عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۳
چند در خاک وطن غنچه بود بال و پرم؟
در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم
پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بر سرم
عیش موری ز ترشرویی من تلخ نشد
نی به ناخن ز چه کردند عبث چون شکرم؟
جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
آب حیوانم و از ریگ روان تشنه ترم
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
آه اگر صبر نمی داد به دست این سپرم
بس که بی مهری ایام گزیده است مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم
سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست
گرچه با دشمن و با دشمن و با دوست چو شیر و شکرم
من که در حسرت پرواز به خاک افتادم
عجبی نیست پر تیر شود بال و پرم
مپسند ای فلک سفله که در صلب صدف
مهره گل شود از گرد کسادی گهرم
تا سر از حلقه بیدارلان برزده ام
خون مرده است سواد دو جهان در نظرم
صائب از کشمکش دهر چنان دلگیرم
که نفس ناخن الماس بود بر جگرم
در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم
پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بر سرم
عیش موری ز ترشرویی من تلخ نشد
نی به ناخن ز چه کردند عبث چون شکرم؟
جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
آب حیوانم و از ریگ روان تشنه ترم
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
آه اگر صبر نمی داد به دست این سپرم
بس که بی مهری ایام گزیده است مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم
سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست
گرچه با دشمن و با دشمن و با دوست چو شیر و شکرم
من که در حسرت پرواز به خاک افتادم
عجبی نیست پر تیر شود بال و پرم
مپسند ای فلک سفله که در صلب صدف
مهره گل شود از گرد کسادی گهرم
تا سر از حلقه بیدارلان برزده ام
خون مرده است سواد دو جهان در نظرم
صائب از کشمکش دهر چنان دلگیرم
که نفس ناخن الماس بود بر جگرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۴
چند خود را زخیال تو به خواب اندازم ؟
چند از تشنه لبی سنگ در آب اندازم؟
در نهانخانه محوست عبادتگاهم
نیستم موج که سجاده بر آب اندازم
لاله ای نیست صباحت که مرا گرم کند
چه بر این آتش افسرده کباب اندازم؟
چند در پرده توان مشق نظر بازی کرد؟
طرح نظاره به آن روی نقاب اندازم
من که بر چشم خود از نور شرر می لرزم
به چه جرأت ز جمال تو نقاب اندازم؟
منت آب خضر سوخت مرا، نزدیک است
که نفس سوخته خود را به سراب اندازم
تلخیی نیست که بر خود نتوان شیرین کرد
به که مهر لب او را به شراب اندازم
چند در شعر کنم عمر گرامی را صرف؟
چند ازین گوهر نایاب در آب اندازم
به که کوتاه کنم زلف سخن را صائب
رگ جان را چه ضرورست به تاب اندازم؟
چند از تشنه لبی سنگ در آب اندازم؟
در نهانخانه محوست عبادتگاهم
نیستم موج که سجاده بر آب اندازم
لاله ای نیست صباحت که مرا گرم کند
چه بر این آتش افسرده کباب اندازم؟
چند در پرده توان مشق نظر بازی کرد؟
طرح نظاره به آن روی نقاب اندازم
من که بر چشم خود از نور شرر می لرزم
به چه جرأت ز جمال تو نقاب اندازم؟
منت آب خضر سوخت مرا، نزدیک است
که نفس سوخته خود را به سراب اندازم
تلخیی نیست که بر خود نتوان شیرین کرد
به که مهر لب او را به شراب اندازم
چند در شعر کنم عمر گرامی را صرف؟
چند ازین گوهر نایاب در آب اندازم
به که کوتاه کنم زلف سخن را صائب
رگ جان را چه ضرورست به تاب اندازم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۵
تا به کی افتم و تا چند بپا برخیزم؟
من که افتادنی ام چند زجا برخیزم؟
من که تا خاستم از خاک، به خون افتادم
در قیامت دگر از خاک چرا برخیزم؟
چون لب خشک صدف تشنه آب گهرم
نه حبابم که پی کسب هوا برخیزم
من که از پستی طالع به زمین بستم نقش
نیست امید که در روز جزا برخیزم
نه سرو برگ غریبی، نه سرانجام وطن
به چه طاقت بنشینم، به چه پا خیزم؟
چاره غفلت من صور قیامت نکند
این نه خوابی است که از وی به صدا برخیزم
خاک بادا به سر همت مردانه من
اگر از خاک به اقبال هما برخیزم
قدمی بر سر خاکم بر زیارت بگذار
تا ز خواب عدم آغوش گشا برخیزم
من که گم کرده خود یافتم اینجا صائب
