عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
من دولت وصالش از بی نیاز خواهم
صبح رخ امیدم در وقت راز خواهم
محراب ابروانش پیوسته قبله ماست
زان روی حاجت خود در هر نماز خواهم
از سرو قامت او کوتاه گشت دستم
با وصل او چو زلفش عمری دراز خواهم
بردی دلم ز دستم در پای غم فکندی
خون دل رمیده چون از تو باز خواهم
در بوستان شادی ای دوست در دل ما
من سرو قامتت را بس سرفراز خواهم
در بوته ی وصالش از مهر روی جانان
قلب من شکسته اندر گداز خواهم
بازآ که آب چشمم روی جهان گرفته
بر جویبار دیده آن سروناز خواهم
صبح رخ امیدم در وقت راز خواهم
محراب ابروانش پیوسته قبله ماست
زان روی حاجت خود در هر نماز خواهم
از سرو قامت او کوتاه گشت دستم
با وصل او چو زلفش عمری دراز خواهم
بردی دلم ز دستم در پای غم فکندی
خون دل رمیده چون از تو باز خواهم
در بوستان شادی ای دوست در دل ما
من سرو قامتت را بس سرفراز خواهم
در بوته ی وصالش از مهر روی جانان
قلب من شکسته اندر گداز خواهم
بازآ که آب چشمم روی جهان گرفته
بر جویبار دیده آن سروناز خواهم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
با درد عشقت درمان نخواهم
با سور زلفت سامان نخواهم
فردوس اعلی گر می دهندم
باشد که من بی جانان نخواهم
با رنگ رویت گل خار باشد
با سرو قدّت بستان نخواهم
ای نور دیده بازآ کزین بیش
از روی خوبت حرمان نخواهم
روز فراقت شبها ندارد
شبهای وصلت پایان نخواهم
زین بیش جانا از درد هجران
من چشم خود را گریان نخواهم
در عهد وصلت ای نور دیده
جز جان شیرین قربان نخواهم
بر آتش هجر ای جان شیرین
مسکین دلم را بریان نخواهم
با سور زلفت سامان نخواهم
فردوس اعلی گر می دهندم
باشد که من بی جانان نخواهم
با رنگ رویت گل خار باشد
با سرو قدّت بستان نخواهم
ای نور دیده بازآ کزین بیش
از روی خوبت حرمان نخواهم
روز فراقت شبها ندارد
شبهای وصلت پایان نخواهم
زین بیش جانا از درد هجران
من چشم خود را گریان نخواهم
در عهد وصلت ای نور دیده
جز جان شیرین قربان نخواهم
بر آتش هجر ای جان شیرین
مسکین دلم را بریان نخواهم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۹
اگر نه وصل تو باشد جهان نمی خواهم
چه جای هر دو جهانست جان نمی خواهم
اگر نه روی تو بینم چه حاصل از دیده
وگر نه ذکر تو گویم زبان نمی خواهم
اگر نه سرو روان قد تو را بینم
به جان دوست که در تن روان نمی خواهم
اگر قدت ببر آید مرا شبی صنما
به بوستان گل و سرو روان نمی خواهم
به صبحدم چو گل وصل چینم از گلزار
صداع ناخوش هر باغبان نمی خواهم
به کوی عشق تو خواهم که رخ نهم بر خاک
ولیک زحمت آن آستان نمی خواهم
توانم آنکه فغان دارم از تو در کویت
ولیک دردسر دوستان نمی خواهم
چه جای هر دو جهانست جان نمی خواهم
اگر نه روی تو بینم چه حاصل از دیده
وگر نه ذکر تو گویم زبان نمی خواهم
اگر نه سرو روان قد تو را بینم
به جان دوست که در تن روان نمی خواهم
اگر قدت ببر آید مرا شبی صنما
به بوستان گل و سرو روان نمی خواهم
به صبحدم چو گل وصل چینم از گلزار
صداع ناخوش هر باغبان نمی خواهم
به کوی عشق تو خواهم که رخ نهم بر خاک
ولیک زحمت آن آستان نمی خواهم
