عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۵
در لطف اگر بروی، شاه همه چمنی
در قهر اگر بروی، که را ز بن بکنی
دانی که بر گل تو، بلبل چه ناله کند؟
ابلی الهویٰ اسفا یوم النویٰ بدنی
عقل، از تو تازه بود، جان از تو زنده بود
تو عقل عقل منی، تو جان جان منی
من مست نعمت تو، دانم ز رحمت تو
کز من به هر گنهی، دل را تو برنکنی
تاج تو بر سر ما، نور تو در بر ما
بوی تو رهبر ما، گر راه ما نزنی
حارس تویی رمه را، ایمن کنی همه را
اهل الهویٰ امنوا فی ظل ذی المنن
آن دم که دم بزنم با تو، ز خود بروم
لو لا مخاطبتی ایاک لم ترنی
ای جان، اسیر تنی، وی تن، حجاب منی
وی سر، تو در رسنی، وی دل تو در وطنی
ای دل، چو در وطنی، یاد آر صحبت ما
آخر رفیق بدی، در راه ممتحنی
ان الکرام اذا ما اسهلوا ذکروا
من کان یألفهم فی المنزل الخشن
در قهر اگر بروی، که را ز بن بکنی
دانی که بر گل تو، بلبل چه ناله کند؟
ابلی الهویٰ اسفا یوم النویٰ بدنی
عقل، از تو تازه بود، جان از تو زنده بود
تو عقل عقل منی، تو جان جان منی
من مست نعمت تو، دانم ز رحمت تو
کز من به هر گنهی، دل را تو برنکنی
تاج تو بر سر ما، نور تو در بر ما
بوی تو رهبر ما، گر راه ما نزنی
حارس تویی رمه را، ایمن کنی همه را
اهل الهویٰ امنوا فی ظل ذی المنن
آن دم که دم بزنم با تو، ز خود بروم
لو لا مخاطبتی ایاک لم ترنی
ای جان، اسیر تنی، وی تن، حجاب منی
وی سر، تو در رسنی، وی دل تو در وطنی
ای دل، چو در وطنی، یاد آر صحبت ما
آخر رفیق بدی، در راه ممتحنی
ان الکرام اذا ما اسهلوا ذکروا
من کان یألفهم فی المنزل الخشن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۶
دلا گر مرا تو ببینی ندانی
به جان آتشینم، به رخ زعفرانی
دل از دل بکندم، که تا دل تو باشی
ز جان هم بریدم، که جان را تو جانی
ز خون بر رخ من، بدیدی نشانها
کنون رفت کارم، گذشت از نشانی
تو شاه عظیمی، که در دل مقیمی
تو آب حیاتی، که در تن روانی
تو آن نازنینی، که در غیب بینی
نگفتند هرگز، تو را، لن ترانی
چه می نوش کردی، چه روپوش کردی؟
تو روپوش میکن؟ که پنهان نمانی
چه جنت؟ چه دوزخ؟ تویی شاه برزخ
برانی، برانی، بخوانی، بخوانی
تو آن پهلوانی، که چون اسب رانی
ز مشرق به مغرب، به یک دم رسانی
تو آن صدر و بدری، که در بر و بحری
هم الیاس و خضری، و هم جان جانی
کسی بیتو زنده؟ زهی تلخ مردن
چو پیش تو میرد، زهی زندگانی
ایا هم نشینا، جز این چشم بینا
دو صد چشم دیگر، تو داری نهانی
اگر مرد دینی، بسی نقش بینی
مکن سجده آن را که تو جان آنی
گره را تو بگشا، ایا شمس تبریز
گره از گمان است و تو صد عیانی
به جان آتشینم، به رخ زعفرانی
دل از دل بکندم، که تا دل تو باشی
ز جان هم بریدم، که جان را تو جانی
ز خون بر رخ من، بدیدی نشانها
کنون رفت کارم، گذشت از نشانی
تو شاه عظیمی، که در دل مقیمی
تو آب حیاتی، که در تن روانی
تو آن نازنینی، که در غیب بینی
نگفتند هرگز، تو را، لن ترانی
چه می نوش کردی، چه روپوش کردی؟
تو روپوش میکن؟ که پنهان نمانی
چه جنت؟ چه دوزخ؟ تویی شاه برزخ
برانی، برانی، بخوانی، بخوانی
تو آن پهلوانی، که چون اسب رانی
ز مشرق به مغرب، به یک دم رسانی
تو آن صدر و بدری، که در بر و بحری
هم الیاس و خضری، و هم جان جانی
کسی بیتو زنده؟ زهی تلخ مردن
چو پیش تو میرد، زهی زندگانی
ایا هم نشینا، جز این چشم بینا
دو صد چشم دیگر، تو داری نهانی
اگر مرد دینی، بسی نقش بینی
مکن سجده آن را که تو جان آنی
گره را تو بگشا، ایا شمس تبریز
گره از گمان است و تو صد عیانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۷
پذیرفت این دل ز عشقت خرابی
درآ در خرابی، چو تو آفتابی
چه گویی دلم را که از من نترسی؟
ز دریا نترسد چنین مرغ آبی
منم دل سپرده، برانداز پرده