دیگر از کوی خرابات چرا برخیزم؟
من که افتادنی ام چند زجا برخیزم؟
من که تا خاستم از خاک، به خون افتادم
در قیامت دگر از خاک چرا برخیزم؟
چون لب خشک صدف تشنه آب گهرم
نه حبابم که پی کسب هوا برخیزم
من که از پستی طالع به زمین بستم نقش
نیست امید که در روز جزا برخیزم
نه سرو برگ غریبی، نه سرانجام وطن
به چه طاقت بنشینم، به چه پا خیزم؟
چاره غفلت من صور قیامت نکند
این نه خوابی است که از وی به صدا برخیزم
خاک بادا به سر همت مردانه من
اگر از خاک به اقبال هما برخیزم
قدمی بر سر خاکم بر زیارت بگذار
تا ز خواب عدم آغوش گشا برخیزم
من که گم کرده خود یافتم اینجا صائب
دیگر از کوی خرابات چرا برخیزم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۶
جذبه ای کو که ز خود دست فشان برخیزم؟
از جهان بی دل و چشم نگران برخیزم
گرد من برتو گران است، بیفشان دستی
که ز دامان تو ای سرو روان برخیزم
مغز را پوست حجاب است ز آمیزش قند
کی بود که ز سر هر دو جهان برخیزم؟
پیش از آن دم که شوم خاک، ز خاکم بردار
تا به نقد از سر این خرده جان برخیزم
به شتابی که سپند از سر آتش خیزد
به هوای تو من از خویش چنان برخیزم
به سبکدستی سیلاب فنا ممکن نیست
کز سر راه تو چون سنگ نشان برخیزم
چند در سود و زیان عمر سر آید، کو عشق
تا ازین عالم پر سود و زیان برخیزم
سرو آزاده من تا نشود ساده ز نقش
نیست ممکن ز لب آب روان برخیزم
در کمانخانه افلاک اقامت کفرست
به میان آمده ام تا ز میان برخیزم
آنچنان پیکر من نقش نبسته است به خاک
که به بانگ جرس از خواب گران برخیزم
گر چه چون سایه زمین گیر ز پیری شده ام
به هواداری آن سرو جوان برخیزم
خوابم از سختی ایام سبک گردیده است
بستر نرم ندارم که گران برخیزم
مهلت عمر کم و فرصت خدمت تنگ است
مگر از خاک چو نی بسته میان برخیزم
آن سپندم که زتر دامنی خود صائب
از سر آتش سوزنده گران برخیزم
از جهان بی دل و چشم نگران برخیزم
گرد من برتو گران است، بیفشان دستی
که ز دامان تو ای سرو روان برخیزم
مغز را پوست حجاب است ز آمیزش قند
کی بود که ز سر هر دو جهان برخیزم؟
پیش از آن دم که شوم خاک، ز خاکم بردار
تا به نقد از سر این خرده جان برخیزم
به شتابی که سپند از سر آتش خیزد
به هوای تو من از خویش چنان برخیزم
به سبکدستی سیلاب فنا ممکن نیست
کز سر راه تو چون سنگ نشان برخیزم
چند در سود و زیان عمر سر آید، کو عشق
تا ازین عالم پر سود و زیان برخیزم
سرو آزاده من تا نشود ساده ز نقش
نیست ممکن ز لب آب روان برخیزم
در کمانخانه افلاک اقامت کفرست
به میان آمده ام تا ز میان برخیزم
آنچنان پیکر من نقش نبسته است به خاک
که به بانگ جرس از خواب گران برخیزم
گر چه چون سایه زمین گیر ز پیری شده ام
به هواداری آن سرو جوان برخیزم
خوابم از سختی ایام سبک گردیده است
بستر نرم ندارم که گران برخیزم
مهلت عمر کم و فرصت خدمت تنگ است
مگر از خاک چو نی بسته میان برخیزم
آن سپندم که زتر دامنی خود صائب
از سر آتش سوزنده گران برخیزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۸
من که از داغ جنون ساغر سرشار باشم
خاک بر فرقم اگر منت دستار باشم
روی در دامن صحرای جنون می آرم
چند بنشینم و خط بر رخ دیوار کشم؟
مردمی مردمک چشم جهان بین من است
پرده دیده خود در قدم خار کشم
چشمم از نیش مکافات ز بس ترسیده است
زهره ام نیست که ناخن به رگ تار کشم
کاوش سینه ز صد کار برآورد مرا
دست خود بوسم اگر دست ازین کار کشم
از قماش سخنم صبح بناگوش ترست
با چنین جنس چرا ناز خریدار کشم؟
من که از خرقه ناموس برون آمده ام
چون سر دار چرا منت دستار کشم؟
به تغافل جگر خصم زبون می سوزم
نیستم برق که خنجر به رخ خار کشم
نیست در روی زمین گوشه امنی صائب
رخت ازین لجه پر خون به سردار کشم
خاک بر فرقم اگر منت دستار باشم
روی در دامن صحرای جنون می آرم
چند بنشینم و خط بر رخ دیوار کشم؟
مردمی مردمک چشم جهان بین من است
پرده دیده خود در قدم خار کشم
چشمم از نیش مکافات ز بس ترسیده است
زهره ام نیست که ناخن به رگ تار کشم
کاوش سینه ز صد کار برآورد مرا
دست خود بوسم اگر دست ازین کار کشم
از قماش سخنم صبح بناگوش ترست
با چنین جنس چرا ناز خریدار کشم؟
من که از خرقه ناموس برون آمده ام
چون سر دار چرا منت دستار کشم؟
به تغافل جگر خصم زبون می سوزم
