عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۰
چون برون آورم ازجیب سر خجلت خویش؟
که ز عصیان خجلم بیش من از طاعت خویش
آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش
آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش
بر غزالان چه کنم دامن صحرا را تنگ ؟
من که در خانه بیابانیم از وحشت خویش
فرصت از خنده برق است سبک جولانتر
مده از دست چو کوته نظران فرصت خویش
حرف سایل اگر ازآب گهر سبز کنم
غوطه در بحر زنم از عرق خجلت خویش
چشم سیری ز طعام است ترا، زین غافل
که به اطعام توان سیر شد از نعمت خویش
نشود شسته رخ سایلش از گرد سؤال
هرکریمی که نگردد خجل از همت خویش
یوسف آنجا که به سیم و زر قلب است گران
چه بر آرم ز صدف گوهر بی قیمت خویش؟
گذرد جنت اگر از در ویرانه من
نیست ممکن که برون پانهم ازخلوت خویش
گر چه باشد دهن تیغ لب جام، مرا
همچنان خون خورم از جرأت بی غیرت خویش
من که پشتم خم ازین بار گران گردیده است
چون گرانبار کنم پشت کس ازمنت خویش ؟
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ
تیرباران اشارت بود از شهرت خویش
زان سیاه است رخ ماه که چون لاغر شد
می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش
چشم من نیست به آسودگی خود صائب
هست در راحت احباب مرا راحت خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۱
ساده لوحی که شکایت کند از قسمت خویش
می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش
حسن از پاکی دامن نفس خوش نکشید
غنچه پیوسته به زندان بود از عصمت خویش
سرو و شمشاد و صنوبر همه برخاک افتند
هرکجا قامت او جلوه دهد رایت خویش
گر چه شد صورت دیوار زخشکی زاهد
به تماشای تو بیرون دود از خلوت خویش
چه خبر داشته باشم ز عزیزان دگر؟
من که از خود نگرفتم خبرازوحشت خویش
خواب خرگوش به مهلت رم آهو گردید
چشم نرم تو پشیمان نشد از غفلت خویش
تا از آب گهرم خاک نگردد سیراب
نیست ممکن که تسلی شوم ازهمت خویش
زین چه حاصل که گناهان مرابخشیدند ؟
من که درآتش سوزنده ام از خجلت خویش
گر چه از سایه من روی زمین آسوده است
چون همانیست مرا بهره ای ازدولت خویش
درد کم قیمتی از درد شکستن بیش است
به که برسنگ زنم گوهر بی قیمت خویش
راه خوابیده به فریاد جرس شد بیدار
هست برکوه همان پشت تو ازغفلت خویش
گر چه غایب ز نظرها شده ام چون عنقا
کره قاف است همان بردلم از شهرت خویش
تا خراشیدن دل هست میسر صائب
چه خیال است که از دست دهم فرصت خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۲
نکشیدیم شبی سیمبری در بر خویش
دست ماهمچو سبو ماند به زیر سر خویش
نیست پروانه من قابل دلسوزی شمع
مگر ازگرمی پرواز بسوزم پر خویش
گردن شیشه می حکم بیاضی دارد
که کسی از خط پیمانه نپیچد سر خویش
چند مژگان تو بااهل نظر کج بازد؟
هیچ کس تیر نینداخته بر لشکر خویش
نیستی اخگر، ازین پرده نیلی بدر آی
چند در پرده توان بود زخاکستر خویش؟
کشتی خویش به ساحل نتوانی بردن
تادرین بحر فلاخن نکنی لنگر خویش
چون به بیداری ازان روی نظر بردارد؟
آنکه در خواب نهد آینه زیرسرخویش
خبر از مستی سرشار ندارد صائب
هرکه مستانه نزد در دل خم ساغر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۳
رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش
نخل شمعم که بود ریشه من در سر خویش
بر نیایم ز قفس گر قفسم را شکنند
خجلم بس که ز کوتاهی بال و پر خویش
چون گهرگرد یتیمی است لباسی که مراست
گرد می خیزد اگر دست زنم بر سر خویش
ازگهر سنجی این جوهریان نزدیک است
که ز ساحل به صدف بازبرم گوهر خویش
عالم از خامه شیرین سخنم پر شورست
نیستم نی که ببندم به گره شکر خویش
تا خلافش به دل جمع توانم کردن
راه گفتار نبندم به نصیحتگر خویش !
