عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۷
تیغ سیرابم دم از پاکی گوهر می زنم
هر که را در جوهرم حرفی بود سر می زنم! در
ابرم اما تشنه هر آب تلخی نیستم
خیمه بر دریا به قصد آب گوهر می زنم
صبر ایوبی به خونی طاقت من تشنه است
لب پر از تبخال و استغنا به کوثر می زنم
از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
من همان از ساده لوحی حلقه بر در می زنم
آن غیورم کز حرم نامه بنویسم به او
مهر بر مکتوب از خون کبوتر می زنم
دسته گل شد سر دستار بیدردان و من
پنجه خونین به جای لاله بر سر می زنم
بیغمان بر خاک می ریزند ساغر را و من
بر رگ تاک از خمار باده نشتر می زنم
بلبل آزرده ام پاسم بدار ای باغبان
ناگهان از رخنه دیوار بر در می زنم
دل حریف خنده دندان نمای شانه نیست
پشت دستی بر سر زلف معنبر می زنم
عاشقم اما نمی بینم به رویش ماه ماه
طوطیم لیکن تغافلها به شکر می زنم
زخم کافر نعمت از کان نمک لذت نیافت
بعد ازین خود را به قلب شور محشر می زنم
صائب ازبس دست و پادر عاشقی گم کرده ام
گل به زیر پای دارم، دست بر سر می زنم
هر که را در جوهرم حرفی بود سر می زنم! در
ابرم اما تشنه هر آب تلخی نیستم
خیمه بر دریا به قصد آب گوهر می زنم
صبر ایوبی به خونی طاقت من تشنه است
لب پر از تبخال و استغنا به کوثر می زنم
از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
من همان از ساده لوحی حلقه بر در می زنم
آن غیورم کز حرم نامه بنویسم به او
مهر بر مکتوب از خون کبوتر می زنم
دسته گل شد سر دستار بیدردان و من
پنجه خونین به جای لاله بر سر می زنم
بیغمان بر خاک می ریزند ساغر را و من
بر رگ تاک از خمار باده نشتر می زنم
بلبل آزرده ام پاسم بدار ای باغبان
ناگهان از رخنه دیوار بر در می زنم
دل حریف خنده دندان نمای شانه نیست
پشت دستی بر سر زلف معنبر می زنم
عاشقم اما نمی بینم به رویش ماه ماه
طوطیم لیکن تغافلها به شکر می زنم
زخم کافر نعمت از کان نمک لذت نیافت
بعد ازین خود را به قلب شور محشر می زنم
صائب ازبس دست و پادر عاشقی گم کرده ام
گل به زیر پای دارم، دست بر سر می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۸
همتی یاران که جوشی از ته دل می زنم
می شوم طوفان، به قلب عالم گل می زنم
موج بیتابم عنانداری نمی آید زمن
بی تأمل سینه بر دریای هایل می زنم
نیست از شوق رهایی بیقراریهای من
بهر مردن دست وپا چون مرغ بسمل می زنم
می زند بهر شکستن دل همان بر سینه سنگ
سنگ عالم را اگر بر شیشه دل می زنم
پی به عیش بی زوال تلخکامی برده ام
کاسه چون چشم تو در زهر هلاهل می زنم
زلف جوهر را به باد بی نیازی می دهد
این تغافلها که من بر تیغ قاتل می زنم
تیشه فولاد می گردد به قصد پای من
در طریق عشق هر گامی که غافل می زنم
بحرم اما جان برای خاکساران می دهم
بوسه در هر جنبشی برروی ساحل می زنم
وصل نتواند مرا صائب ز افغان بازداشت
چون جرس فریادها در پای محمل می زنم
می شوم طوفان، به قلب عالم گل می زنم
موج بیتابم عنانداری نمی آید زمن
بی تأمل سینه بر دریای هایل می زنم
نیست از شوق رهایی بیقراریهای من
بهر مردن دست وپا چون مرغ بسمل می زنم
می زند بهر شکستن دل همان بر سینه سنگ
سنگ عالم را اگر بر شیشه دل می زنم
پی به عیش بی زوال تلخکامی برده ام
کاسه چون چشم تو در زهر هلاهل می زنم
زلف جوهر را به باد بی نیازی می دهد
این تغافلها که من بر تیغ قاتل می زنم
تیشه فولاد می گردد به قصد پای من
در طریق عشق هر گامی که غافل می زنم
بحرم اما جان برای خاکساران می دهم
بوسه در هر جنبشی برروی ساحل می زنم
وصل نتواند مرا صائب ز افغان بازداشت
چون جرس فریادها در پای محمل می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۹
چند روزی بر در صبر و تحمل می زنم
دست امیدی به دامان توکل می زنم
چند پاداش تنزل سرگرانی واکشم
بعد ازین من هم تغافل بر تغافل می زنم
در خور پروانه من نیست سوز هر چراغ
خویش را بر شعله آواز بلبل می زنم
چون ندارم دسترس بر طره طرار او
درگلستان شانه ای برزلف سنبل می زنم
سوختم از غصه صائب، بعد از ین چون بیغمان
می کشم جام شراب و خنده بر گل می زنم
