عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
تا هست نظر بدان جمالم
یک لحظه نرفت از خیالم
در شوق دو روی چون گل تو
تا چند چو بلبلی بنالم
در حسرت طاق ابروانش
پیوسته ز هجر چون هلالم
تا چند کشی به داغ هجرم
محروم چرا من از وصالم
رحم آر بدین شکسته خاطر
کز دست خیال چون خیالم
از لطف تو دلبرا چه باشد
گر زود کنی نظر به حالم
بازآی که در فراق رویت
بگرفت ز جان خود ملالم
از شوخی آن دو چشم و ابرو
هر چند اسیر زلف و خالم
سرو قد دوست بس بلندست
دستی نرسد بدان نهالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
ای سر زلف تو پناه دلم
چیست جز عشق تو گناه دلم
در غم اشتیاق دیدارت
مردم چشم شد گواه دلم
چه شود گر نهی ز روی کرم
شبکی وصل خود به راه دلم
لشگر عشق تو فرود آمد
ناگه ای جان به پیشگاه دلم
تیغ هجر تو در جهان بنهاد
بشکست او به غم سپاه دلم
نفسی گر کشم فرو میرد
شمع چرخ فلک ز آه دلم
شب همه شب خیال طلعت دوست
نقش بندد به کارگاه دلم
خرمن عشق تو به روی جهان
نیک بر باد داد کاه دلم
به سر و جان تو که در دو جهان
نیست جز کوی تو پناه دلم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
تا کی زنی ز تیغ جفا نیش بر دلم
تا من مگر ز مهر و وفای تو بگسلم
جان و جهان فدای غمش کرده ام ولی
جز آه و ناله نیست ز دلدار حاصلم
گر دوست غافلست ز احوال زار من
ای دل گمان مبر که من از دوست غافلم
چندان به شیب خاک بگریم که اشک من
مهر گیاه دوست برویاند از گلم
من بر جبین جان بنهم داغ بندگیش
دلبر نمی نهد بجز از داغ بر دلم
از چشم شوخ تو همه شب مست و بی خودم
وز زلف سرکشت همه شب در سلاسلم
گویم که ترک عشق تو گویم ولی چه سود
فی الحال آمدی و نشستی مقابلم
گفتند جان ستان و غمش در عوض بده
گفتم برو برو نه بدین نوع جاهلم
مشکل به سر رود ز غمت عمر من بیا
باشد که حل شود ز وصال تو مشکلم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
تا هست به عشق تو توانم
تا هست مرا رمق ز جانم
دست از غم تو چگونه دارم
ای مونس و راحت روانم
جانست مرا رخت خدا را
صبر از تو بگو که چون توانم
از درد شب فراق باری
چون چشم خوش تو ناتوانم
زین بیش به هجر خود نگارا
از دیده مدار خون روانم
در حسرت سرو قامت تو
چون آب روان به سر دوانم
از درد فراق آن پری رخ
هر شب به فلک رسد فغانم
ای یاد تو مونس دل و جان
ای نام خوش تو بر زبانم
گر عهد شکسته ای و پیمان
در عهد غم تو من همانم
بسیار ستم مکن وگر نی
زاری به فلک ز غم رسانم
هر جور و جفا که بر من آید
من ره به دری دگر ندانم
بنواز مرا به وصل جانا
جز لطف تو کیست در جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
من ز هجران تو سرگشته و سرگردانم
به چه رو من ز سر کوی تو سرگردانم
به سر کوی وفای تو بتا در طلبت
همچو گویی من غمدیده به سرگردانم
آسیاب نظرم تا بکی ای جان ز فراق
شب همه شب به غم از خون جگر گردانم
گر یکی تیر مژه سوی جهان اندازی
جان ز شوق دو کمان تو سپر گردانم
کمیا خاصیتی من شده ام خاک درت
از سر لطف تو ملحوظ نظر گردانم
چون شدم خاک درت ای دل و دین از دل و جان
نظری بر من خاکی کن و زر گردانم
آخر انصاف بده سیمبرا گرد جهان
خویشتن در طلبت چند به سرگردانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
