عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۵
مدتی چون غنچه در خون جگر پیچیده ام
تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده ام
از سر هر خار صد زخم نمایان خورده ام
تا چو شبنم روشناس این چمن گردیده ام
خضر دارد داغها بر دل ز استغنای من
روی آب زندگی را برزمین مالیده ام
شعله بی مایه ام با خار و خس در دارو گیر
خورده ام صد زخم تایک پیرهن بالیده ام
از سر غیرت سپند آتش خود گشته ام
پیش اغیار از جفای او اگر نالیده ام
زود بر فتراک می بندد سر خورشید را
شهسواری راکه من در خانه زین دیده ام
پر برآورده است از درد طلب سنگ نشان
از گرانجانی همان من بر زمین چسبیده ام
می کند تیغ زبان شعله را دندانه دار
جامه فتحی که من از بوریا پوشیده ام
تا چو می صائب کلامم پخته و رنگین شده است
در حریم سینه خم سالها جوشیده ام
تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده ام
از سر هر خار صد زخم نمایان خورده ام
تا چو شبنم روشناس این چمن گردیده ام
خضر دارد داغها بر دل ز استغنای من
روی آب زندگی را برزمین مالیده ام
شعله بی مایه ام با خار و خس در دارو گیر
خورده ام صد زخم تایک پیرهن بالیده ام
از سر غیرت سپند آتش خود گشته ام
پیش اغیار از جفای او اگر نالیده ام
زود بر فتراک می بندد سر خورشید را
شهسواری راکه من در خانه زین دیده ام
پر برآورده است از درد طلب سنگ نشان
از گرانجانی همان من بر زمین چسبیده ام
می کند تیغ زبان شعله را دندانه دار
جامه فتحی که من از بوریا پوشیده ام
تا چو می صائب کلامم پخته و رنگین شده است
در حریم سینه خم سالها جوشیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۶
تا شده است از دوربینی عاقبت بین دیده ام
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده ام
منت دست نوازش می کشم از دست رد
از قبول خلق از بس بی تمیزی دیده ام
کی نظر بندم به صحرا می کند چشم غزال
این نوازشها که من از سنگ طفلان دیده ام
می کند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهی
بس که از شرم غدار او نظر دزدیده ام
بوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر من
جامه ای چون کعبه در سالی اگر پوشیده ام
برزمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستی را بهم پیچیده ام
زینهار از کامجویی دست خود کوتاه دار
کز گل ناچیده من صد دامن گل چیده ام
کرده ام از بهر کاهش خویش را گرد آوری
چون مه نو ز التفات مهر اگر بالیده ام
مد احسان می شمارم پیچ و تاب ماررا
چین ابرویی که من از اهل دولت دیده ام
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
از جهان نادیدنی از بس که صائب دیده ام
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده ام
منت دست نوازش می کشم از دست رد
از قبول خلق از بس بی تمیزی دیده ام
کی نظر بندم به صحرا می کند چشم غزال
این نوازشها که من از سنگ طفلان دیده ام
می کند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهی
بس که از شرم غدار او نظر دزدیده ام
بوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر من
جامه ای چون کعبه در سالی اگر پوشیده ام
برزمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستی را بهم پیچیده ام
زینهار از کامجویی دست خود کوتاه دار
کز گل ناچیده من صد دامن گل چیده ام
کرده ام از بهر کاهش خویش را گرد آوری
چون مه نو ز التفات مهر اگر بالیده ام
مد احسان می شمارم پیچ و تاب ماررا
چین ابرویی که من از اهل دولت دیده ام
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
از جهان نادیدنی از بس که صائب دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۷
تا نظر از عارض گلفام او پوشیده ام
خار درچشمم اگر روی فراغت دیده ام
در بهم پیچیدن زلف درازش عاجزم
من که طومار دو عالم را بهم پیچیده ام
سالها در پرده دل خون خود را خورده ام
تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده ام
من که شمع محفل قربم درین وحشت سرا
کافرم گر پیش پای خویشتن را دیده ام
در دهان آتش سوزان به جرات می روم
جامه فتحی ز نقش بوریا پوشیده ام
باد می سنجم کنون و شکرطالع می کنم
در ترازویی که گوهر بارها سنجیده ام
