عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
بیا بیا صنما بیش از این مرنجانم
دمی به لطف دلم ده که بس پریشانم
چو بلبل از غم عشق تو تا به کی نالم
به دیده چند کشم خارت ای گلستانم
دو زلف شست تو بر هم شکست پیوندم
دو چشم مست تو پیدا بکرد پنهانم
غنیمت است به پیش لب تو جان دادن
که تا مگر به حدیثی ز لب دهی جانم
شبی که دست حمایل کنم به گردن تو
چو آفتاب درخشد مه از گریبانم
چو سودِ حاصل عمرم تویی که را طلبم
چو اصلِ راحتِ رنجم تویی که را خوانم
شکسته ام ز تو باری ولی بحمدالله
اگر شکسته وجودم درست پیمانم
گرم تمامت عالم به سر بگردانی
ز پیش حکم تو یک ذرّه سر نگردانم
به عزت از بنشانی کمینه مسکینم
به خدمت ار بپذیری مطیع فرمانم
همان نزاریِ مسکین ِ مُستمندِ تو ام
نه خود که تا ز تو دورم هزار چندانم
دمی به لطف دلم ده که بس پریشانم
چو بلبل از غم عشق تو تا به کی نالم
به دیده چند کشم خارت ای گلستانم
دو زلف شست تو بر هم شکست پیوندم
دو چشم مست تو پیدا بکرد پنهانم
غنیمت است به پیش لب تو جان دادن
که تا مگر به حدیثی ز لب دهی جانم
شبی که دست حمایل کنم به گردن تو
چو آفتاب درخشد مه از گریبانم
چو سودِ حاصل عمرم تویی که را طلبم
چو اصلِ راحتِ رنجم تویی که را خوانم
شکسته ام ز تو باری ولی بحمدالله
اگر شکسته وجودم درست پیمانم
گرم تمامت عالم به سر بگردانی
ز پیش حکم تو یک ذرّه سر نگردانم
به عزت از بنشانی کمینه مسکینم
به خدمت ار بپذیری مطیع فرمانم
همان نزاریِ مسکین ِ مُستمندِ تو ام
نه خود که تا ز تو دورم هزار چندانم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
من از این عهده کی برون آیم
بی دلیلی به راه چون آیم
تو بخوان تا توانم آمد من
تو ببر تا ز خود برون آیم
گر به معراج ارتقا دهی ام
سقف افلاک را ستون آیم
عدم است انتکاس و می دانم
که ز بالای سرنگون آیم
گر به رای بلند خویش روم
پس ز دو نان هنوز دون آیم
به محل از همه فریشتگان
گر توم ره دهی فزون آیم
ور به خود واگذاریم هیهات
حارث مره را زبون آیم
ور توانم ز عقل چون مجنون
در ره عشق ذوفنون آیم
باز می گو نزاریا که به خود
من از این عهد کی برون آیم
بی دلیلی به راه چون آیم
تو بخوان تا توانم آمد من
تو ببر تا ز خود برون آیم
گر به معراج ارتقا دهی ام
سقف افلاک را ستون آیم
عدم است انتکاس و می دانم
که ز بالای سرنگون آیم
گر به رای بلند خویش روم
پس ز دو نان هنوز دون آیم
به محل از همه فریشتگان
گر توم ره دهی فزون آیم
ور به خود واگذاریم هیهات
حارث مره را زبون آیم
ور توانم ز عقل چون مجنون
در ره عشق ذوفنون آیم
باز می گو نزاریا که به خود
من از این عهد کی برون آیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
میروی ای در دلِ تنگم مقیم
بازنگر از سرِ لطفِ عمیم
مرحمتی کن چه شود گر به ما
باز کنی گوشهی چشمی به نیم
از درم ای ماه درآ تا شود
اخترِ برگشتهی من مستقیم
بهر خدا بر منِ مسکین ببخش
تا به عوض کسب کنی حا و جیم
چشمهی خضرست لبت روز و شب
ساخته از دیدهی من یا و میم
یادِ صبا تحفهی مشکِ ختا
از سرِ زلف تو فرستد نسیم
بویِ عرقچین تو گر بشنود
بانگ برآید زِ عظامِ رمیم
از پدر و مادرِ گیتی نزاد
چون سرِ دندانِ تو درِّ یتیم
چند کشم باده ز دردِ فراق
تا به کی از جورِ رقیبِ لئیم
دست به من ده به وفا و بگوی
بسم الله الرّحمآن الرّحیم
مهرِ نزاری نشود که به عشق
هم ره او بود زِ عهدِ قدیم
نیست به جز عکسِ خیالت حریف
نیست جز اندوهِفراقت ندیم
