عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۸
نشین به تخت دل ما و پادشاهی کن
بده تو داد دل ما و هرچه خواهی کن
گواه خون دل ماست مردم دیده
تو چشم سوی من و گوش بر گواهی کن
که خون دل به فراقت ز دیده می بارد
ز وصل خویشتنش زود عذرخواهی کن
وگر ز مردم چشمم نمی کنی باور
نظر به اشک چو مرجان و رنگ کاهی کن
منم گدای سر کوی تو دریغ مدار
نظر ز حال فروماندگان و شاهی کن
درین جهان اگرت وصل دوست می باید
بیا و از دل و جان آه صبحگاهی کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۹
خلاف عادت معهود را وفایی کن
بیا و درد من از وصل خود دوایی کن
تو پادشاهی و من بنده ای ضعیف نحیف
نظر ز روی عنایت سوی گدایی کن
چرا شدی تو ز ما ای نگار بیگانه
که گفت پشت وفا را به آشنایی کن
نوای خسته دلان وصل تست تا دانی
ز لطف چاره احوال بی نوایی کن
چو بگذری چو سهی سرو در سرا بستان
به سوی خسته دلان نیز مرحبایی کن
مگر کند نظری بر جهان ز لطف کنون
بیا و میل سوی بوستان سرایی کن
به لطف گفتمش امشب دمی مرا بنواز
که گفت با تو که آن باز ماجرایی کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
مویت به آفتاب رخ ای جان رها مکن
شب را ز صبح روی که گفتت جدا مکن
با دوستان وفا کن و زین بیش سر مپیچ
از ما و بر دل من خسته جفا مکن
از که شنیده ای بت مه روی بی وفا
با مخلصان خویش جفا کن وفا مکن
هستی طبیب درد دل خستگان هجر
درد مرا که گفت خدا را دوا مکن
بیگانه خوی گشته ای ای نازنین چرا
زین بیشتر جفا تو برین آشنا مکن
ترک خطایی از تو خطا نیست بوالعجب
یک ره وفا نمای و از این پس خطا مکن
ای پادشاه صورت و معنی تو در جهان
رحمت که گفت بر من زار گدا مکن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۱
زین بیشتر چون زلف خود خاطر پریشانم مکن
واندر فراق ای عمر من شیدا و حیرانم مکن
دردی ز تو دارم ولی درمان نمی یابم چرا
آخر که گفتت درد ده وز لطف درمانم مکن
از دست هجران جان من آمد به لب از وصل خود
دادم بده زین بیشتر بیداد بر جانم مکن
پیمان تو با من داده ای در عهد حسن خویشتن
ای نور دیده رخنه ای در عهد و پیمانم مکن
من ذرّه ناچیز و تو سلطان انجم خود تویی
خورشید وارم رخ نما چون ابر گریانم مکن
هر چند من مستغرقم از آب چشم خویشتن
بر آتش هجران خود زین بیش بریانم مکن
ای جان و ای جانان من فرماندهی بر جان من
هر جور می خواهی بکن در بند هجرانم مکن
چون از رخ جان پرورت هستم بعید اندر جهان
من لاشه ی بی حاصلم در عید قربانم مکن
از تاب چوگان دو زلف اندر سر میدان عشق
مانند گوی اندر غمت افتان و خیزانم مکن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۲
ای نگارین زلف شبرنگت به گل پرچین مکن
ابروان چون هلالت را به مه پرچین مکن
صورت خود را چو می بینی ببین در آینه
لیکن ای جان طعنه ها بر لعبتان چین مکن
گر تو دعوی می کنی شطرنج عشقش باختن
گرچه لجلاجی دلا این عرصه را پرچین مکن
جانم از هجرت به جان آمد ز روی مردمی
حسبتاً لله جفا بر بی دلان چندین مکن
گفته ای یاری دگر گیرم به ترک او کنم
هرچه می خواهی بکن با ما خدا را این مکن
در فراق روی چون ماه تمامت دلبرا
دامنم را بیش ازین از خون دل رنگین مکن
چون من مسکین نه مرد دست و بازوی توأم
ای جفاجو بیش ازین اسب جفا را زین مکن
گر گناهی کرده ام بگذر ز روی لطف از آن
ای نگار نازنین نازنینان این مکن
چون تویی در شادی و ناز و نعیم این جهان