نیستم برق که خنجر به رخ خار کشم
نیست در روی زمین گوشه امنی صائب
رخت ازین لجه پر خون به سردار کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۹
منم آن سیل که دریا نکند خاموشم
کوه را کشتی طوفان زده سازد جوشم
از ملامت نکنم شکوه ز بی حوصلگی
سخن تلخ می تلخ بود در گوشم
جوش من لنگر آرام نمی داند چیست
نیست چون باده نارس دو سه روزی جوشم
از خرابات مغان پای بروی نگذارم
تا سبو دست نوازش نکشد بر دوشم
چشم پرکار بتان ساغر خالی است مرا
می گلرنگ چه باشد که رباید هوشم
نیم ایمن ز پشیمانی بی انصافان
به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم
گر چه از شمع تهی نیست کنارم شبها
دایم از شرم چو محراب تهی آغوشم
نیست از نوش چو زنبور به جز نیش مرا
اگر چه نه دایره شد شان عسل از نوشم
منم آن کودک بدخو که ز ناسازی دل
نتوان کرد به کام دو جهان خاموشم
چون به پای خم می سر نگذارم صائب؟
من که از باده گلرنگ فزاید هوشم
کوه را کشتی طوفان زده سازد جوشم
از ملامت نکنم شکوه ز بی حوصلگی
سخن تلخ می تلخ بود در گوشم
جوش من لنگر آرام نمی داند چیست
نیست چون باده نارس دو سه روزی جوشم
از خرابات مغان پای بروی نگذارم
تا سبو دست نوازش نکشد بر دوشم
چشم پرکار بتان ساغر خالی است مرا
می گلرنگ چه باشد که رباید هوشم
نیم ایمن ز پشیمانی بی انصافان
به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم
گر چه از شمع تهی نیست کنارم شبها
دایم از شرم چو محراب تهی آغوشم
نیست از نوش چو زنبور به جز نیش مرا
اگر چه نه دایره شد شان عسل از نوشم
منم آن کودک بدخو که ز ناسازی دل
نتوان کرد به کام دو جهان خاموشم
چون به پای خم می سر نگذارم صائب؟
من که از باده گلرنگ فزاید هوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۰
تاخت از سینه به مژگان دل بازیگوشم
گشت بال و پر طوفان دل بازیگوشم
من که در صومعه سر حلقه پیران بودم
کرد بازیچه طفلان دل بازیگوشم
من کجا، خنده زدن چون گل بیدرد کجا؟
کرد چون غنچه پریشان دل بازیگوشم
گر چه در کنج قفس بال و پرم غنچه شده است
می کند سیر گلستان دل بازیگوشم
بیقرارست چو مو بر سر آتش، تا شد
زلف را سلسله جنبان دل بازیگوشم
همه شب در تن مجروح ز بی آرامی
می کند سیر چو پیکان دل بازیگوشم
هست چون برق نمایان ز رگ ابر بهار
از سر زلف پریشان دل بازیگوشم
نیست از ترکش پر تیر خطر پیکان را
می زند بر صف مژگان دل بازیگوشم
بس که زد قطره به هر کوچه بآورد آخر
گرد از عالم امکان دل بازیگوشم
همچو طوطی که ز آیینه به گفتار آید
شد از آن چهره سخندان دل بازیگوشم
نیست ممکن که به فکر من بیدل افتد
صائب از حلقه طفلان دل بازیگوشم
گشت بال و پر طوفان دل بازیگوشم
من که در صومعه سر حلقه پیران بودم
کرد بازیچه طفلان دل بازیگوشم
من کجا، خنده زدن چون گل بیدرد کجا؟
کرد چون غنچه پریشان دل بازیگوشم
گر چه در کنج قفس بال و پرم غنچه شده است
می کند سیر گلستان دل بازیگوشم
بیقرارست چو مو بر سر آتش، تا شد
زلف را سلسله جنبان دل بازیگوشم
همه شب در تن مجروح ز بی آرامی
می کند سیر چو پیکان دل بازیگوشم
هست چون برق نمایان ز رگ ابر بهار
از سر زلف پریشان دل بازیگوشم
نیست از ترکش پر تیر خطر پیکان را
می زند بر صف مژگان دل بازیگوشم
بس که زد قطره به هر کوچه بآورد آخر
گرد از عالم امکان دل بازیگوشم
همچو طوطی که ز آیینه به گفتار آید
شد از آن چهره سخندان دل بازیگوشم
نیست ممکن که به فکر من بیدل افتد
صائب از حلقه طفلان دل بازیگوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۳
شوق کرده است ز بس گرم سفر چون قلمم
نقش پا، سوخته آید به نظر چون قلمم
بس که کرده است سیه مست مرا ذوق سخن
می زنم حرف و ز خود نیست خبر چون قلمم
جای اشک از مژه ام خون سیه می ریزد
می دود دود دل از بس که به سر چون قلمم
هست در قبضه فرمان قضا نبض مرا
از سیه کاری خود نیست خبر چون قلمم
صرف گفتار شد از دل سیهی عمر مرا
دل دونیم است ازین راهگذار چون قلمم
زینهمه نقش دلاویز که بر آب زدم
گریه و ناله و آه است ثمر چون قلمم
زان گهرها که از آن چشم جهان روشن شد
نیست جز آب سیه پیش نظر چون قلمم
گر چه سر از خط فرمان نکشیدم هرگز
عمر آمد به ته تیغ بر چون قلمم
ره نبردم به سرا پرده معنی، هر چند
عمر کوتاه شد از سیر و سفر چون قلمم
