عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۸
ازگفتگوی عشق گزیدم زبان خویش
ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش
گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست
یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش
چون سرو درمقام رضا ایستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
آن ساقی کریم که عمرش دراز باد
فرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویش
ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خویش
پروای خال چهره یوسف نمی کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خویش
ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش
گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست
یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش
چون سرو درمقام رضا ایستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
آن ساقی کریم که عمرش دراز باد
فرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویش
ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خویش
پروای خال چهره یوسف نمی کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۹
خود کرده ام به شکوه تراخصم جان خویش
کافر مباد کشته تیغ زبان خویش !
یک مرد در قلمرو جرأت نیافتم
در دل چوآفتاب شکستم سنان خویش
هرگز چنان نشد که درین دشت پرشکار
دست نوازشی بکشم برکمان خویش
آتش به مصحف پر پروانه می زند
این شمع هیچ رحم ندارد به جان خویش
در وادیی که خضرزند جوش العطش
دارم عقیق صبربه زیر زبان خویش
چون موج ازکشاکش این بحر نیلگون
فرصت نیافتم که بگیرم عنان خویش
بلبل به خاکساری من رشک میبرد
افتاده ام ز جوش گل ازآشیان خویش
صائب به گردکعبه مقصد کجارسد؟
دارد هزار مرحله تاآستان خویش
کافر مباد کشته تیغ زبان خویش !
یک مرد در قلمرو جرأت نیافتم
در دل چوآفتاب شکستم سنان خویش
هرگز چنان نشد که درین دشت پرشکار
دست نوازشی بکشم برکمان خویش
آتش به مصحف پر پروانه می زند
این شمع هیچ رحم ندارد به جان خویش
در وادیی که خضرزند جوش العطش
دارم عقیق صبربه زیر زبان خویش
چون موج ازکشاکش این بحر نیلگون
فرصت نیافتم که بگیرم عنان خویش
بلبل به خاکساری من رشک میبرد
افتاده ام ز جوش گل ازآشیان خویش
صائب به گردکعبه مقصد کجارسد؟
دارد هزار مرحله تاآستان خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۱
از ترک مدعاست دل من به جای خویش
آسوده ام ز خاطر بی مدعای خویش
غافل ز سیر عالم بالا نمی شوم
افتد چوشمع اگر سر من زیر پای خویش
از امتیاز دست چو آیینه شسته ام
با خوب و زشت صافدلم از صفای خویش
پهلوی لاغرست مرا بوریای فقر
فرش دگر مرانبود درسرای خویش
بیدار کی شوند به فریاد غافلان؟
دیوار چون فتاد نخیزد ز جای خویش
غفلت نگر که با دم جان بخش چون مسیح
دریوزه می کنم ز طبیبان دوای خویش
بر من ره گریز نبسته است هیچ کس
دارم به پای، بند گران از وفای خویش
شمعی فروختم به ره بازماندگان
خاری که درره تو کشیدم ز پای خویش
هر برگ سبز او کف افسوس میشود
نخلی که میوه ای نفشاند به پای خویش
گردد به قدر ریشه دواندن بلند نخل
درفکر زینهار بیفشار پای خویش
گر روضه بهشت بود دوزخ من است
صائب به هر کجا روم از سرای خویش
آسوده ام ز خاطر بی مدعای خویش
غافل ز سیر عالم بالا نمی شوم
افتد چوشمع اگر سر من زیر پای خویش
از امتیاز دست چو آیینه شسته ام
با خوب و زشت صافدلم از صفای خویش
پهلوی لاغرست مرا بوریای فقر
فرش دگر مرانبود درسرای خویش
بیدار کی شوند به فریاد غافلان؟