می توان چون آب خواندن از بیاض چشم من
نامه او راز بس بر چشم تر مالیده ام
کوه در دامن نگنجد در فضای لامکان
زیر گردون حیرتی دارم که چون گنجیده ام
جبهه من غوطه در گرد کدورت خورده است
غیر پندارد که صندل بر جبین مالیده ام
در بیابان طلب در اولین گامم هنوز
من که چون خورشید بر گرد جهان گردیده ام
کی پریشان می کند خواب اجل صائب مرا
من که در بیداری این خواب پریشان دیده ام
خار درچشمم اگر روی فراغت دیده ام
در بهم پیچیدن زلف درازش عاجزم
من که طومار دو عالم را بهم پیچیده ام
سالها در پرده دل خون خود را خورده ام
تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده ام
من که شمع محفل قربم درین وحشت سرا
کافرم گر پیش پای خویشتن را دیده ام
در دهان آتش سوزان به جرات می روم
جامه فتحی ز نقش بوریا پوشیده ام
باد می سنجم کنون و شکرطالع می کنم
در ترازویی که گوهر بارها سنجیده ام
می توان چون آب خواندن از بیاض چشم من
نامه او راز بس بر چشم تر مالیده ام
کوه در دامن نگنجد در فضای لامکان
زیر گردون حیرتی دارم که چون گنجیده ام
جبهه من غوطه در گرد کدورت خورده است
غیر پندارد که صندل بر جبین مالیده ام
در بیابان طلب در اولین گامم هنوز
من که چون خورشید بر گرد جهان گردیده ام
کی پریشان می کند خواب اجل صائب مرا
من که در بیداری این خواب پریشان دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۹
اشک را در پرده های چشم تر پیچیده ام
ساده لوحی بین که در کاغذ شرر پیچیده ام
من نه آن نخلم که ننگ بی بری بارآورم
سر ز بیم سنگ طفلان از ثمر پیچیده ام
گر چه مور لاغرم اما شکارم فربه است
رشته بی جانم اما بر گهر پیچیده ام
خود نمایی شیوه من نیست چون طفل سرشک
دود آهم در زوایای جگر پیچیده ام
نیستم چون کعبه در بند لباس عاریت
بید مجنونم که موی خود به سر پیچیده ام
چشم آن دارم که دامان مرا پر گل کند
پای پرخاری که در دامان تر پیچیده ام
گر کشند از سینه ام پیکان نگردم با خبر
بس که بر قاصد به تحقیق خبر پیچیده ام
از غرور بی نیازی بارها بال هما
بر سر من سایه افکنده است و سر پیچیده ام
شبنمم صائب ولی از قوت بازوی عشق
پنجه خورشید را بر یکدگر پیچیده ام
ساده لوحی بین که در کاغذ شرر پیچیده ام
من نه آن نخلم که ننگ بی بری بارآورم
سر ز بیم سنگ طفلان از ثمر پیچیده ام
گر چه مور لاغرم اما شکارم فربه است
رشته بی جانم اما بر گهر پیچیده ام
خود نمایی شیوه من نیست چون طفل سرشک
دود آهم در زوایای جگر پیچیده ام
نیستم چون کعبه در بند لباس عاریت
بید مجنونم که موی خود به سر پیچیده ام
چشم آن دارم که دامان مرا پر گل کند
پای پرخاری که در دامان تر پیچیده ام
گر کشند از سینه ام پیکان نگردم با خبر
بس که بر قاصد به تحقیق خبر پیچیده ام
از غرور بی نیازی بارها بال هما
بر سر من سایه افکنده است و سر پیچیده ام
شبنمم صائب ولی از قوت بازوی عشق
پنجه خورشید را بر یکدگر پیچیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۰
گاه گاه از دیده عبرت با دنیا دیده ام
کی به این هنگامه از بهر تماشا دیده ام
چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسیحادیده ام
پیش چشم من سواد شهر خون مرده ای است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیده ام
تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیده ام
درته پیراهن هستی نگنجم چون حباب
قطره نا چیز خود را تا به دریا دیده ام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا
روی گرمی تا ازان خورشید سیما دیده ام
سنگ خواهد داد مزد سخت جانیهای من
دیده نرمی که من از کارفرما دیده ام
نشاه صهبای عشرت را نمی دانم که چیست
خوشه ای از دور در دست ثریا دیده ام
نیست صائب هیچ کس در خرده بینی همچو من
صد سواد اعظم از خال سویدا دیده ام
کی به این هنگامه از بهر تماشا دیده ام
چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسیحادیده ام
پیش چشم من سواد شهر خون مرده ای است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیده ام
تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیده ام
درته پیراهن هستی نگنجم چون حباب
قطره نا چیز خود را تا به دریا دیده ام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا
روی گرمی تا ازان خورشید سیما دیده ام
سنگ خواهد داد مزد سخت جانیهای من
دیده نرمی که من از کارفرما دیده ام
نشاه صهبای عشرت را نمی دانم که چیست
خوشه ای از دور در دست ثریا دیده ام
نیست صائب هیچ کس در خرده بینی همچو من
صد سواد اعظم از خال سویدا دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۲
عشرت روی زمین در بردباری دیده ام
نقش پایم نقش خود در خاکساری دیده ام
وای بر جانم اگر عزت پرستان پی برند
اعتباری را که در بی اعتباری دیده ام
خضر در ظلمت سرای چشمه حیوان ندید
آنچه من از فیض درشب زنده داری دیده ام
حسن در زندان همان برمسند فرماندهی است
من عزیز مصر را در وقت خواری دیده ام
لخت دل بسیار از چشمم به دامن رفته است
داغ چندین لاله چون بهاری دیده ام
نقش پایم نقش خود در خاکساری دیده ام
وای بر جانم اگر عزت پرستان پی برند
اعتباری را که در بی اعتباری دیده ام
خضر در ظلمت سرای چشمه حیوان ندید
آنچه من از فیض درشب زنده داری دیده ام
حسن در زندان همان برمسند فرماندهی است
من عزیز مصر را در وقت خواری دیده ام
لخت دل بسیار از چشمم به دامن رفته است
داغ چندین لاله چون بهاری دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۴
سالها گرد زمین چون آسمان گردیده ام
تا چنین صافی دل و روشن روان گردیده ام
سبز گردیده است چون طوطی پروبالم ز زهر
تا درین عبرت سرا شیرین زبان گردیده ام
استخوانم را هما تعویذ بازو می کند
تا نشان تیر آن ابرو کمان گردیده ام
هر گلی داغی و هر خاری زبان شکوه ای است
گرد این گلزار چون آب روان گردیده ام
زندگی در چار دیوار عناصر چون کنم
من که در دامان دشت لامکان گردیده ام
سایه من گر چه می بخشد سعادت خلق را
از جهان قانع به مشتی استخوان گردیده ام
نیست آبی غیر آب تیغ با من سازگار
من که از زخم نمایان گلستان گردیده ام
ذره ام اما ز فیض داغ عالمسوز عشق
روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام
بی دماغی صائب از عالم مرا بیگانه کرد
با که سازم من که از خود دلگران گردیده ام
تا چنین صافی دل و روشن روان گردیده ام
سبز گردیده است چون طوطی پروبالم ز زهر
تا درین عبرت سرا شیرین زبان گردیده ام
استخوانم را هما تعویذ بازو می کند
تا نشان تیر آن ابرو کمان گردیده ام
هر گلی داغی و هر خاری زبان شکوه ای است
گرد این گلزار چون آب روان گردیده ام
زندگی در چار دیوار عناصر چون کنم
من که در دامان دشت لامکان گردیده ام
سایه من گر چه می بخشد سعادت خلق را
از جهان قانع به مشتی استخوان گردیده ام
نیست آبی غیر آب تیغ با من سازگار
من که از زخم نمایان گلستان گردیده ام
ذره ام اما ز فیض داغ عالمسوز عشق
روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام
بی دماغی صائب از عالم مرا بیگانه کرد
با که سازم من که از خود دلگران گردیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۵
می دود اشک یتیمی بس که بر رخساره ام
سینه چون کشتی به دریامی زند گهواره ام
بس که درد او دل سخت مرا درهم فشرد
نقش می گیرد به خود چون موم سنگ خاره ام
سنگ طفلان چون فلاخن بال پرواز من است
سختی دوران چه سازد بدل چون خاره ام
نونیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستم
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
شرم رخسار تو می سوزد پرو بال نگاه
نیست حاجت روی گردانیدن از نظاره ام
دانه من چون شرار از سنگ می آید برون
فارغ است از فکر روزی مرغ آتشخواره ام
بیخودی چون غنچه در من دست و دل نگذاشته است
می کند باد سحر گاهی گریبان پاره ام
بیستون عشق چون من کارپردازی نداشت
حیرت دیدار او کرد این چنین بیکاره ام
نیست ریگ تشنه لب را سیری از آب روان
از غم عالم نیندیشد دل غمخواره ام
دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است
من به یک دل عاشق صد آتشین رخساره ام
بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین
رشته شمع است گویی رشته نظاره ام
سینه چون کشتی به دریامی زند گهواره ام
بس که درد او دل سخت مرا درهم فشرد
نقش می گیرد به خود چون موم سنگ خاره ام
سنگ طفلان چون فلاخن بال پرواز من است
سختی دوران چه سازد بدل چون خاره ام
نونیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستم
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
شرم رخسار تو می سوزد پرو بال نگاه
نیست حاجت روی گردانیدن از نظاره ام
دانه من چون شرار از سنگ می آید برون
فارغ است از فکر روزی مرغ آتشخواره ام
بیخودی چون غنچه در من دست و دل نگذاشته است
می کند باد سحر گاهی گریبان پاره ام
بیستون عشق چون من کارپردازی نداشت
حیرت دیدار او کرد این چنین بیکاره ام
نیست ریگ تشنه لب را سیری از آب روان
از غم عالم نیندیشد دل غمخواره ام
دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است
من به یک دل عاشق صد آتشین رخساره ام
بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین
رشته شمع است گویی رشته نظاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۶
با کمال محرمی محرم ازان رخساره ام
درکنار گل چو بوی گل همان آواره ام
روی آتشناک خوبان آب حیوان من است
هست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره ام
آن سپهر عالم افروزم جهان درد را
کز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره ام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
حلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برون
چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام
اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیست
تخته مشق توکل بود از گهواره ام
دور از انصاف است از گلزار بیرون کردنم
من که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره ام
بید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلم
چرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره ام
دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم
چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام
درکنار گل چو بوی گل همان آواره ام
روی آتشناک خوبان آب حیوان من است
هست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره ام
آن سپهر عالم افروزم جهان درد را
کز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره ام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
حلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برون
چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام
اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیست
تخته مشق توکل بود از گهواره ام
دور از انصاف است از گلزار بیرون کردنم
من که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره ام
بید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلم
چرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره ام
دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم
چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۷
داشت از طفلی جنون جا در دل آواره ام
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
همچو اوراق گلستان زاول نشو و نما
هم دبستان بود با طفلان دل صدپاره ام
پیشتر زان کز شفق رنگین شود جام هلال
کاسه در خون جگر می زد دل خونخواره ام
پیش ازان کز شورمجنون دشت پرغوغا شود
قطره می زد در رکاب اهوان نظاره ام
پیش ازان کز گلستان بلبل کند روشن سواد
فال می دیدند طفلان از دل سی پاره ام
دل به اشک و داغ صائب از جهان خوش کرده ام
نیست چشم التفات از ثابت و سیاره ام
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
همچو اوراق گلستان زاول نشو و نما
هم دبستان بود با طفلان دل صدپاره ام
پیشتر زان کز شفق رنگین شود جام هلال
کاسه در خون جگر می زد دل خونخواره ام
پیش ازان کز شورمجنون دشت پرغوغا شود
قطره می زد در رکاب اهوان نظاره ام
پیش ازان کز گلستان بلبل کند روشن سواد
فال می دیدند طفلان از دل سی پاره ام
دل به اشک و داغ صائب از جهان خوش کرده ام
نیست چشم التفات از ثابت و سیاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۸
نو خطان را بر سر نازآورد نظاره ام
زنگ از آیینه دل می برد نظاره ام
زخم من در آرزوی مشک می غلطد به خون
بهر نو خطان گریبان می درد نظاره ام
همچو آهویی که غلطد در میان سبزه زار
آنچنان در سبزه خط می چرد نظاره ام
چون زمین ساده ای کز بهر حاصل پرورند