راستی بود، اگر بود مرا تقصیری
از چه بستند و گشودند کمر چون قلمم؟
جز سخن نیست مرا باغ و بهاری صائب
آه اگر خشک شود دیده تر چون قلمم
نقش پا، سوخته آید به نظر چون قلمم
بس که کرده است سیه مست مرا ذوق سخن
می زنم حرف و ز خود نیست خبر چون قلمم
جای اشک از مژه ام خون سیه می ریزد
می دود دود دل از بس که به سر چون قلمم
هست در قبضه فرمان قضا نبض مرا
از سیه کاری خود نیست خبر چون قلمم
صرف گفتار شد از دل سیهی عمر مرا
دل دونیم است ازین راهگذار چون قلمم
زینهمه نقش دلاویز که بر آب زدم
گریه و ناله و آه است ثمر چون قلمم
زان گهرها که از آن چشم جهان روشن شد
نیست جز آب سیه پیش نظر چون قلمم
گر چه سر از خط فرمان نکشیدم هرگز
عمر آمد به ته تیغ بر چون قلمم
ره نبردم به سرا پرده معنی، هر چند
عمر کوتاه شد از سیر و سفر چون قلمم
راستی بود، اگر بود مرا تقصیری
از چه بستند و گشودند کمر چون قلمم؟
جز سخن نیست مرا باغ و بهاری صائب
آه اگر خشک شود دیده تر چون قلمم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۴
چشم بیمار بلایی است که من می دانم
زیر این درد دوایی است که من می دانم
جلوه سرو برآورده بالای کسی است
خوبی گل ز لقایی است که من می دانم
هیچ جا گر چه ازو نیست که نازش نرسد
ناز آن شوخ ز جایی است که من می دانم
دست گلچین شود از خنده گلهای گستاخ
خشم او لطف بجایی است که من می دانم
جوهر خط که در آن آینه رو پنهان است
زره زیر قبایی است که من می دانم
از اداهای تو کوته نظران بیخبرند
هر ادا تیر قضایی است که من می دانم
گر چه این بادیه از بانگ جرس پرشورست
گوش لیلی به نوایی است که من می دانم
می شود باد مراد دل دریایی من
نی اگر نغمه سرایی است که من می دانم
همتی کز دو جهان است دست فشان می گذرد
در زخم زلف دوتایی است که من می دانم
در ره عشق که بال و پر او عریانی است
راهزن راهنمایی است که من می دانم
قبله مردم آزاده یکی می باشد
در سر سرو هوایی است که من می دانم
موج دریای حوادث دل چون آینه را
صیقل زنگ زدایی است که من می دانم
در خرابی است دو صد گنج سعادت مدفون
جغد را فر همایی است که من می دانم
زاهد کودن و ادراک لطایف، هیهات
می و نی آب و هوایی است که من می دانم
پیش قارون به ته خاک کند دست دراز
حرص اگر حبه گدایی است که من می دانم
راه از نشتر الماس نمی گرداند
شوق اگر آبله پایی است که من می دانم
عقده نه فلک از ناخن پا باز کند
عشق اگر عقده گشایی است که من می دانم
طبل رحلت که ازو بیجگران می ترسند
نغمه روح فزایی است که من می دانم
راز پنهان مرا باعث شهرت صائب
روی اندیشه نمایی است که من می دانم
زیر این درد دوایی است که من می دانم
جلوه سرو برآورده بالای کسی است
خوبی گل ز لقایی است که من می دانم
هیچ جا گر چه ازو نیست که نازش نرسد
ناز آن شوخ ز جایی است که من می دانم
دست گلچین شود از خنده گلهای گستاخ
خشم او لطف بجایی است که من می دانم
جوهر خط که در آن آینه رو پنهان است
زره زیر قبایی است که من می دانم
از اداهای تو کوته نظران بیخبرند
هر ادا تیر قضایی است که من می دانم
گر چه این بادیه از بانگ جرس پرشورست
گوش لیلی به نوایی است که من می دانم
می شود باد مراد دل دریایی من
نی اگر نغمه سرایی است که من می دانم
همتی کز دو جهان است دست فشان می گذرد
در زخم زلف دوتایی است که من می دانم
در ره عشق که بال و پر او عریانی است
راهزن راهنمایی است که من می دانم
قبله مردم آزاده یکی می باشد
در سر سرو هوایی است که من می دانم
موج دریای حوادث دل چون آینه را
صیقل زنگ زدایی است که من می دانم
در خرابی است دو صد گنج سعادت مدفون
جغد را فر همایی است که من می دانم
زاهد کودن و ادراک لطایف، هیهات
می و نی آب و هوایی است که من می دانم
پیش قارون به ته خاک کند دست دراز
حرص اگر حبه گدایی است که من می دانم
راه از نشتر الماس نمی گرداند
شوق اگر آبله پایی است که من می دانم
عقده نه فلک از ناخن پا باز کند
عشق اگر عقده گشایی است که من می دانم
طبل رحلت که ازو بیجگران می ترسند
نغمه روح فزایی است که من می دانم
راز پنهان مرا باعث شهرت صائب
روی اندیشه نمایی است که من می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۵
کیستم من که ز فرمان تو سرگردانم؟
آب در دیده به صد خون جگر گردانم