خاطر بیچارگان را بیش ازین غمگین مکن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۴
ای عزیز من ستمکاری مکن
بیش ازین بر بندگان خواری مکن
چون تو را دادم دل و جان و جهان
دلبرا آخر جگرخواری کن
از من بیچاره چون زارم ز غم
بی گناه آهنگ بیزاری مکن
بار عالم هست بر پشت دلم
این همه جورم به سر باری مکن
دل ببرد از دست ما و گفتمش
بیش ازین چستی و عیاری مکن
خود که گفتت ای صنم آخر بگوی
با من بی یار و دل یاری مکن
ای دل مسکین به زاری بیش ازین
بر در آن بی وفا زاری مکن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۵
ای عارض زیبای تو نازک تر از برگ سمن
وی قد جان آرای تو رعناتر از سرو چمن
من در فراق روی گل فریادخوان چون عندلیب
تا کی چنین فارغ دلی از ناله و فریاد من
هر چند دوری از وفا فکری کن از روز جزا
زین بیشتر تیر جفا بر جان مهجوران مزن
از شرم آن لعل لبان هر صبحدم در بوستان
نبود عجب ای دوستان گر غنچه نگشاید دهن
گر حال من در هجر تو زین پس چنین خواهد گذشت
جانا نمی خواهم دگر بی وصل تو جان در بدن
گر بوی لطفت ای صنم روزی به خاکم بگذرد
حقّا که از شوقت به خود چون حلّه گردانم کفن
ای سرو سیم اندام ما بخرام با ما تا کنم
ایثار خاک مقدمت بود و وجود خویشتن
یعقوب محنت دیده ی ما را امیدست تا مگر
از لطف باد صبحدم بویی رسد از پیرهن
تا کی زنی بر جان من تیغ جفا مردی بود؟
کاندر جهان مردمی مردی بود کمتر ز زن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
ای به بالا سرو نازی ای به رخ همچون سمن
عاشقان مشتاقت از جان میل کن سوی چمن
تا فرو ریزد گل از بار از احیای روی تو
تا نشیند از خجالت سرو بر خاک دمن
گر به بستان بگذری یک دم به طرف جویبار
از حیای قدّت افتد لرزه اندر نارون
نرگس ار چشم تو بیند سر به بالا کی کند
گر دهانت باز بیند غنچه نگشاید دهن
گر بنفشه زلف شبرنگ تو را بیند عجب
گر نبوسد از ادب او خاک پایت را چو من
لاله را گر یک نظر افتد به رنگت نشکفد
وز خجالت عارضت از بر فرو ریزد سمن
غمزه ی سرمست اگر برهم زنی با زلف و خال
بی شک ای جان در سپاه زنگبار افتد شکن
دیده ی یعقوب نابینا شود بینا یقین
گر صبا آرد نسیمی سوی او از پیرهن
بی رخت چشمم نمی بیند جهان بازآی زود
روشنای دیده ی ما شمع جمع انجمن
گر بشیر از مصر آید سوی کنعان بی خبر
گلشن فردوس گردد زان خبر بیت الحزن
سرو قدّش را بگفتم سر مکش از ما ولی
با وجود قامتش از ما نمی آید سخن
گر به خاکم بگذری با مهر با ما یک زمان
از دل خاکم بیابی بوی مهر خویشتن
چشم مستت را بگو رحمی بکن بر عاشقان
در جهان تا کی شود زان فتنه ها خون ریختن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۷
صبح وصال کی دمد زین شب لاجورد من
شکوه هجر چون کند این دل پر ز درد من
آتش اندرون من در تو اثر نمی کند
هم اثری کند مگر در دل آه سرد من
خون دلم ببین که چون می رود از دو چشم جان
ای دل و دیدگانم از غصّه به روی زرد من
نیک به غور من برس کز غم تو چه می کشم
ور نرسی به غور ما کی برسی به گرد من
با قد همچو سرو ناز ای بت شوخ دلنواز
از لب لعل خویش باز برده خواب و خورد من
ششدر خاروش دگر کرد زیاد داو را
از شش و پنج و چار بین نرد حریف نرد من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
آن خوشدلی کجا شد و آن روزگار من
وآن قامت چو سرو روان نگار من
کارم ز دست رفته و بارم ز غم به دل
از روی مرحمت نظری کن به کار من