بلبل صفت از عشق تو فریاد زنانم
ای دوست بجز مدح و ثنای تو ندانم
من دم نزنم بی تو و یاد تو از آن روی
در همت عالی همه نیکست زبانم
چون سوسن آزاد که او جمله زبانست
بر یاد تو سرتاسر دل جمله زبانم
ساکن شده ام بر سر کویش به امیدی
باشد که سرآید ز جهان سرو روانم
فریادرس ای دوست که فریادرسم نیست
کز چرخ گذشتست ز جور تو فغانم
در وصف دهان و لب و دندان که تو داری
رای تو اگر راه دهد دُر بچکانم
زنهار عنایت ز من خسته مگردان
چون بر کرم تست امید دو جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
ز سوز عشق رخت آتشیست در جانم
که جز وصال توأش چاره ای نمی دانم
به بوستان وصالت چو بلبلی مستم
ولی ز شوق جمالت هزار دستانم
اگر تو شوق من و حسن خود نمی دانی
به جان تو که من اخلاص خویش می دانم
اگرچه هست شکستی تو را ز صحبت ما
من از وصال تو زین بیش صبر نتوانم
به دست ما نبود جز سری، جو سرو خرام
میان باغ روان تا به پایت افشانم
منم ز تیغ فراقت عظیم خسته و زار
مگر وصال تو باشد دوای درمانم
حکایت شب وصلش ز من مپرس ای دل
که من به روی چو ماهش ز دیده حیرانم
جهان ز عشق تو جان را نهاده بر کف دست
نشسته تا چه دهد آن نگار فرمانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
بر آب دیده چون سروش نشانم
روانش جان چو گل بر سر نشانم
چه کردم جز وفاداری که دایم
ز جان زهر فراقت را چشانم
نگارینا خبر داری که هر دم
برد خیل خیالت مو کشانم
خیالت گر شبی مهمانم آید
به جان تو که بر چشمش نشانم
ز تاب آتش هجرت جهان سوخت
مگر زآب وصالت وانشانم
اگر پای سگ کوی تو بوسم
نیاید در نظر گردن کشانم
ز دامانش ندارم دست امّید
دلا تا در جهان باشد نشانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
در جمال رخ تو حیرانم
در دو زلف تو دل پریشانم
چون نشستی درون دیده ی ما
گوهر اشک بر تو افشانم
تو طبیب دل منی به جهان
از تو باشد دوای درمانم
خود ز لعلت دوای من نکنی
لاجرم من به درد در مانم
گرچه با ما بتا نه چندانی
من به عشقت هزار چندانم
گر تو روی از رهی بگردانی
من سر از طاعتت نگردانم
خاک پایت به عالمی ندهم
تو ندانی من این قدر دانم
دانم ای جان که جمله آنی تو
من بیچاره بنده ی آنم
غیر اخلاص و بندگی کردن
بر خود ای جان گنه نمی دانم
تو گلی در میان چندین خار
من چو بلبل به گل ثناخوانم
تو به خواب خوشی و من ز غمت
به فلک برشدست افغانم
بر گلت همچو بلبلی مستم
که به دستان هزار دستانم
در برم گیر یک زمان از لطف
چون بدان قامت تو نازانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
فریاد که از دست تو فریاد زنانم
فریاد که بر دوست نه این بود گمانم
با آنکه تو یاد من دلخسته نیاری
خالی نشد از ذکر تو پیوسته زبانم
گر زآنکه نه آنی تو که بودی به حقیقت
من بنده ی بیچاره در اخلاص همانم
من بر سر آنم که کنم جان به فدایش
گر در چمنی جلوه دهد سرو چمانم
زین بیش جفا هم نتوان کرد چو کردی
خون جگر از دیده غم دیده روانم
نگذشت ز راه ستم آن یار جفاجوی
هر چند که از چرخ گذشتست فغانم
گرچه سر برگ من دلخسته نداری
ای وصل رخت آرزوی هر دو جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
از دست غم عشق تو فریاد کنانم
بودم ز شب هجر تو نالان و چنانم
گر زآنکه نه آنی که بدی با من مسکین
