچه عاشق دعا شد؟
زد پرتو ساقییت بر ابر
کز عکس تو ابرها سقا شد
زد عکس صبوری تو بر کوه
تسکین زمین و متکا شد
زد عکس بلندی تو بر چرخ
معنی تو صورت سما شد
از حسن تو خاک هم خبر یافت
شد یوسف خوب و دلربا شد
از گفت بدار چنگ کز وی
بی گفت تو فهم بانوا شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
شیرین چو شکر تو باش شاکر
شاکر هردم شکر ستاند
شکر از شکر است آستین پر
تا بر سر شاکران فشاند
تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخی‌یی نماند
گویی که چگونه‌ام خوشم من؟
گویم ترشم دلت بماند
گوید که نهان مکن ولیکن
در گوشم گو که کس نداند
در گوش تو حلقهٔ وفا نیست
گوش تو به گوش‌‌ها رساند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
دیر آمده‌یی سفر مکن زود
ای مایهٔ هر مراد و هر سود
ای زاتش عزم رفتن تو
از بینی‌‌ها برآمده دود
هر عود تلف شود زآتش
در آتش توست عید هر عود
اومید تو هر دمی بگوید
دستت گیرم به فضل خود زود
اما تو مگو که جهد و کوشش
سودم نکند که بودنی بود
معزول مکن تو قدرتم را
من بسته نیم چو تار در پود
هر لحظه بکاهمت چو خواهم
وز فضل توانمت بیفزود
بربند دهان ز گفت و سر نه
در سجدهٔ دوست کوست مسجود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
آن کس که به بندگیت آید
با او تو چنین کنی نشاید
ای روی تو خوب و خوی تو خوش
چون تو گهری فلک نزاید
روی تو و خوی تو لطیف است
سر دل تو لطیف باید
آن شخص که مردنی‌ست فردا
امروز چرا جفا نماید؟
چیزی که به خود نمی‌پسندد
آن بر دگری چه آزماید؟
از خشم مخای هیچ کس را
تا خشم خدا تو را نخاید
برخیز ز قصد خون خلقان
تا بر سر تو فرونیاید
آنگاه قضا ز تو بگردد
کان وسوسه در دلت نیاید
ای گفته که مردم این چه مردی‌ست؟
کابلیس تو را چنین بگاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
ما مست شدیم و دل جدا شد‌
از ما بگریخت تا کجا شد
چون دید که بند عقل بگسست‌
در حال دلم گریزپا شد
او جای دگر نرفته باشد‌
او جانب خلوت خدا شد
در خانه مجو که او هوایی‌ست‌
او مرغ هواست و در هوا شد
او باز سپید پادشاه است‌
پرید به سوی پادشا شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
کس با چو تو یار راز گوید؟‌
یا قصهٔ خویش بازگوید؟
عاقل کرده‌ست با تو کوتاه‌
لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد‌
سودای تو در نماز گوید
از ناز همه دروغ گویی‌
آنچ این دلم از نیاز گوید
من همچو ایازم و تو محمود‌
بشنو سخنی کایاز گوید
پیش تو کسی حدیث من گفت‌
گفتی تو که او مجاز گوید
چون زر سخنان من شنیدی‌
گفتی به طریق گاز گوید
کس با چو تو یار راز گوید؟‌
یا قصهٔ خویش بازگوید؟
عاقل کرده‌ست با تو کوتاه‌
لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد‌
سودای تو در نماز گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
شب رفت حریفکان کجایید؟‌
شب تا برود شما بیایید
از لعل لبش شراب نوشید‌
وز خندهٔ او شکر بخایید
چون روز شود به هوشیاران‌
زین باده نشانه وانمایید
در جیب شما چو در دمیدند‌
عیسی زایید اگر بزایید
بی هشت بهشت و هفت دوزخ‌
همچون مه چهارده برآیید
یک موی ز هفت و هشت گر هست‌
این خلوت خاص را نشایید
مویی در چشم نیست اندک‌
زنهار که سرمه‌یی بسایید
چون چشم ز موی پاک گردد
درعشق چو چشم پیشوایید
در عشق خدیو شمس تبریز‌
انصاف که بی‌شما شمایید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد
پردهٔ شب می‌درید او از جنون تا بامداد
دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود
ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد
باده‌ها در جوش ازو و عقل‌ها بیهوش ازو
جزو و کل و خار و گل از روی خوبش باد شاد
بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود
بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد
در فلک افتاده زیشان صد هزاران غلغله
در سجود افتاده آن جا صد هزاران کیقباد
روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود
شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد
موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان
آن نشان را از تفاخر بر سر و رو می‌نهاد
هر چه ناسوتی ز ظلمت راه‌ها را بسته بود
نور لاهوتی ز رحمت بسته‌ها را می‌گشاد
کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار؟
چون بماند برقرار آن کس که یابد این مراد؟
عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار
نیستان را هست کرد و عاشقان را داد داد
یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت
زان که هر جا کوست ساقی کس نماند بر سداد
جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست
طمطراق اجتهاد و بارنامه‌ی اعتقاد
آن عنایت شه صلاح الدین بود کو یوسفی‌ست
هم عزیز مصر باید مشتریش اندر مزاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد
گریه‌های جمله عالم در وصالش خنده شد
یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود
حسن‌های جمله عالم حسن او را بنده شد
جمله آب زندگانی زیر تختش می‌رود
هر که خورد از آب جویش تا ابد پاینده شد
یک شبی خورشید پایه‌ی تخت او را بوسه داد
لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد
زندگی عاشقانش جمله در افکندگی‌ست
خاک طامع بهر این در زیر پا افکنده شد
آهوان را بوی مشک از طره‌اش بر ناف زد
تا مشام شیر صید مرج‌ها غرنده شد
بال و پر وهم عاشق زاتش دل چون بسوخت
همچو خورشید و قمر بی‌بال و پر پرنده شد
ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت
برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند
بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو کند
کافر و مؤمن گر از خوی خوشش واقف شوند
خوی از خود وا کند در حین و خو با او کند
آفتابی ناگهان از روی او تابان شود
پرده­ها را بردرد وین کار را یک سو کند
چنگ تنها را به دست روح‌ها زان داد حق
تا بیان سر حق لایزالی او کند
تارهای خشم و عشق و حقد و حاجت می‌زند
تا ز هر یک بانگ دیگر در حوادث رو کند
شاد با چنگ تنی کز دست جان حق بستدش
بر کنار خود نهاد و ساز آن را هو کند
اوستاد چنگ­ها آن چنگ باشد در جهان
وای آن چنگی که با آن چنگ حق پهلو کند
باز هم در چنگ حق تاری­ست بس پنهان و خوش
کو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو کند
نرگسان مست شمس الدین تبریزی که هست
چشم آهو تا شکار شیر آن آهو کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
رو ترش کردی مگر دی باده­ات گیرا نبود؟
ساقی­ ات بیگانه بود و آن شه زیبا نبود؟
یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد
بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود؟
چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
آن مه نادر که او در خانهٔ جوزا نبود
در دل مردان شیرین جمله تلخی‌های عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولی­ست
اندران دریای بی‌پایان به جز دریا نبود
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن در خموشی نعره می‌زن روح وار
تو که دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود
زان که شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود
شاه ما از پرده­یی بر جان چو خود را جلوه کرد
جان ما بی­خویش شد زیرا که شه بی­خویش بود
شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود
جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش بود
صاف او بی‌درد بود و راحتش بی‌درد بود
گلشن بی‌خار بود و نوش او بی‌نیش بود
یک صفت از لطف شه آن­جا که پرده برگرفت
آب و آتش صلح کرد و گرگ دایه­ی میش بود
جان مطلق شد ز نورش صورتی کو جان نداشت
گشت قربان رهش آن کس که او بدکیش بود
نیست می‌گفتیم اندر هست گفت آری بیا
هست شد عالم ازو موقوف یک آریش بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد
ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که ازو خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
چو زمین بود فلک شد همگی حسن و نمک شد
بشری بود ملک شد مگسی بود هما شد