دست امیدی به دامان توکل می زنم
چند پاداش تنزل سرگرانی واکشم
بعد ازین من هم تغافل بر تغافل می زنم
در خور پروانه من نیست سوز هر چراغ
خویش را بر شعله آواز بلبل می زنم
چون ندارم دسترس بر طره طرار او
درگلستان شانه ای برزلف سنبل می زنم
سوختم از غصه صائب، بعد از ین چون بیغمان
می کشم جام شراب و خنده بر گل می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۰
رشته امید را تا چند پیوندم به خلق
تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم
می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم
هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم
می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم
پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم
از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم
تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم
می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم
هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم
می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم
پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم
از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۱
می کنم دل خرج تا سیمین بری پیدا کنم
می دهم جان تا زجان شیرین تری پیدا کنم
هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من
به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم
تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری
هر نفس چون شمع می خواهم سری پیدا کنم
پاس ناموس وفا دارد مرا ازبیکسان
ورنه من هم می توانم دیگری پیدا کنم
ساده خواهد شد ز کوه درد و غم صحرای عشق
تا من بی صبر و طاقت لنگری پیدا کنم
رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا ز کار درهم عالم سری پیدا کنم
از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا
دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم
این قفس را آنقدر مشکن بهم ای سنگدل
تا من بی دست و پا بال و پری پیدا کنم
می گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن
می توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم
چون ندارم حاصلی صائب بکوشم چون چنار
تا به عذر بی بریها جوهری پیدا کنم
می دهم جان تا زجان شیرین تری پیدا کنم
هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من
به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم
تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری
هر نفس چون شمع می خواهم سری پیدا کنم
پاس ناموس وفا دارد مرا ازبیکسان
ورنه من هم می توانم دیگری پیدا کنم
ساده خواهد شد ز کوه درد و غم صحرای عشق
تا من بی صبر و طاقت لنگری پیدا کنم
رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا ز کار درهم عالم سری پیدا کنم
از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا
دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم
این قفس را آنقدر مشکن بهم ای سنگدل
تا من بی دست و پا بال و پری پیدا کنم
می گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن
می توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم
چون ندارم حاصلی صائب بکوشم چون چنار
تا به عذر بی بریها جوهری پیدا کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۲
جرأتی کو تا ز خواب ناز بیدارش کنم
ساغری چون دولت بیدار در کارش کنم
قلب من شایسته سودای ماه مصر نیست
خرده جان را مگر صرف خریدارش کنم
چون توانم دامن افشاند از گل بی خار او
من که نتوانم ز پای خود برون خارش کنم
ره به آن موی میان بردن نمی آید ز من
رشته جان را مگر پیوند زنارش کنم
حسن بی پروا نمی گردد به عاشق مهربان
هرنفس از ناله گرمی چه آزارش کنم
باردوش هرکه گردم چون سبوی پرشراب
در تلافی از غم عالم سبکبارش کنم
رحم اگر مانع نمی گردید از جرات مرا
می توانستم به درد خود گرفتارش کنم
مورم اما گرسلیمان را گذار افتد به من
صائب از راه نصیحت حرف در کارش کنم