که عمریست ای جان، که اندر حجابی
چو پرده برانداخت، گفتم دلا، هی
به بیداری است این عجب، یا به خوابی؟
بگفتم زمانی چنین باش پیدا
بگفتا که شاید، ولی برنتابی
دلم صد هزاران سخن راند زان جوش
مرا گفت بشنو، گر اهل خطابی
که گر او نه آب است، باغ از چه خندد؟
وگر آتشی نیست، چون دل کبابی؟
ازین جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش، چو ابر سحابی
بگفتم خمش کن، چو تو مست عشقی
مثال صراحی، پر از خون نابی
دلا چند باشی، تو سرمست گفتن؟
چو در عین آبی، چه مست سرابی؟
برین و بران تو منه این بهانه
تو خود را برون کن، که خود را عذابی
من و ماست کهگل، سر خم گرفته
تو بردار کهگل، که خم شرابی
دلا خون نخسبد، و دانم که تو دل
تو آن سیل خونی، که دریا بیابی
بهانهست اینها، بیا، شمس تبریز
که مفتاح عرشی و فتاح بابی
درآ در خرابی، چو تو آفتابی
چه گویی دلم را که از من نترسی؟
ز دریا نترسد چنین مرغ آبی
منم دل سپرده، برانداز پرده
که عمریست ای جان، که اندر حجابی
چو پرده برانداخت، گفتم دلا، هی
به بیداری است این عجب، یا به خوابی؟
بگفتم زمانی چنین باش پیدا
بگفتا که شاید، ولی برنتابی
دلم صد هزاران سخن راند زان جوش
مرا گفت بشنو، گر اهل خطابی
که گر او نه آب است، باغ از چه خندد؟
وگر آتشی نیست، چون دل کبابی؟
ازین جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش، چو ابر سحابی
بگفتم خمش کن، چو تو مست عشقی
مثال صراحی، پر از خون نابی
دلا چند باشی، تو سرمست گفتن؟
چو در عین آبی، چه مست سرابی؟
برین و بران تو منه این بهانه
تو خود را برون کن، که خود را عذابی
من و ماست کهگل، سر خم گرفته
تو بردار کهگل، که خم شرابی
دلا خون نخسبد، و دانم که تو دل
تو آن سیل خونی، که دریا بیابی
بهانهست اینها، بیا، شمس تبریز
که مفتاح عرشی و فتاح بابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۹
نشانت که جوید؟ که تو بینشانی
مکانت که یابد؟ که تو بیمکانی
چه صورت کنیمت؟ که صورت نبندی
که کف است صورت، به بحر معانی
ازان سوی پرده، چه شهری شگرف است
که عالم از آن جاست یک ارمغانی
به نو نو هلالی، به نو نو خیالی
رسد، تا نماند حقیقت نهانی
گدارو مباش و مزن هر دری را
که هر چیز را که بجویی، تو آنی
دلا خیمهٔ خود برین آسمان زن
مگو که نتانم، بلی میتوانی
مددهای جانت همه زآسمان است
ازان سو رسیدی، همان سوی رانی
گمانهای ناخوش برد بر تو دلها
نداند که تو حاضر هر گمانی
به چه عذر آرد؟ چه روپوش دارد؟
که تو نانوشته، غرض را بخوانی
خنک آن زمانی، که ساقی تو باشی
بریزی تو بر ما، قدحهای جانی
ز سر گیرد این دل، عروج منازل
ز سر گیرد این تن، مزاج جوانی
خنک آن زمانی، که هر پارهٔ ما
به رقص اندرآید که ربی سقانی
گرانی نماند در آن جا و غیری
که گیرد سر مست از وی گرانی
به گفت اندرآیند اجزای خامش
چنان که تو ناطق در آن خیره مانی
چهها میکند مادر نفس کلی
که تا بیلسانی، بیابد لسانی
ایا نفس کلی، به هر دم کیاست
کیات میفرستد، به رسم نهانی؟
مگو عقل کلی، که آن عقل کل را
به هر دم کسی میکند مستعانی
که آن عقل کلی، شود جهل کلی
گر آبی نیابد ز بحر معانی
مکانت که یابد؟ که تو بیمکانی
چه صورت کنیمت؟ که صورت نبندی
که کف است صورت، به بحر معانی
ازان سوی پرده، چه شهری شگرف است
که عالم از آن جاست یک ارمغانی
به نو نو هلالی، به نو نو خیالی
رسد، تا نماند حقیقت نهانی
گدارو مباش و مزن هر دری را
که هر چیز را که بجویی، تو آنی
دلا خیمهٔ خود برین آسمان زن
مگو که نتانم، بلی میتوانی
مددهای جانت همه زآسمان است
ازان سو رسیدی، همان سوی رانی
گمانهای ناخوش برد بر تو دلها
نداند که تو حاضر هر گمانی
به چه عذر آرد؟ چه روپوش دارد؟
که تو نانوشته، غرض را بخوانی
خنک آن زمانی، که ساقی تو باشی
