عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۷
ما گل به دست خود ز نهالی نچیده ایم
در دست دیگران گلی از دور دیده ایم
چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیده ایم
با بخت تیره ازستم چرخ فارغیم
در دست زنگی آینه زنگ دیده ایم
نو کیسه مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریده ایم
روی از غبار حادثه در هم نمی کشیم
ما ناف دل به حلقه ماتم بریده ایم
دل نیست عقده ای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تأمل کشیده ایم
امروز نیست سینه ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغ دیده ایم
دور نشاط ما خم فتراک قاتل است
ما ماه عید را به رخ زخم دیده ایم
گل دام نکهت عبثی می کند به خاک
ما بوی پیرهن به تکلف شنیده ایم
جنگ گریز شیوه ما نیست چون شرار
صدبار چون نسیم بر آتش دویده ایم
از آفتاب تجربه سنگ آب می شود
ما غافلان همان ثمر نارسیده ایم
از جور روزگار نداریم شکوه ای
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ایم
صائب زبرگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم
در دست دیگران گلی از دور دیده ایم
چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیده ایم
با بخت تیره ازستم چرخ فارغیم
در دست زنگی آینه زنگ دیده ایم
نو کیسه مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریده ایم
روی از غبار حادثه در هم نمی کشیم
ما ناف دل به حلقه ماتم بریده ایم
دل نیست عقده ای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تأمل کشیده ایم
امروز نیست سینه ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغ دیده ایم
دور نشاط ما خم فتراک قاتل است
ما ماه عید را به رخ زخم دیده ایم
گل دام نکهت عبثی می کند به خاک
ما بوی پیرهن به تکلف شنیده ایم
جنگ گریز شیوه ما نیست چون شرار
صدبار چون نسیم بر آتش دویده ایم
از آفتاب تجربه سنگ آب می شود
ما غافلان همان ثمر نارسیده ایم
از جور روزگار نداریم شکوه ای
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ایم
صائب زبرگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۸
ما همچو آفتاب به هر جا رسیده ایم
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ایم
وحشت کنیم ازان که به خلق است آشنا
ما چون غزال، رام زهر خود رمیده ایم
گر خون عرق کنیم چو خورشید دور نیست
باری که آسمان نکشد ما کشیده ایم
چون میوه پخته گشت گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده ایم
دلهای مرده را ز دمی زنده کرده ایم
هر جا که همچو صبح قیامت دمیده ایم
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ایم
وحشت کنیم ازان که به خلق است آشنا
ما چون غزال، رام زهر خود رمیده ایم
گر خون عرق کنیم چو خورشید دور نیست
باری که آسمان نکشد ما کشیده ایم
چون میوه پخته گشت گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده ایم
دلهای مرده را ز دمی زنده کرده ایم
هر جا که همچو صبح قیامت دمیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۹
ما پرده از حقیقت عالم کشیده ایم
در غورگی به نشأه این می رسیده ایم
سرمشق بی نیازی ارباب همت است
این خط باطلی که به عالم کشیده ایم
از برگریز تفرقه آزاد گشته ایم
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم
باریم، اگر چه بر دل کس بار نیستیم
خاریم، اگر چه در جگر خود خلیده ایم
چون خامه سوخته است نفس در گلوی ما
از لفظ تا به عالم معنی رسیده ایم
تیغ زبان به حوصله ما چه می کند؟
ما چون نگاه بر صف مژگان دویده ایم
در غورگی به نشأه این می رسیده ایم
سرمشق بی نیازی ارباب همت است
این خط باطلی که به عالم کشیده ایم
از برگریز تفرقه آزاد گشته ایم
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم
باریم، اگر چه بر دل کس بار نیستیم
خاریم، اگر چه در جگر خود خلیده ایم
چون خامه سوخته است نفس در گلوی ما
از لفظ تا به عالم معنی رسیده ایم
تیغ زبان به حوصله ما چه می کند؟
ما چون نگاه بر صف مژگان دویده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۰
مادام را ز دانه صیاد دیده ایم
در صلب بیضه جوهر فولاد دیده ایم
کفران نعمت است شکایت ز نیستی
آنها که ما ز عالم ایجاد دیده ایم
خواهد فتاد دامن زلفش به دست ما
این فال را ز شانه شمشاد دیده ایم
هرگز نبوده است به این رتبه حسن خط
ما سر بسر قلمرو ایجاد دیده ایم
طفلان به آشیانه ما راه برده اند
در بیضه ما شکنجه صیاد دیده ایم
بر حاصل حیات خود افسوس خورده ایم
هر خرمنی که درگذر باد دیده ایم
آن مرغ زیرکیم که آزادی دو کون
