عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۳
ستاره سوخته آتشین عذارانم
چو داغ لاله سیه روز نوبهارانم
به پاک چشمی من شبنمی ندارد باغ
ز دست هم بربایند گلعذارانم
ز مشت خار و خس من سفر نمی آید
مگر به بحر برد سیل نوبهارانم
مرا به حلقه اطفال رهنما گردید
که شیشه بارم و مشتاق سنگبارانم
ربوده است ز من اختیار، جذبه بحر
عنان گسسته تر از رشته های بارانم
چو داغ لاله به خون گر چه روی خود شستم
درین حدیقه هنوز از سیاهکارانم
هزار مرحله دارم به آن رمیده غزال
اگر چه قافله سالار بیقرارانم
اگرچه تخته مشتی حوادث فلکم
گشاده روی تر از شام روزه دارانم
بشوی دست ز تعمیر من که چون مجنون
خراب کرده جولان نی سوارانم
چو از هزار یکی ناله ام به گل نرسد
ازین چه سود که سر حلقه هزارانم
همان که داده غمم غمگسار خواهد شد
اگر به غم بگذراند غمگسارانم
به گرد من نرسد سیل خوش عنان صائب
که من گداخته آتشین عذارانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۴
اگر چه با گل دمساز می شود شبنم
چو صبح شد به فلک بار می شود شبنم
درین حدیقه زنگار گون نمی ماند
به وصل مهر سرافراز می شود شبنم
اگر ز دامن گل تکیه گاه سازندش
چو بوی گل به هوا باز می شود شبنم
درون دیده خورشید جای خود دیده است
که زود خانه برانداز می شود شبنم
صفای دل به کف آور کز این ره روشن
سبک به عالم آغاز می شود شبنم
ز جمع کردن دامن بود ز هر خس و خار
که بر فلک به یک انداز می شود شبنم
سحر به سیر چمن رو که چون هوا شد گرم
نهفته چون گهر راز می شود شبنم
ز پرده خیرگی عشق چون برون آید
به آفتاب نظرباز می شود شبنم
چه پابه دامن غفلت کشیده ای صائب
قرین مهر به پرواز می شود شبنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۵
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
به بی نیازی من ناز می کند همت
توانگر از دل بی مدعای خویشتنم
ز دستگیری مردم بریده ام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
به پاره دل خود می کنم چو غنچه مدار
رهین منت برگ و نوای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل که کرده های خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر می توان جستن
مرا چه چاره که زنجیر پای خویشتنم
گرفت تاج زر از آفتاب شبنم و من
همان ز پستی طالع به جای خویشتنم
به جای خویش نبودم چو جابجا بودم
کنون که در همه جایم به جای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۷
چه دست در خم آن زلف دلنواز کنم
به ناخنی که ندارم چه عقده باز کنم
ببین چه ساده دل افتاده ام که می خواهم
ترا به نیم دل از خلق بی نیاز کنم
مرا که هر مژه در عالمی است پا در گل
نظر به شاهد وحدت چگونه باز کنم
فروغ عاریتی آنقدر گزیده مرا
که همچو شمع زبان در دهان گاز کنم
یکی هزار شود قطره چون به بحر رسید
چرا مضایقه جان به دلنواز کنم
مرا که نیست دلی، چون حضور دل باشد
مرا که نیست نیازی چرا نماز کنم
من آنچه می کشم از خویش می کشم صائب
چگونه از خودی خویش احتراز کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۸
بر آن سرم که وطن در دیار خویش کنم
تأملی که ندارم به کار خویش کنم
کنم چو صیقل فولاد، رویی از آهن
جلای آینه پر غبار خویش کنم
نهم چو آینه روز شمار را در پیش
شمار معصیت بی شمار خویش کنم
به گوش تا نرسیده است بانگ طبل رحیل
ز جای خیزم و سامان کار خویش کنم
ز چشم عیب شناسان نگاه وام کنم
نظر به روز خود و روزگار خویش کنم
عنان کشم ز پی لشکر شکسته خلق
چو گرد، سر ز پی شهسوار خویش کنم
به کار خویش ببندم حواس را هر یک
نظام کارکنان دیار خویش کنم
میان خدمت میر و وزیر بگشایم