ساغری چون دولت بیدار در کارش کنم
قلب من شایسته سودای ماه مصر نیست
خرده جان را مگر صرف خریدارش کنم
چون توانم دامن افشاند از گل بی خار او
من که نتوانم ز پای خود برون خارش کنم
ره به آن موی میان بردن نمی آید ز من
رشته جان را مگر پیوند زنارش کنم
حسن بی پروا نمی گردد به عاشق مهربان
هرنفس از ناله گرمی چه آزارش کنم
باردوش هرکه گردم چون سبوی پرشراب
در تلافی از غم عالم سبکبارش کنم
رحم اگر مانع نمی گردید از جرات مرا
می توانستم به درد خود گرفتارش کنم
مورم اما گرسلیمان را گذار افتد به من
صائب از راه نصیحت حرف در کارش کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۴
من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم
چون نسیم خوش نشین هردم زمینی خوش کنم
چون سویدا از جهان با گوشه دل قانعم
نیستم تخمی که هر ساعت زمینی خوش کنم
در دلم چون تیر این پهلو نشینان می خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشینی خوش کنم
هر کمان سست نبود در خور بازو مرا
می کشم ناز بتان تا نازنینی خوش کنم
می زند خون عقیق از شوق من جوش نشاط
می شود ازنامداران چون نگینی خوش کنم
نیست چون آب گهر نقل مکان در طالعم
قطره باران نیم هردم زمینی خوش کنم
حسن شهری مغز سودا را نمی آرد به جوش
می رویم تا لیلی صحرا نشینی خوش کنم
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم
زخم تیغ او کجا صائب نصیب من شود
خاطر خود از شکست آستینی خوش کنم
چون نسیم خوش نشین هردم زمینی خوش کنم
چون سویدا از جهان با گوشه دل قانعم
نیستم تخمی که هر ساعت زمینی خوش کنم
در دلم چون تیر این پهلو نشینان می خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشینی خوش کنم
هر کمان سست نبود در خور بازو مرا
می کشم ناز بتان تا نازنینی خوش کنم
می زند خون عقیق از شوق من جوش نشاط
می شود ازنامداران چون نگینی خوش کنم
نیست چون آب گهر نقل مکان در طالعم
قطره باران نیم هردم زمینی خوش کنم
حسن شهری مغز سودا را نمی آرد به جوش
می رویم تا لیلی صحرا نشینی خوش کنم
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم
زخم تیغ او کجا صائب نصیب من شود
خاطر خود از شکست آستینی خوش کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۵
چند چون تن پروران تعمیر آب و گل کنم
رخنه های جسم را محکم زلخت دل کنم
کیمیا ساز وجود خاکسارانم چو عشق
گرفتد بر مهره گل پرتو من دل کنم
می شود دل چون صدف در سینه تنگم دو نیم
تادرین دریای پرخون گوهری حاصل کنم
کوه می لرزد ز بی سنگی درین آشوبگاه
من چسان لنگر درین دریای بی ساحل کنم
همت من در فضای عرش جولان می زند
سر بر آرد از فلک تخمی که زیر گل کنم
بس که از گرد یتیمی مایه دارد گوهرم
در دل دریا اگر لنگر کنم ساحل کنم
می شود روشن چراغ نیکی از آب روان
خرده جان را نثار خنجر قاتل کنم
می گدازد شرم همت گوهر پاک مرا
بحر را صائب اگر در دامن سایل کنم
رخنه های جسم را محکم زلخت دل کنم
کیمیا ساز وجود خاکسارانم چو عشق
گرفتد بر مهره گل پرتو من دل کنم
می شود دل چون صدف در سینه تنگم دو نیم
تادرین دریای پرخون گوهری حاصل کنم
کوه می لرزد ز بی سنگی درین آشوبگاه
من چسان لنگر درین دریای بی ساحل کنم
همت من در فضای عرش جولان می زند
سر بر آرد از فلک تخمی که زیر گل کنم
بس که از گرد یتیمی مایه دارد گوهرم
در دل دریا اگر لنگر کنم ساحل کنم
می شود روشن چراغ نیکی از آب روان
خرده جان را نثار خنجر قاتل کنم
می گدازد شرم همت گوهر پاک مرا
بحر را صائب اگر در دامن سایل کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۸
جذبه ای کوتا سر از زندان تن بیرون کنم
چند لنگر در ضمیر خاک چون قارون کنم
من که بر سر خاک می ریزم به دست دیگران
در جهان بیوفا طرح عمارت چون کنم
رهنمایی می کنم مرغان فارغبال را
گاه گاهی گر سر از کنج قفس بیرون کنم
تیره نتوان کرد آب زندگانی را به خاک
جان چه باشد تا نثار آن لب میگون کنم
نسبتی در خاکساری نیست با مجنون مرا
کز غبار خاطر خود طرح صد هامون کنم
من که پر در لامکان بی نیازی می زنم
حاش لله شکوه از ناسازی گردون کنم
آب در چشم غزال از آه گرم من نماند