سیم و زرش نیست بدو کی رسد
حلقهی زرّین و بناگوشِ سیم
بازنگر از سرِ لطفِ عمیم
مرحمتی کن چه شود گر به ما
باز کنی گوشهی چشمی به نیم
از درم ای ماه درآ تا شود
اخترِ برگشتهی من مستقیم
بهر خدا بر منِ مسکین ببخش
تا به عوض کسب کنی حا و جیم
چشمهی خضرست لبت روز و شب
ساخته از دیدهی من یا و میم
یادِ صبا تحفهی مشکِ ختا
از سرِ زلف تو فرستد نسیم
بویِ عرقچین تو گر بشنود
بانگ برآید زِ عظامِ رمیم
از پدر و مادرِ گیتی نزاد
چون سرِ دندانِ تو درِّ یتیم
چند کشم باده ز دردِ فراق
تا به کی از جورِ رقیبِ لئیم
دست به من ده به وفا و بگوی
بسم الله الرّحمآن الرّحیم
مهرِ نزاری نشود که به عشق
هم ره او بود زِ عهدِ قدیم
نیست به جز عکسِ خیالت حریف
نیست جز اندوهِفراقت ندیم
سیم و زرش نیست بدو کی رسد
حلقهی زرّین و بناگوشِ سیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
مهر من ای ماه روی مهربان
ای مَلَک بر بام حسنت سایه بان
گر گناهی کرده ام بگشای لب
تا چرا بربسته ای با من زبان
بیش ازین ابرو ترش بر من مدار
هم چرا این تلخ از آن شیرین دهان
رحم کن بر مردم چشمم ببخش
کز تو در خون است روزان و شبان
چون بود مشتاق بی روی حبیب
شوره ی گرم و برو ماهی تپان
من به جان معراج کردم گر رقیب
برگرفت از بام وصلت نردبان
حسن جانان می رباید دل ز ما
حسن و دل آن کشتی و این بادبان
سیب و شفتالو بسی چیدم ز باغ
بی خبر در خواب غفلت باغبان
خیمه بگشای از نزاری رخ مپوش
بس بود زلف سیاهت سایه بان
ای مَلَک بر بام حسنت سایه بان
گر گناهی کرده ام بگشای لب
تا چرا بربسته ای با من زبان
بیش ازین ابرو ترش بر من مدار
هم چرا این تلخ از آن شیرین دهان
رحم کن بر مردم چشمم ببخش
کز تو در خون است روزان و شبان
چون بود مشتاق بی روی حبیب
شوره ی گرم و برو ماهی تپان
من به جان معراج کردم گر رقیب
برگرفت از بام وصلت نردبان
حسن جانان می رباید دل ز ما
حسن و دل آن کشتی و این بادبان
سیب و شفتالو بسی چیدم ز باغ
بی خبر در خواب غفلت باغبان
خیمه بگشای از نزاری رخ مپوش
بس بود زلف سیاهت سایه بان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
باد بهار می وزد از طرف نهارجان
ای که فدای آن چنان باد چنین هزار جان
ساقی عیسوی نفس چند ز انتظار بس
تا به خلاف شرع و دین نوش کنیم بیار جان
جان من است جام می خضر من و مدام من
در طلب تو برمیان بسته ام استوار جان
لایق اگرچه نیستم عاشق صادقم بلی
ور نکنم نه صادقم در طلبت هزار جان
ای دل اگر چشیده ای جرعه ی شوق بایدت
کرد چو کوهکن فدا بهر وفای یار جان
می خور و غم مخور جوی ، نیست جز این برون شوی
از پی نازنین گلی رنج مبر مخار جان
منتظران نسیه را نیست ز نقد حاصلی
صرف مکن نزاریا در سر انتظار جان
ای که فدای آن چنان باد چنین هزار جان
ساقی عیسوی نفس چند ز انتظار بس
تا به خلاف شرع و دین نوش کنیم بیار جان
جان من است جام می خضر من و مدام من
در طلب تو برمیان بسته ام استوار جان
لایق اگرچه نیستم عاشق صادقم بلی
ور نکنم نه صادقم در طلبت هزار جان
ای دل اگر چشیده ای جرعه ی شوق بایدت
کرد چو کوهکن فدا بهر وفای یار جان
می خور و غم مخور جوی ، نیست جز این برون شوی
از پی نازنین گلی رنج مبر مخار جان
منتظران نسیه را نیست ز نقد حاصلی
صرف مکن نزاریا در سر انتظار جان
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵
هر کرا دل باختیار خودست
آرزوهاش در کنار خودست
غمگساری ندارد و عجب آنک