زان رو به کوی دوست گذارم نمی فتد
بگرفت اشک دیده ی من رهگذار من
غم دامنم گرفت به دست جفا از آنک
یک لحظه غم نمی خوردم غمگسار من
ای نور هر دو دیده ز هجران روی تو
آشفته همچو زلف تو شد روزگار من
بودم ز لعل باده ی تو مست و بی خبر
بشکست چشم مست تو جانا خمار من
زاری من گرفت جهانی به هجر و او
هرگز نظر نکرد به احوال زار من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۹
زمانه تا به کی آخر جفا کند بر من
به آتش غم هجران بسوزدم خرمن
نسیم زلف تو گر بشنوم ز باد صبا
چنان بود که به یعقوب بوی پیراهن
شکسته دل منم از تاب هجر تو زین بیش
دل حزین مرا همچو زلف خود مشکن
نسوخت بر من مسکین دلت نشاید گفت
تو نام دل منهش کان دلیست از آهن
بیا و بر سر و چشم جهان نشین عمری
که رفته ای ز بر من چنانچه جان ز بدن
اگر برم به زبان نام تو ز غایت شوق
هراز بار بشویم به مشک ناب دهن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۰
ای دو چشمت مایه درمان من
تا به کی باشد بلا بر جان من
از غم عشقت بگو ای سنگدل
چند باشد در غمت افغان من
جز لب لعل تو ای آب حیات
هیچ نبود در جهان درمان من
این دل سرگشته بیچاره ام
چون کنم چون نیست در فرمان من
دل به جان آمد ز هجران چون کنم
نیست رحمی بر منش جانان من
در سر کار غمش .........
........... سر و سامان من
من ز چشم آرم شراب از دل کباب
گر تو باشی یک شبی مهمان من
راز عشقش چون بگویم مدّعی
هرچه می گوئی بگو در شان من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۱
مکن تو روی چو خورشید خود نهان از من
که در فراق برآمد دو صد فغان از من
روان به پای تو کردم دلی که بود مرا
قرار و صبر و خرد بستدی روان از من
چو سرو ناز اگر سوی باغ بخرامی
به جای زر به نثار قدت روان از من
صبا برو بر یار شکسته پیمانم
بپرس دلبر ما را به صد زبان از من
پس از سلام و تحیت چو بی شمار دهی
بگو بگوی خدا را به دلستان از من
که رفت تا تو برفتی قرار از دل ما
چراست آن رخ زیبا چنین نهان از من
گذشت عشق من و تو ز خسرو و شیرین
از آن زنند به هر کوچه داستان از من
به هجر روی تو بس ناتوان و مسکینم
ببرد عشق رخت طاقت و توان از من
چو نیست هیچ نصیبم ز شادی شب وصل
ملول من ز جهان در غم و جهان از من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۲
قد تو سرو ناز من هجر تو جان گداز من
بر رخ چون مهت ببین ای دل و جان نیاز من
کعبه رویت ای صنم قبله جان من بود
زان سبب ای دو دیده ام هست درو نماز من
ناز مکن تو بیش ازین بر من خسته رحم کن
گرچه به بوستان بود قدّ تو سرو ناز من
چند کنی چو خاکمان پست و به باد بردهی
چند ز ما تو سرکشی ای بت سرفراز من
حال من رمیده دل کیست که گویدم به یار
باد صبا به گوش او هم برسان تو راز من
کار من ضعیف را از سر لطف خود بساز
جز تو کسی نباشدم ای ز تو برگ و ساز من
حال من و تو در جهان مثل کبوترست و باز
دل چو کبوتر ضعیف عشق تو شاهباز من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۳
ای بار غم تو بر دل من
مهر تو سرشته در گل من
آخر چه شود به لطف آسان
از وصل کنی تو مشکل من
گفتم ز تو کی شوم شبی دور
بنگر تو خیال باطل من
در عشق رخت نبود جز غم
ای نور دو دیده حاصل من
او سرو سهی و من چو خاکم
آخر ز چه نیست مایل من
گفتم نکند ز ما صبوری
مسکین دل تنگ غافل من
ای دوست مدام ایستادست
نقش رخ تو مقابل من
گر خاک شوم مگر که مهرت
بیرون رود از مفاصل من