همین ملازمت کردگار خویش کنم
به عرصه تا محک امتحان نیامده است
علاج این زر ناقص عیار خویش کنم
کنم ز سنگ بنا، خانه ای به رنگ صدف
حمایت گهر آبدار خویش کنم
چو شمع، خلوت فانوسی اختیار کنم
غذای خویش ز جسم نزار خویش کنم
به بوی سیب قناعت کنم ز باغ جهان
لباس خویش چو به از غبار خویش کنم
به خون دل ز می لاله گون بشویم دست
به اشک تلخ علاج خمار خویش کنم
دگر سیاه نسازم نظر به هیچ کتاب
نظر به دفتر لیل و نهار خویش کنم
به نان خشک قناعت کنم ز ناز و نعیم
لبی تر ا ز مژه اشکبار خویش کنم
چو خار خشک بسازم به برگ بی برگی
خزان سرد نفس را بهار خویش کنم
برون کنم ز جگر خار خار گلشن را
نظاره جگر داغدار خویش کنم
دل رمیده خود را به حیله سازم رام
شکار خلق گذارم، شکار خویش کنم
به هر فسرده نفس عرض گفتگو ندهم
نثار سوخته جانان شرار خویش کنم
بس است آنچه به غفلت گذشته است از عمر
گذشته را سبق روزگار خویش کنم
قدم ز گوشه عزلت برون نهم وقتی
که نقد هر دو جهان در کنار خویش کنم
ز دامن طلب آن روز دست بردارم
که دست تنگ در آغوش یار خویش کنم
چو بوی سوخته ای در جهان نمی یابم
ز خلق رو به دل داغدار خویش کنم
کمین دشمن دانا، مربی مردست
نظر ز روی عداوت به کار خویش کنم
چو نیست آب مروت به چشم خلق، آن به
که تازه روی خود از جویبار خویش کنم
علاج سیل حوادث جز این نمی دانم
که خاکساری خود را حصار خویش کنم
اسیر کشمکش جلوه های تقدیرم
کجاست فرصت آنم که کار خویش کنم
جواب آن غزل اوحدی است این صائب
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۰
دلم ز پاس نفس تار می شود چه کنم
وگرنه نفس کشم افگار می شود چه کنم
اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار
جهان به دیده من تار می شود چه کنم
چو ابر منع من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار می شود چه کنم
به درد ساختن من ز بی علاجی نیست
دم مسیح به من بار می شود چه کنم
ز حرف حق لب از آن بسته ام که چون منصور
حدیث راست مرا دار می شود چه کنم
اگر ز دل سخن راست بر زبان آرم
پی گزیدن من مار می شود چه کنم
ز دوستان گله من ز تنگ ظرفی نیست
ز درد حوصله سرشار می شود چه کنم
نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من
ز نازکی به دلم بار می شود چه کنم
بر آبگینه من بار نیست خاکستر
ز روشنی دل من تار می شود چه کنم
توان به دست و دل از روی یار گل چیدن
مرا که دست و دل از کار می شود چه کنم
گرفتم این که حیا رخصت تماشا دارد
نگاه پرده دیدار می شود چه کنم
درین حدیقه به غفلت نفس کشد هر کس
دل چو آینه ام تار می شود چه کنم
نفس درازی من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار می شود چه کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۳
ز خط طراوت رخسار یار می بینم
صفای آینه را از غبار می بینم
کدام سوخته جان گشته است گرد سرت
که ماه روی ترا هاله دار می بینم
ز لال خضر ترا پیش مرگ خواهد شد
چنین که سرو ترا پایدار می بینم
ز وصل روی تو گل چید هر که چشمی داشت
همین منم که ره انتظار می بینم
مگر در آینه امروز دیده ای خود را
که آب آینه را بیقرار می بینم
متاع هر دو جهان را به آب خواهد داد
طراوتی که به رخسار یار می بینم
حجاب دیده حق بین نمی شود کثرت
تو گرد می نگری، من سوار می بینم
ز خاک، چشم مرا همچو دام سیری نیست
همان ز حرص به راه شکار می بینم
به دست لنگر تسلیم داده اند مرا
میان بحر حضور کنار می بینم
حجاب دیده، من نیست چون شرر غفلت
درون سنگم و راه فرار می بینم
به فکر توبه در ایام پیری افتادم
ره نجات به شمع مزار می بینم
ز بیوفایی این باغ و بوستان صائب