به شکر خنده شادی گذرد ایامش
هرکه چون صبح به آفاق نبندد در خویش
چه فتاده است در اندیشه سامان باشم؟
من که چون شاخ گل از خویش ندانم سر خویش
صائب از شرم همان حلقه بیرون درم
سرو چون فاخته گر جا دهدم در بر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۴
ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش
ما و دریا چو نمودیم به هم گوهر خویش
بس که چون آینه ترسیده ام از دیده شور
زره زیر قبا ساخته ام جوهر خویش
هر که نا خوانده به هر بزم چو پروانه رود
بایدش قطع نظر کرد ز بال و پرخویش
از چه چون شمع زباد سخر اندیشه کنم ؟
دیده ام من که مکرر به ته پا سرخویش
گریه تلخ بود حاصلش ازبرگ نشاط
در بهار آن که چو گل صرف نسازد زرخویش
نرود پیچ و خم ازرشته جانم بیرون
تا ز تیغ تو چو جوهر نکنم بستر خویش
چه کند شورش دریای حوادث با من ؟
من که از موج خطر ساخته ام لنگر خویش
نیست ممکن چو سبو کاسه در یوزه کنم
دست خشکی که مرا هست به زیر سرخویش
چون خرامش به چمن تخم قیامت کارد
سرو از بیم به صد دست بگیرد سرخویش
پیش آن غنچه دهن حرف مرا سبز نکرد
ترم از گریه بی حاصل چشم تر خویش
گل نیلوفری از یاسمنش جوش زند
اگر از نگهت گل جامه کند در بر خویش
نیست در روی زمین جای سخن گفتن حق
مگر از دار چو منصور کنم منبر خویش
عجبی نیست اگر گوهر سنجیده من
بحر را مانع طوفان شود از لنگر خویش
گرچه چون تیر بود سیر من از زور کمان
می کشم منت پرواز زبال و پر خویش
نکند باد خزان رحم به مجموعه گل
من به امید چه شیرازه کنم دفتر خویش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۵
خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش
نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!
دلی آباد نگردید ز معماری من
حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش
ره نبردم به دلارام خود از بی بصری
گرچه گشتم همه عمر به گرد دل خویش
آه و صد آه که چون قافله ریگ روان
میروم راه و ندارم خبر ازمنزل خویش
نشد از آب شدن در صدف سینه گهر
چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خویش ؟
عالم از دست حنا بسته نگارستانی است
من درمانده به پیش که برم مشکل خویش ؟
چه زنم قطره درین بحر به امید کنار؟
چون گهر گرد یتیمی است مرا ساحل خویش
آب چون ابر کند همت سرشار، مرا
از گهر مهر زنم گر به لب سایل خویش
به تماشای تو هرکس ز خود آید بیرون
تا قیامت نکند یاد ز سر منزل خویش
زود باشد که به صد شمع و چراغم جوید
دور کرد آن که مرا بیگنه ازمحفل خویش
نیست از رحم به عاشق سخن سخت زدن
چه به هم می شکنی بال و پر بسمل خویش؟
نیست صائب به جز ازچشم تهی، چون غربال
حاصل سعی من از خرمن بی حاصل خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۶
کرد بیهوش مرا نعره مستانه خویش
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
بحر و کان را کف افسوس کند بی برگی
گر به بازار برم گوهر یکدانه خویش
از شبیخون نسیم سحر ایمن می بود
شمع می کرد اگر رحم به پروانه خویش
وقت آن خوش که درین دایره همچون پرگار
ازسویدای دل خویش کند دانه خویش
عمر چون باد به تعجیل ازان می گذرد
که تو غافل کنی از کاه جدا دانه خویش
باعث غفلت من شد سخن من صائب
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۷
به دم چوآتش سوزان، به چهره چون زرباش
بر آسمان سخن آفتاب انور باش
صدف به دست تهی صد یتیم را پرورد
تو هم ز آبله کف یتیم پرور باش
دل شکسته به دست آر با تهیدستی
همیشه سبز و سرافراز چون صنوبر باش
گل ضعیف نوازی است سرفراز شدن
به ذره فیض رسان ،آفتاب انور باش
به میوه کام جهان چون نمی کنی شیرین
چو سرو و بید به هر حال سایه گستر باش
غنای طبع بود کیمیای روحانی
چو نیست مال میسر، به دل توانگر باش
ز گاهواره تسلیم کن سفینه خویش
میان بحر بلا در کنار مادر باش
مباد دنبه گدازت کنند چون مه بدر
چو ماه عید درین صید گاه لاغر باش
به دست دیو مده خاتم سلیمان را
نگاهبان خرد ازشراب احمر باش
به تیره رویی فقر ازسیه دلان بگریز
چون خون مرده مسلم ز زخم نشتر باش
خزان فسرده نسازد بهار عنبر را
درین جهان خنک چون بهار عنبر باش
اگر گرفته دلی از جهانیان صائب
زخویش خیمه برون زن جهان دیگر باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۸
به نوحه خانه ایام شاد و خرم باش
بگیر ساغر گلرنگ، گو محرم باش
مشو چو سبزه زمین گیر از گرانجانی
درین بساط سبکروح تر ز شبنم باش
مکن نمک بحرامی به سوده الماس
چو داغ پنبه به گوش از حدیث مرهم باش
چو آفتاب سرت تا زآسمان گذرد
چوابر، فیض رسان تمام عالم باش
ز شرم توست که آزار می کشی صائب
تو نیز بردر عرفان زن و مکرم باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۹
زخار زار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه می کشدت دل ،ازان گریزان باش
قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش
درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشاده روی تر از راز می پرستان باش
تمیز نیک و بد روزگار کار تونیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش
ز گریه شمع به پروانه نجات رسید
تونیز در دل شب همچو شمع گریان باش
ز بخت شور مکن روی تلخ چون دریا
گشاده روی تر از زخم با نمکدان باش
کدام جامه به از پرده پوشی خلق است ؟
بپوش چشم خود از عیب خلق وعریان باش
درون خامه هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش
کلید رزق ترا، سین جستجو دارد
چو آسیا پی تحصیل رزق گردان باش
خودی به وادی حیرت فکنده است ترا
برون خرام ز خود خضر این بیابان باش
هوای نفس تراساخته است مرکب دیو
به زیر پای درآور هوا،سلیمان باش
ز بلبلان خوش الحان این چمن صائب
مرید زمزمه حافظ خوش الحان باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۰
بپوش چشم ز عیب کسان، هنربین باش
بساز با خس و خار و همیشه گلچین باش
ز سنگ خاره دم تیغ زود برگردد
درین قلمرو آفت چو کوه سنگین باش
به خون ز نعمت الوان دهر قانع شو
گرانبها و گرامی چو نافه چین باش
به یک نظر نتوان دید خلق و خالق را
بپوش دیده خودبینی و خدابین باش
درآ به حلقه روشندلان عالم خاک
ز سنگ تفرقه ایمن چو عقد پروین باش
شکسته پایی برق است سبزه ته سنگ
به بال سعی گریزان ز خواب سنگین باش
نخست از نفس پاک مشک کن خون را
دگر چو نافه چین در لباس پشمین باش
بهشت نقد اگر صائب آرزو داری
برو زخاک نشینان شهر قزوین باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۱
زنوبهار خط یار ناامید مباش
ز حسن عاقبت کار نا امید مباش
به نوش جاده نیش منتهی گردد
به زخم خار ز گلزار ناامید مباش
درابرهای سیه بیشتر بود باران
ز تیرگی شب تار ناامید مباش
می رسیده نگیرد قرار در مینا
به دور خط ز لب یار نا امید مباش
دلیل کعبه مقصود، نعل وارون است
ز چین ابروی دلدار ناامید مباش
نمی شود نکند آه کار خود آخر
ز آه سینه افگار ناامید مباش
نه از بهار خط سبز خال شد سر سبز؟
ز تخم سوخته زنهار نا امید مباش
اگر چورشته تن خویش را گداخته ای
ز فصل گوهر شهسوار ناامید مباش
به آفتاب رسد شبنم ازسحر خیزی
ز فیض دیده بیدار ناامید مباش
گرفت نبض خس و خار،برق آتشدست
ز خارخار دل زار ناامید مباش
به فکر غنچه نسیم بهارمی افتد
عبث ز بستگی کارناامیدمباش
به جذبه کاهربا برگ کاه را دریافت
تو نیز از کشش یار ناامید مباش
به فکرآینه خواهد فتاد روشنگر
ز پرده داری زنگار ناامید مباش
به مکر خویش گرفتار می شود غدار
ز مکر عالم غدار ناامید مباش
زحرف مور سلیمان شکفته شدصائب
درین بساط ز گفتار ناامید مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۲
شکست رنگ مرا رنگ همچو مهتابش
ربود خواب مرانرگس گرانخوابش
میان برهمن وبت حصار سنگ کشد
نظر فریبی ابروی همچو محرابش
عقیق خون مسیحا به زیرلب دارد
هنوز تشنه خون است لعل سیرابش
خلیل کو گل ازان روی آتشین چیند؟
کجاست خضر که بیند به عالم آبش ؟
به جامه خانه گردون نظرسیاه مکن
حذر،که گرد رخ اخگرست سنجابش
محیط عشق محال است آرمیده شود
به تیغ موج بریدند ناف گردابش
هنوز مست غرورست چشم او صائب
نکرده سبزه خط زهر درشکر خوابش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۳
لطیفه ای عجب است این که لعل سیرابش
مدام می چکد وکم نمی شود آبش
کسی که راه به بحر محیط وحدت برد
غریب نیست درآغوش دشت سیلابش
چو مرده ای است که خوابانده اند در کافور
کسی که در شب مهتاب می برد خوابش
چو تیر سخت کمان برون عارف
ز مسجدی که بود رو به خلق محرابش
قدمی که خم شود از بار درد و غم صائب
نهنگ می کشد از بحر عشق قلابش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۴
خوشا سری که سرگشتگی رهانندش
به کرسی از سرزانوی خود نشانندش
مده به سوختگی دامن امید از دست
که دانه ای که نسوزد نمی دمانندش
سپند تا نزند مهرخامشی برلب
به روی مسند آتش نمی نشانندش
ز شوق بیخبری دست می دهد عارف
اگر ز خود به زر قلب می ستانندش
به خاک ،حسرت پرواز می برد مرغی
که کودکان به بغل بال و پر رسانندش
سری که گرم زسودای عشق می گردد
چو آفتاب به هر کوچه می دوانندش
به یک دو جلوه زمین گیر گشت کاغذ باد
به هیچ جا نرسد هرکه برآید می پرانندش
گل شکفته بود از نسیم فارغبال
ز پوست هر که برآید نمی درانندش
ز انقلاب جهان بی بران نمی لرزند
که هرچه میوه ندارد نمی فشانندش
ز مرگ غوطه به دریای شهد زد زنبور
که هرکه هرچه چشانده است می چشانندش
چو گل به خنده دهن باز می کند صائب
هزارخار اگر درجگر خلانندش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۵
به خون تپیدن خورشید پر مکرر شد
به یک کرشمه دیگر تمام کن کارش !