بریزی تو بر ما، قدحهای جانی
ز سر گیرد این دل، عروج منازل
ز سر گیرد این تن، مزاج جوانی
خنک آن زمانی، که هر پارهٔ ما
به رقص اندرآید که ربی سقانی
گرانی نماند در آن جا و غیری
که گیرد سر مست از وی گرانی
به گفت اندرآیند اجزای خامش
چنان که تو ناطق در آن خیره مانی
چهها میکند مادر نفس کلی
که تا بیلسانی، بیابد لسانی
ایا نفس کلی، به هر دم کیاست
کیات میفرستد، به رسم نهانی؟
مگو عقل کلی، که آن عقل کل را
به هر دم کسی میکند مستعانی
که آن عقل کلی، شود جهل کلی
گر آبی نیابد ز بحر معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۰
اگر چه لطیفی و زیبالقایی
به جان بقا رو، ز جان هوایی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی؟ ببین بیوفایی
بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفص حاضر آمد، تو جانا کجایی؟
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه، که او را سزایی
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی پا زنی بر سر تاجداران
گهی درروی در پلاس گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی، زمانی نپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جانها چرایی
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
که در باغ دولت، گل و سرو مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستی و در را گشایی
درآ در دل ما که روشن چراغی
درآ در دو دیده، که خوش توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از که داری؟ که لعلین قبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
که یابد نسیمش ز باد صبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش، لباس عزایی
پس آن تلخکامه بدرید جامه
بغلطید در خون، ز بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسی کرد نوحه، بسی دست خایی
همیکوفت بر سر که تاجت کجا شد
همیکوفت بر دل، که صید بلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
طپشهای ماهی ز بیاستقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورش نشان ده، که بادش فضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بس افتد ازین هاء ز سوء القضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی، کند رهنمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم، رساند دوایی
مشام محمد به ما داد صله
کشیم از یمن خوش نسیم خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینی و میجست ازان مشک سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کشد از دهانها، دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی، یقین محرم آیی
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد، جرعهی ولایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شد خیره چشمم، ز شمس الضیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشان است، ازان کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسی، بدش اوستایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعرهیی وفتاد آن فنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نفخه حشری، به یک نفخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی، سما شد سمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کی گذارد شما را شمایی؟
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بود جذب صرصر، که کرد اقتضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رهاند ز خویشش، به حسن الجزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی برنتابد، دل لالکایی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صلا، در چمن رو، که اهل صلایی