گر جمله جهان شوند حوری
جز مهر تو نیست در دل من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
تا به کی در پا کشد زلفت دل مسکین من
رحمتی بر حال ما کن ای مه و پروین من
چون من از دنیا و عقبا مهر تو بگزیده ام
نور چشمم از چه رو رفتی چنین در کین من
رویم از درد فراقت زرد و اشک دیده سرخ
یک نظر فرما خدا را بر رخ رنگین من
تا ببینی خون دل بر رویم از هجران روان
بو که باری رحمت آری بر تن مسکین من
تا به کی بر پشت طاقت بار هجران می نهی
از وصالت شاد کن جانا دل غمگین من
خسته هجران منم یک شب گذر کن سوی ما
شمع مومین دان ببین چون سوخت بر بالین من
دلبرا فرهادسان چون جان شیرین دربرت
کرده ام از من مشو دور ای چو جان شیرین من
گفتمش دل را ببردی قصد جانم می کنی
در جوابم گفت آری این بود آیین من
چشم مستش خون جان ما بخورد اندر جهان
با دو زلف کافرش گفتم بیا در دین من
بر دو چشم شیرگیرش خون جان ما بخورد
پس چرا از ما رمید آن آهوی مشکین من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
آه از ستم زمانه ی دون
کاو کرد مرا جگر پر از خون
از درد فراق آن دلارام
از دیده روان شدست جیحون
قدی چو الف که بود ما را
از تاب فراق کرد چون نون
لیلی صفتا منم ز شوقت
سرگشته به کوه و دشت مجنون
عشق رخت ای بت ستمگر
نتوان که ز دل کنیم بیرون
از دیده نمی رود خیالت
یادم نکنی ز بخت وارون
چشم تو بریخت خون دلها
هردم به هزار مکر و افسون
آب رخ ما ز آتش هجر
کردی تو به خاک راه هامون
بر هر دو جهان تو حاکمی عدل
ما را نرسد چگونه و چون
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۶
ای بت سنگین دل سیمین بدن
مه رخ شکّرلب شیرین دهن
نیست چو روی تو رخ آفتاب
نیست به بالای تو سرو چمن
پیش دهان شکرینت دگر
طوطی خوش گوی نگوید سخن
جور مفرمای بتا بیش ازین
نیش فراقت به دل ما مزن
گر قدمی می نهی از روی لطف
ای بت دلخواه به بیت الحزن
جان کنمت پیشکش و سر فدا
گر تو درآیی به در آغوش من
گر گذری بر سر خاکم کنی
من ز محبّت بدرانم کفن
از سر اخلاص و محبّت بیا
هم ز جهان بیخ ستم را بکن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۷
بگشای چشم مرحمت و حال ما ببین
بر جان من ز جور فراقت جفا ببین
حالم عظیم ناخوش و دردم ز غم به دل
هستی طبیب دل تو به دردم دوا ببین
معنی نداند آنکه کند عیب در غمم
ای پادشاه صورت حال گدا ببین
بردی ز حد جفا صنما هم به سوی ما
از روی لطف خویش به چشم وفا ببین
بگذر چو سرو ناز و نظر کن ز روی لطف
بر حال ما تعدّی هر ناسزا ببین
بیگانه وار تا به کی آخر ستم کنی
چشم وفا گشای و در این آشنا ببین
گر در جهان به خاک منت اوفتد گذر
از خاک ما دمیده تو مهر گیا ببین
گردی که در هوا رود از خاک پای تو
در چشم ما عوض توتیا ببین
در خیر کوش و بیش میازار خلق را
آری جهان سفله ندارد بقا ببین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
هجران آن صنم گلعذار بین
وز خون دیده روی جهان لاله زار بین
کارم ز غم خراب و به دل بار هجر یار
از روزگار سفله مرا کار و بار بین
ای دل چو زلف یار پریشانیت چه سود
از ما مبین تو این همه از روزگار بین
ای باده نوش، مستی شب را مبین دمی
یک لحظه با خود آی و صبوح خمار بین
در فصل نوبهار و همه رنگ مختلف
در بوستان ز صانع پروردگار بین
از آب تلخ و شور که در بحر ممکنست
اندر دل صدف تو دُر شاهوار بین
یارب مبین گناه من و حال آن مپرس
از روی مرحمت به من شرمسار بین