دیوار چون فتاد نخیزد ز جای خویش
غفلت نگر که با دم جان بخش چون مسیح
دریوزه می کنم ز طبیبان دوای خویش
بر من ره گریز نبسته است هیچ کس
دارم به پای، بند گران از وفای خویش
شمعی فروختم به ره بازماندگان
خاری که درره تو کشیدم ز پای خویش
هر برگ سبز او کف افسوس میشود
نخلی که میوه ای نفشاند به پای خویش
گردد به قدر ریشه دواندن بلند نخل
درفکر زینهار بیفشار پای خویش
گر روضه بهشت بود دوزخ من است
صائب به هر کجا روم از سرای خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۲
از جا نمی روم چو سپند از نوای خویش
آتش زنم به محفل و باشم به جای خویش
زان مطرب بلندنوا در ترانه ام
چون نی نمی زنم نفسی بر هوای خویش
زان ساقی خودم که نیابم درین جهان
مردی سزای باده مردآزمای خویش
چون نیست هیچ کس که به فریاد من رسد
خود رقص می کنم چو سپند از نوای خویش
صائب من آن بلند نوایم که می زنم
دربرگریز جوش بهار از نوای خویش
آتش زنم به محفل و باشم به جای خویش
زان مطرب بلندنوا در ترانه ام
چون نی نمی زنم نفسی بر هوای خویش
زان ساقی خودم که نیابم درین جهان
مردی سزای باده مردآزمای خویش
چون نیست هیچ کس که به فریاد من رسد
خود رقص می کنم چو سپند از نوای خویش
صائب من آن بلند نوایم که می زنم
دربرگریز جوش بهار از نوای خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۴
حسن تو غافل است ز قدر و بهای خویش
آیینه را خبر نبود از صفای خویش
چون شمع تا به خلوت او راه برده ام
صد بار دیده ام سر خود زیر پای خویش
آمیخته است مستی و مستوریم به هم
افکنده ام به گردن مینا ردای خویش
از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
شرمنده است پیش رخش از صفای خویش
از بس که دل ز دیدنت از جای رفته است
تا روز بازخواست نیاید به جای خویش
از بس به کار ما گره افکنده اند خلق
پهلو تهی کنیم ز بند قبای خویش
تا چند پاسبانی عیب نهان کنم؟
یکبار پرده می کشم از عیبهای خویش
رفتم که حلقه بر در بیگانگی زنم
شاید به این وسیله شوم آشنای خویش
صائب مقیم گلشن فردوس گشته ام
تا محو کرده ام به رضایش رضای خویش
آیینه را خبر نبود از صفای خویش
چون شمع تا به خلوت او راه برده ام
صد بار دیده ام سر خود زیر پای خویش
آمیخته است مستی و مستوریم به هم
افکنده ام به گردن مینا ردای خویش
از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
شرمنده است پیش رخش از صفای خویش
از بس که دل ز دیدنت از جای رفته است
تا روز بازخواست نیاید به جای خویش
از بس به کار ما گره افکنده اند خلق
پهلو تهی کنیم ز بند قبای خویش
تا چند پاسبانی عیب نهان کنم؟
یکبار پرده می کشم از عیبهای خویش
رفتم که حلقه بر در بیگانگی زنم
شاید به این وسیله شوم آشنای خویش
صائب مقیم گلشن فردوس گشته ام
تا محو کرده ام به رضایش رضای خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۵
رستم کسی بود که برآید به خوی خویش
در وقت احتیاج بگیرد گلوی خویش
آبی است آبرو که نیاید به جوی باز
از تشنگی بسوز ومریز آبروی خویش
هرکس که همچو صبح نفس راشمرده زد
پرنور کرد عالمی ازگفتگوی خویش
بیدار شو به چشم تأمل نظاره کن
هر صبحدم درآینه حشر روی خویش
صرصر به گرد من نرسد درگذشتگی
دلبستگی چو غنچه ندارم به بوی خویش
زین بیش بحر را نتوان انتظار داد
چون سنگ می زنیم به قلب سبوی خویش
فردا چو برق از آتش سوزان گذر کند
امروز هرکه بگذرد از آرزوی خویش
صائب نصیب دشمن خونخوار ماشود
طرفی که بسته ایم ز جام و سبوی خویش
در وقت احتیاج بگیرد گلوی خویش
آبی است آبرو که نیاید به جوی باز