توانم آنکه فغان دارم از تو در کویت
ولیک دردسر دوستان نمی خواهم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
شبت خوش باد همچون روز خرّم
چو حال من مبادت کار در هم
ز دست غم به جان آمد دل من
مبادا غم کسی را یار و عمدم
الا ای خوش نسیم صبحگاهی
تویی مر عاشقان را یار و محرم
بگو با آن نگار سست پیمان
چرا پشت دلم را کرده ای خم
دمی خوش نگذرد بر ما ز هجران
ز بالایت بلا بینیم هردم
به سوی ما خرام ای سرو آزاد
مبادا از سر ما سایه ات کم
چرا از وصل خود شادم نداری
که بگرفتم ملال از صحبت غم
مرنجانم به هجرانت از این بیش
ز وصل خود مرا بنواز یک دم
بهار آمد بیا و تازه دل باش
جهان از باد نوروزیست خرّم
چو حال من مبادت کار در هم
ز دست غم به جان آمد دل من
مبادا غم کسی را یار و عمدم
الا ای خوش نسیم صبحگاهی
تویی مر عاشقان را یار و محرم
بگو با آن نگار سست پیمان
چرا پشت دلم را کرده ای خم
دمی خوش نگذرد بر ما ز هجران
ز بالایت بلا بینیم هردم
به سوی ما خرام ای سرو آزاد
مبادا از سر ما سایه ات کم
چرا از وصل خود شادم نداری
که بگرفتم ملال از صحبت غم
مرنجانم به هجرانت از این بیش
ز وصل خود مرا بنواز یک دم
بهار آمد بیا و تازه دل باش
جهان از باد نوروزیست خرّم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
دیگر هوای عشق تو در سرگرفته ایم
عشق رخ چو ماه تو از سر گرفته ایم
بر یاد آن دو چشم و لب لعل دلکشت
از باده ی خیال تو ساغر گرفته ایم
دایم خیال قدّ چو سرو روان تو
از سر برون نکرده و در برگرفته ایم
در ظلمت فراق تو گم گشت دل ز من
وز بوی جعد زلف تو ره برگرفته ایم
سیماب چون گهر ز دو چشمم چکد ولی
رخ را به روز هجر تو در زر گرفته ایم
تا پای طاقتست دوان در طلب شویم
تا دست هست دامن دلبر گرفته ایم
جان از برای دیدن جانان خوش است و ما
بی وصل تو دل از دو جهان برگرفته ایم
از چشمه ی زلال وصالت نخورده جام
با آتش فراق تو خوش در گرفته ایم
عشق رخ چو ماه تو از سر گرفته ایم
بر یاد آن دو چشم و لب لعل دلکشت
از باده ی خیال تو ساغر گرفته ایم
دایم خیال قدّ چو سرو روان تو
از سر برون نکرده و در برگرفته ایم
در ظلمت فراق تو گم گشت دل ز من
وز بوی جعد زلف تو ره برگرفته ایم
سیماب چون گهر ز دو چشمم چکد ولی
رخ را به روز هجر تو در زر گرفته ایم
تا پای طاقتست دوان در طلب شویم
تا دست هست دامن دلبر گرفته ایم
جان از برای دیدن جانان خوش است و ما
بی وصل تو دل از دو جهان برگرفته ایم
از چشمه ی زلال وصالت نخورده جام
با آتش فراق تو خوش در گرفته ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
نگارا ز هجر تو دل خسته ایم
دو دیده به وصل تو دربسته ایم
ز بند همه چیز برخاستیم
به محراب ابروت پیوسته ایم
ز زنّار زلفت حذر کرده ایم
به امّید وصل تو بنشسته ایم
دل خسته ی ما پر از مهر تست
که مهر از همه خلق بگسسته ایم
بنفشه به زلف تو نسبت کنم
میان ریاحین از آن دسته ایم
بنه مرهمی بر دلم از وصال
که از تیغ هجر تو بس خسته ایم
چو سرویم آزاد و کوتاه دست
که از ننگ تر دامنان رسته ایم
دو دیده به وصل تو دربسته ایم
ز بند همه چیز برخاستیم
به محراب ابروت پیوسته ایم
ز زنّار زلفت حذر کرده ایم