گل پیاده خود را سوار می بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۴
چو عکس چهره خود در پیاله می بینم
خزان در آینه برگ لاله می بینم
چرا به دست طبیبان دهم گریبان را
علاج خود ز شراب دو ساله می بینم
بیاض گردن میناست صبح صادق من
هلال عید ز موج پیاله می بینم
مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد
تو خنده گل و من داغ لاله می بینم
گذشته است هلال رکابم از خورشید
من از فلک زدگی سوی هاله می بینم
درین چمن به چه امید تن زنم صائب
گشاد کار خود از آه و ناله می بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۵
به سرمگی سوی آن خاک پا نمی بینم
به چشم کم طرف توتیا نمی بینم
چه لازم است که خود را سبک کنم چون کاه
چو رنگ جاذبه در کهربا نمی بینم
نسیم صبحم و کارم دریدن جیب است
به تنگ گیری بند قبا نمی بینم
چه لازم است بر آیینه مشق بوسه کنم
چو نقش خویش در آن نقش پا نمی بینم
به بر گرفته مرا تنگ، ذوق دلتنگی
چو غنچه راه نسیم صبا نمی بینم
که بسته است حنا دست با دستان را
که غیر خاک به مشت گدا نمی بینم
اگر به دوزخ ازین خاکدان مرا خوانند
چو سیل می روم و بر قفا نمی بینم
چه چشمداشت ز بیگانگان گوشه نشین
که گوش را به سخن آشنا نمی بینم
چراغ طور اگر خضر راه من گردد
ز بخت تیره همان پیش پا نمی بینم
هزار غنچه تصویر باز شد صائب
منم که روی دلی از صبا نمی بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۶
اثر ز غنچه درین گلستان نمی بینم
فغان که اهل دلی در میان نمی بینم
چه زهر بود که چشم ستاره ریخت به خاک
که شیر را به شکر مهربان نمی بینم
چنان غبار کدورت دواند ریشه به خاک
که خنده در دهن زعفران نمی بینم
چه نقش بود که بر آب زد سپهر دو رنگ
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم
چنان شکستگی از صفحه جهان شد محو
که رنگ عشق به روی خزان نمی بینم
جز آبروی خسیسان، که خاک بر سر آن
نشان آب درین خاکدان نمی بینم
ز چشم اختر بد آنچنان گریزانم
که ماه ماه سوی آسمان نمی بینم
شکوفه ید بیضا به خاک ریخته است
ز لاله زار تجلی نشان نمی بینم
چرا ز گوشه عزلت برون روم صائب
ز مردمی اثری در جهان نمی بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۷
کجاست جذبه عشقی که بر کنار روم
به گوشه ای بنشینم به فکر یار روم
مرا ز باد مخالف چو موج پروا نیست
میان گشاده به دریای بیکنار روم
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
نفس کجاست که بر بام این حصار روم
مرا که دل خنک از برگریز می گردد
ز نو بهار چه لازم به زیر بار روم
به اختیار درین انجمن نیامده ام
که نقش چون ننشیند به اختیار روم
دعای جوشن ماهی ز موجه خطرست
چگونه بحر گذارم به جویبار روم
مرا که عشق سگ آستان خود خوانده است
چه لایق است به دنبال هر شکار روم
چو کوه پشت سر سیل دیده ام بسیار
سبک نیم که به یک جرعه چون خمار روم
چو گل ز خرده من روی باغ رنگین است
روا مدار که از کیسه بهار روم
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم
که در خزان به شکر خواب نوبهار روم
همانقدر رگ خواب مرا مگیر ای بخت
که زیر سایه آن سرو پایدار روم
خمار من به می لاله گون نمی شکند
مگر به فکر لب لعل آن نگار روم
ز سنگ ناله برآرد وداع من چون سیل
قیامت است چو من از دیار یار روم
ز من شکست به دشمن نمی رسد صائب
سبک چو نکهت گل بر بساط خار روم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۸
من آن نیم که به گلشن به اختیار روم
مگر زبیخبریها به بوی یار روم
به آب و رنگ مرا نوبهار نفریبد
به ذوق داغ مگر سوی لاله زار روم
دلم گرفت ازین سایه های پا به رکاب