باری من بیچاره به عشق تو همانم
دل بردی و دلداری ما نیک نکردی
بالله که مرا با تو نه این بود گمانم
تا چند کنی جور بدین خسته دل ما
از چرخ چهارم بگذشتست فغانم
رحمی بکن آخر به من خسته کزین بیش
ای دوست جفا از تو کشیدن نتوانم
گر نیست به دل مهر منت نیست نزاعی
بازآی که بر وصل تو مشتاق ز جانم
چون سوسن آزاد به سرسبزی قدّت
در مدح و ثنای تو همه بسته زبانم
سودست مرا عشق و زیانست مرا جان
افتاد به عشق تو بسی سود و زیانم
تا ظن نبری کز تو مرا هست صبوری
من زنده به بوی غم عشقت به جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
ناتوانم به غم عشق تو و نتوانم
که کنم ترک غم عشق تو تا بتوانم
تا به کی ز آتش عشق تو جهانی سوزد
کز غم هجر تو جانا به لب آمد جانم
تو طبیب دل پردرد من خسته دلی
تا به کی زان لب شیرین نکنی درمانم
تا به پای طلبت گرد جهان می گردم
بشد از دست به یکبار سر و سامانم
تو به خواب خوش و فارغ ز من ای جان همه شب
به فلک می رسد از شوق رخت افغانم
تا کی ای دوست نگویی که چنین نتوان زیست
نه مرادی ز جهان و نه رخ جانانم
من تو را بنده ام ای جان تو خداوند منی
من بر اینم چه کنم هرچه تو گویی آنم
گر تو گویی ز سر و جان بگذر درگذرم
بنده قربان توأم گر بدهی فرمانم
مشکل ای دوست تو در دست جهان آمده ای
نازنینا مده از دست چنین آسانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
بی رخ چون خورت ای جان به لب آمد جانم
می دهم جان به غم عشق تو تا بتوانم
همچو بلبل شب و روز و گه بی گه به جهان
من به پای رخ گل از دل و جان می خوانم
درد خود را بنمودم به طبیب از سر درد
کرد از گل شکر لعل لبت درمانم
درد ما را نکنی هیچ دوا از لب لعل
ای عزیز دل من طالع خود می دانم
زندگانی به فراق رخ خوبت کردن
یک نفس جان جهان من به جهان نتوانم
چون قلم دود به سر می رودم از غم تو
همچو پرگار به هجران تو سرگردانم
غم حال من سرگشته بجو کآخر کار
ترسم ای جان که به درمان جهان درمانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
پشتم ز فراق شد خم
کم نیست ز دیده روز و شب نم
شد ریش دلم ز نیش هجران
جز وصل توأش مباد مرهم
آخر مددی که جان غمگین
آمد به لب ای نگارم از غم
این آتش سوزناک هجران
خونابه ز دیده راند هردم
می بینم و با من وفاجوی
از جور و جفا نمی کنی کم
بنیاد ستم نهاده ای باز
بر ما بگذشت و بگذرد هم
چون چشم تو ناتوان بماندم
چون زلف تو کار رفته درهم
از یار و دیار دور گشتم
بر خاک مذلّت اوفتادم
گویند که همدمی نداری
ما را به جهان غمست همدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
در سرم هست که سر در سر کار تو کنم
جان نخواهم که بود بی رخ تو در بدنم
سالها تا شب هجران تو بر من گذرد
که ز درد غم عشقت مژه بر هم نزنم
به دو چشم تو که چون زلف تو بر ماه رخت
هردم آشفته و شوریده و بی خویشتنم
سر تسلیم چو حکمست مرا اندر پیش
لیکن ای دوست دمی چون بنوازی نزنم
به خیال قد و رخسار تو در فصل بهار
اتّفاقاً گذر افتاد به سوی چمنم
سرو دیدم که به بالای جهان می نازید
گل رخ از غنچه برون کرد که ماه سمنم
گفتم ای باد صبا زود بدم تا بر دوست
گر مجالی بود آنجا که بگویی سخنم
گو که من بی رخ زیبا و قد رعنایت
گل کجا می برم و سرو روان را چکنم
زود بشتاب که گر بر سر خاکم گذری