به امّید وصل تو بنشسته ایم
دل خسته ی ما پر از مهر تست
که مهر از همه خلق بگسسته ایم
بنفشه به زلف تو نسبت کنم
میان ریاحین از آن دسته ایم
بنه مرهمی بر دلم از وصال
که از تیغ هجر تو بس خسته ایم
چو سرویم آزاد و کوتاه دست
که از ننگ تر دامنان رسته ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
چو لاله پر از خون دل خسته ایم
چو سوسن به پیشت کمر بسته ایم
دو دیده چو نرگس گشاده مدام
بنفشه صفت پیش تو دسته ایم
چو گل با رخت شاد و خندان چو صبح
چو غنچه به هجران دهن بسته ایم
چو خال رخ دوست سودازده
چو زلفت نگارا دل اشکسته ایم
جدا از خور و خواب و دیده به راه
بتا ما به ابروت پیوسته ایم
تو تا همچو سرو از برم خاستی
به خاک ره ای دوست بنشسته ایم
جهان زان نمی یابد از غم خلاص
که خار جفایت به دل خسته ایم
چو سوسن به پیشت کمر بسته ایم
دو دیده چو نرگس گشاده مدام
بنفشه صفت پیش تو دسته ایم
چو گل با رخت شاد و خندان چو صبح
چو غنچه به هجران دهن بسته ایم
چو خال رخ دوست سودازده
چو زلفت نگارا دل اشکسته ایم
جدا از خور و خواب و دیده به راه
بتا ما به ابروت پیوسته ایم
تو تا همچو سرو از برم خاستی
به خاک ره ای دوست بنشسته ایم
جهان زان نمی یابد از غم خلاص
که خار جفایت به دل خسته ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
شبهاست کز خیال رخ تو نخفته ایم
با هیچکس حکایت هجران نگفته ایم
اسرار عشق روی تو در دل خزینه بود
جانا به غایتی که ز جان هم نهفته ایم
چون حلقه بر در تو مقیمم از آن سبب
بسیار سرزنش که ز هرکس شنفته ایم
از لوح خاطر من دلخسته فراق
جز مهر روی دوست همه چیز رفته ایم
دُرّ وصال تو چو به دستم نمی فتد
آهن به سوزن مژه در هجر سفته ایم
از آب دیده ام که جهان سر به سر گرفت
اندر هوای وصل تو چون گل شکفته ایم
با درد اشتیاق تو ای جان نازنین
ما ترک نام و ننگ جهان جمله گفته ایم
با هیچکس حکایت هجران نگفته ایم
اسرار عشق روی تو در دل خزینه بود
جانا به غایتی که ز جان هم نهفته ایم
چون حلقه بر در تو مقیمم از آن سبب
بسیار سرزنش که ز هرکس شنفته ایم
از لوح خاطر من دلخسته فراق
جز مهر روی دوست همه چیز رفته ایم
دُرّ وصال تو چو به دستم نمی فتد
آهن به سوزن مژه در هجر سفته ایم
از آب دیده ام که جهان سر به سر گرفت
اندر هوای وصل تو چون گل شکفته ایم
با درد اشتیاق تو ای جان نازنین
ما ترک نام و ننگ جهان جمله گفته ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۵
دور از تو دلبرا چه جفاها کشیده ایم
وز طعن دشمنان چه سخنها شنیده ایم
آنها که دیده از غمت ای نور دیده دید
نشنیده ایم از کس و هرگز ندیده ایم
در دور چرخ سفله ز دست حریف هجر
بس جرعه ی جفا که به یادت کشیده ایم
گویی که چیست حاصل عمرت ز عشق ما
دل رفت در پیش طمع از جان بریده ایم
از اشتیاق آن دهن همچو میم تو
چون نون ز بار محنت هجران خمیده ایم
زین بیش خون مردمک دیده ام مریز
کاو را به نار و خون جگر پروریده ایم
ما ذرّه وار در سر بازار مهر یار
شادی به باد داده و غم را خریده ایم
گر دوست یاد ما نکند ما ز مهر دل
بر یاد دوست جامه جان را دریده ایم
وز طعن دشمنان چه سخنها شنیده ایم
آنها که دیده از غمت ای نور دیده دید