در صید کردن دل صیاد دیده ایم
صائب نمی توان لب ما را ز شکوه بست
ما بیدلان رعیت بیداد دیده ایم
در صلب بیضه جوهر فولاد دیده ایم
کفران نعمت است شکایت ز نیستی
آنها که ما ز عالم ایجاد دیده ایم
خواهد فتاد دامن زلفش به دست ما
این فال را ز شانه شمشاد دیده ایم
هرگز نبوده است به این رتبه حسن خط
ما سر بسر قلمرو ایجاد دیده ایم
طفلان به آشیانه ما راه برده اند
در بیضه ما شکنجه صیاد دیده ایم
بر حاصل حیات خود افسوس خورده ایم
هر خرمنی که درگذر باد دیده ایم
آن مرغ زیرکیم که آزادی دو کون
در صید کردن دل صیاد دیده ایم
صائب نمی توان لب ما را ز شکوه بست
ما بیدلان رعیت بیداد دیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۱
ما رخت خود به گوشه عزلت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم
مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم
خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم
در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم
گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم
تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم
صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم
آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم
صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم
مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم
خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم
در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم
گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم
تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم
صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم
آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم
صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۲
ما هر کجا که تیغ زبان برکشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گردیده است گریه گره در گلوی شمع
در محفلی که رشته ز گوهر کشیده ایم
افسردگی علاج ندارد، و گرنه ما
خود را به زیر بال سمندر کشیده ایم
گشته است تازیانه گلگون اشک ما
هر آستین که بر مژه تر کشیده ایم
با تشنگی ز چشمه حیوان گذشته ایم
از خضر انتقام سکندر کشیده ایم
از کاروان رفته غباری است جسم ما
ما رخت خود به عالم دیگر کشیده ایم
آتش چه می کند به سپندی که سوخته است؟
ما در حیات خجلت محشر کشیده ایم
در روز حشر سلسله جنبان رحمت است
آه ندامتی که ز دل بر کشیده ایم
از ما طلب حقیقت وحدت که باغ را
در یکدیگر فشرده و بر سر کشیده ایم
ما را مبین به دیده ظاهر که از حجاب
خاکستری به چهره اخگر کشیده ایم
چون زخم، رزق ما ز میان سمنبران
تیغ برهنه ای است که در بر کشیده ایم
ما با خیال ساخته ایم از وصال دوست
سر در حضور گل به ته پر کشیده ایم
صائب ز اشک تلخ ندامت درین جهان
دامان تر به چشمه کوثر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گردیده است گریه گره در گلوی شمع
در محفلی که رشته ز گوهر کشیده ایم
افسردگی علاج ندارد، و گرنه ما
خود را به زیر بال سمندر کشیده ایم
گشته است تازیانه گلگون اشک ما
هر آستین که بر مژه تر کشیده ایم
با تشنگی ز چشمه حیوان گذشته ایم
از خضر انتقام سکندر کشیده ایم
از کاروان رفته غباری است جسم ما
ما رخت خود به عالم دیگر کشیده ایم
آتش چه می کند به سپندی که سوخته است؟
ما در حیات خجلت محشر کشیده ایم
در روز حشر سلسله جنبان رحمت است
آه ندامتی که ز دل بر کشیده ایم
از ما طلب حقیقت وحدت که باغ را
در یکدیگر فشرده و بر سر کشیده ایم
ما را مبین به دیده ظاهر که از حجاب
خاکستری به چهره اخگر کشیده ایم
چون زخم، رزق ما ز میان سمنبران
تیغ برهنه ای است که در بر کشیده ایم
ما با خیال ساخته ایم از وصال دوست
سر در حضور گل به ته پر کشیده ایم
صائب ز اشک تلخ ندامت درین جهان
دامان تر به چشمه کوثر کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۳
در محفلی که تیغ زبان بر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم
در پرده دل است شب و روز عیش ما
دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم
شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما
چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم
از داغ لاله نامه ما دل سیه ترست
چون لاله بس که باده احمر کشیده ایم
هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود
خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم
از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!
صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم
در پرده دل است شب و روز عیش ما
دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم
شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما
چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم
از داغ لاله نامه ما دل سیه ترست
چون لاله بس که باده احمر کشیده ایم
هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود
خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم
از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!
صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۴
ما همچو غنچه سر به گریبان کشیده ایم
گوی مراد در خم چوگان کشیده ایم
خون همچو نافه در تن ما مشک می شود
تا دست خود ز نعمت الوان کشیده ایم
شیرین شده است تا چو گهر استخوان ما
بسیار تلخ و شور ز عمان کشیده ایم
رنجیده ایم اگر ز وطن حق به دست ماست
آنها که ما ز سیلی اخوان کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
از بس که بار منت احسان کشیده ایم
از موجه سراب درین دشت آتشین
بسیار ناز چشمه حیوان کشیده ایم
خود را ز مکردوست نمایان روزگار
گاهی به چاه و گاه به زندان کشیده ایم
چون مور خاکسار ز گفتار شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ایم
تا چشم ما به دولت بیدار وا شده است
یک عمر مشق خواب پریشان کشیده ایم
ما پرده ها ز آبله پای خود ز رشک
بر روی خارهای مغیلان کشیده ایم
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رویم
ما پای خود چو کوه به دامان کشیده ایم
گوی مراد در خم چوگان کشیده ایم
خون همچو نافه در تن ما مشک می شود
تا دست خود ز نعمت الوان کشیده ایم
شیرین شده است تا چو گهر استخوان ما
بسیار تلخ و شور ز عمان کشیده ایم
رنجیده ایم اگر ز وطن حق به دست ماست
آنها که ما ز سیلی اخوان کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
از بس که بار منت احسان کشیده ایم
از موجه سراب درین دشت آتشین
بسیار ناز چشمه حیوان کشیده ایم
خود را ز مکردوست نمایان روزگار
گاهی به چاه و گاه به زندان کشیده ایم
چون مور خاکسار ز گفتار شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ایم
تا چشم ما به دولت بیدار وا شده است
یک عمر مشق خواب پریشان کشیده ایم
ما پرده ها ز آبله پای خود ز رشک
بر روی خارهای مغیلان کشیده ایم
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رویم
ما پای خود چو کوه به دامان کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۵
تا واله نظاره آن ماهپاره ایم
از خود پیاده ایم و به گردون سواره ایم
سیر وجود ما نتوان کرد سالها
هر چند قطره ایم ولی بیکناره ایم
هستی ما و نیستی ما برابرست
محو فروغ مهر چو نور ستاره ایم
در محفلی که شعله ندارد زبان لاف
ماگرم خودنمایی خود چون شراره ایم
نتوان به ریگ بادیه ما را شمار کرد
چون درد و داغ اهل هنر بی شماره ایم
خاک اوفتاده نیست اگر ما فتاده ایم
گردون پیاده است اگر ما سواره ایم
آسیب ما به سوخته جانان نمی رسد
هر چند آتشیم ولی بی شراره ایم
هشیار از تپانچه محشر نمی شویم
ما این چنین که از می غفلت گذاره ایم
تا کی ز جوی شیر و ز جنت سخن کنی؟
ای واعظ فسرده، نه ما شیر خواره ایم!