از تشنگی بسوز ومریز آبروی خویش
هرکس که همچو صبح نفس راشمرده زد
پرنور کرد عالمی ازگفتگوی خویش
بیدار شو به چشم تأمل نظاره کن
هر صبحدم درآینه حشر روی خویش
صرصر به گرد من نرسد درگذشتگی
دلبستگی چو غنچه ندارم به بوی خویش
زین بیش بحر را نتوان انتظار داد
چون سنگ می زنیم به قلب سبوی خویش
فردا چو برق از آتش سوزان گذر کند
امروز هرکه بگذرد از آرزوی خویش
صائب نصیب دشمن خونخوار ماشود
طرفی که بسته ایم ز جام و سبوی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۶
سیراب درمحیط شدم ز آبروی خویش
در پای خم زدست ندادم سبوی خویش
درحفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانه اش
هرکس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ وبوی خویش
ازمهلت زمانه دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
دایم ز گفتگوی حق آزار می کشم
درمانده ام چون عنبر سارا به بوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمی دهند
چندان که می کنم زکسان جستجوی خویش
در پای خم زدست ندادم سبوی خویش
درحفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانه اش
هرکس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ وبوی خویش
ازمهلت زمانه دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
دایم ز گفتگوی حق آزار می کشم
درمانده ام چون عنبر سارا به بوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمی دهند
چندان که می کنم زکسان جستجوی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۷
از صحبت افسرده روانان به حذر باش
جویای جگر سوختگان همچو شرر باش
بی درد و غم عشق، گرامی نشوددل
از گرد یتیمی پی تعمیر گهر باش
چون سیل به ویرانه نهد گهر روی
جمعیت اگر می طلبی زیر وزیرباش
هموار کن از تاب زدن رشته خودرا
شیرازه جمعیت صد عقد گهر باش
چون لاله درین انجمن از نعمت الوان
قانع به دل سوخته و لخت جگر باش
این نکته سربسته به هشیار نگویند
دربیخبری گوش برآواز خبر باش
بی آب محال است شود دایره آهنگ
در دایره ماتمیان دیده تر باش
در دیده من رقعه ای از عالم بالاست
هر برگ خزان دیده که در فکر سفر باش
صائب مکن از سختی ایام شکایت
چون کبک سبکروح درین کوه و کمر باش
جویای جگر سوختگان همچو شرر باش
بی درد و غم عشق، گرامی نشوددل
از گرد یتیمی پی تعمیر گهر باش
چون سیل به ویرانه نهد گهر روی
جمعیت اگر می طلبی زیر وزیرباش
هموار کن از تاب زدن رشته خودرا
شیرازه جمعیت صد عقد گهر باش
چون لاله درین انجمن از نعمت الوان
قانع به دل سوخته و لخت جگر باش
این نکته سربسته به هشیار نگویند
دربیخبری گوش برآواز خبر باش
بی آب محال است شود دایره آهنگ
در دایره ماتمیان دیده تر باش
در دیده من رقعه ای از عالم بالاست
هر برگ خزان دیده که در فکر سفر باش
صائب مکن از سختی ایام شکایت
چون کبک سبکروح درین کوه و کمر باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۹
چون غنچه نشکفته درین باغ غمین باش
شیرازه اوراق دل از چین جبین باش
چون آتش سوزان مشو ازباد سبکسر
چون آب ز روشن گهری خاک نشین باش
از خشکی اگر ابر گهربار نگردی
درپرورش دانه افشانده، زمین باش
در بستن چشم است اگر هست گشادی
دررهگذر صید،طلبکار کمین باش
دنباله روان راست خطر بیش ز رهزن
آگاه ز خود درنفس بازپسین باش
خواهی که به روشن گهری نام برآری
در روی زمین خانه نشین همچو نگین باش
شاید دری از غیب به روی تو گشایند
چون خال درآن کنج دهن گوشه نشین باش
صائب نبود زیر فلک جای اقامت
چون موج، سبکسیر درین شوره زمین باش
شیرازه اوراق دل از چین جبین باش