نه چنان آمده عشقت که به افسون برود
نه چنان رفته ز دل صبر که برگردانم
دارم آن صبر که گر در قدحم زهر کنند
به سبکدستی تسلیم، شکر گردانم
برو ای ناصح بیدرد که روی دل من
در شمار ورقی نیست که برگردانم
پا مزن آنقدر ای باده به خاکستر من
که شبی در قدم شمع، سحر گردانم
چند در دیده من باشی و از حیرانی
گرد آفاق چو خورشید نظر گردانم؟
از عدم چون به وجود آمدی ای عمر عزیز
آنقدر باش که من رخت سفر گردانم
بشنوی ای صائب اگر قصه شیرین مرا
پرده گوش ترا تنگ شکر گردانم
آب در دیده به صد خون جگر گردانم
نه چنان آمده عشقت که به افسون برود
نه چنان رفته ز دل صبر که برگردانم
دارم آن صبر که گر در قدحم زهر کنند
به سبکدستی تسلیم، شکر گردانم
برو ای ناصح بیدرد که روی دل من
در شمار ورقی نیست که برگردانم
پا مزن آنقدر ای باده به خاکستر من
که شبی در قدم شمع، سحر گردانم
چند در دیده من باشی و از حیرانی
گرد آفاق چو خورشید نظر گردانم؟
از عدم چون به وجود آمدی ای عمر عزیز
آنقدر باش که من رخت سفر گردانم
بشنوی ای صائب اگر قصه شیرین مرا
پرده گوش ترا تنگ شکر گردانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۶
هردم از شوق عدم ناله و فریاد زنم
نه حبابم که گره بیهده بر باد زنم
جوهر ذاتی من موجه دریای بقاست
پیچ و خم چند درین بیضه فولاد زنم؟
نعل من پیش محیط است در آتش چون سیل
تا به دریا نرسم ناله و فریاد زنم
این قیامت که من از هستی ناقص دیدم
نیست ممکن که به محشر در ایجاد زنم
چه گشادم ز جنون شد که خردمند شوم؟
از خرابات چه دیدم که به آباد زنم؟
چهره ساخته ماه دلم کرد سیاه
می روم صیقلش از حسن خداداد زنم
چون کسی نیست که باری ز دلم بردارد
چون جرس چند درین قافله فریاد زنم؟
صائب این زمزمه ها از سر بیدردی نیست
که صلا از نفس گرم به صیاد زنم
نه حبابم که گره بیهده بر باد زنم
جوهر ذاتی من موجه دریای بقاست
پیچ و خم چند درین بیضه فولاد زنم؟
نعل من پیش محیط است در آتش چون سیل
تا به دریا نرسم ناله و فریاد زنم
این قیامت که من از هستی ناقص دیدم
نیست ممکن که به محشر در ایجاد زنم
چه گشادم ز جنون شد که خردمند شوم؟
از خرابات چه دیدم که به آباد زنم؟
چهره ساخته ماه دلم کرد سیاه
می روم صیقلش از حسن خداداد زنم
چون کسی نیست که باری ز دلم بردارد
چون جرس چند درین قافله فریاد زنم؟
صائب این زمزمه ها از سر بیدردی نیست
که صلا از نفس گرم به صیاد زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۷
من نه آنم که چو گلچین در گلزار زنم
دست در دامن معشوق خس و خار زنم
مدت آمدن و رفتن ایام بهار
آنقدر نیست که گل بر سر دستار زنم
من که آزار به ارباب هوس نپسندم
گل چرا بر قفس مرغ گرفتار زنم؟
هدف چشم بد و نیک شدن دشوارست
به از آن نیست که آیینه به زنگار زنم
دل تسبیح ز بی قیدی من سوراخ است
دست چون در کمر رشته زنار زنم؟
بی توقف به ته خاک رود چون قارون
من به این درد اگر تکیه به کهسار زنم
به خموشی بگذارید دل زار مرا
خون علم گردد اگر زخمه برا ین تار زنم
می روم صائب ازین عالم افسرده برون
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنم؟
دست در دامن معشوق خس و خار زنم
مدت آمدن و رفتن ایام بهار
آنقدر نیست که گل بر سر دستار زنم
من که آزار به ارباب هوس نپسندم
گل چرا بر قفس مرغ گرفتار زنم؟
هدف چشم بد و نیک شدن دشوارست
به از آن نیست که آیینه به زنگار زنم
دل تسبیح ز بی قیدی من سوراخ است
دست چون در کمر رشته زنار زنم؟
بی توقف به ته خاک رود چون قارون
من به این درد اگر تکیه به کهسار زنم
به خموشی بگذارید دل زار مرا
خون علم گردد اگر زخمه برا ین تار زنم
می روم صائب ازین عالم افسرده برون
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۳
رخنه در سنگ اگر از آه سحرگاه کنم
نیست ممکن که اثر در دل در دل آن ماه کنم
به کشیدن دل خود چون تهی از آه کنم؟
نیست در دست من این رشته کوتاه کنم
می کند گریه تراوش از دل من بی خواست
نیست در دست من این رشته که کوتاه کنم
چه فتاده است که از خانه نهم بیرون پای؟
من که چون چشم قناعت به پرکاه کنم
من که هر پاره دلم پیش بتی در گروست
به چه دل بندگی حضرت الله کنم؟
در وطن شد به زر قلب برابر یوسف
به چه امید برون من سر ازین چاه کنم؟
مرکز حلقه ماتم زدگانش سازم