به زیر سایه آن سرو پایدار روم
خمار موجه من از کنار افزون شد
بغل گشاده به دریای بیکنار روم
ز اشتیاق همان حلقه برون درم
اگر به خلوت آغوش آن نگار روم
دل رمیده من آن زمان بجا آید
که همچو شانه در آن زلف تابدار روم
مرا ازآن سفر بیخودی خوش آمده است
که رفته رفته ازین راه سوی یار روم
چنان فتاده ام از پا که وقت بیهوشی
به دست و دوش نسیم سحر ز کار روم
به خاکساری خود چون غبار از آن شادم
که در رکاب تو ای نازنین سوار روم
اگر چه صید زبونم، ولی مروت نیست
که تشنه از لب آن تیغ آبدار روم
ز ظلمت شب هستی مگر برون صائب
به روشنایی آن آتشین عذار روم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۰
چراغ طور نسوزد اگر کلیم شوم
شکفتگی نکند گل اگر نسیم شوم
بس است جوهر ذاتی مرا، نه آن گهرم
که گر صدف برود از سرم یتیم شوم
دم مسیح درین گلستان گرانجان است
به اعتماد کدام آبرو نسیم شوم؟
فلک مراد کریمان نمی دهد صائب
به مصلحت دو سه روزی مگر لئیم شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۱
درین جهان نشود حال آن جهان معلوم
که مغز را نتوان کرد از استخوان معلوم
که دیده حاشیه باشد ز متن مشکلتر؟
نشد ز سبزه خط راز آن دهان معلوم
عیار ناز ترا اهل عشق می دانند
که بی کشش نشود زور هر کمان معلوم
اگر چه معنی نازک شود برهنه زلفظ
مرا نشد ز کمر هیچ ازان میان معلوم
ز شوق من چه تواند زبان خامه نوشت؟
ضمیر لال نگردد به ترجمان معلوم
توان ز سختی ایام صبر هر کس یافت
عیار زر شود از سنگ امتحان معلوم
جنون من به خط سبز گلرخان بسته است
که در بهار شود شور بلبلان معلوم
ز حسن عاقبت آغاز را توان دریافت
که هست تیر کج و راست در نشان معلوم
ز اشک راز دل بیقرار من شد فاش
که از ستاره شود سیر آسمان معلوم
بلندی سخن دلپذیر ما صائب
ز گرد سرمه نگردد در اصفهان معلوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۲
هوالغفور ز جوش شراب می شنوم
صریر باب بهشت از رباب می شنوم
تفاوت است میان شنیدن من و تو
تو بستن در و من فتح باب می شنوم
بر آستان خرابات چون نباشم فرش؟
که بوی زنده دلی زان تراب می شنوم
دویدن می گلرنگ را به کوچه رگ
به صد رسایی آواز آب می شنوم
صفای پردگیان خیال می بینم
صدای پای غزالان خواب می شنوم
ترانه ای که سر دار ازان شود رنگین
به هر چه می نگرم بی حجاب می شنوم
صدای شهپر جبریل عشق هر ساعت
ز رخنه دل پر اضطراب می شنوم
مگر ز سیر بناگوش یار می آید؟
که بوی یاسمن از ماهتاب می شنوم
مگر ز صحبت دلهای گرم می آیی؟
که از لباس تو بوی کباب می شنوم
چه حرفهای خنک صائب از سیاه دلان
به پشتگرمی آن آفتاب می شنوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۶
کجاست باده که ناموس را به آب دهم
وداع هوش کنم، عقل را جواب دهم
من از نسیم چمن بیخودم چو شبنم گل
مگر پیاله خود را به آفتاب دهم
به این شکسته زبانی، اگر ضرور شود
زبان تیر و لب تیغ را جواب دهم
مرا که چشمه حیوان ز سینه می جوشد
چرا عنان به کف موجه سراب دهم؟
چو من ز پرتو مهتاب شیر مست شدم
چه لازم است که دردسر شراب دهم؟
به چشم بوسه زدن چون فراق می آرد
چگونه بوسه بر آن حلقه رکاب دهم؟
کجاست جرأت ، اگر صحبت اتفاق افتد
که یک پیاله به دست تو بی حجاب دهم
مرا که پرتو خورشید می برد به شتاب
نظر چگونه چو شبنم ز گلشن آب دهم؟
ربوده است نظر بازی خیال، مرا
من آن نیم که گریبان به دست خواب دهم
چو نیست یک دل بیدار در جهان صائب
همان به است که من نیز تن به خواب دهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۸
به اشک درد دل خود نوشته سر دادیم
خط نجات به مرغان نامه بر دادیم