چون آتش سوزان مشو ازباد سبکسر
چون آب ز روشن گهری خاک نشین باش
از خشکی اگر ابر گهربار نگردی
درپرورش دانه افشانده، زمین باش
در بستن چشم است اگر هست گشادی
دررهگذر صید،طلبکار کمین باش
دنباله روان راست خطر بیش ز رهزن
آگاه ز خود درنفس بازپسین باش
خواهی که به روشن گهری نام برآری
در روی زمین خانه نشین همچو نگین باش
شاید دری از غیب به روی تو گشایند
چون خال درآن کنج دهن گوشه نشین باش
صائب نبود زیر فلک جای اقامت
چون موج، سبکسیر درین شوره زمین باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۰
آن لاله عذاری که منم داغ و کبابش
از خون جگر سوختگان است شرابش
بیهوشیش از کاوش دل باز ندارد
چشمی که بود شوخ چو مژگان رگ خوابش
این لنگر تمکین که به خود حسن سپرده است
مشکل که کند حلقه خط پا به رکابش
از خانه به بازار صبوحی زده آید
حسنی که زآیینه بود عالم آبش
چشمی که شود صیقلی باده روشن
از خشت سر خم بود آماده کتابش
از خون جگر سوختگان است شرابش
بیهوشیش از کاوش دل باز ندارد
چشمی که بود شوخ چو مژگان رگ خوابش
این لنگر تمکین که به خود حسن سپرده است
مشکل که کند حلقه خط پا به رکابش
از خانه به بازار صبوحی زده آید
حسنی که زآیینه بود عالم آبش
چشمی که شود صیقلی باده روشن
از خشت سر خم بود آماده کتابش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۲
شد سرمه سویدای دل از نور جمالش
ای وای اگر تیغ کشد برق جلالش
چون مور، دل خام طمع بال برآورد
تا شد زته زلف عیان دانه خالش
خط بر سر رعنایی شمشاد کشیده است
هر چند که بیش از الفی نیست نهالش
چون آینه آن کس که ز صاحب نظران شد
درکوچه و بازار بود صحبت حالش
در پوست نگنجد گل از اندیشه شادی
غافل که شکرخند بود صبح زوالش
رنگین سخن آن به که بسازد به خموشی
طاوس همان به که نبیند پروبالش
چون بر سر گفتار رود خامه صائب
دیوانه شود بوی گل از لطف مقالش
ای وای اگر تیغ کشد برق جلالش
چون مور، دل خام طمع بال برآورد
تا شد زته زلف عیان دانه خالش
خط بر سر رعنایی شمشاد کشیده است
هر چند که بیش از الفی نیست نهالش
چون آینه آن کس که ز صاحب نظران شد
درکوچه و بازار بود صحبت حالش
در پوست نگنجد گل از اندیشه شادی
غافل که شکرخند بود صبح زوالش
رنگین سخن آن به که بسازد به خموشی
طاوس همان به که نبیند پروبالش
چون بر سر گفتار رود خامه صائب
دیوانه شود بوی گل از لطف مقالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۳
آن کس که نشان داد برون از دو جهانش
سرگشته تر از تیر هوایی است نشانش
مادر چه شماریم، که سر پنجه خورشید
در خون شفق می تپد از شوق عنانش
چشم دو جهان واله آن قامت رعناست
خوش حلقه ربایی است قد همچو سنانش
از چین جبینش دل عشاق دو نیم است
کار دم شمشیر کند پشت کمانش
سر تا قدمش کنج لب و گوشه چشم است
رحم است به چشمی که نگردد نگرانش
پیداست که با روی لطیفش چه نماید
ماهی که به انگشت توان داد نشانش
باریک شو ای دل که بسی موی شکافان
کردند به زنار غلط موی میانش
بیم است که برخاک چکد لعل لب او
چون قطره خون از سر شمشیر زبانش
گفتم شود از خواب کم آن تیزی مژگان
غافل که شود خواب گران سنگ فسانش
در پیش اگر ز لعل لبش شمع نمی داشت
می کرد نفس گم، ره باریک دهانش
ترکی که به شمشیر گرفته است زمن دل
پیچیده تر از موی میان است زبانش
سر رشته تمکین رود از قبضه یوسف
چون دیده قحطی زدگان برسر خوانش
صائب جگر خضر و مسیحاست ازو خون
شوخی که منم داخل خونابه کشانش
سرگشته تر از تیر هوایی است نشانش
مادر چه شماریم، که سر پنجه خورشید
در خون شفق می تپد از شوق عنانش