هم غم یار غمگسار خودست
گله از دوست چون کنم که مرا
همه رنج از دل فکار خودست؟
دوست را هر که بهر خود خواهد
او نه عاشق که دوستار خودست
عاشق آنست در جهان کو را
بود و نابود بهر یار خودت
ز آب چشم ار چه دامنم تر شد
آتش سینه برقرار خودست
بس که از دیده اشک میبارم
شرمم از چشم اشکبار خودست
جان من می بری، ببر، چه کنم؟
بخداکت هم از شمار خودست
نیست در روزگار تو یک دم
که نه مشغول روزگار خودست
عذر میخواستم ز غم که دلم
از صداع تو شرمسار خودست
گفت زنهار این حدیث مگوی
که مرا خدمت تو کار خودست
آرزوهاش در کنار خودست
غمگساری ندارد و عجب آنک
هم غم یار غمگسار خودست
گله از دوست چون کنم که مرا
همه رنج از دل فکار خودست؟
دوست را هر که بهر خود خواهد
او نه عاشق که دوستار خودست
عاشق آنست در جهان کو را
بود و نابود بهر یار خودت
ز آب چشم ار چه دامنم تر شد
آتش سینه برقرار خودست
بس که از دیده اشک میبارم
شرمم از چشم اشکبار خودست
جان من می بری، ببر، چه کنم؟
بخداکت هم از شمار خودست
نیست در روزگار تو یک دم
که نه مشغول روزگار خودست
عذر میخواستم ز غم که دلم
از صداع تو شرمسار خودست
گفت زنهار این حدیث مگوی
که مرا خدمت تو کار خودست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
بریز سایۀ زلف تو عقل گمراهست
غلام روی تو چون آفتاب پنجاهست
مرا ز حسن تو تا دیده داد آگاهی
ز خویشتن نیم آگه خدای آگاهست
کمند زلف تو زان میکشد مرا در خود
که زلف تو شبه رنگست و روی من کاهست
همیشه سایۀ حسن تو بر سر خورشید
چنانکه سایۀ خورشید بر سر ماهست
لب تو نیک بدندان ماست وز پی او
همیشه این دل غمگین بکام بدخواهست
شدند از بر من صبر و هوش وز پیشان
دلم برفت و کنون دیده بر سر راهست
بروزگار ،وصال تودر نشاید یافت
که وعدۀ تو درازست و عمر کوتاهست
غلام روی تو چون آفتاب پنجاهست
مرا ز حسن تو تا دیده داد آگاهی
ز خویشتن نیم آگه خدای آگاهست
کمند زلف تو زان میکشد مرا در خود
که زلف تو شبه رنگست و روی من کاهست
همیشه سایۀ حسن تو بر سر خورشید
چنانکه سایۀ خورشید بر سر ماهست
لب تو نیک بدندان ماست وز پی او
همیشه این دل غمگین بکام بدخواهست
شدند از بر من صبر و هوش وز پیشان
دلم برفت و کنون دیده بر سر راهست
بروزگار ،وصال تودر نشاید یافت
که وعدۀ تو درازست و عمر کوتاهست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ز لعلت عکس در جام می افتاد
نشاط عالمش اندر پی افتاد
جهانی می پرستی پیشه کردند
چو از رویت فروغی بر می افتاد
جمالت پرده از رخسار برداشت
گل از بس شرمساری در خوی افتاد
سراپایم چو نی در بند عشقست
غمت در من چو آتش در نی افتاد
دل سرگشته ام زان پس که خون شد
بدست عشق تو دانی کی افتاد
ز راه دیده بیرون رفت و عشقت
نشان خون بدید و بر پی افتاد
دلم با عارض ساده دل تست
که طرّاری چو زلف بروی افتاد
دلم بردی نگه دارش که هرگز
شکاری این چنینت در نیفتاد
نشاط عالمش اندر پی افتاد
جهانی می پرستی پیشه کردند
چو از رویت فروغی بر می افتاد
جمالت پرده از رخسار برداشت
گل از بس شرمساری در خوی افتاد
سراپایم چو نی در بند عشقست
غمت در من چو آتش در نی افتاد
دل سرگشته ام زان پس که خون شد
بدست عشق تو دانی کی افتاد
ز راه دیده بیرون رفت و عشقت
نشان خون بدید و بر پی افتاد
دلم با عارض ساده دل تست
که طرّاری چو زلف بروی افتاد
دلم بردی نگه دارش که هرگز
شکاری این چنینت در نیفتاد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