به جان بقا رو، ز جان هوایی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی؟ ببین بیوفایی
بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفص حاضر آمد، تو جانا کجایی؟
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه، که او را سزایی
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی پا زنی بر سر تاجداران
گهی درروی در پلاس گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی، زمانی نپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جانها چرایی
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
که در باغ دولت، گل و سرو مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستی و در را گشایی
درآ در دل ما که روشن چراغی
درآ در دو دیده، که خوش توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از که داری؟ که لعلین قبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
که یابد نسیمش ز باد صبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش، لباس عزایی
پس آن تلخکامه بدرید جامه
بغلطید در خون، ز بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسی کرد نوحه، بسی دست خایی
همیکوفت بر سر که تاجت کجا شد
همیکوفت بر دل، که صید بلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
طپشهای ماهی ز بیاستقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورش نشان ده، که بادش فضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بس افتد ازین هاء ز سوء القضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی، کند رهنمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم، رساند دوایی
مشام محمد به ما داد صله
کشیم از یمن خوش نسیم خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینی و میجست ازان مشک سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کشد از دهانها، دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی، یقین محرم آیی
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد، جرعهی ولایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شد خیره چشمم، ز شمس الضیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشان است، ازان کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسی، بدش اوستایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعرهیی وفتاد آن فنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نفخه حشری، به یک نفخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی، سما شد سمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کی گذارد شما را شمایی؟
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بود جذب صرصر، که کرد اقتضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رهاند ز خویشش، به حسن الجزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی برنتابد، دل لالکایی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صلا، در چمن رو، که اهل صلایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۱
هم ایثار کردی، هم ایثار گفتی
که از جور دوری و با لطف جفتی
چراغ خدایی، به جایی که آیی
حیات جهانی، به هر جا که افتی
تو قانون شادی به عالم نهادی
چهها بخش کردی، چه درها که سفتی
ولیکن ز مستان، به مکر و به دستان
شرابیست نادر، که آن را نهفتی
به بازار راعی، چه نادرمتاعی
به جان ار فروشی یکی عشوه، مفتی
به زیر و به بالا، تو بودی معلا
فلک را دریدی، چمن را شکفتی
به صورت ز خاکی، وزین خاک پاکی
چو پاکان گردون، نخوردی، نخفتی
تو کن شرح این را که در هر بیانی
چو باد جنوبی غبارات رفتی
که از جور دوری و با لطف جفتی