چشم دو جهان واله آن قامت رعناست
خوش حلقه ربایی است قد همچو سنانش
از چین جبینش دل عشاق دو نیم است
کار دم شمشیر کند پشت کمانش
سر تا قدمش کنج لب و گوشه چشم است
رحم است به چشمی که نگردد نگرانش
پیداست که با روی لطیفش چه نماید
ماهی که به انگشت توان داد نشانش
باریک شو ای دل که بسی موی شکافان
کردند به زنار غلط موی میانش
بیم است که برخاک چکد لعل لب او
چون قطره خون از سر شمشیر زبانش
گفتم شود از خواب کم آن تیزی مژگان
غافل که شود خواب گران سنگ فسانش
در پیش اگر ز لعل لبش شمع نمی داشت
می کرد نفس گم، ره باریک دهانش
ترکی که به شمشیر گرفته است زمن دل
پیچیده تر از موی میان است زبانش
سر رشته تمکین رود از قبضه یوسف
چون دیده قحطی زدگان برسر خوانش
صائب جگر خضر و مسیحاست ازو خون
شوخی که منم داخل خونابه کشانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۵
آن ترک که خون می چکد از تیغ نگاهش
برقی است که از چشم بود ابر سیاهش
این زخم نمایان من از شاهسواری است
کز سوده الماس بود گرد سپاهش
طفلی به دلم پنجه فشرده است که باشد
خون دو جهان لاله ای از طرف کلاهش
از سنبل آهش گل خورشید توان چید
برخرمن هردل که می زند برق نگاهش
خورشید جهانتاب شود مردمک او
هر حلقه چشمی که شود هاله ماهش
سیلی است خرامش که جهان خاروخس اوست
درحوصله کیست که گیرد سر راهش ؟
هر دانه دل کز نظر عشق خورد آب
تا خرمن افلاک رسد خوشه آهش
درخواب به ریحان بهشتش نتوان کرد
چشمی که شود شیفته زلف سیاهش
سیمین ذقنی برده دلم را که به یوسف
یک دم ندهد آب رسن بازی چاهش
صائب شود ایمن ز شبیخون حوادث
هردل که شود آن شکن زلف پناهش
برقی است که از چشم بود ابر سیاهش
این زخم نمایان من از شاهسواری است
کز سوده الماس بود گرد سپاهش
طفلی به دلم پنجه فشرده است که باشد
خون دو جهان لاله ای از طرف کلاهش
از سنبل آهش گل خورشید توان چید
برخرمن هردل که می زند برق نگاهش
خورشید جهانتاب شود مردمک او
هر حلقه چشمی که شود هاله ماهش
سیلی است خرامش که جهان خاروخس اوست
درحوصله کیست که گیرد سر راهش ؟
هر دانه دل کز نظر عشق خورد آب
تا خرمن افلاک رسد خوشه آهش
درخواب به ریحان بهشتش نتوان کرد
چشمی که شود شیفته زلف سیاهش
سیمین ذقنی برده دلم را که به یوسف
یک دم ندهد آب رسن بازی چاهش
صائب شود ایمن ز شبیخون حوادث
هردل که شود آن شکن زلف پناهش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۶
جز چشم توای شوخ جانهاست فدایش
بیمار ندیدم که توان مرد برایش
ازحلقه به زنجیر محال است رسد نقص
کوتاه نگردد به گره زلف رسایش
دربسته نازست سراپرده محمل
بیرون مرو ازراه به آواز درایش
هر سو که رود،درحرم کعبه کند سیر
آن را که بود ازدل خود قبله نمایش
بر هرکه فتد پرتو خورشید قناعت
دل تیره کند سایه اقبال همایش
هرعقده مشکل که به ناخن نگشاید
از آه سحرگاه بود عقده گشایش
چون عضو ز جا رفته، شود هرکه مسافر
بسیار خورد خون که فتد باز به جایش
ازگوشه عزلت چه ضرورست برآید؟
صائب که زند موج پریزاد، سرایش
بیمار ندیدم که توان مرد برایش
ازحلقه به زنجیر محال است رسد نقص
کوتاه نگردد به گره زلف رسایش
دربسته نازست سراپرده محمل
بیرون مرو ازراه به آواز درایش
هر سو که رود،درحرم کعبه کند سیر
آن را که بود ازدل خود قبله نمایش
بر هرکه فتد پرتو خورشید قناعت
دل تیره کند سایه اقبال همایش
هرعقده مشکل که به ناخن نگشاید
از آه سحرگاه بود عقده گشایش
چون عضو ز جا رفته، شود هرکه مسافر
بسیار خورد خون که فتد باز به جایش
ازگوشه عزلت چه ضرورست برآید؟