از چاره بی نیاز بود درد و داغ عشق
ما بهر چشم زخم، طلبکار چاره ایم
ماند چسان درست دل چون کتان ما؟
آیینه دان جلوه آن ماهپاره ایم
هرگز ز کار خود گرهی وا نکرده ایم
با آن که دستگیرتر از استخاره ایم
روز جزا که پرده بر افتد ز کار ما
روشن شود به بی بصران ما چه کاره ایم
این آن غزل که مولوی روم گفته است
در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ایم
از خود پیاده ایم و به گردون سواره ایم
سیر وجود ما نتوان کرد سالها
هر چند قطره ایم ولی بیکناره ایم
هستی ما و نیستی ما برابرست
محو فروغ مهر چو نور ستاره ایم
در محفلی که شعله ندارد زبان لاف
ماگرم خودنمایی خود چون شراره ایم
نتوان به ریگ بادیه ما را شمار کرد
چون درد و داغ اهل هنر بی شماره ایم
خاک اوفتاده نیست اگر ما فتاده ایم
گردون پیاده است اگر ما سواره ایم
آسیب ما به سوخته جانان نمی رسد
هر چند آتشیم ولی بی شراره ایم
هشیار از تپانچه محشر نمی شویم
ما این چنین که از می غفلت گذاره ایم
تا کی ز جوی شیر و ز جنت سخن کنی؟
ای واعظ فسرده، نه ما شیر خواره ایم!
از چاره بی نیاز بود درد و داغ عشق
ما بهر چشم زخم، طلبکار چاره ایم
ماند چسان درست دل چون کتان ما؟
آیینه دان جلوه آن ماهپاره ایم
هرگز ز کار خود گرهی وا نکرده ایم
با آن که دستگیرتر از استخاره ایم
روز جزا که پرده بر افتد ز کار ما
روشن شود به بی بصران ما چه کاره ایم
این آن غزل که مولوی روم گفته است
در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۶
ما گر چه در بلندی فطرت یگانه ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه ایم
دیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانه ایم
در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه ایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه ایم
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بیغمانه ایم
چون زلف هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه ایم
دایم کمان چرخ بود در کمین ما
در خاکدان دهر همانا نشانه ایم
آنجاست آدمی که دلش سیر می کند
ما در میان خلق همان بر کرانه ایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم ولی بی زبانه ایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم
در محفلی که روی تو عرض صفا دهد
سرگشته تر ز طوطی آیینه خانه ایم
صائب گرفته ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه ایم
دیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانه ایم
در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه ایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه ایم
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بیغمانه ایم
چون زلف هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه ایم
دایم کمان چرخ بود در کمین ما
در خاکدان دهر همانا نشانه ایم
آنجاست آدمی که دلش سیر می کند
ما در میان خلق همان بر کرانه ایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم ولی بی زبانه ایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم
در محفلی که روی تو عرض صفا دهد
سرگشته تر ز طوطی آیینه خانه ایم
صائب گرفته ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۷
داغی ز عشق بر دل فرزانه سوختیم
قندیل کعبه را به صنمخانه سوختیم
هرگز صدای بال و پر ما نشد بلند
آهسته همچو شمع درین خانه سوختیم
چیدندگل ز شمع حریفان دور گرد
ما در کنار شمع غریبانه سوختیم
عاشق کجا و جرأت بوس و کنار یار؟
ما بیدلان به آتش پروانه سوختیم
می شد هزار قافله را شوق ما دلیل
صد حیف ازین چراغ که در خانه سوختیم
گنج از گهر به تربت ما شمعها فروخت
ما همچو جغد اگر چه به ویرانه سوختیم
ای آب زندگی ز شبستان برون خرام
کز انتظار جلوه مستانه سوختیم
هنگامه گرم ساز ضرورست عشق را
ما و سپند هر دو حریفانه سوختیم
آب حیات می چکد از ابر نوبهار
اکنون که ما ز تشنه لبی دانه سوختیم
از یک پیاله خار و خس زهد خشک را
مستانه سوختیم و چه مستانه سوختیم!