چراغ خدایی، به جایی که آیی
حیات جهانی، به هر جا که افتی
تو قانون شادی به عالم نهادی
چهها بخش کردی، چه درها که سفتی
ولیکن ز مستان، به مکر و به دستان
شرابیست نادر، که آن را نهفتی
به بازار راعی، چه نادرمتاعی
به جان ار فروشی یکی عشوه، مفتی
به زیر و به بالا، تو بودی معلا
فلک را دریدی، چمن را شکفتی
به صورت ز خاکی، وزین خاک پاکی
چو پاکان گردون، نخوردی، نخفتی
تو کن شرح این را که در هر بیانی
چو باد جنوبی غبارات رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۲
الا میر خوبان، هلا تا نرنجی
بهانه نگیری و از ما نرنجی
تویی یار غارم امید از تو دارم
که گر سر نخارم، نگارا نرنجی
تو جان آن مایی، تو خاص آن مایی
ز هر جا برنجی، ازین جا نرنجی
تویی شب فروزم، تویی بخت و روزم
که امشب بخندی و فردا نرنجی
یکی مشت خاکیم ای جان، چه باشد
که از ما و زینها و زانها نرنجی
چو دانا و نادان، شدند از تو شادان
ز نادان نگیری، ز دانا نرنجی
بهانه نگیری و از ما نرنجی
تویی یار غارم امید از تو دارم
که گر سر نخارم، نگارا نرنجی
تو جان آن مایی، تو خاص آن مایی
ز هر جا برنجی، ازین جا نرنجی
تویی شب فروزم، تویی بخت و روزم
که امشب بخندی و فردا نرنجی
یکی مشت خاکیم ای جان، چه باشد
که از ما و زینها و زانها نرنجی
چو دانا و نادان، شدند از تو شادان
ز نادان نگیری، ز دانا نرنجی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۴
چو عشقش برآرد سر از بیقراری
تو را کی گذارد که سر را بخاری؟
کجا کار ماند تو را در دو عالم
چو از عشق خوردی، یکی جام کاری
من از زخم عشقش چو چنگی شدستم
تهی، نیست در من به جز بانگ و زاری
ز چنگی تو ای چنگ، تا چند نالی
نه کت مینوازد؟ نه اندر کناری؟
تو خواهی که پوشی بدین ناله خود را
تو حیلت رها کن، تو داری، تو داری
گر آن گل نچیدی، چه بویست این بو؟
گر آن می نخوردی، چرا در خماری؟
گلستان جانها، به روی تو خندد
که مر باغ جان را دو صد نوبهاری
خیالت چو جام است و عشق تو چون می
زهی می، زهی می، زهی خوش گواری
تو ای شمس تبریز در شرح نایی
به جز آن که یا رب، چه یاری، چه یاری
تو را کی گذارد که سر را بخاری؟
کجا کار ماند تو را در دو عالم
چو از عشق خوردی، یکی جام کاری
من از زخم عشقش چو چنگی شدستم
تهی، نیست در من به جز بانگ و زاری
ز چنگی تو ای چنگ، تا چند نالی
نه کت مینوازد؟ نه اندر کناری؟
تو خواهی که پوشی بدین ناله خود را
تو حیلت رها کن، تو داری، تو داری
گر آن گل نچیدی، چه بویست این بو؟
گر آن می نخوردی، چرا در خماری؟
گلستان جانها، به روی تو خندد
که مر باغ جان را دو صد نوبهاری
خیالت چو جام است و عشق تو چون می
زهی می، زهی می، زهی خوش گواری
تو ای شمس تبریز در شرح نایی
به جز آن که یا رب، چه یاری، چه یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۵
بتا گر مرا تو ببینی، ندانی
به جان لاله زارم، به رخ زعفرانی
بدادم به تو دل، مرا تو به از دل
سپارم به تو جان، که جان را تو جانی
هزاران نشان بد، ز آه و ز اشکم
کنون رفت کارم، گذشت از نشانی
تو شاه عظیمی، که در دل مقیمی
تو آب حیاتی، که در تن روانی
تو هم غیب بینی، تو هم نازنینی
نگفتند هرگز تو را لن ترانی
چو سرجوش کردی، چه روپوش کردی؟
تو روپوش میکن، که پنهان نمانی
زهی تلخ مرگی، چو بیتو زید جان
چو پیش تو میرم زهی زندگانی
ازین جان ظاهر، به جان آمدم من
کزین جان ظاهر شود جان نهانی
به جان لاله زارم، به رخ زعفرانی
بدادم به تو دل، مرا تو به از دل
سپارم به تو جان، که جان را تو جانی
هزاران نشان بد، ز آه و ز اشکم
کنون رفت کارم، گذشت از نشانی
تو شاه عظیمی، که در دل مقیمی
تو آب حیاتی، که در تن روانی
تو هم غیب بینی، تو هم نازنینی
نگفتند هرگز تو را لن ترانی