ز عشق جان تهیدست را غنی کردیم
ز بوی گل به صبا توشه سفر دادیم
خزان سنگدل از مشت خون ما نگذشت
چو گل اگرچه زر سرخ با سپر دادیم
ز ما دعا برسانید میفروشان را
که ما قرار به خونابه جگر دادیم
خمار هستی ما آب تیغ می شکند
عبث به پیر خرابات دردسر دادیم
کدام تار به مضراب مطربان تن داد؟
به این نشاط که ما رگ به نیشتر دادیم
همان ز شرم کرم سرفکنده ایم چو بید
چو نخل در عوض سنگ اگر چه بر دادیم
به جان مضایقه با دوستان چگونه کنیم؟
چو گل به دشمن خونخوار خویش سر دادیم
تریم چون صدف از ابرو همتش صائب
اگر چه در عوض قطره اش گهر دادیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۹
به دوست پی زدل خونچکان خود بردیم
به کعبه راه هم از آستان خود بردیم
ز ما دعا برسانید رهنمایان را
که ما ز راه دگر کاروان خود بردیم
نیافتیم درین روزگار اهل دلی
سری به جیب دل خونچکان خود بردیم
ز دوستان گرانجان درین دو روزه حیات
چه بارها که به این نیم جان خود بردیم
زبان دعوی بلبل دراز چون نشود؟
که ما به کام خموشی زبان خود بردیم
خزف به نرخ گهر می رود به کار امروز
که ما به خانه متاع دکان خود بردیم
ز نقد عمر، به کف مانده زنگ افسوسی
کنون که راه به سود و وزیان خود بردیم
ز ظلمت شب اندوه، ره برون صائب
به نور آه ثریا فشان خود بردیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۰
ز میوه گر چه درین بوستان سبکباریم
همان چو سرو به آزادگی گرفتاریم
زمین مرده شد از نوبهار زنده و ما
به خواب بیخبری همچو نقش دیواریم
هزار پرده دل ما ز شب سیاهترست
به چشم ظاهر اگر چون ستاره بیداریم
مکن چو ذره ز وجد و سماع ما را منع
که ما به بال و پر آفتاب سیاریم
به چشم اگر چه به نقش و نگار مشغولیم
دلی ز خانه آیینه پاکتر داریم
جهان ز قیمت ما مفلس است و بی بصران
گمان برند که ما مفلس خریداریم
اگر چه طوطی ما سبز کرده سخن است
گران به خاطر آیینه همچو زنگاریم
چو ابر بر رخ ما تیغ می کشند از برق
به جرم این که درین بوستان گهرباریم
ز آب گوهر ما تر شود گلوی جهان
لبی اگر چه ز شمشیر خشک تر داریم
همان ز سنگدلی در شکست ما کوشند
چو آب آینه هر چند صاف و همواریم
اگر چه شهپر پرواز ماست لاله و گل
همان چو قطره شبنم به بوستان باریم
به قاف عزلت ازان رفته ایم چون عنقا
که ما شکار پریزاد در نظر داریم
چه نعمتی است که زاغ و زغن نمی دانند
که ما به کنج قفس در میان گلزاریم
کمند همت ما چین به خود نمی گیرد
به هر شکار محال است سر فرود آریم
توقع کرم از سفله داشتن کفرست
سپهر هر چه به ما می کند سزاواریم
ازان ترانه ما هوش می برد صائب
که پیرو سخن مولوی و عطاریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۱
چو گل به ظاهر اگر خنده در دهان داریم
به دیده خار ز اندیشه خزان داریم
جگر شکاف محیط است چون عصای کلیم
ز آه تیر خدنگی که در کمان داریم
شکسته رنگی ما نامه ای است واکرده
چگونه درد دل خویش را نهان داریم؟
همان به بال و پر خود چو تیر می لرزیم
اگر چه قوت پرواز از کمان داریم
بری ز پرورش ما نخورد در همه عمر
چو سرو و بید خجالت ز باغبان داریم
اگر چه بی ثمر افتاده ایم خوش وقتیم
که همچو سرو دل جمعی از خزان داریم
ز اعتبارشود بیش خاکساری ما
که ما به صدر همان جا در آستان داریم
ازان جو شمع ز ما روشن است محفلها
که هر چه در دل ما هست بر زبان داریم
عجب که محو شود یاد ما ز خاطرها
چو صبح حق نفس بر جهانیان داریم
فغان ز داغ غریبی برشته تر گردد
علاقه ما به قفس بیش از آشیان داریم
سگ در تو ز رزق هماست مستغنی
و گرنه ما هم یک مشت استخوان داریم
همین ز گرد یتیمی است چون گهر صائب
کناره ای که درین بحر بیکران داریم