از شمع، خوشه تخم شراری نبسته بود
روزی که بال خویش چو پروانه سوختیم
در زیر تیغ شمع نکردیم اضطراب
صائب درین بساط دلیرانه سوختیم
قندیل کعبه را به صنمخانه سوختیم
هرگز صدای بال و پر ما نشد بلند
آهسته همچو شمع درین خانه سوختیم
چیدندگل ز شمع حریفان دور گرد
ما در کنار شمع غریبانه سوختیم
عاشق کجا و جرأت بوس و کنار یار؟
ما بیدلان به آتش پروانه سوختیم
می شد هزار قافله را شوق ما دلیل
صد حیف ازین چراغ که در خانه سوختیم
گنج از گهر به تربت ما شمعها فروخت
ما همچو جغد اگر چه به ویرانه سوختیم
ای آب زندگی ز شبستان برون خرام
کز انتظار جلوه مستانه سوختیم
هنگامه گرم ساز ضرورست عشق را
ما و سپند هر دو حریفانه سوختیم
آب حیات می چکد از ابر نوبهار
اکنون که ما ز تشنه لبی دانه سوختیم
از یک پیاله خار و خس زهد خشک را
مستانه سوختیم و چه مستانه سوختیم!
از شمع، خوشه تخم شراری نبسته بود
روزی که بال خویش چو پروانه سوختیم
در زیر تیغ شمع نکردیم اضطراب
صائب درین بساط دلیرانه سوختیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۸
ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبهه گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
از حرف و صوت زیر و زبر بود حال ما
مهر سکوت بر لب گویا گذاشتیم
چون سیل گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابه دنیا گذاشتیم
از سر زدن چو شمع شود بیش شوق ما
تا روی خود به عالم بالا گذاشتیم
از خلق روزگار گرفتیم گوشه ای
بر کوه قاف پشت چو عنقا گذاشتیم
شد مخمل دو خوابه ز خوابگران ما
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم
دیوانه راست سلسله شیرازه جنون
دل را به آن دو زلف چلیپا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشأه یافتیم
تا دست رد به سینه دنیا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبهه گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
از حرف و صوت زیر و زبر بود حال ما
مهر سکوت بر لب گویا گذاشتیم
چون سیل گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابه دنیا گذاشتیم
از سر زدن چو شمع شود بیش شوق ما
تا روی خود به عالم بالا گذاشتیم
از خلق روزگار گرفتیم گوشه ای
بر کوه قاف پشت چو عنقا گذاشتیم
شد مخمل دو خوابه ز خوابگران ما
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم
دیوانه راست سلسله شیرازه جنون
دل را به آن دو زلف چلیپا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشأه یافتیم
تا دست رد به سینه دنیا گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۹
چون غنچه دست بر دل شیدا گذاشتیم
گل را به باغبان خنک وا گذاشتیم
تا چند چون سفینه توان بود تخته بند؟
موجی شدیم و روی به دریا گذاشتیم
چون داغ لاله از سر ما موج خون گذشت
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم
تبخاله است لاله سرچشمه سراب
بیهوده دل به عشوه دنیا گذاشتیم
از جوش می، چو ابر (ز) دریا هوا گرفت
هر پنبه ای که بر سر مینا گذاشتیم
خود را به تیغ کوه کشیدند لاله ها
تا همچو سیل روی به صحرا گذاشتیم
افتاده تر ز سنگ نشان بود گردباد
روزی که ما به دشت جنون پا گذاشتیم
عشق غیورننگ شراکت نمی کشد
ما آفتاب را به مسیحا گذاشتیم
تا کی به شیشه خانه مشرب زنند سنگ؟
زهاد را به باطن مینا گذاشتیم
صائب کسی به درد دل ما نمی رسد