ساده رویان را پی خط پرورد نظاره ام
حسن ظالم قدردان از گوشمال خط شود
یار نوخط را به صد جان می خرد نظاره ام
غنچه را گل می کند آه سبک جولان من
پرده بیگانگی را می درد نظاره ام
آن لب میگون به نقل و می تلافی می کند
هر قدر از چشم او خون می خورد نظاره ام
وحشیان را رام می سازد به خود مجنون من
حسن را از راه بیرون می برد نظاره ام
آنچنان کز حسن یوسف بود رزق مصریان
روزی از دیدار خوبان می خورد نظاره ام
چشم من صائب به روی نوخطان واکرده اند
ماه را کی در نظر می آورد نظاره ام
زنگ از آیینه دل می برد نظاره ام
زخم من در آرزوی مشک می غلطد به خون
بهر نو خطان گریبان می درد نظاره ام
همچو آهویی که غلطد در میان سبزه زار
آنچنان در سبزه خط می چرد نظاره ام
چون زمین ساده ای کز بهر حاصل پرورند
ساده رویان را پی خط پرورد نظاره ام
حسن ظالم قدردان از گوشمال خط شود
یار نوخط را به صد جان می خرد نظاره ام
غنچه را گل می کند آه سبک جولان من
پرده بیگانگی را می درد نظاره ام
آن لب میگون به نقل و می تلافی می کند
هر قدر از چشم او خون می خورد نظاره ام
وحشیان را رام می سازد به خود مجنون من
حسن را از راه بیرون می برد نظاره ام
آنچنان کز حسن یوسف بود رزق مصریان
روزی از دیدار خوبان می خورد نظاره ام
چشم من صائب به روی نوخطان واکرده اند
ماه را کی در نظر می آورد نظاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۹
آسمان نیلگون را سبز کرد اندیشه ام
بیستون کان زمرد شد زآب تیشه ام
غوطه در خون زد سپهر از ناخن اندیشه ام
بیستون یک دانه یاقوت شد از تیشه ام
داغ جانسوزی بود هر نقطه ای از کلک من
دیده شیرست کرم شبچراغ بیشه ام
از گلابم در فلکها شیشه ای خالی نماند
می گدازد دل همان در بوته اندیشه ام
آن سبکدستم که چون در بیستون رو آورم
چون سپند از جای خیزد پیش پای تیشه ام
مطرب و ساقی نمی خواهد دل پر شور من
باده منصور بر می آرد از خود شیشه ام
تا چه گلها سایه ام در دامن گردون کند
کوچه باغ خلد شد مغز زمین از ریشه ام
شوربختی بین که باصد شکرستان حسن او
هم به خون من کند شیرین دهان تیشه ام
چون کشم در گوش صائب حلقه فرمان عقل
من که از زناریان عشق کافر پیشه ام
بیستون کان زمرد شد زآب تیشه ام
غوطه در خون زد سپهر از ناخن اندیشه ام
بیستون یک دانه یاقوت شد از تیشه ام
داغ جانسوزی بود هر نقطه ای از کلک من
دیده شیرست کرم شبچراغ بیشه ام
از گلابم در فلکها شیشه ای خالی نماند
می گدازد دل همان در بوته اندیشه ام
آن سبکدستم که چون در بیستون رو آورم
چون سپند از جای خیزد پیش پای تیشه ام
مطرب و ساقی نمی خواهد دل پر شور من
باده منصور بر می آرد از خود شیشه ام
تا چه گلها سایه ام در دامن گردون کند
کوچه باغ خلد شد مغز زمین از ریشه ام
شوربختی بین که باصد شکرستان حسن او
هم به خون من کند شیرین دهان تیشه ام
چون کشم در گوش صائب حلقه فرمان عقل
من که از زناریان عشق کافر پیشه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۱
چشم سوزن خیره گردد از صفای خرقه ام
بخته چون انجم شود گم در ضیای خرقه ام
بخته را بر خرقه من چون سپند آرام نیست
کارآتش می کند نورو ضیای خرقه ام
استخوان در پیکرش چون ماه نوزرین شود
سایه بر هر کس که اندازد همای خرقه ام
چون لباس غنچه تنگی می کند بربوی گل
آسمان نیلگون بر کبریای خرقه ام
گر چه عمری شد که ازوجد و سماع افتاده ام
می رباید کوه را از جا هوای خرقه ام
سیر دریا می کند در خانه تنگ حباب
آن که پندارد که من درتنگنای خرقه ام
گوهر بی قیمتم مرگ صدف عید من است
کی دگرگون می شود رنگ از فنای خرقه ام
چاک در پیراهن رسوایی خود می زند
آن که افتاده است چون سگ در قفای خرقه ام
نیست کسبی فقر من چون خرقه پوشان دگر
نافه مشکم ز طفلی آشنای خرقه ام
خرقه پوش از شاخ چون گل سر برون آورده ام
نیست رنگ عاریت بر پاره های خرقه ام
بس که گردیدم به گرد خویش صائب چون فلک
دانه دل نرم شد در آسیای خرقه ام
بخته چون انجم شود گم در ضیای خرقه ام
بخته را بر خرقه من چون سپند آرام نیست
کارآتش می کند نورو ضیای خرقه ام
استخوان در پیکرش چون ماه نوزرین شود
سایه بر هر کس که اندازد همای خرقه ام
چون لباس غنچه تنگی می کند بربوی گل
آسمان نیلگون بر کبریای خرقه ام