رخی چنان که ز خورشید و ماه نتوان کرد
خطی چنان که ز مشک سیاه نتوان کرد
چگونه بوسه توان زد برای رخ نازک
که از لطیفی در وی نگاه نتوان کرد
به پیش چهرۀ تو من ز غم دمی نزنم
که پیش آیینه دانی که آه نتوان کرد
بترک وصل تو و دل بگفتم و رفتم
بهرزه عمر گرامی تباه نتوان کرد
به آب دیده در آغشته است قامت من
که چوب تا نکشد نم دو تاه نتوان مرد
ببوسه یی که ندانم دهی تو یا ندهی
همه جهان را بر خود گواه نتوان کرد
بدانک تا تو ز حالم مگر شوی آگاه
ز ناله هر دم پیکی براه نتوان کرد
نه مرد عشق توام من که عشقبازی تو
بجز بواسطۀ مال و جاه نتوان کرد
حدیث وصل تو گویم، خیال تو گوید
خموش باش، حدیث نگاه نتوان کرد
چو من بمرد از اندیشۀ تو وصلت را
حدیث خواه توان کرد و خواه نتوان کرد
بجز ببدرقۀ جاه صدر فخرالدّین
دلیر بر سر کوی تو راه نتوان کرد
خطی چنان که ز مشک سیاه نتوان کرد
چگونه بوسه توان زد برای رخ نازک
که از لطیفی در وی نگاه نتوان کرد
به پیش چهرۀ تو من ز غم دمی نزنم
که پیش آیینه دانی که آه نتوان کرد
بترک وصل تو و دل بگفتم و رفتم
بهرزه عمر گرامی تباه نتوان کرد
به آب دیده در آغشته است قامت من
که چوب تا نکشد نم دو تاه نتوان مرد
ببوسه یی که ندانم دهی تو یا ندهی
همه جهان را بر خود گواه نتوان کرد
بدانک تا تو ز حالم مگر شوی آگاه
ز ناله هر دم پیکی براه نتوان کرد
نه مرد عشق توام من که عشقبازی تو
بجز بواسطۀ مال و جاه نتوان کرد
حدیث وصل تو گویم، خیال تو گوید
خموش باش، حدیث نگاه نتوان کرد
چو من بمرد از اندیشۀ تو وصلت را
حدیث خواه توان کرد و خواه نتوان کرد
بجز ببدرقۀ جاه صدر فخرالدّین
دلیر بر سر کوی تو راه نتوان کرد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
رخ و زلفت از شگرفی، صفت بهار دارد
خنک آنکه سر و قدّی ، چو تو در کنار دارد
لب لعل دل فریبت ، ز گهر حدیث راند
سر زلف مشک بارت، ز بنفشه بار دارد
رخ چون مهت ندانم، که چه عزم دارد آیا
اثری همی نیاید، که سر شکار دارد
که کمند عنبرین را زد و سوی حلقه کردست؟
که خدنگهای مشکین، چو زبان مار دارد؟
دل خود طلب چو کردم، بر نرگس تو گفتا
برو ای فلان و بهمان، بر من چه کار دارد
چو بسی بگفتم او را ، بکرشمه گفت با تو
سر گفت و گو ندارم، که مرا خمار دارد
چه دهی صداع مستان، چه کنی حدیث چیزی
که کمینه هندوی ما، به از ین هزار دارد؟
چو بترک دل بگفتم، غم جان خوردم که ترسم
که چو دست یافت بر وی، هم ازین شمار دارد
خنک آنکه سر و قدّی ، چو تو در کنار دارد
لب لعل دل فریبت ، ز گهر حدیث راند
سر زلف مشک بارت، ز بنفشه بار دارد
رخ چون مهت ندانم، که چه عزم دارد آیا
اثری همی نیاید، که سر شکار دارد
که کمند عنبرین را زد و سوی حلقه کردست؟
که خدنگهای مشکین، چو زبان مار دارد؟
دل خود طلب چو کردم، بر نرگس تو گفتا
برو ای فلان و بهمان، بر من چه کار دارد
چو بسی بگفتم او را ، بکرشمه گفت با تو
سر گفت و گو ندارم، که مرا خمار دارد
چه دهی صداع مستان، چه کنی حدیث چیزی
که کمینه هندوی ما، به از ین هزار دارد؟
چو بترک دل بگفتم، غم جان خوردم که ترسم
که چو دست یافت بر وی، هم ازین شمار دارد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
باد بر خاک ترک تازی کرد
با عروسان خفته بازی کرد
ابر از آب دیده وقت سحر
جامۀ شاخ را نمازی کرد
غنچه را بر سماع بلبل مست
وقت خوش گشت و خرقه بازی کرد
من چو نرگس ندیده ام هرگز
خاک پایی که سرفرازی کرد
اندرین هفته باد ناسودست