نشنیده ایم از کس و هرگز ندیده ایم
در دور چرخ سفله ز دست حریف هجر
بس جرعه ی جفا که به یادت کشیده ایم
گویی که چیست حاصل عمرت ز عشق ما
دل رفت در پیش طمع از جان بریده ایم
از اشتیاق آن دهن همچو میم تو
چون نون ز بار محنت هجران خمیده ایم
زین بیش خون مردمک دیده ام مریز
کاو را به نار و خون جگر پروریده ایم
ما ذرّه وار در سر بازار مهر یار
شادی به باد داده و غم را خریده ایم
گر دوست یاد ما نکند ما ز مهر دل
بر یاد دوست جامه جان را دریده ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
روی بنمای که پیشت به نیاز آمده ایم
در جهان جز غم تو از همه باز آمده ایم
طاق ابروی تو محراب دل و جان منست
زان به اخلاص دل آنجا به نیاز آمده ایم
قلب راه غم عشقم ز سر صدق و صفا
بر سر آتش هجران به گداز آمده ایم
گفتمش سرو صفت سوی من خسته خرام
گفت آهسته توان کز سر ناز آمده ایم
از جفا رفتم از این در بگشا بر رویم
از در مسکنت ای دوست چو باز آمده ایم
همه شب شمع صفت پیش رخت می سوزم
تا به روز از چه بگو بر سر گاز آمده ایم
سرو نازی به جهان بر قد تو می نازم
ناز کم کن به درت چون به نیاز آمده ایم
گرچه گنجشک ضعیفم هوس عشقم نیست
به هوای سر کوی تو چو باز آمده ایم
در جهان جز غم تو از همه باز آمده ایم
طاق ابروی تو محراب دل و جان منست
زان به اخلاص دل آنجا به نیاز آمده ایم
قلب راه غم عشقم ز سر صدق و صفا
بر سر آتش هجران به گداز آمده ایم
گفتمش سرو صفت سوی من خسته خرام
گفت آهسته توان کز سر ناز آمده ایم
از جفا رفتم از این در بگشا بر رویم
از در مسکنت ای دوست چو باز آمده ایم
همه شب شمع صفت پیش رخت می سوزم
تا به روز از چه بگو بر سر گاز آمده ایم
سرو نازی به جهان بر قد تو می نازم
ناز کم کن به درت چون به نیاز آمده ایم
گرچه گنجشک ضعیفم هوس عشقم نیست
به هوای سر کوی تو چو باز آمده ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
قدر روز وصل تو نشناختیم
لاجرم جان و جهان درباختیم
چون شکر در آب و موم از آفتاب
در فراق روی تو بگداختیم
تا تو شمشیر جفا برداشتی
ما سپر در روی آب انداختیم
آتشی در خرمن ما زد غمت
با وجود سوختن درساختیم
در چنین حالی که ما را رو نمود
دوستان از دشمنان نشناختیم
ای بسا اسب وفا کاندر جهان
در پی مهر و وفایش تاختیم
چون خیالش در نمی گنجد به چشم
خانه دل را بدو پرداختیم
لاجرم جان و جهان درباختیم
چون شکر در آب و موم از آفتاب
در فراق روی تو بگداختیم
تا تو شمشیر جفا برداشتی
ما سپر در روی آب انداختیم
آتشی در خرمن ما زد غمت
با وجود سوختن درساختیم
در چنین حالی که ما را رو نمود
دوستان از دشمنان نشناختیم
ای بسا اسب وفا کاندر جهان
در پی مهر و وفایش تاختیم
چون خیالش در نمی گنجد به چشم
خانه دل را بدو پرداختیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
ما بی رخ تو دیده ز عالم بدوختیم
در آتش فراق جمالت بسوختیم
از جور روزگار و عزیزان بی وفا
چون یوسفی به درهم قلبی فروختیم
هردم که یاد آن لب چون نوش کرده ایم
از چشمه ی حیات چو آتش فروختیم
صد جامه در جهان ز غمت چاک کرده ایم
یک جامه از وصال تو هرگز ندوختیم
چون قلب دل تحمّل هجران تو نکرد