گر چه عمری شد که ازوجد و سماع افتاده ام
می رباید کوه را از جا هوای خرقه ام
سیر دریا می کند در خانه تنگ حباب
آن که پندارد که من درتنگنای خرقه ام
گوهر بی قیمتم مرگ صدف عید من است
کی دگرگون می شود رنگ از فنای خرقه ام
چاک در پیراهن رسوایی خود می زند
آن که افتاده است چون سگ در قفای خرقه ام
نیست کسبی فقر من چون خرقه پوشان دگر
نافه مشکم ز طفلی آشنای خرقه ام
خرقه پوش از شاخ چون گل سر برون آورده ام
نیست رنگ عاریت بر پاره های خرقه ام
بس که گردیدم به گرد خویش صائب چون فلک
دانه دل نرم شد در آسیای خرقه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۲
شد گل صد برگ خار از اشک خوش پرگاله ام
سبزه خوابیده در گلشن نماند از ناله ام
گردد از سرگشتگی دوران عیش من تمام
در بساط آفرینش شعله جواله ام
شد غبارم سرمه چشم غزالان و هنوز
چشم لیلی بر نمی دارد سراز دنباله ام
یک سر ناخن ز خار این چمن ممنون نیم
تازه رو از خون خود دایم چو داغ لاله ام
با سبکروحان گرانی کردن از انصاف نیست
جلوه شبنم کند بر چهره گل ژاله ام
گوهر سیراب را عین الکمالی لازم است
نیست از سوز جگر برگرد لب تبخاله ام
گر چه دایم در کنارم بود آن ماه تمام
رفت در خمیازه آغوش عمر هاله ام
در گلستانی که من صائب نواسنجی کنم
گوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام
سبزه خوابیده در گلشن نماند از ناله ام
گردد از سرگشتگی دوران عیش من تمام
در بساط آفرینش شعله جواله ام
شد غبارم سرمه چشم غزالان و هنوز
چشم لیلی بر نمی دارد سراز دنباله ام
یک سر ناخن ز خار این چمن ممنون نیم
تازه رو از خون خود دایم چو داغ لاله ام
با سبکروحان گرانی کردن از انصاف نیست
جلوه شبنم کند بر چهره گل ژاله ام
گوهر سیراب را عین الکمالی لازم است
نیست از سوز جگر برگرد لب تبخاله ام
گر چه دایم در کنارم بود آن ماه تمام
رفت در خمیازه آغوش عمر هاله ام
در گلستانی که من صائب نواسنجی کنم
گوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۵
از سواد شهر وحشت می کند دیوانه ام
می کشد از لفظ دامن معنی بیگانه ام
داغ دارد پاکی دامان من فانوس را
شمع را دست حمایت می شود پروانه ام
دل به درد آید ز عاجزنالی من سنگ را
آسیا را باز می دارد ز گردش دانه ام
خانه من چون کمان پاک است از اسباب عیش
پر برآرد میهمان چون تیردر کاشانه ام
باده گلرنگ نتواند مرا سیراب کرد
می مکد انگشت ساقی رالب پیمانه ام
گر چه چشم نوبهار از لاله من روشن است
باده را می سوزد از لب تشنگی پیمانه ام
با خرابیهای ظاهر باطنی دارم چو گنج
جغد باشد نیل چشم زخم در ویرانه ام
گر چه زندانی است دست خالیم در آستین
کارساز عالمی از همت مردانه ام
نیست از موج حوادث بر دلم صائب غبار
جوهر شمشیر باشد ابجد طفلانه ام
می کشد از لفظ دامن معنی بیگانه ام
داغ دارد پاکی دامان من فانوس را
شمع را دست حمایت می شود پروانه ام
دل به درد آید ز عاجزنالی من سنگ را
آسیا را باز می دارد ز گردش دانه ام
خانه من چون کمان پاک است از اسباب عیش
پر برآرد میهمان چون تیردر کاشانه ام
باده گلرنگ نتواند مرا سیراب کرد
می مکد انگشت ساقی رالب پیمانه ام
گر چه چشم نوبهار از لاله من روشن است
باده را می سوزد از لب تشنگی پیمانه ام
با خرابیهای ظاهر باطنی دارم چو گنج
جغد باشد نیل چشم زخم در ویرانه ام
گر چه زندانی است دست خالیم در آستین
کارساز عالمی از همت مردانه ام
نیست از موج حوادث بر دلم صائب غبار
جوهر شمشیر باشد ابجد طفلانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۸
در نبندد چون کمان برروی مهمان خانه ام
می ستاند چوب منع از دست دربان خانه ام
در پناه نیستی آزادم از تشویق خلق
همچو داراز بوی خون دارد نگهبان خانه ام
نیست بی شور محبت یک سر مو بر تنم
زین نمک لبریز باشد چون نمکدان خانه ام
چون کمان هر کس به من پیوست می گردد جدا
می کشد شرمندگی از روی مهمان خانه ام
در قدوم میهمان رنگینی من بسته است
چون سر دارست مستغنی زسامان خانه ام
نیست با معموری ظاهر مرا دلبستگی
از نسیمی می شود چون غنچه ویران خانه ام
تهمت خامی همان چون عود می سوزد مرا
گرچه چون مجمر شده است ازآه سوزان خانه ام
نیستم چون خار و خس بازیچه اطفال موج
کشتی نوحم که می خندد به طوفان خانه ام