بس که هر گونه کارسازی کرد
نرگسانرا کلاه زر بخشید
غنچه را برگ دلنوازی کرد
چون زبان بنفشه کوته یافت
سوسن آنجا زبان درازی کرد
گل که اوّل ز برگ و ساز تمام
بر سر شاخ ترک نازی کرد
وز غرور توانگریّ و جمال
بلبلان را جگر گدازی کرد
عاقبت خاک بر دهان افکند
زانکه دعوی بی نیازی کرد
با عروسان خفته بازی کرد
ابر از آب دیده وقت سحر
جامۀ شاخ را نمازی کرد
غنچه را بر سماع بلبل مست
وقت خوش گشت و خرقه بازی کرد
من چو نرگس ندیده ام هرگز
خاک پایی که سرفرازی کرد
اندرین هفته باد ناسودست
بس که هر گونه کارسازی کرد
نرگسانرا کلاه زر بخشید
غنچه را برگ دلنوازی کرد
چون زبان بنفشه کوته یافت
سوسن آنجا زبان درازی کرد
گل که اوّل ز برگ و ساز تمام
بر سر شاخ ترک نازی کرد
وز غرور توانگریّ و جمال
بلبلان را جگر گدازی کرد
عاقبت خاک بر دهان افکند
زانکه دعوی بی نیازی کرد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
باز ما را رخ زیبای تو در کار آورد
با زمان بند کمند تو گرفتار آورد
هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود
بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد
کرده بد روی بدیوار لامت دل من
نقب زد فتنه و سر زین سوی دیوار آورد
آن غم عشق چو یکچند برفت از سر من
دوش باز آمد و شادیّ بخروار آورد
روزکی چند چو غنچه شده بودم مستور
عشق چون نرگسمان مست ببازار آورد
می پیر از سر من خرقۀ سالوس بکند
ریش بگرفته مرا با در خمّار آورد
گفته بودم چو شدم پیر جوانی نکنم
هم بپیرانه سرم عشق تو در کار آورد
طبع می تاختی کرد هم از بام دماغ
عقل را دست فرو بسته نگوسار آورد
عکسی از رنگ خوشش بر رخ خورشید افتاد
اثرش در دل کان لعل پدید ار آورد
بویی از نکهتش آمیخته شد بادم باد
بر هر آن خار که زد لاله و گل بار آورد
عشق بنمود کله گوشه و چون دید مرا
چه زنخها که برین خرقه و دستار آورد
عقل انکار برین شورش و مستی می کرد
چون خطت دید بدین شاهدی اقرار آورد
شحنۀ عشق تو یک شهر اسیر دل را
بسته اندر خم یک موی بزنهار آورد
گر چه اندیشة زلف و رخ تو صد باره
با سرم محنت و رسوایی بسیار آورد
دست سودای غمت با دل شوریدۀ من
هرگز این شیوه نیاورد کزین بارآورد
هر کسی را غم تو پیش کشی می آورد
از میان پیش کش من می وزنّار آورد
با زمان بند کمند تو گرفتار آورد
هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود
بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد
کرده بد روی بدیوار لامت دل من
نقب زد فتنه و سر زین سوی دیوار آورد
آن غم عشق چو یکچند برفت از سر من
دوش باز آمد و شادیّ بخروار آورد
روزکی چند چو غنچه شده بودم مستور
عشق چون نرگسمان مست ببازار آورد
می پیر از سر من خرقۀ سالوس بکند
ریش بگرفته مرا با در خمّار آورد
گفته بودم چو شدم پیر جوانی نکنم
هم بپیرانه سرم عشق تو در کار آورد
طبع می تاختی کرد هم از بام دماغ
عقل را دست فرو بسته نگوسار آورد
عکسی از رنگ خوشش بر رخ خورشید افتاد
اثرش در دل کان لعل پدید ار آورد
بویی از نکهتش آمیخته شد بادم باد
بر هر آن خار که زد لاله و گل بار آورد
عشق بنمود کله گوشه و چون دید مرا
چه زنخها که برین خرقه و دستار آورد
عقل انکار برین شورش و مستی می کرد
چون خطت دید بدین شاهدی اقرار آورد
شحنۀ عشق تو یک شهر اسیر دل را
بسته اندر خم یک موی بزنهار آورد
گر چه اندیشة زلف و رخ تو صد باره
با سرم محنت و رسوایی بسیار آورد
دست سودای غمت با دل شوریدۀ من