از پیش لشگر شب هجران گریختیم
در آتش فراق جمالت بسوختیم
از جور روزگار و عزیزان بی وفا
چون یوسفی به درهم قلبی فروختیم
هردم که یاد آن لب چون نوش کرده ایم
از چشمه ی حیات چو آتش فروختیم
صد جامه در جهان ز غمت چاک کرده ایم
یک جامه از وصال تو هرگز ندوختیم
چون قلب دل تحمّل هجران تو نکرد
از پیش لشگر شب هجران گریختیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
تا دیده و دل در سر زلفین تو بستیم
واندر طلب وصل تو جان بر کف دستیم
در زلف پریشان تو مجموع گرفتار
وز نرگس شهلات نه مخمور و نه مستیم
ما وصل تو خواهیم که آیی بر آغوش
دیدار نمایی نه که خورشید پرستیم
برخاسته ای از سر مهرم چه توان کرد
با آنکه ز جان در غم روی تو نشستیم
هر چند نداری سر وصل من مسکین
ما از دل و جان بنده و مشتاق تو هستیم
بنمای تو خورشید جمال رخ خود را
در صبحدمی تا صلواتی بفرستیم
ما آب رخ خود به جهانی نفروشیم
چون خاک ره آخر چه سبب پیش تو پستیم
واندر طلب وصل تو جان بر کف دستیم
در زلف پریشان تو مجموع گرفتار
وز نرگس شهلات نه مخمور و نه مستیم
ما وصل تو خواهیم که آیی بر آغوش
دیدار نمایی نه که خورشید پرستیم
برخاسته ای از سر مهرم چه توان کرد
با آنکه ز جان در غم روی تو نشستیم
هر چند نداری سر وصل من مسکین
ما از دل و جان بنده و مشتاق تو هستیم
بنمای تو خورشید جمال رخ خود را
در صبحدمی تا صلواتی بفرستیم
ما آب رخ خود به جهانی نفروشیم
چون خاک ره آخر چه سبب پیش تو پستیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۲
از مادر دهر تا بزادیم
جان در سر مهر او نهادیم
تا دل به دو زلف یار بستیم
از دیده دو جوی خون گشادیم
از روی هوا چو مرغ زیرک
در دام بلای دل فتادیم
ای کاج ز مادر زمانه
در عشق بدین صفت نزادیم
هر چند غمم فرستی از هجر
با این همه در غم تو شادیم
چون چشم تو ار شبانه مستیم
مخمور لبت ز بامدادیم
در آتش هجر آب جوییم
بر خاک جهان بسان بادیم
جان در سر مهر او نهادیم
تا دل به دو زلف یار بستیم
از دیده دو جوی خون گشادیم
از روی هوا چو مرغ زیرک
در دام بلای دل فتادیم
ای کاج ز مادر زمانه
در عشق بدین صفت نزادیم
هر چند غمم فرستی از هجر
با این همه در غم تو شادیم
چون چشم تو ار شبانه مستیم
مخمور لبت ز بامدادیم
در آتش هجر آب جوییم
بر خاک جهان بسان بادیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
بسیار در فراق تو زنهارها زدیم
فریاد عاشقانه به بازارها زدیم
همچون گل رخت بنظر در نیامدم
بسیارها تفرّج گلزارها زدیم
دستم به قدّ سرو روانت نمی رسد
بسیار دست بر سر دیوارها زدیم
تدبیر راه وصل تو کردن نمی توان
عمری در این معامله آن جارها زدیم
شبهای تار در غم هجرانت ای صنم
بر مردمک ز شوق تو مسمارها زدیم
چون چنگ در خروشم و چون نی ز ناله زار
در راه عشق روی تو اسرارها زدیم
بر روی ما دری نگشادی ز راه وصل
سر همچو حلقه بر در تو بارها زدیم
در راه وصل اگرچه مغیلان به راه بود
ما آتشی ز آه در آن خارها زدیم
مسکین دلم ز بار غمت در جهان بسوخت
خونابها زدیده بدان بارها زدیم
گفتم که نار دل بنشانم به آب اشک
ننشست و از فراق تو زنهارها زدیم
فریاد عاشقانه به بازارها زدیم