ناچار دست بر دل شیدا گذاشتیم
گل را به باغبان خنک وا گذاشتیم
تا چند چون سفینه توان بود تخته بند؟
موجی شدیم و روی به دریا گذاشتیم
چون داغ لاله از سر ما موج خون گذشت
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم
تبخاله است لاله سرچشمه سراب
بیهوده دل به عشوه دنیا گذاشتیم
از جوش می، چو ابر (ز) دریا هوا گرفت
هر پنبه ای که بر سر مینا گذاشتیم
خود را به تیغ کوه کشیدند لاله ها
تا همچو سیل روی به صحرا گذاشتیم
افتاده تر ز سنگ نشان بود گردباد
روزی که ما به دشت جنون پا گذاشتیم
عشق غیورننگ شراکت نمی کشد
ما آفتاب را به مسیحا گذاشتیم
تا کی به شیشه خانه مشرب زنند سنگ؟
زهاد را به باطن مینا گذاشتیم
صائب کسی به درد دل ما نمی رسد
ناچار دست بر دل شیدا گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۰
ما داغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم
دور طرب به نشأه دیگر گذاشتیم
اینجا کسی به داد دل ما نمی رسد
دیوان خود به دامن محشر گذاشتیم
ترک سرست خضر ره بازماندگان
ما کار شمع خویش به صرصر گذاشتیم
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان
پوشیده بود روی به هر در گذاشتیم
ابر ز کام مغز جهان را گرفته است
بیهوده عود خویش به مجمر گذاشتیم
تا در شمار آبله پایان در آمدیم
چون بحر پای بر سر گوهر گذاشتیم
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده شد
از بس به خاک پهلوی لاغر گذاشتیم
روزی که گشت آهن ما تیغ آبدار
تن رابه پیچ و تاب چو جوهر گذاشتیم
آیینه ای است آب نما ساغر سپهر
بیهوده لب بر این لب ساغر گذاشتیم
صائب ز انفعال نداریم روی خلق
تا خویش را به خاک برابر گذاشتیم
دور طرب به نشأه دیگر گذاشتیم
اینجا کسی به داد دل ما نمی رسد
دیوان خود به دامن محشر گذاشتیم
ترک سرست خضر ره بازماندگان
ما کار شمع خویش به صرصر گذاشتیم
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان
پوشیده بود روی به هر در گذاشتیم
ابر ز کام مغز جهان را گرفته است
بیهوده عود خویش به مجمر گذاشتیم
تا در شمار آبله پایان در آمدیم
چون بحر پای بر سر گوهر گذاشتیم
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده شد
از بس به خاک پهلوی لاغر گذاشتیم
روزی که گشت آهن ما تیغ آبدار
تن رابه پیچ و تاب چو جوهر گذاشتیم
آیینه ای است آب نما ساغر سپهر
بیهوده لب بر این لب ساغر گذاشتیم
صائب ز انفعال نداریم روی خلق
تا خویش را به خاک برابر گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۱
ما خنده را به مردم بیغم گذاشتیم
گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمه زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینه عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم
الماس، بی نمک شده بود از موافقت
تدبیر زخم و داغ به مرهم گذاشتیم
بی حاصلی نگرکه حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم
صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقه ماتم گذاشتیم
گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمه زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینه عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم
الماس، بی نمک شده بود از موافقت
تدبیر زخم و داغ به مرهم گذاشتیم
بی حاصلی نگرکه حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم
صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقه ماتم گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۲
ما کار دل به آن خم ابرو گذاشتیم
سر چون کمان حلقه به زانو گذاشتیم
بستیم لب به شهد خموشی ز گفتگو
شکر به طوطیان سخنگو گذاشتیم
حاشا که تیغ صبح قیامت جدا کند
از فکر او سری که به زانو گذاشتیم
شستیم دست خود ز ثمر پاک همچو سرو
روزی که پای بر لب این جو گذاشتیم
کردند همچو سرو نفس راست بلبلان
تا از چمن به کنج قفس رو گذاشتیم
از جرم ما مپرس چه مقدار و چند بود
ما کوه قاف را به ترازو گذاشتیم
نتوان دریغ داشت ز مستان کباب را
دل را به آن دونرگس جادو گذاشتیم
صائب شدیم مرکز پرگار آسمان
از دست تا عنان تکاپو گذاشتیم
سر چون کمان حلقه به زانو گذاشتیم
بستیم لب به شهد خموشی ز گفتگو
شکر به طوطیان سخنگو گذاشتیم
حاشا که تیغ صبح قیامت جدا کند
از فکر او سری که به زانو گذاشتیم
شستیم دست خود ز ثمر پاک همچو سرو
روزی که پای بر لب این جو گذاشتیم
کردند همچو سرو نفس راست بلبلان
تا از چمن به کنج قفس رو گذاشتیم
از جرم ما مپرس چه مقدار و چند بود
ما کوه قاف را به ترازو گذاشتیم
نتوان دریغ داشت ز مستان کباب را
دل را به آن دونرگس جادو گذاشتیم
صائب شدیم مرکز پرگار آسمان
از دست تا عنان تکاپو گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۳
هموار از درشتی چرخ دغا شدیم
صد شکر رو سفید ازین آسیا شدیم
فرصت نداد تیغ که بالا کنیم سر
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدیم
از قطع ره به منزل اگر رهروان رسند
ما رفته رفته دور ز منزل چرا شدیم؟
از هیچ دیده قطره آبی نشد روان
در سنگلاخ دهر اگر توتیا شدیم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
پهلو تهی ز سنگ حوادث نساختیم
خندان چو دانه در دهن آسیا شدیم
افتاده است رتبه افتادگی بلند
پر دست و پا زدیم که بی دست و پا شدیم
با کاینات بر در بیگانگی زدیم
تا آشنا به آن نگه آشنا شدیم
مغزی نداشتیم که گردیم رو سفید
چون تخم پوچ منفعل از آسیا شدیم
درد سخن علاج ندارد، و گرنه ما
صائب رهین منت چندین دوا شدیم
صد شکر رو سفید ازین آسیا شدیم
فرصت نداد تیغ که بالا کنیم سر
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدیم
از قطع ره به منزل اگر رهروان رسند
ما رفته رفته دور ز منزل چرا شدیم؟
از هیچ دیده قطره آبی نشد روان
در سنگلاخ دهر اگر توتیا شدیم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
پهلو تهی ز سنگ حوادث نساختیم
خندان چو دانه در دهن آسیا شدیم
افتاده است رتبه افتادگی بلند
پر دست و پا زدیم که بی دست و پا شدیم
با کاینات بر در بیگانگی زدیم
تا آشنا به آن نگه آشنا شدیم
مغزی نداشتیم که گردیم رو سفید
چون تخم پوچ منفعل از آسیا شدیم
درد سخن علاج ندارد، و گرنه ما
صائب رهین منت چندین دوا شدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۴
نقش مراد اگر چه نشد دستگیر ما
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۵
ما تازه روی چون صدف از دانه خودیم
خرسند از محیط به پیمانه خودیم
چون غنچه روی دل به خود آورده ایم ما
برگ نشاط گوشه میخانه خودیم
ما را غریبی از وطن خود نمی برد
در کعبه ایم و ساکن بتخانه خودیم
از هوش می رویم به گلبانگ خویشتن
در خواب نوبهار ز افسانه خودیم
نوبت به کینه جویی دشمن نمی دهیم
سنگی گرفته در پی دیوانه خودیم