هرگز این شیوه نیاورد کزین بارآورد
هر کسی را غم تو پیش کشی می آورد
از میان پیش کش من می وزنّار آورد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
نیکویی بیش از آن نمی باید
فتنه اندر جهان نمی باید
راست اندازۀ دلم دارد
تنگ تر زان دهان نمی باید
لبکی داری آن چنان کانصاف
جز لب من در آن نمی باید
زلف شوریده رامکن در بند
کان خود الا چنان نمی باید
آن نقابت ز چهره یکسو کن
کآفتابم نهان نمی باید
جان همی خواست، گفتمش:بستان
گفت: نی، رایگان نمی باید
گفتم از من بخر ببوسی گفت:
تا بدین حد گران نمی باید
از رخت می خرم بجان بوسی
هیچ دلّالمان نمی باید
پیشتر زان بده که خط بدهد
زانکه شب در میان نمی باید
فتنه اندر جهان نمی باید
راست اندازۀ دلم دارد
تنگ تر زان دهان نمی باید
لبکی داری آن چنان کانصاف
جز لب من در آن نمی باید
زلف شوریده رامکن در بند
کان خود الا چنان نمی باید
آن نقابت ز چهره یکسو کن
کآفتابم نهان نمی باید
جان همی خواست، گفتمش:بستان
گفت: نی، رایگان نمی باید
گفتم از من بخر ببوسی گفت:
تا بدین حد گران نمی باید
از رخت می خرم بجان بوسی
هیچ دلّالمان نمی باید
پیشتر زان بده که خط بدهد
زانکه شب در میان نمی باید
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
نگارم چو کرد گلستان بر آید
خروش دلم تا بکیوان بر اید
چمان سرو در خاک پایش بغلطد
چو گرد چمنها خرامان بر اید
چو غنچه بر ایم ز دل من هرآنگه
که آن سروبن از گلستان بر آید
بر آید غریو از دل خلق اگر او
دگر ره ببازار ازین سان برآید
بسی بر نیاید که از دست حسنش
غریو از گل و سرو بستان بر آید
گزد چرخ انگشت حیرت بدندان
چو پروین از آن لعل خندان برآید
فلک چشم خورشید پیشش کشد زود
چو گرد سمندش ز میدان بر آید
مرا وصل شیرین لبش گر بعمری
برآید هم از لطف جانان برآید
دهانی چنان تنگ و نایاب کوراست
بجان گر دهد، سخت ارزان برآید
برآید ازو هم امید دل من
و لیکن بصبر فراوان برآید
چو بگسست زنجیر اشک از بر دل
جز آه مسلسل، که با آن بر اید؟
تن اندر غم دل دهم زانک دانم
که این کار دشخوار آسان برآید
مرا مهر آن چهره و لعل میگون
فرو رفت با شیر و با جان بر اید
خروش دلم تا بکیوان بر اید
چمان سرو در خاک پایش بغلطد
چو گرد چمنها خرامان بر اید
چو غنچه بر ایم ز دل من هرآنگه
که آن سروبن از گلستان بر آید
بر آید غریو از دل خلق اگر او
دگر ره ببازار ازین سان برآید
بسی بر نیاید که از دست حسنش
غریو از گل و سرو بستان بر آید
گزد چرخ انگشت حیرت بدندان
چو پروین از آن لعل خندان برآید
فلک چشم خورشید پیشش کشد زود
چو گرد سمندش ز میدان بر آید
مرا وصل شیرین لبش گر بعمری
برآید هم از لطف جانان برآید
دهانی چنان تنگ و نایاب کوراست
بجان گر دهد، سخت ارزان برآید
برآید ازو هم امید دل من
و لیکن بصبر فراوان برآید
چو بگسست زنجیر اشک از بر دل
جز آه مسلسل، که با آن بر اید؟
تن اندر غم دل دهم زانک دانم
که این کار دشخوار آسان برآید
مرا مهر آن چهره و لعل میگون
فرو رفت با شیر و با جان بر اید
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
زهی در حسرت آن چشم مخمور
فتاده نرگس سرمست رنجور
سخن در لعل تو عقلست در جان
قدح در دست تو نور علی نور
روانروا در خوشی لعل تو مایه
فلک را در جفا خوی تو دستور
بهار آمد، چه داری؟ خیز کاکنون
نباشد مردم هشیار معذور
چو غنچه هرگز او بوی دل آید
نماند وقت گل او نیز مستور
فلک می گردد ای غافل چه باشی
بدین ده روزه ملک حسن مغرور؟