هر که را از غم جانکاه خود آگاه کنم
پرده نکهت گل، برگ نگردد صائب
چون گره در دل صد پاره خود آه کنم؟
نیست ممکن که اثر در دل در دل آن ماه کنم
به کشیدن دل خود چون تهی از آه کنم؟
نیست در دست من این رشته کوتاه کنم
می کند گریه تراوش از دل من بی خواست
نیست در دست من این رشته که کوتاه کنم
چه فتاده است که از خانه نهم بیرون پای؟
من که چون چشم قناعت به پرکاه کنم
من که هر پاره دلم پیش بتی در گروست
به چه دل بندگی حضرت الله کنم؟
در وطن شد به زر قلب برابر یوسف
به چه امید برون من سر ازین چاه کنم؟
مرکز حلقه ماتم زدگانش سازم
هر که را از غم جانکاه خود آگاه کنم
پرده نکهت گل، برگ نگردد صائب
چون گره در دل صد پاره خود آه کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۴
دست در یوزه خسیسانه به بالا چه کنم؟
طرف وعده کریم است تقاضا چه کنم؟
نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه
ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟
از گرانان جهان قاف سبکروحترست
نکشم رخت بر سر منزل عنقا چه کنم؟
زندگی را کند احسان ترشرویان تلخ
برنگردم به لب تشنه ز دریا چه کنم؟
پیش هر کس نتوان کرد دل خود خالی
ننهم سر به خط جام چو مینا چه کنم؟
نه چنان مرده دل من که دگر زنده شود
دم جان بخش توقع ز مسیحا چه کنم؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
شهد راحت طلب از قبه خضرا چه کنم؟
می توان چشم ز اوضاع جهان پوشیدن
با دل روشن و با جان مصفا چه کنم؟
مطلب روی زمین در ته دامان شب است
نزنم دست در آن زلف چلیپا چه کنم
سایه را سرکشی از سرو سبک جولان نیست
نروم در پی آن قامت رعنا چه کنم؟
بی کشاکش نبود موجه دریای سراب
طمع خاطر آسوده ز دنیا چه کنم؟
آب و رنگ چمن از برق سبکسیرترست
سربرآرم ز گریبان تماشا چه کنم؟
من که از خانه بدوشان جهانم چو حباب
از گرانسنگی سیلاب محابا چه کنم
نیست در عالم ایجاد چو فریادرسی
تلخ صائب دهن از شکوه بیجا چه کنم؟
طرف وعده کریم است تقاضا چه کنم؟
نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه
ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟
از گرانان جهان قاف سبکروحترست
نکشم رخت بر سر منزل عنقا چه کنم؟
زندگی را کند احسان ترشرویان تلخ
برنگردم به لب تشنه ز دریا چه کنم؟
پیش هر کس نتوان کرد دل خود خالی
ننهم سر به خط جام چو مینا چه کنم؟
نه چنان مرده دل من که دگر زنده شود
دم جان بخش توقع ز مسیحا چه کنم؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
شهد راحت طلب از قبه خضرا چه کنم؟
می توان چشم ز اوضاع جهان پوشیدن
با دل روشن و با جان مصفا چه کنم؟
مطلب روی زمین در ته دامان شب است
نزنم دست در آن زلف چلیپا چه کنم
سایه را سرکشی از سرو سبک جولان نیست
نروم در پی آن قامت رعنا چه کنم؟
بی کشاکش نبود موجه دریای سراب
طمع خاطر آسوده ز دنیا چه کنم؟
آب و رنگ چمن از برق سبکسیرترست
سربرآرم ز گریبان تماشا چه کنم؟
من که از خانه بدوشان جهانم چو حباب
از گرانسنگی سیلاب محابا چه کنم
نیست در عالم ایجاد چو فریادرسی
تلخ صائب دهن از شکوه بیجا چه کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۶
شکوه از کجروی طالع وارون چه کنم؟
اژدها می شود این مار ز افسون چه کنم؟
دلم از زخم زبان کاغذ سوزن زده شد
همچو عیسی نکشم رخت به گردون چه کنم؟
در و دیوار به وحشت زدگان زندان است
ننهم روی خود از شهر به هامون چه کنم؟
آفت صبحت خلق از دد و دام افزون است
نروم در دهن شیر چو مجنون چه کنم؟
هست در گوشه نشینی دل جمعی گرهست
در خم می نگریزم چو فلاطون چه کنم؟
من که داغ است گران بر سر سودا زده ام
چتر کیخسروی و تاج فریدون چه کنم؟
چشم سخت فلک از آب مروت خالی است
طمع باده ازین کاسه وارون چه کنم؟
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست
از تهی کردن دل می شود افزون چه کنم؟
بود تا از دل صد پاره اثر، کردم صبر
رفت یکبارگی از دست دل اکنون چه کنم؟
من که از خون جگر نشأه می می یابم
لاله گون روی خود از باده گلگون چه کنم؟
سازگاران جهان را دل ازو پر خون است
من به این طالع ناساز به گردون چه کنم؟
من گرفتم به گرستن شودم دیده تهی
با لب پر سخن وبا دل پر خون چه کنم؟
من نه آنم که تراوش کند از من گله ای