همچون گل رخت بنظر در نیامدم
بسیارها تفرّج گلزارها زدیم
دستم به قدّ سرو روانت نمی رسد
بسیار دست بر سر دیوارها زدیم
تدبیر راه وصل تو کردن نمی توان
عمری در این معامله آن جارها زدیم
شبهای تار در غم هجرانت ای صنم
بر مردمک ز شوق تو مسمارها زدیم
چون چنگ در خروشم و چون نی ز ناله زار
در راه عشق روی تو اسرارها زدیم
بر روی ما دری نگشادی ز راه وصل
سر همچو حلقه بر در تو بارها زدیم
در راه وصل اگرچه مغیلان به راه بود
ما آتشی ز آه در آن خارها زدیم
مسکین دلم ز بار غمت در جهان بسوخت
خونابها زدیده بدان بارها زدیم
گفتم که نار دل بنشانم به آب اشک
ننشست و از فراق تو زنهارها زدیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۵
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم
از سر بگذشتیم و به سامان نرسیدیم
جان کرده فداییم به راه غم عشقش
دل برد به دستان و به جانان نرسیدیم
در ظلمت هجران به لب آمد دل تنگم
فریاد که در شمع شبستان نرسیدیم
دیدیم جهان را و بگشتیم سراپای
در سایه ات ای سرو خرامان نرسیدیم
گل رفت دریغا که نکردیم گل افشان
در وقت گل سرخ به بستان نرسیدیم
از گلشن وصل رخت ای دیده نصیبم
خارست از آن رو به گلستان نرسیدیم
خارست به جای گل و زاغست قرینش
بلبل ز چمن رفت و به دستان نرسیدیم
فریادرسم پیشتر از آنکه دریغا
گویی که به فریاد ضعیفان نرسیدیم
از سر بگذشتیم و به سامان نرسیدیم
جان کرده فداییم به راه غم عشقش
دل برد به دستان و به جانان نرسیدیم
در ظلمت هجران به لب آمد دل تنگم
فریاد که در شمع شبستان نرسیدیم
دیدیم جهان را و بگشتیم سراپای
در سایه ات ای سرو خرامان نرسیدیم
گل رفت دریغا که نکردیم گل افشان
در وقت گل سرخ به بستان نرسیدیم
از گلشن وصل رخت ای دیده نصیبم
خارست از آن رو به گلستان نرسیدیم
خارست به جای گل و زاغست قرینش
بلبل ز چمن رفت و به دستان نرسیدیم
فریادرسم پیشتر از آنکه دریغا
گویی که به فریاد ضعیفان نرسیدیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۷
بر در لطف تو نیاز آریم
راز دل پیش دلنواز آریم
محرم راز ما نسیم صباست
هر دمش در محل راز آریم
تا دهد شرح اشتیاق مرا
کز فراقت همیشه بازاریم
دل محزون خود به بوته هجر
تا کی ای دوست در گذار آریم
طاق ابروی او ببین ای دل
تا به محراب آن نماز آریم
دل کبوتر بچه ست و عشق تو باز
ما کبوتر به چنگ باز آریم
پیش قدّ تو در سرابستان
سرزنش ما به سرو ناز آریم
دو جهان را به روی چون ماهش
از سر مهر عشق باز آریم
ای عزیزا بیا که تا برویم
دل رفته دوباره باز آریم
از سر ذوق چنگ و عود مراد
در سرابوستان به ساز آریم
راز دل پیش دلنواز آریم
محرم راز ما نسیم صباست
هر دمش در محل راز آریم
تا دهد شرح اشتیاق مرا
کز فراقت همیشه بازاریم
دل محزون خود به بوته هجر
تا کی ای دوست در گذار آریم
طاق ابروی او ببین ای دل
تا به محراب آن نماز آریم
دل کبوتر بچه ست و عشق تو باز
ما کبوتر به چنگ باز آریم
پیش قدّ تو در سرابستان
سرزنش ما به سرو ناز آریم
دو جهان را به روی چون ماهش
از سر مهر عشق باز آریم
ای عزیزا بیا که تا برویم
دل رفته دوباره باز آریم
از سر ذوق چنگ و عود مراد