اگر شادی بخون خواری بهر حال
ز خون عاشقان به خون انگور
بیاد بزم خسرو جام پر کن
که باد از دولت او چشم بد دور
فتاده نرگس سرمست رنجور
سخن در لعل تو عقلست در جان
قدح در دست تو نور علی نور
روانروا در خوشی لعل تو مایه
فلک را در جفا خوی تو دستور
بهار آمد، چه داری؟ خیز کاکنون
نباشد مردم هشیار معذور
چو غنچه هرگز او بوی دل آید
نماند وقت گل او نیز مستور
فلک می گردد ای غافل چه باشی
بدین ده روزه ملک حسن مغرور؟
اگر شادی بخون خواری بهر حال
ز خون عاشقان به خون انگور
بیاد بزم خسرو جام پر کن
که باد از دولت او چشم بد دور
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گر تو را گویم که عاشق نیستم
یا ز جان یار موافق نیستم
از منت باور مبادا این سخن
زانک در این قول صادق نیستم
عاشقم، عاشق، به آواز بلند
پس که باشم من که عاشق نیستم؟
تو به حسن افزونی از عذرا و من
در غم تو کم ز وامق نیستم
عشق تو یک چند می کردم نهان
زانکه دانستم که لایق نیستم
آشکارا کردم اکنون راز خویش
وندرین دعوی منافق نیستم
هر که در عالم تو را عاشق شدند
من به از چندین خلایق نیستم
یا ز جان یار موافق نیستم
از منت باور مبادا این سخن
زانک در این قول صادق نیستم
عاشقم، عاشق، به آواز بلند
پس که باشم من که عاشق نیستم؟
تو به حسن افزونی از عذرا و من
در غم تو کم ز وامق نیستم
عشق تو یک چند می کردم نهان
زانکه دانستم که لایق نیستم
آشکارا کردم اکنون راز خویش
وندرین دعوی منافق نیستم
هر که در عالم تو را عاشق شدند
من به از چندین خلایق نیستم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
عید کنون عید شد که روی تو دیدم
کار کنون راست شد که در تو رسیدم
با چه برابر کنم چنین دو سعادت
من که مه عید را بروی تو دیدم
جان و جوانی بباد دادم از یراک
بوی سر زلف تو زیاد شنیدم
در هوس آن که بر خط تو نهم سر
سوی تو همچون قلم بفرق دویدم
راه چو زلفت دراز بود و چو شانه
پای شدم جمله و بسر ببریدم
شرح یکی از هزار هم نتوان داد
آنچه من از دست فرقت تو کشیدم
در طلب آفتاب روی تو چون صبح
دم نزدم من که پیرهن ندریدم
دولت وصل تو یار من شد و آخر
جان خود از دست هجر باز خریدم
کار کنون راست شد که در تو رسیدم
با چه برابر کنم چنین دو سعادت
من که مه عید را بروی تو دیدم
جان و جوانی بباد دادم از یراک
بوی سر زلف تو زیاد شنیدم
در هوس آن که بر خط تو نهم سر
سوی تو همچون قلم بفرق دویدم
راه چو زلفت دراز بود و چو شانه
پای شدم جمله و بسر ببریدم
شرح یکی از هزار هم نتوان داد
آنچه من از دست فرقت تو کشیدم
در طلب آفتاب روی تو چون صبح
دم نزدم من که پیرهن ندریدم
دولت وصل تو یار من شد و آخر
جان خود از دست هجر باز خریدم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ای باد صبا خبر چه داری؟
از زلف بتم اثر چه داری؟
از غمزۀ او دلم جدانیست
زان بیماران خبر چه داری؟
گر مردم چشم من نیی تو
بر خاک درش گذر چه داری؟
بوی سر زلف و خاک کویش
دانم داری دگر چه داری؟
ما را ببهای نیک بفروش
زین جنس متاع هر چه داری
دل را بجز این دو نیست حاجت
از تو مثلا خود ارچه داری
از من بریار بر پیامی
تو خود بجزین هنر چه داری؟
گو از تو چو حال من چنین شد
دریاب، غمی بخور، چه داری؟
گر هست ترا بکشتنم رای
تعجیل کن ای پسر چه داری؟
بی فایده صد هزار دل را
سر گشته بزلف در، چه داری؟
در بسته میان بعشوه ما را
بر هیچ نه چون کمر، چه داری
بد عهدی و جور و یار دیگر
کردی همه، زین بترچه داری؟