صائب که زند موج پریزاد، سرایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۸
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۹
سری را که بالین شود آستانش
بود بخت بیدار خواب گرانش
فتاده است کارم به خونریز طفلی
که گلگون شود اسب نی زیر رانش
رسانده است ناسازگاری به جایی
که نتوان سخن ساختن از زبانش
ز دل پاک سازد بساط جهان را
نسیمی که برخیزد از بوستانش
شکوه جمالش رسیده است جایی
که خواب بهاران کند پاسبانش
به نازک میانی است کارم که دیدن
کند کار آتش به موی میانش
ز می جان کند درتن می پرستان
لب جام تا بوسه زد بردهانش
گرفتم که افتد گذارش به خاکم
که راهست دستی که گیرد عنانش ؟
سپندی که از روی گرم تو سوزد
شود سرمه درکام، آه و فغانش
نمانده است سامان پرواز دل را
رباید مگر بیخودی ازمیانش
حجاب است مهر دهان هنرور
ز جوهر بود تیغ،بند زبانش
چه فارغ ز چرخ است آزاد طبعی
که از همت خود بود آسمانش
میندیش از چین ابروی گردون
که نرم است بسیار پشت کمانش
نشد مهربان ازدعای دل شب
کجا خط به صائب کند مهربانش ؟
بود بخت بیدار خواب گرانش
فتاده است کارم به خونریز طفلی
که گلگون شود اسب نی زیر رانش
رسانده است ناسازگاری به جایی
که نتوان سخن ساختن از زبانش
ز دل پاک سازد بساط جهان را
نسیمی که برخیزد از بوستانش
شکوه جمالش رسیده است جایی
که خواب بهاران کند پاسبانش
به نازک میانی است کارم که دیدن
کند کار آتش به موی میانش
ز می جان کند درتن می پرستان
لب جام تا بوسه زد بردهانش
گرفتم که افتد گذارش به خاکم
که راهست دستی که گیرد عنانش ؟
سپندی که از روی گرم تو سوزد
شود سرمه درکام، آه و فغانش
نمانده است سامان پرواز دل را
رباید مگر بیخودی ازمیانش
حجاب است مهر دهان هنرور
ز جوهر بود تیغ،بند زبانش
چه فارغ ز چرخ است آزاد طبعی
که از همت خود بود آسمانش
میندیش از چین ابروی گردون
که نرم است بسیار پشت کمانش
نشد مهربان ازدعای دل شب
کجا خط به صائب کند مهربانش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۰
سخن تانگردد چو موی میانش
محال است آید برون ازدهانش
به مژگان دگر بازگشتن ندارد
نگاهی که افتد به سرو روانش
ز بس لطف، چون رشته از عقد گوهر
نمایان بود مغز ازاستخوانش
دل پر مرا خالی آن روز گردد
که از بوسه خالی کنم بوسه دانش
مجویید اسلام ازان نامسلمان
که زنار باشد ز موی میانش
مجرد زالفاظ گردد چو معنی
سخن تا برآید ز تنگ دهانش
مرا برده ازراه بیرون عزیزی
که گل یک پیاده است از کاروانش
منه تهمت گوشه گیری به عنقا
که از کوه قاف است سنگ نشانش
دل سنگ شد آب صائب زآهم
نشد نرم گردد دل پاسبانش
محال است آید برون ازدهانش
به مژگان دگر بازگشتن ندارد
نگاهی که افتد به سرو روانش
ز بس لطف، چون رشته از عقد گوهر
نمایان بود مغز ازاستخوانش
دل پر مرا خالی آن روز گردد
که از بوسه خالی کنم بوسه دانش
مجویید اسلام ازان نامسلمان
که زنار باشد ز موی میانش
مجرد زالفاظ گردد چو معنی
سخن تا برآید ز تنگ دهانش
مرا برده ازراه بیرون عزیزی
که گل یک پیاده است از کاروانش
منه تهمت گوشه گیری به عنقا
که از کوه قاف است سنگ نشانش
دل سنگ شد آب صائب زآهم
نشد نرم گردد دل پاسبانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۱
که یابد رهایی ز دام نگاهش ؟
که یک حلقه اوست چشم سیاهش
دل تنگ با جلوه اش چون برآید؟
گه گردون غباری است از جلوه گاهش
کمر بسته چون بندگان بهر خدمت
مه از هاله پیش رخ همچو ماهش
اگر آب گردد رهایی نیابد
به هر دل که پیچد زلف سیاهش
زراندود شد چون خطوط شعاعی
خس و خار عالم زبرق نگاهش
نکردند دلها دگر راست قامت
شکستند روزی که طرف کلاهش