چون صدف باتلخرویان نیست آمیزش مرا
می گشاید در به روی ابر نیسان خانه ام
می شد از زور جنون چون پسته خندان خانه ام
نقش برآیینه نتواند نفس را تنگ کرد
از هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام
نیست از دریامرا صائب شکایت چون حباب
از هوای خود شود پیوسته ویران خانه ام
می کشد از رخنه دیوار و در خمیازه ها
در هوای ساغر سرشار طوفان خانه ام
این زبان بی مغز گردیدم، و گرنه پیش ازین
می ستاند چوب منع از دست دربان خانه ام
در پناه نیستی آزادم از تشویق خلق
همچو داراز بوی خون دارد نگهبان خانه ام
نیست بی شور محبت یک سر مو بر تنم
زین نمک لبریز باشد چون نمکدان خانه ام
چون کمان هر کس به من پیوست می گردد جدا
می کشد شرمندگی از روی مهمان خانه ام
در قدوم میهمان رنگینی من بسته است
چون سر دارست مستغنی زسامان خانه ام
نیست با معموری ظاهر مرا دلبستگی
از نسیمی می شود چون غنچه ویران خانه ام
تهمت خامی همان چون عود می سوزد مرا
گرچه چون مجمر شده است ازآه سوزان خانه ام
نیستم چون خار و خس بازیچه اطفال موج
کشتی نوحم که می خندد به طوفان خانه ام
چون صدف باتلخرویان نیست آمیزش مرا
می گشاید در به روی ابر نیسان خانه ام
می شد از زور جنون چون پسته خندان خانه ام
نقش برآیینه نتواند نفس را تنگ کرد
از هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام
نیست از دریامرا صائب شکایت چون حباب
از هوای خود شود پیوسته ویران خانه ام
می کشد از رخنه دیوار و در خمیازه ها
در هوای ساغر سرشار طوفان خانه ام
این زبان بی مغز گردیدم، و گرنه پیش ازین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۰
نیست از گردون غباری بردل بی کینه ام
جلوه طوطی کند زنگار درآیینه ام
سبزه من می کند نشو و نما در زیر سنگ
نیست کوه غم گران بر خاطر بی کینه ام
نیستم محتاج کسوت چون فقیران دگر
همچو به می روید از تن خرقه پشمینه ام
گر چه صد پیراهن از خورشید روشنترشدم
همچنان د رخلوت روشن ضمیران پینه ام
می کند روز جزا بر طفل بازیگوش من
صبح شنبه را خمار عشرت آدینه ام
مهره گل گشتم از گرد کسادی گرچه بود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
من که از نظاره یوسف نمی رفتم ز جا
نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام
نیست صائب بر دل صاف من از دشمن غبار
طوطی خوش حرف سازد زنگ را آیینه ام
جلوه طوطی کند زنگار درآیینه ام
سبزه من می کند نشو و نما در زیر سنگ
نیست کوه غم گران بر خاطر بی کینه ام
نیستم محتاج کسوت چون فقیران دگر
همچو به می روید از تن خرقه پشمینه ام
گر چه صد پیراهن از خورشید روشنترشدم
همچنان د رخلوت روشن ضمیران پینه ام
می کند روز جزا بر طفل بازیگوش من
صبح شنبه را خمار عشرت آدینه ام
مهره گل گشتم از گرد کسادی گرچه بود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
من که از نظاره یوسف نمی رفتم ز جا
نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام
نیست صائب بر دل صاف من از دشمن غبار
طوطی خوش حرف سازد زنگ را آیینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۲
بس که از نادیدنی دارد غبار آیینه ام
می شمارد زنگ کلفت را بهار آیینه ام
از سواد نامه اعمال می بخشد خبر
بس که از تردامنی گردیده تار آیینه ام
بی تامل سینه پیش می سازم سپر
تا ز عکس خلق شد صورت نگار آیینه ام
از هوا گیرم غبار کلفت وزنگ ملال
تا شده است از سخت رویان سنگسار آیینه ام
می زند از سخت جانی این زمان پهلو به سنگ
داشت از نازکدلی گر شیشه بارآیینه ام
جای خود می بایدش دیدن چو قارون زیرخاک
آن که می خواهد که سازد بی غبار آیینه ام
گر ز ره زیر قبا پوشد چو جوهر دور نیست
نیست امن از چشم زخم روزگار آیینه ام
کرد بر لب تشنه دیدار بی خواهش سبیل
اب خشکی داشت گر در جویبار آیینه ام
دیده اش حیران نقش پایدار دیگرست
دل نمی بندد به هر نقش ونگار آیینه ام
خجلت روی زمین صائب ز مردم می کشم
کرد تا بی پرده گویی را شعار آیینه ام
می شمارد زنگ کلفت را بهار آیینه ام
از سواد نامه اعمال می بخشد خبر
بس که از تردامنی گردیده تار آیینه ام
بی تامل سینه پیش می سازم سپر
تا ز عکس خلق شد صورت نگار آیینه ام
از هوا گیرم غبار کلفت وزنگ ملال