با خمار نرگس میگون لیلی چون کنم
غیرت همکار بنددست و پای جرات است
می روم زین بزم تا پروانه را ممنون کنم
صائب از شرم سبکباری گذارد پا به کوه
کوه درد خویش را گر عرض بر مجنون کنم
چند لنگر در ضمیر خاک چون قارون کنم
من که بر سر خاک می ریزم به دست دیگران
در جهان بیوفا طرح عمارت چون کنم
رهنمایی می کنم مرغان فارغبال را
گاه گاهی گر سر از کنج قفس بیرون کنم
تیره نتوان کرد آب زندگانی را به خاک
جان چه باشد تا نثار آن لب میگون کنم
نسبتی در خاکساری نیست با مجنون مرا
کز غبار خاطر خود طرح صد هامون کنم
من که پر در لامکان بی نیازی می زنم
حاش لله شکوه از ناسازی گردون کنم
آب در چشم غزال از آه گرم من نماند
با خمار نرگس میگون لیلی چون کنم
غیرت همکار بنددست و پای جرات است
می روم زین بزم تا پروانه را ممنون کنم
صائب از شرم سبکباری گذارد پا به کوه
کوه درد خویش را گر عرض بر مجنون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۲
دعوی گردن فرازی با اسیری چون کنم
در صف آزاد مردان این دلیری چون کنم
فقر تنها بی فنا چون دعوی بی شاهدست
با وجود هستی اظهار فقیری چون کنم
خوان خالی می شود رسوا چوبی سر پوش شد
نیستم سیر از حیات اظهار سیری چون کنم
عیبجویی زشت و از معیوب باشد زشت تر
سنگ کم دربار دارم بارگیری چون کنم
من که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آب
دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم
گرندارم گوشه ای در فقر عذر من بجاست
از گرفتن عار دارم گوشه گیری چون کنم
نیستم دلگیر اگر آیینه ام در زنگ ماند
من که اهل معنیم صورت پذیری چون کنم
من که از زاغ وزغن صائب خجالت می کشم
بانواسنجان قدسی هم صفیری چون کنم
در صف آزاد مردان این دلیری چون کنم
فقر تنها بی فنا چون دعوی بی شاهدست
با وجود هستی اظهار فقیری چون کنم
خوان خالی می شود رسوا چوبی سر پوش شد
نیستم سیر از حیات اظهار سیری چون کنم
عیبجویی زشت و از معیوب باشد زشت تر
سنگ کم دربار دارم بارگیری چون کنم
من که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آب
دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم
گرندارم گوشه ای در فقر عذر من بجاست
از گرفتن عار دارم گوشه گیری چون کنم
نیستم دلگیر اگر آیینه ام در زنگ ماند
من که اهل معنیم صورت پذیری چون کنم
من که از زاغ وزغن صائب خجالت می کشم
بانواسنجان قدسی هم صفیری چون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۳
گر کند آن بیوفا از من جدایی، چون کنم
من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم
زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نیر خایی چون کنم
در میان رشته زنار و آن موی کمر
فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم
آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادایی چون کنم
آسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم
بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنم
موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است
من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم
با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا
من درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنم
سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن
نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم
دیده خود را درین بستانسرا چون آفتاب
کاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنم
بیستون عشق می گویدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستایی چون کنم
من که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاه
صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم
من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم
زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نیر خایی چون کنم
در میان رشته زنار و آن موی کمر
فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم
آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادایی چون کنم
آسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم
بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنم
موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است
من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم
با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا
من درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنم
سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن
نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم
دیده خود را درین بستانسرا چون آفتاب
کاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنم
بیستون عشق می گویدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستایی چون کنم
من که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاه
صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۵
در سماع بیخودی چون دست بالامی کنم
کوچه ها در رود نیل چرخ پیدا می کنم
با سویدای دل ازسیر فلکها فارغم
گردش پرگار در مرکز تماشا می کنم
طور را گستاخی موسی بیابان مرگ کرد
من همان از سادگی عرض تمنا می کنم
بیخودی مرهم به داغ تنگدستی می نهد
هر دو عالم را به یک پیمانه سودامی کنم
بادبان کشتی می می کنم سجاده را
با پریرویان مشرب سیر دریا می کنم
دامن اکسیر خرسندی به دست آورده ام
زهر اگر ریزند در جامم گوارا می کنم
مردم از مینا به ساغر باده می ریزد و من
از تنک ظرفی می از ساغر به مینا می کنم
تا به کی صائب عنانداری کنم سیلاب را
دست برمی دارم از دل رو به صحرا می کنم
کوچه ها در رود نیل چرخ پیدا می کنم
با سویدای دل ازسیر فلکها فارغم
گردش پرگار در مرکز تماشا می کنم
طور را گستاخی موسی بیابان مرگ کرد
من همان از سادگی عرض تمنا می کنم
بیخودی مرهم به داغ تنگدستی می نهد
هر دو عالم را به یک پیمانه سودامی کنم
بادبان کشتی می می کنم سجاده را
با پریرویان مشرب سیر دریا می کنم
دامن اکسیر خرسندی به دست آورده ام
زهر اگر ریزند در جامم گوارا می کنم
مردم از مینا به ساغر باده می ریزد و من
از تنک ظرفی می از ساغر به مینا می کنم
تا به کی صائب عنانداری کنم سیلاب را
دست برمی دارم از دل رو به صحرا می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۶
رشته جسم گرانجان را ز سر وا می کنم
سر برون چون سوزن از جیب مسیحا می کنم
چون می نارس امید پختگیها مانع است
در شکست خم دو روزی گرمدارامی کنم
آه آتشبار من در حسرت اسباب نیست
سینه را پاک از خس و خار تمنا می کنم
یک صدف بی گوهر عبرت ندارد روزگار
نیست از غفلت چو طفلان گر تماشا می کنم
چشم احسان دارم از بی حاصلان روزگار
زیر سرو وبید دامان از طمع وامی کنم
از گریبان صدف بهر چه آرم سر برون
من کز آب گوهر خود سیر دریا می کنم
دیگران گرباده از مینا به ساغر می کنند
من زکم ظرفی می از ساغر به مینا می کنم
بی محابا می زنم بر قلب آتش چون سپند
مصرع بر جسته ای هرگاه انشا می کنم
حاش لله خانه گل را کنم نقش و نگار
من که دل را ساده از خال سویدا می کنم
آنچنان با فقر خرسندم که گر بال هما
بر سر من سایه اندازد ز سروامی کنم
دشمن آیینه صافند معیوبان و من
از برای عیب خود آیینه پیدا می کنم
نیست از عزلت مرا مطلب اگر شهرت چرا
قاف را سنگ نشان صائب چو عنقا می کنم
سر برون چون سوزن از جیب مسیحا می کنم
چون می نارس امید پختگیها مانع است
در شکست خم دو روزی گرمدارامی کنم
آه آتشبار من در حسرت اسباب نیست
سینه را پاک از خس و خار تمنا می کنم
یک صدف بی گوهر عبرت ندارد روزگار
نیست از غفلت چو طفلان گر تماشا می کنم
چشم احسان دارم از بی حاصلان روزگار
زیر سرو وبید دامان از طمع وامی کنم
از گریبان صدف بهر چه آرم سر برون
من کز آب گوهر خود سیر دریا می کنم
دیگران گرباده از مینا به ساغر می کنند
من زکم ظرفی می از ساغر به مینا می کنم
بی محابا می زنم بر قلب آتش چون سپند
مصرع بر جسته ای هرگاه انشا می کنم
حاش لله خانه گل را کنم نقش و نگار
من که دل را ساده از خال سویدا می کنم
آنچنان با فقر خرسندم که گر بال هما
بر سر من سایه اندازد ز سروامی کنم
دشمن آیینه صافند معیوبان و من