بردی دل و صبر و جان، نگویی
تا چشم هنوز بر چه داری؟
ترسم که جوابم این فرستی
دانم که تو خود سر چه داری
جان و دل و صبر هیچ باشد
اندیشه بکن که زرچه دادی؟
از زلف بتم اثر چه داری؟
از غمزۀ او دلم جدانیست
زان بیماران خبر چه داری؟
گر مردم چشم من نیی تو
بر خاک درش گذر چه داری؟
بوی سر زلف و خاک کویش
دانم داری دگر چه داری؟
ما را ببهای نیک بفروش
زین جنس متاع هر چه داری
دل را بجز این دو نیست حاجت
از تو مثلا خود ارچه داری
از من بریار بر پیامی
تو خود بجزین هنر چه داری؟
گو از تو چو حال من چنین شد
دریاب، غمی بخور، چه داری؟
گر هست ترا بکشتنم رای
تعجیل کن ای پسر چه داری؟
بی فایده صد هزار دل را
سر گشته بزلف در، چه داری؟
در بسته میان بعشوه ما را
بر هیچ نه چون کمر، چه داری
بد عهدی و جور و یار دیگر
کردی همه، زین بترچه داری؟
بردی دل و صبر و جان، نگویی
تا چشم هنوز بر چه داری؟
ترسم که جوابم این فرستی
دانم که تو خود سر چه داری
جان و دل و صبر هیچ باشد
اندیشه بکن که زرچه دادی؟
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
لب و دندان یار من نگرید
خوشی روزگار من نگرید
تیر دیدی که در کمان باشد
قامتش در کنار من نگرید
اختیار منست خوبی او
خوبی اختیار من نگرید
ترسم از نازکی برنجد اگر
تیز در روی یار من نگرید
نظر از چشم من اوام کنید
هرکه اندر نگار من نگرید
یا چو در روی او نگاه کنید
باری هم از شمار من نگرید
دوش هندی خویش خواند مرا
اینهمه اعتبار من نگرید
بوسه یی خواستم همی ز لبش
گفت: خه! کار و بار من نگرید
با دهانت فتاد بوسۀ من
چشم بد دور کار من نگردی
خوشی روزگار من نگرید
تیر دیدی که در کمان باشد
قامتش در کنار من نگرید
اختیار منست خوبی او
خوبی اختیار من نگرید
ترسم از نازکی برنجد اگر
تیز در روی یار من نگرید
نظر از چشم من اوام کنید
هرکه اندر نگار من نگرید
یا چو در روی او نگاه کنید
باری هم از شمار من نگرید
دوش هندی خویش خواند مرا
اینهمه اعتبار من نگرید
بوسه یی خواستم همی ز لبش
گفت: خه! کار و بار من نگرید
با دهانت فتاد بوسۀ من
چشم بد دور کار من نگردی
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
خطی بر سوسن از عنبر کشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
همه خطهای خوبان جهانرا
بخطّ خود قلم بر سر کشیدی
شکستی پشت سنبل را بدین خط
که از ناگه برویش برکشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکّر کشیدی
مگر فهرست نیکوییست آن خط
که بی پرگار و بی مسطر کشیدی؟
غبار مشک بر سوسن فشاندی
طراز لاله از عنبر کشیدی
مه اندر خط شد از رشکت که از مشک
هلالی بر کنار خور کشیدی
کشد بر چهره هر خوبی خطی لیک
تو خود از گونۀ دیگر کشیدی
بگرد خرمن مه آن خط سبز
ز صد قوس قزح خوشتر کشیدی
ز زلف بس نبود آن ترک تازی
که هندویی دگر را برکشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
همه خطهای خوبان جهانرا
بخطّ خود قلم بر سر کشیدی
شکستی پشت سنبل را بدین خط
که از ناگه برویش برکشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکّر کشیدی
مگر فهرست نیکوییست آن خط
که بی پرگار و بی مسطر کشیدی؟
غبار مشک بر سوسن فشاندی
طراز لاله از عنبر کشیدی
مه اندر خط شد از رشکت که از مشک
هلالی بر کنار خور کشیدی
کشد بر چهره هر خوبی خطی لیک
تو خود از گونۀ دیگر کشیدی
بگرد خرمن مه آن خط سبز
ز صد قوس قزح خوشتر کشیدی
ز زلف بس نبود آن ترک تازی
که هندویی دگر را برکشیدی