تا شده است از سخت رویان سنگسار آیینه ام
می زند از سخت جانی این زمان پهلو به سنگ
داشت از نازکدلی گر شیشه بارآیینه ام
جای خود می بایدش دیدن چو قارون زیرخاک
آن که می خواهد که سازد بی غبار آیینه ام
گر ز ره زیر قبا پوشد چو جوهر دور نیست
نیست امن از چشم زخم روزگار آیینه ام
کرد بر لب تشنه دیدار بی خواهش سبیل
اب خشکی داشت گر در جویبار آیینه ام
دیده اش حیران نقش پایدار دیگرست
دل نمی بندد به هر نقش ونگار آیینه ام
خجلت روی زمین صائب ز مردم می کشم
کرد تا بی پرده گویی را شعار آیینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۳
کم نگردد میهمان از خانه چون آیینه ام
نیست قفلی بردر کاشانه چون آیینه ام
هر غبار آلوده ای کز خاک بر دارد مرا
شسته رو بیرون رود از خانه چون آیینه ام
زشت و زیبا وبلند و پست از روشندلی
در نظر آید به یک دندانه چون آیینه ام
کفر و دین را کرده ام تسخیر از روشندلی
روشناس کعبه و بتخانه چون آیینه ام
صاف اگر باشد شراب مشرب من دور نیست
کز نمدپوشان این میخانه چون آیینه ام
هر چه هر کس آورد باخویش مهمانش کنم
پاک باشد از تکلف خانه چون آیینه ام
چون توانم پاس روی آشنایان داشتن
من که از حیرت ز خود بیگانه چون آیینه ام
پرده خوابم به چشم دل سیاهان جهان
گر چه در روشندلی افسانه چون آیینه ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
گرچه با عکس رخش همخانه چون آیینه ام
می پذیرم گرچه هر نقشی که می آید به چشم
در برون کردن زدل مردانه چون آیینه ام
تخته مشق دوصد نقش پریشان کرده است
از تهی چشمی دل دیوانه چون آیینه ام
من که بودم کعبه صدق وصفا صائب کنون
از فرنگی طلعتان بتخانه چون آیینه ام
نیست قفلی بردر کاشانه چون آیینه ام
هر غبار آلوده ای کز خاک بر دارد مرا
شسته رو بیرون رود از خانه چون آیینه ام
زشت و زیبا وبلند و پست از روشندلی
در نظر آید به یک دندانه چون آیینه ام
کفر و دین را کرده ام تسخیر از روشندلی
روشناس کعبه و بتخانه چون آیینه ام
صاف اگر باشد شراب مشرب من دور نیست
کز نمدپوشان این میخانه چون آیینه ام
هر چه هر کس آورد باخویش مهمانش کنم
پاک باشد از تکلف خانه چون آیینه ام
چون توانم پاس روی آشنایان داشتن
من که از حیرت ز خود بیگانه چون آیینه ام
پرده خوابم به چشم دل سیاهان جهان
گر چه در روشندلی افسانه چون آیینه ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
گرچه با عکس رخش همخانه چون آیینه ام
می پذیرم گرچه هر نقشی که می آید به چشم
در برون کردن زدل مردانه چون آیینه ام
تخته مشق دوصد نقش پریشان کرده است
از تهی چشمی دل دیوانه چون آیینه ام
من که بودم کعبه صدق وصفا صائب کنون
از فرنگی طلعتان بتخانه چون آیینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۵
گفتگوی عشق را من در میان انداختم
طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم
نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود
این نمک من در خمیر خاکیان انداختم
داشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکر
این پریشان سیر را من بر نشان انداختم
روی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشت
این خس و خاشاک را من برکران انداختم
چرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باد
دانه من در آسیای آسمان انداختم
من ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجاز
شورش عشق حقیقی در جهان انداختم
جلوه یوسف نیفکنده است در بازار مصر
از سخن شوری که در اصفهان انداختم
طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم
نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود
این نمک من در خمیر خاکیان انداختم
داشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکر
این پریشان سیر را من بر نشان انداختم
روی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشت
این خس و خاشاک را من برکران انداختم
چرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باد
دانه من در آسیای آسمان انداختم
من ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجاز
شورش عشق حقیقی در جهان انداختم
جلوه یوسف نیفکنده است در بازار مصر
از سخن شوری که در اصفهان انداختم