می دهد خون جگر رنگ به بیرون چه کنم؟
نتوان ساخت تهی دل چو درین عالم تنگ
دست صائب ننهم بر دل پر خون چه کنم؟
اژدها می شود این مار ز افسون چه کنم؟
دلم از زخم زبان کاغذ سوزن زده شد
همچو عیسی نکشم رخت به گردون چه کنم؟
در و دیوار به وحشت زدگان زندان است
ننهم روی خود از شهر به هامون چه کنم؟
آفت صبحت خلق از دد و دام افزون است
نروم در دهن شیر چو مجنون چه کنم؟
هست در گوشه نشینی دل جمعی گرهست
در خم می نگریزم چو فلاطون چه کنم؟
من که داغ است گران بر سر سودا زده ام
چتر کیخسروی و تاج فریدون چه کنم؟
چشم سخت فلک از آب مروت خالی است
طمع باده ازین کاسه وارون چه کنم؟
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست
از تهی کردن دل می شود افزون چه کنم؟
بود تا از دل صد پاره اثر، کردم صبر
رفت یکبارگی از دست دل اکنون چه کنم؟
من که از خون جگر نشأه می می یابم
لاله گون روی خود از باده گلگون چه کنم؟
سازگاران جهان را دل ازو پر خون است
من به این طالع ناساز به گردون چه کنم؟
من گرفتم به گرستن شودم دیده تهی
با لب پر سخن وبا دل پر خون چه کنم؟
من نه آنم که تراوش کند از من گله ای
می دهد خون جگر رنگ به بیرون چه کنم؟
نتوان ساخت تهی دل چو درین عالم تنگ
دست صائب ننهم بر دل پر خون چه کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۷
به که بردیده گستاخ تمنا فکنم
پرده ای کز رخ آن آینه سیما فکنم
خوش نشین نیست چنان جوهر بینایی من
که به هر آینه رو طرح تماشا فکنم
بی تو گر چشم به رخسار بهشت اندازم
مشت خاری است که در دیده بینا فکنم
مایه عیش حیات ابدی می گردد
هر نگاهی که بر آن قامت رعنا فکنم
نیست در روی زمین کوه گران تمکینی
تا بر او سایه اقبال چو عنقا فکنم
کشتی خاک ز آب گهرم طوفانی است
به که این گوهر شهوار به دریا فکنم
برنتابد دو جهان درد گرانسنگ مرا
این نه کوهی است که در دامن صحرا فکنم
خاک در کاسه کنم دیده دون همت را
به غلط دیده اگر بر رخ دنیا فکنم
تا گمان نفسی هست مرا، ممکن نیست
بار خود بر دل گردون چو مسیحا فکنم
خجلم چون کف بی مغز ز روشن گهران
من که سجاده خود بر سر دریا فکنم
می شود مشرق خورشید سعادت صائب
چون هما سایه اقبال به هر جا فکنم
پرده ای کز رخ آن آینه سیما فکنم
خوش نشین نیست چنان جوهر بینایی من
که به هر آینه رو طرح تماشا فکنم
بی تو گر چشم به رخسار بهشت اندازم
مشت خاری است که در دیده بینا فکنم
مایه عیش حیات ابدی می گردد
هر نگاهی که بر آن قامت رعنا فکنم
نیست در روی زمین کوه گران تمکینی
تا بر او سایه اقبال چو عنقا فکنم
کشتی خاک ز آب گهرم طوفانی است
به که این گوهر شهوار به دریا فکنم
برنتابد دو جهان درد گرانسنگ مرا
این نه کوهی است که در دامن صحرا فکنم
خاک در کاسه کنم دیده دون همت را
به غلط دیده اگر بر رخ دنیا فکنم
تا گمان نفسی هست مرا، ممکن نیست
بار خود بر دل گردون چو مسیحا فکنم
خجلم چون کف بی مغز ز روشن گهران
من که سجاده خود بر سر دریا فکنم
می شود مشرق خورشید سعادت صائب
چون هما سایه اقبال به هر جا فکنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۰
چه ضرورست که آلوده تعمیر شوم؟
در ره سیل چه افتاده زمین گیر شوم؟
خاک در دیده همت نتوان زد، ورنه
می توانم که چو خورشید جهانگیر شوم
چه گذارم ز ریاضیت جگر خود، که مرا
به زر قلب نگیرند گر اکسیر شوم
منت مهد امان می کشم از طالع خویش
اگر از زخم زبان در دهن شیر شوم
پیش دریا چه ضرورست کنم گردن کج؟
من که قانع به دمی آب چو شمشیر شوم
چون کمان گوشه گر از خلق کنم معذورم
چند از انگشت اشارت هدف تیر شوم؟
تو به صد آینه از دیدن خود سیرنه ای
من به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟
می کند عشق جوانمرد تلافی صائب
چون زلیخا ز غم عشق اگر پیر شوم
در ره سیل چه افتاده زمین گیر شوم؟
خاک در دیده همت نتوان زد، ورنه
می توانم که چو خورشید جهانگیر شوم
چه گذارم ز ریاضیت جگر خود، که مرا
به زر قلب نگیرند گر اکسیر شوم
منت مهد امان می کشم از طالع خویش
اگر از زخم زبان در دهن شیر شوم
پیش دریا چه ضرورست کنم گردن کج؟
من که قانع به دمی آب چو شمشیر شوم
چون کمان گوشه گر از خلق کنم معذورم
چند از انگشت اشارت هدف تیر شوم؟
تو به صد آینه از دیدن خود سیرنه ای
من به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟
می کند عشق جوانمرد تلافی صائب
چون زلیخا ز غم عشق اگر پیر شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۱
بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم
کار زنجیر کند مور چو پیوست به هم
مژه بر هم زدن یار تماشا دارد
که شود دست و گریبان دو جهان مست به هم
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که به شیرازه آن زلف توان بست به هم
مگذر از صحبت یاران موافق زنهار
رشته و موم، شود شمع چو پیوست به هم
زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا
آه از آن روز که این هر سه دهد دست به هم
مگذر از چاشنی شهد خموشی صائب
که ز شیرینی آن، رخنه لب بست به هم
کار زنجیر کند مور چو پیوست به هم
مژه بر هم زدن یار تماشا دارد
که شود دست و گریبان دو جهان مست به هم
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که به شیرازه آن زلف توان بست به هم
مگذر از صحبت یاران موافق زنهار
رشته و موم، شود شمع چو پیوست به هم
زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا
آه از آن روز که این هر سه دهد دست به هم
مگذر از چاشنی شهد خموشی صائب
که ز شیرینی آن، رخنه لب بست به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۲
برگ عیش خود از آن تازه چمن می خواهم
یک گل بوسه از آن کنج دهن می خواهم
طفل گستاخم و کامم به شکر خو کرده است
بوسه می خواهم و از کنج دهن می خواهم!
خون من لاله و گل نیست که پامال شود
خونبهای خود از آن عهد شکن می خواهم
کربلا گشت زمین یمن از پرتو او
از عقیق لب او خون یمن می خواهم
نیستم از سخن ساده چو طوطی محفوظ
پیچ و تابی به سر زلف سخن می خواهم
روز و شب در طلب سینه صافم صائب
طوطیم، آینه ای بهر سخن می خواهم
یک گل بوسه از آن کنج دهن می خواهم
طفل گستاخم و کامم به شکر خو کرده است
بوسه می خواهم و از کنج دهن می خواهم!
خون من لاله و گل نیست که پامال شود
خونبهای خود از آن عهد شکن می خواهم
کربلا گشت زمین یمن از پرتو او
از عقیق لب او خون یمن می خواهم
نیستم از سخن ساده چو طوطی محفوظ
پیچ و تابی به سر زلف سخن می خواهم
روز و شب در طلب سینه صافم صائب
طوطیم، آینه ای بهر سخن می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۳
ما به ناسازی ابنای زمان ساخته ایم
وسعت حوصله را مهر دهان ساخته ایم
وقت ما را نکند موج حوادث ناصاف
ما به این سلسله چون آب روان ساخته ایم
نه سر گفتن و نه ذوق شنیدن داریم
با لب خامش و با گوش گران ساخته ایم
نقش امید جهان روی به ما آورده است
تا چون آیینه به چشم نگران ساخته ایم
چون مه عید عزیزم به چشم همه کس
تا ز الوان نعم با لب نان ساخته ایم
با گل روی تو در پرده نظر می بازیم
ما از آن آینه با آینه دان ساخته ایم
از مروت نبود روی ز ما پوشیدن
ما که با داغی از آن لاله ستان ساخته ایم
هوس بوسه زیاد از دهن ساغر ماست
ما به پیغامی از آن غنچه دهان ساخته ایم
از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ
ما به خمیازه خشکی چو کمان ساخته ایم
داغ سودای ترا در دل سی پاره خود
چون شب قدر نهان در رمضان ساخته ایم
غوطه در آتش سوزنده چو پیکان زده ایم
تا دل خویش موافق به زبان ساخته ایم
صائب از کلک سخنور چو عصای موسی
چشمه ها از جگر سنگ روان ساخته ایم
وسعت حوصله را مهر دهان ساخته ایم
وقت ما را نکند موج حوادث ناصاف
ما به این سلسله چون آب روان ساخته ایم
نه سر گفتن و نه ذوق شنیدن داریم
با لب خامش و با گوش گران ساخته ایم
نقش امید جهان روی به ما آورده است
تا چون آیینه به چشم نگران ساخته ایم
چون مه عید عزیزم به چشم همه کس
تا ز الوان نعم با لب نان ساخته ایم
با گل روی تو در پرده نظر می بازیم
ما از آن آینه با آینه دان ساخته ایم
از مروت نبود روی ز ما پوشیدن
ما که با داغی از آن لاله ستان ساخته ایم
هوس بوسه زیاد از دهن ساغر ماست
ما به پیغامی از آن غنچه دهان ساخته ایم
از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ
ما به خمیازه خشکی چو کمان ساخته ایم
داغ سودای ترا در دل سی پاره خود
چون شب قدر نهان در رمضان ساخته ایم
غوطه در آتش سوزنده چو پیکان زده ایم
تا دل خویش موافق به زبان ساخته ایم
صائب از کلک سخنور چو عصای موسی
چشمه ها از جگر سنگ روان ساخته ایم