مرید مولوی روم تانشد صائب
نکرد در کمر عرش دست گفتارش
گهر ز شرم عرق می کند به بازارش
چگونه آب نگردد دل خریدارش؟
مرا به دام کشیده است نازک اندامی
که هم زموی میان خودست زنارش
کجابه اهل نظر بنگرد خودآرایی
که صبح آینه سازد ز خواب بیدارش
به گرمسیر فنارسم سرد مهری نیست
بغل گشاده به منصور می دود دارش
شهید لاله عذاری شوم که تا دم خط
نرفت شرم ز بالین چشم بیمارش
برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم
که دشنه بر جگر برق می زند خارش
که یک گل از چمن روزگار بر سر زد؟
که همچو صبح پریشان نگشت دستارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۹
مگر ز موج شراب است رشته سازش؟
که می دود به رگ و پی چو روح آوازش
کباب مطرب رنگین نوای عشق شوم
که ساخت گوشه نشین عندلیب راسازش
چو شیشه هرکه به آوازه می کند احسان
گران به گوش خورد بانگ مغز پردازش
کریم اوست که صد جام اگر دهد چون خم
چنان دهد که نگردد بلند آوازش
سر جدال به صیاد پیشه ای دارم
که سنگ، سینه کبک است پیش شهبازش
زخون کبک، بدخشان شده است سینه کوه
هنوز تشنه خون است چنگل بازش
کلاه گوشه به خورشید و ماه می شکند
کسی که خامه صائب کند سرافرازش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۰
نمانده زنده کس از دست و تیغ چالاکش
هنوز می پرد از شوق،چشم فتراکش
علم به خون مسیحا و خضر چرب کند
چو از نیام کشد تیغ، حسن بیباکش
رخی که هر دو جهان در فروغ اومحوست
نظر چگونه کندبی نقاب ادراکش ؟
به خاک هر که نهال تو سایه اندازد
زبان شکر برآید چو سبزه از خاکش
ازان شراب مرا شیر گیر کن ساقی
که همچو پنجه شیرست پنجه تاکش
درین بساط هرآن کس نفس به صدق کشد
چو صبح،مهر شود طالع از دل چاکش
کسی که پاک نسازد دهن ز غیبت خلق
همان کلید در دوزخ است مسواکش
اگر چه خون جهان ریخت غمزه اش صائب
هنوز رغبت خون می چکد ز فتراکش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۱
توانگری که نباشد به خبر اقبالش
نصیب مردم بیگانه می شود مالش
گذشت خواجه و چون عنکبوت مرده هنوز
مگس شکار کند رشته های آمالش
ازان به نان جو وآب شور ساخته ام
که نیست چشم و دل هیچ کس به دنبالش
تذرو باغچه قدس وحشتی دارد
که نقش ،چنگل بازست برپروبالش
ز چرخ سفله تمنای آبروی مدار
که نم برون ندهد چشمه های غربالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۳
مدار چشم مروت ز خضرو احسانش
که سربه مهر حباب است آب حیوانش
به آب می برد و تشنه باز می آرد
هزار تشنه جگر راچه زنخدانش
بنای عمر مسیح و خضر به آب رسید
هنوز تشنه خون است تیغ مژگانش
زگرد خوان فلک دست حرص کوته دار
که سنگ ریزه منت سرشته بانانش
گشاده روی بود در حریم دیده مور
دلی که وسعت مشرب بود بیابانش