از برای عیب خود آیینه پیدا می کنم
نیست از عزلت مرا مطلب اگر شهرت چرا
قاف را سنگ نشان صائب چو عنقا می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۷
از تحمل خصم را چین از جبین وا می کنم
با کلید موم قفل آهنین وامی کنم
بر گشاد عقده دل نیست دستم ورنه من
غنچه پیکان به باد آستین وامی کنم
هر قدر پهلو تهی سازد زمن از سادگی
جای خود از نامداری درنگین وامی کنم
می چکد صد لاله خون بر خاک از هر ناخنم
یک گره تازان دو زلف عنبرین وامی کنم
جای خود را در دل سخت فلک از راستی
با دم گیرا چو صبح راستین وامی کنم
گرچه از بی حاصلی تخم امیدم سوخته است
پیش خرمن من دامنی چون خوشه چین وامی کنم
نام خود سازند مردان محو ومن از سادگی
در تلاش نام میدان چون نگین وامی کنم
چاردیوار صدف شایسته اقبال نیست
در غریبی چشم چون در ثمین وامی کنم
خاکساری پرده چشم حسودان می شود
بال و پر چون ریشه در زیر زمین وامی کنم
می کنم شکر گل بی خار از فهمیدگی
گر به روی خار چشم پاک بین وامی کنم
در دل هرکس که از غم هست صائب عقده ای
از نسیم گفتگوی دلنشین وامی کنم
با کلید موم قفل آهنین وامی کنم
بر گشاد عقده دل نیست دستم ورنه من
غنچه پیکان به باد آستین وامی کنم
هر قدر پهلو تهی سازد زمن از سادگی
جای خود از نامداری درنگین وامی کنم
می چکد صد لاله خون بر خاک از هر ناخنم
یک گره تازان دو زلف عنبرین وامی کنم
جای خود را در دل سخت فلک از راستی
با دم گیرا چو صبح راستین وامی کنم
گرچه از بی حاصلی تخم امیدم سوخته است
پیش خرمن من دامنی چون خوشه چین وامی کنم
نام خود سازند مردان محو ومن از سادگی
در تلاش نام میدان چون نگین وامی کنم
چاردیوار صدف شایسته اقبال نیست
در غریبی چشم چون در ثمین وامی کنم
خاکساری پرده چشم حسودان می شود
بال و پر چون ریشه در زیر زمین وامی کنم
می کنم شکر گل بی خار از فهمیدگی
گر به روی خار چشم پاک بین وامی کنم
در دل هرکس که از غم هست صائب عقده ای
از نسیم گفتگوی دلنشین وامی کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۸
درریاض آفرینش صد دل بی برگ را
با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم
بر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیست
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم
خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم
فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم
نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم
تشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبان
هر کجا امید طوفان است لنگر می کنم
چند در خامی سراید روزگارم سوختم
عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم
باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد
هرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنم
دانه من بازمین خاکساری آشناست
می کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنم
ناتوانی پرده چشم حسودان می شود
عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم
برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم
چون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابر
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنم
موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان
جوشن داودی تسلیم در بر می کنم
چون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم
بر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیست
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم
خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم
فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم
نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم
تشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبان
هر کجا امید طوفان است لنگر می کنم
چند در خامی سراید روزگارم سوختم
عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم
باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد
هرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنم
دانه من بازمین خاکساری آشناست
می کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنم
ناتوانی پرده چشم حسودان می شود
عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم
برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم
چون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابر
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنم
موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان
جوشن داودی تسلیم در بر می کنم
چون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۰
خاک را از آب روی خود گلستان می کنم
قطره ای تا در بساطم هست طوفان می کنم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
در سواد شهر جولان در بیابان می کنم
گرچه از قسمت دم آبی نصیب من شده است
صد دهان زخم را چون تیغ خندان می کنم
از جهان آب و گل تادست شستم چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم
تیر باران حوادث تر نمی سازد مرا
خواب راحت همچو شیران در نیستان می کنم
دیده من تا سفید از گریه چون دستار شد
خواب در یک پیرهن با ماه کنعان می کنم
قطره ای تا در بساطم هست طوفان می کنم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
در سواد شهر جولان در بیابان می کنم
گرچه از قسمت دم آبی نصیب من شده است
صد دهان زخم را چون تیغ خندان می کنم
از جهان آب و گل تادست شستم چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم
تیر باران حوادث تر نمی سازد مرا
خواب راحت همچو شیران در نیستان می کنم
دیده من تا سفید از گریه چون دستار شد
خواب در یک پیرهن با ماه کنعان می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۱
گر ز دلتنگی لبی چون غنچه خندان می کنم
ترک سرزین رهگذر بر خویش آسان می کنم
سایلان از شرم احسان اب می گردند و من
می شوم آب از حیا با هر که احسان می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم
تنگ ظرفی دستگاه عیش را سازد وسیع
هست تا یک قطره می در شیشه طوفان می کنم
گر چه خون در پیکرم ز افسردگی پژمرده است
پنجه در سر پنجه دریا چو مرجان می کنم
هر که از سنگین دلی خون می کند در کاسه ام
از دل خونگرم من لعل بدخشان می کنم
ترک سرزین رهگذر بر خویش آسان می کنم
سایلان از شرم احسان اب می گردند و من
می شوم آب از حیا با هر که احسان می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم
تنگ ظرفی دستگاه عیش را سازد وسیع
هست تا یک قطره می در شیشه طوفان می کنم
گر چه خون در پیکرم ز افسردگی پژمرده است
پنجه در سر پنجه دریا چو مرجان می کنم
هر که از سنگین دلی خون می کند در کاسه ام
از دل خونگرم من لعل بدخشان می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۴
پرده شرم حجاب امروز یک سو می کنم
با نقاب بی مروت کاریکرو می کنم
پیش گام همت من آب باریکی است بحر
کی چو سرو استادگی در هر لب جو می کنم
بوی پیراهن ز شوق من گریبان چاک ومن
غنچه تصویر را از سادگی بو می کنم
سنگ و آهن را به همت می توانم بال داد
صید اگر خواهم به شاهین ترازو می کنم
از نگاه گرم دارم برق را در پیچ وتاب
گربه خاکستر ببینم آتشین رومی کنم
گرچو مجنون پیش من یک روز زانو ته کند
چشم بازیگوش آهو را سخنگو می کنم
چون به مهر و مه بسنجم حسن او در خیال
از ترنج غبغب یوسف ترازو می کنم
اختیار باغ اگر صائب بود در دست من
خرده گل را سپند آن گل رو می کنم
با نقاب بی مروت کاریکرو می کنم
پیش گام همت من آب باریکی است بحر
کی چو سرو استادگی در هر لب جو می کنم
بوی پیراهن ز شوق من گریبان چاک ومن
غنچه تصویر را از سادگی بو می کنم
سنگ و آهن را به همت می توانم بال داد
صید اگر خواهم به شاهین ترازو می کنم
از نگاه گرم دارم برق را در پیچ وتاب
گربه خاکستر ببینم آتشین رومی کنم
گرچو مجنون پیش من یک روز زانو ته کند
چشم بازیگوش آهو را سخنگو می کنم
چون به مهر و مه بسنجم حسن او در خیال
از ترنج غبغب یوسف ترازو می کنم
اختیار باغ اگر صائب بود در دست من
خرده گل را سپند آن گل رو می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۵