در چشم خلق اگر چه کم از ذره ایم ما
خورشید بی زوال سیه خانه خودیم
در بوم این سیاه دلان جغد می شویم
ورنه همای گوشه ویرانه خودیم
گرد گنه به چشمه کوثرنمی بریم
امیدوارم گریه مستانه خودیم
چون کوهکن به تیشه خود جان سپرده ایم
در زیر بار همت مردانه خودیم
از ما بغیر ما همه کس فیض می برد
ابر کسان و برق سیه خانه خودیم
دانسته ایم قیمت خود را چنان که هست
گنجینه دار گوهر یکدانه خودیم
در راه میهمان نگران است چشم ما
ما حلقه برون در خانه خودیم
پوشیده است صورت احوال ما ز خلق
دیر آشنا چو معنی بیگانه خودیم
صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط
هر جا که می رویم به کاشانه خودیم
خرسند از محیط به پیمانه خودیم
چون غنچه روی دل به خود آورده ایم ما
برگ نشاط گوشه میخانه خودیم
ما را غریبی از وطن خود نمی برد
در کعبه ایم و ساکن بتخانه خودیم
از هوش می رویم به گلبانگ خویشتن
در خواب نوبهار ز افسانه خودیم
نوبت به کینه جویی دشمن نمی دهیم
سنگی گرفته در پی دیوانه خودیم
در چشم خلق اگر چه کم از ذره ایم ما
خورشید بی زوال سیه خانه خودیم
در بوم این سیاه دلان جغد می شویم
ورنه همای گوشه ویرانه خودیم
گرد گنه به چشمه کوثرنمی بریم
امیدوارم گریه مستانه خودیم
چون کوهکن به تیشه خود جان سپرده ایم
در زیر بار همت مردانه خودیم
از ما بغیر ما همه کس فیض می برد
ابر کسان و برق سیه خانه خودیم
دانسته ایم قیمت خود را چنان که هست
گنجینه دار گوهر یکدانه خودیم
در راه میهمان نگران است چشم ما
ما حلقه برون در خانه خودیم
پوشیده است صورت احوال ما ز خلق
دیر آشنا چو معنی بیگانه خودیم
صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط
هر جا که می رویم به کاشانه خودیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۶
ما در شکست گوهر یکدانه خودیم
سنگ ملامت دل دیوانه خودیم
چون بلبل از ترانه خود مست می شویم
ما غافلان به خواب ز افسانه خودیم
در خون نشسته ایم ز رنگینی خیال
چون لاله دل سیاه ز پیمانه خودیم
از پاس آشنایی احباب فارغیم
ممنون وحشت دل بیگانه خودیم
گیریم گل در آب به تعمیر دیگران
هر چند سیل گوشه ویرانه خودیم
چون تاک در بریدن خود فتح باب ماست
باران طلب ز گریه مستانه خودیم
ما را غرور راهنما نیست راهزن
بیت الحرام خلق و صنمخانه خودیم
چون غنچه نیست از دگران فتح باب ما
منت پذیر همت مردانه خودیم
دست فلک کبود شد از گوشمال و ما
مشغول خاکبازی طفلانه خودیم
ما چون کمال ز گوشه نشینی درین بساط
هر جا رویم معتکف خانه خودیم
صائب شده است برق حوادث چراغ ما
تا خوشه چین خرمن بی دانه خودیم
سنگ ملامت دل دیوانه خودیم
چون بلبل از ترانه خود مست می شویم
ما غافلان به خواب ز افسانه خودیم
در خون نشسته ایم ز رنگینی خیال
چون لاله دل سیاه ز پیمانه خودیم
از پاس آشنایی احباب فارغیم
ممنون وحشت دل بیگانه خودیم
گیریم گل در آب به تعمیر دیگران
هر چند سیل گوشه ویرانه خودیم
چون تاک در بریدن خود فتح باب ماست
باران طلب ز گریه مستانه خودیم
ما را غرور راهنما نیست راهزن
بیت الحرام خلق و صنمخانه خودیم
چون غنچه نیست از دگران فتح باب ما
منت پذیر همت مردانه خودیم
دست فلک کبود شد از گوشمال و ما
مشغول خاکبازی طفلانه خودیم
ما چون کمال ز گوشه نشینی درین بساط
هر جا رویم معتکف خانه خودیم
صائب شده است برق حوادث چراغ ما
تا خوشه چین خرمن بی دانه خودیم