از تف آتش دل سوخته یابی کفنم
یاد لعل لب تو پیش شکر می کردم
نیشکر دست برآورد و بزد بر دهنم
پیش لعل لبت ار غنچه دهن بگشاید
بزنم بر دهن او همه درهم شکنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۸
من دیده با خیال تو برهم نمی زنم
بی یاد روح بخش تو یک دم نمی زنم
تا چند خون دل خورم اندر فراق تو
یک دم نفس به عشق تو بی دم نمی زنم
با آنکه خسته ای دل ما را به تیغ هجر
ای نور دیده ناله ز دردم نمی زنم
از غم به جان رسید دل مستمند من
آخر ببین که یک دم بی غم نمی زنم
روزی نمی رود که سر خویش حلقه وار
بر درگه وصال تو هر دم نمی زنم
گفتم که همدمم مگر آن نازنین شود
یک دم به عمر خویش به همدم نمی زنم
گفتم به ریش دل به جهانم تو مرهمی
مرهم تویی و لاف ز مرهم نمی زنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
گر خرامی پیش ما در دیدگان جایت کنم
جان فدای آن دو رخسار مه آسایت کنم
جان چه ارزد دل ندارم گر تو فرمایی سری
دارم امّا بر لب لعل شکرخایت کنم
گر مرا دستی بود بر جان خود در عشق تو
یک نظر فرما که چون مردانه در پایت کنم
سرو چوبین پای در بندست می دانم یقین
نسبت سرو چمن را چون به بالایت کنم
گر به خون ما تو را رایست رایی بس خوشست
گر تو فرمایی جهان را در سر رایت کنم
در جهان دارایی ما کن ز جور هرکسی
ورنه روز حشر افغان پیش دارایت کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم
دزدیده در جمال رخ او نظر کنم
دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست
او را ز حال زار دل خود خبر کنم
باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق
یا در خیالش دست امیدی کمر کنم
هر شب به لوح خاطر مجروح خویشتن
نقش خیال دوست به خون جگر کنم
هر بامداد ترک غمت می کند دلم
هر شب ز دست عشق تو فکری دگر کنم
آبم گذشت از سر و در آتشش نشاند
بادم به دست و خاک ره او به سر کنم
چون با منش به هیچ نظر التفات نیست
ای دل بیا که از سر کویش سفر کنم
دل می دهد جواب که ای بی خرد خموش
هیهات از این خیال، که از سر بدر کنم
جان و جهان چو بر سر کارش نهاده ام
چون از بلای رخ او حذر کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
بخت اگر یاری دهد یارش کنم
همچو خود در عشق غمخوارش کنم
گر به جانی برنیاید وصل او
من جهان را در سر کارش کنم
در سماعی گر درآید قدّ او
هرچه دارم جمله ایثارش کنم
بخت من در خواب غفلت تا به کی
وقت آن آمد که بیدارش کنم
همچو طوطی چون درآید در سخن
گوش دل بر لفظ و گفتارش کنم
گر خرامد سوی ما آن سروقد
جان فدای راه و رفتارش کنم
من به بند زلف آن دلبر دلم
گر تو می خواهی گرفتارش کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
پیش رویش جان و دل قربان کنم
هرچه فرماید نگارم آن کنم
گر بگوید ترک جان کن در غمم
هجر جان در پیش دل آسان کنم
هر شب اندر بستر غمخوارگی
گوش نه گردون پر از افغان کنم
از زر رخساره و مرجان اشک
زرّ و مرجان در جهان ارزان کنم
از فراق مقدم او هر نفس
صد نثار از اشک در دامان کنم
دلبر از من فارغ آخر من چرا
خویشتن را بی سر و سامان کنم
خلوت دل بی خیالش گر بود
خانه غم بر سرش ویران کنم
دیده گر بر غیرش اندازد نظر
در غم هجرانش خون افشان کنم
تا جهان باقیست جانی می دهم
تا جهان را در سر جانان کنم