در سرابوستان به ساز آریم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
گفتم به دل که ای دل دانی که در چه کاریم
چون زلف خوب رویان آشفته روزگاریم
نه یار در بر ما نه دل به دست داریم
با خون دیده و دل روزی همی گذاریم
یک دم نظر به حالم از لطف خویشتن کن
ای نور هر دو دیده کز عشق زار زاریم
رحمی به دل نداری دانم تو را به جایم
باشد تو را بسی کس ما جز تو کس نداریم
پرسی تو حال زارم جانا نگفتنم به
کز آرزوی رویت مجروح و دل فگاریم
شوق رخ تو جانا گفتا که در چه کاری
جز تخم مهر رویت گفتم به جان چه کاریم
ای دل جهان و جان را در کار عشق کردی
صبری بکن خدا را تا دست از او بداریم
چون زلف خوب رویان آشفته روزگاریم
نه یار در بر ما نه دل به دست داریم
با خون دیده و دل روزی همی گذاریم
یک دم نظر به حالم از لطف خویشتن کن
ای نور هر دو دیده کز عشق زار زاریم
رحمی به دل نداری دانم تو را به جایم
باشد تو را بسی کس ما جز تو کس نداریم
پرسی تو حال زارم جانا نگفتنم به
کز آرزوی رویت مجروح و دل فگاریم
شوق رخ تو جانا گفتا که در چه کاری
جز تخم مهر رویت گفتم به جان چه کاریم
ای دل جهان و جان را در کار عشق کردی
صبری بکن خدا را تا دست از او بداریم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
جز درگه تو راه به جایی نمی بریم
بر درد خویش ره به دوایی نمی بریم
هرچند جان دهیم به کوی تو از وفا
یک لحظه نیست کز تو جفایی نمی بریم
گفتم گدای تو گشتم غمم بخور
گفتا برو صداع گدایی نمی بریم
گفتم چه کرده ام بجز از مهر و دوستی
زین بیش دوست ره به خطایی نمی بریم
بالای تو بلای دل ماست بر دلم
نگذشت یک نفس که بلایی نمی بریم
گویی برو ز کوی من آخر کجا روم
از کوی تو که راه به جایی نمی بریم
بیمارم از دو چشم تو و جز به لعل تو
ره در جهان دگر به شفایی نمی بریم
بر درد خویش ره به دوایی نمی بریم
هرچند جان دهیم به کوی تو از وفا
یک لحظه نیست کز تو جفایی نمی بریم
گفتم گدای تو گشتم غمم بخور
گفتا برو صداع گدایی نمی بریم
گفتم چه کرده ام بجز از مهر و دوستی
زین بیش دوست ره به خطایی نمی بریم
بالای تو بلای دل ماست بر دلم
نگذشت یک نفس که بلایی نمی بریم
گویی برو ز کوی من آخر کجا روم
از کوی تو که راه به جایی نمی بریم
بیمارم از دو چشم تو و جز به لعل تو
ره در جهان دگر به شفایی نمی بریم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
با سرو قد تو عشق بازیم
یارب برسد که ما نبازیم
گر حکم کنی به جانم ای جان
جان را چه محل که سر ببازیم
از شوق لبت چو آب حیوان
چون نقره به بوته درگدازیم
ما را ز غم تو نیست عاری
با عشق رخ تو سرفرازیم
در شدّت هجر جان بدادیم
ما چاره ی وصل چون بسازیم
دل همچو کبوترست مسکین
مجروح ز چنگ شاهبازیم
صبر از دل ما ببرد عشقت
با هجر تو بیش از این نسازیم
یارب برسد که ما نبازیم
گر حکم کنی به جانم ای جان
جان را چه محل که سر ببازیم
از شوق لبت چو آب حیوان
چون نقره به بوته درگدازیم
ما را ز غم تو نیست عاری
با عشق رخ تو سرفرازیم
در شدّت هجر جان بدادیم
ما چاره ی وصل چون بسازیم
دل همچو کبوترست مسکین
مجروح ز چنگ شاهبازیم
صبر از دل ما ببرد عشقت
با هجر تو بیش از این نسازیم