می شود پرشور هروادی که مجنونش منم
وقت ملکی خوش که در صحرا وهامونش منم
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هرکه می گرداند از من روی ممنونش منم
می شود چون غنچه کار دل به خون خوردن تمام
نیست هرکس تشنه خون تشنه خونش منم
هرکه کرد ادراک من دریافت راز چرخ را
آسمان سر بسته مکتوبی است مضمونش منم
زاهل همت کم شود خمخانه گردون تهی
گر فلاطون رفت از عالم فلاطونش منم
عشق خوش دارد مرا بهر فریب دیگران
پیش پای ساده لوحی نعل وارونش منم
چارباغ عالم از طبع روانم تازه است
دجله و نیل و فرات ورود جیحونش منم
نیستم شرمنده حرفی چه جای بوسه ای
گرچه عمری شد اسیر لعل میگونش منم
می خورم دانسته بازی از فریب وعده اش
ورنه از پی بردگان نعل وارونش منم
ناله من می رسد صائب به آن عشرت سر
گربه ظاهر دور از بزم همایونش منم
وقت ملکی خوش که در صحرا وهامونش منم
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هرکه می گرداند از من روی ممنونش منم
می شود چون غنچه کار دل به خون خوردن تمام
نیست هرکس تشنه خون تشنه خونش منم
هرکه کرد ادراک من دریافت راز چرخ را
آسمان سر بسته مکتوبی است مضمونش منم
زاهل همت کم شود خمخانه گردون تهی
گر فلاطون رفت از عالم فلاطونش منم
عشق خوش دارد مرا بهر فریب دیگران
پیش پای ساده لوحی نعل وارونش منم
چارباغ عالم از طبع روانم تازه است
دجله و نیل و فرات ورود جیحونش منم
نیستم شرمنده حرفی چه جای بوسه ای
گرچه عمری شد اسیر لعل میگونش منم
می خورم دانسته بازی از فریب وعده اش
ورنه از پی بردگان نعل وارونش منم
ناله من می رسد صائب به آن عشرت سر
گربه ظاهر دور از بزم همایونش منم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۶
چند از غفلت به عیب دیگران گویاشوم
سرمه ای کو تا به عیب خویشتن بینا شوم
غیرتی کو تا ز خود آتش بر آرم چون چنار
تا به چند از بی بری بارچمن پیراشوم
چون کمان از خانه آرایی ندیدم حاصلی
وحشتی کو تا جدا از خود به منزلها شوم
از گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستم
گرنهان از دیده ها در خلوت عنقا شوم
همچو پیکان باشد از آتش کلید قفل من
غنچه گل نیستم کز هر نسیمی واشوم
دستگیری کن مرا ساقی به یک رطل گران
تا سبکبار از غم دنیا و مافیها شوم
ناتمامان چون مه نو یاد من خواهند کرد
از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم
سنگ طفلان است دامنگیر مجنون مرا
ورنه من هم می توانم سیل این صحراشوم
لنگری کو تا چو گوهر جمع سازم خویش را
چون حباب و موج تاکی خرج این دریا شوم
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان
من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم
می شمارد چرخ بی انصاف صبح کاذبم
گرزنور صدق روشن چون ید بیضا شوم
در گلستان که شبنم مهر از لب برنداشت
چون زر گل چند خرج خنده بیجاشوم
همچنان از خلق طعن خودنمایی می کشم
با زمین هموار اگر صائب چو نقش پا شوم
سرمه ای کو تا به عیب خویشتن بینا شوم
غیرتی کو تا ز خود آتش بر آرم چون چنار
تا به چند از بی بری بارچمن پیراشوم
چون کمان از خانه آرایی ندیدم حاصلی
وحشتی کو تا جدا از خود به منزلها شوم
از گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستم
گرنهان از دیده ها در خلوت عنقا شوم
همچو پیکان باشد از آتش کلید قفل من
غنچه گل نیستم کز هر نسیمی واشوم
دستگیری کن مرا ساقی به یک رطل گران
تا سبکبار از غم دنیا و مافیها شوم
ناتمامان چون مه نو یاد من خواهند کرد
از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم
سنگ طفلان است دامنگیر مجنون مرا
ورنه من هم می توانم سیل این صحراشوم
لنگری کو تا چو گوهر جمع سازم خویش را
چون حباب و موج تاکی خرج این دریا شوم
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان
من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم
می شمارد چرخ بی انصاف صبح کاذبم
گرزنور صدق روشن چون ید بیضا شوم
در گلستان که شبنم مهر از لب برنداشت
چون زر گل چند خرج خنده بیجاشوم
همچنان از خلق طعن خودنمایی می کشم
با زمین هموار اگر صائب چو نقش پا شوم