طلبکار اوراست چون تیغ پایی
که سنگ فسان می شود سنگ راهش
چه گل چیند از سرکشی دست صائب ؟
که دامن ز گل می کشد خار راهش
که یک حلقه اوست چشم سیاهش
دل تنگ با جلوه اش چون برآید؟
گه گردون غباری است از جلوه گاهش
کمر بسته چون بندگان بهر خدمت
مه از هاله پیش رخ همچو ماهش
اگر آب گردد رهایی نیابد
به هر دل که پیچد زلف سیاهش
زراندود شد چون خطوط شعاعی
خس و خار عالم زبرق نگاهش
نکردند دلها دگر راست قامت
شکستند روزی که طرف کلاهش
طلبکار اوراست چون تیغ پایی
که سنگ فسان می شود سنگ راهش
چه گل چیند از سرکشی دست صائب ؟
که دامن ز گل می کشد خار راهش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۲
اگر چشم کافر فتد برلقایش
نیاید به لب غیر نام خدایش
شود گریه شمع یاقوت احمر
به بزمی که افروزد از می لقایش
زمین گیر سازد تماشاییان را
چو در جلوه آید قد دلربایش
ز اندیشه آن تن نازپرور
چو فانوس دور استد از تن قبایش
ز عیسی چه بگشاید آن خسته ای را
که بیماری چشم باشد دوایش
برآرد سراز جیب دریای گوهر
دهد چون حباب آن که سر درهوایش
چو آسودگی خواهی ازآسمانی
که بی آب، گردان بود آسیایش
چنان کز کمان تیر صائب گریزد
ز خود می گریزد چنان آشنایش
نیاید به لب غیر نام خدایش
شود گریه شمع یاقوت احمر
به بزمی که افروزد از می لقایش
زمین گیر سازد تماشاییان را
چو در جلوه آید قد دلربایش
ز اندیشه آن تن نازپرور
چو فانوس دور استد از تن قبایش
ز عیسی چه بگشاید آن خسته ای را
که بیماری چشم باشد دوایش
برآرد سراز جیب دریای گوهر
دهد چون حباب آن که سر درهوایش
چو آسودگی خواهی ازآسمانی
که بی آب، گردان بود آسیایش
چنان کز کمان تیر صائب گریزد
ز خود می گریزد چنان آشنایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۳
حضوری داشتم شب با خیالش
که در خاطر نمی آمد وصالش
پریرویی که من جویای اویم
اشارت بر نمی دارد هلالش
گل از شبنم کند در یوزه چشم
که گردد محو خورشید جمالش
کند درلامکان خاکسترش سیر
به هر خرمن که زد برق جلالش
به چندین رنگ هرساعت برآید
بهار از انفعال رنگ آلش
اگر گوهر شود همچشم با او
دهد گرد یتیمی خاکمالش
ازان رخسار چون گل چشم بد دور
که از شبنم بود عبن الکمالش
الفها سینه شهباز دارد
ز شرم چهره پر خط و خالش
زبان شکر جای سبزه روید
به هر جا سایه اندازد نهالش
به صحرا افکند چون نافه مشک
ز وحشت سایه را وحشی غزالش
به کف دارد کمند آسمان گیر
زمین از سایه نازک نهالش
کلاه از فرق گردون می رباید
سر هر کس که گردد پایمالش
به چشم ذره شب را روز کرده است
فروغ آفتاب بی زوالش
دل آیینه ها راآب کرده است
ز شوخی برق حسن بی مثالش
که دارد زهره تکلیف ،صائب ؟
نیابد بی تکلف گر خیالش
که در خاطر نمی آمد وصالش
پریرویی که من جویای اویم
اشارت بر نمی دارد هلالش
گل از شبنم کند در یوزه چشم
که گردد محو خورشید جمالش
کند درلامکان خاکسترش سیر
به هر خرمن که زد برق جلالش
به چندین رنگ هرساعت برآید
بهار از انفعال رنگ آلش
اگر گوهر شود همچشم با او
دهد گرد یتیمی خاکمالش
ازان رخسار چون گل چشم بد دور
که از شبنم بود عبن الکمالش
الفها سینه شهباز دارد
ز شرم چهره پر خط و خالش
زبان شکر جای سبزه روید
به هر جا سایه اندازد نهالش
به صحرا افکند چون نافه مشک
ز وحشت سایه را وحشی غزالش
به کف دارد کمند آسمان گیر
زمین از سایه نازک نهالش
کلاه از فرق گردون می رباید
سر هر کس که گردد پایمالش
به چشم ذره شب را روز کرده است
فروغ آفتاب بی زوالش
دل آیینه ها راآب کرده است
ز شوخی برق حسن بی مثالش
که دارد زهره تکلیف ،صائب ؟
نیابد بی تکلف گر خیالش