چو سرجوش کردی، چه روپوش کردی؟
تو روپوش میکن، که پنهان نمانی
زهی تلخ مرگی، چو بیتو زید جان
چو پیش تو میرم زهی زندگانی
ازین جان ظاهر، به جان آمدم من
کزین جان ظاهر شود جان نهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۷
عجیب العجایب تویی در کیایی
نما روی خود، گر عجب مینمایی
تویی محرم دل، تویی همدم دل
به جز تو که داند ره دلگشایی؟
تو دانی که دل در کجاها فتادهست
اگر دل نداند تو را که کجایی
برافکن برو سایهیی از سعادت
که مسجود قانی و جان همایی
جهان را بیارا به نور نبوت
که استاد جان همه انبیایی
گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر
عطا کن، عطا کن، که بحر عطایی
نه آب منی بد که شخص سنی شد؟
چو رست از منی، وارهانش ز مایی
کف آب را تو بدادی زمینی
سیه دود را تو بدادی سمایی
چو تبدیل اشیا، تو را بد میسر
همه حلم و علمی، همه کیمیایی
حرام است خواب شب، ایرا تو ماهی
که در شب چو بدری ز جانها برآیی
میا خواب، این جا، برو جای دیگر
که بحر است چشمم، در او غرقه آبی
شبا، در تهیج چو مار سیاهی
جهان را بخوردی، مگر اژدهایی
چو خلاق بیچون، فسون بر تو خواند
هرآنچه بخوردی، سحرگه بزایی
الا ماه گردون که سیاح چرخی
پی من چه باشد دمی گر بپایی؟
تو در چشم بعضی مقیمی و ساکن
تو هر دیده را شیوهیی مینمایی
اسکان قلبی، علیکم ثنایی
افیضوا علینا، کؤوس البقاء
گر آن جان جان را ندیدی دلا تو
اگر جمله چشمی، اسیر عمایی
چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد
بجو در جنونش دلا، اصطفایی
اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب
صفا من هواکم نسیم الهوایی
تن اندر جنونش، دلم ارغنونش
روانم زبونش، ز بیدست و پایی
مگر اختران دیده اندت ز بالا
فرو کرده سرها، برای گوایی
غلط، کیست اختر؟ که بویی نبردهست
دل عقل کل با همه ارتقایی
فلا عیش یا سادتی ما عداکم
بظعن و سیر ولا فی ثواء
نما روی خود، گر عجب مینمایی
تویی محرم دل، تویی همدم دل
به جز تو که داند ره دلگشایی؟
تو دانی که دل در کجاها فتادهست
اگر دل نداند تو را که کجایی
برافکن برو سایهیی از سعادت
که مسجود قانی و جان همایی
جهان را بیارا به نور نبوت
که استاد جان همه انبیایی
گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر
عطا کن، عطا کن، که بحر عطایی
نه آب منی بد که شخص سنی شد؟
چو رست از منی، وارهانش ز مایی
کف آب را تو بدادی زمینی
سیه دود را تو بدادی سمایی
چو تبدیل اشیا، تو را بد میسر
همه حلم و علمی، همه کیمیایی
حرام است خواب شب، ایرا تو ماهی
که در شب چو بدری ز جانها برآیی
میا خواب، این جا، برو جای دیگر
که بحر است چشمم، در او غرقه آبی
شبا، در تهیج چو مار سیاهی
جهان را بخوردی، مگر اژدهایی
چو خلاق بیچون، فسون بر تو خواند
هرآنچه بخوردی، سحرگه بزایی
الا ماه گردون که سیاح چرخی
پی من چه باشد دمی گر بپایی؟
تو در چشم بعضی مقیمی و ساکن
تو هر دیده را شیوهیی مینمایی
اسکان قلبی، علیکم ثنایی
افیضوا علینا، کؤوس البقاء
گر آن جان جان را ندیدی دلا تو
اگر جمله چشمی، اسیر عمایی
چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد
بجو در جنونش دلا، اصطفایی
اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب
صفا من هواکم نسیم الهوایی
تن اندر جنونش، دلم ارغنونش
روانم زبونش، ز بیدست و پایی
مگر اختران دیده اندت ز بالا
فرو کرده سرها، برای گوایی
غلط، کیست اختر؟ که بویی نبردهست
دل عقل کل با همه ارتقایی
فلا عیش یا سادتی ما عداکم
بظعن و سیر ولا فی ثواء
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۸
تو هر چند صدری، شه مجلسی
ز هستی نرستی، درین محبسی
بده وام جان، گر وجوهیت هست
درآ مفلسانه، اگر مفلسی
غریمان برستند و تو حبس غم
گه از بیکسی و گه از ناکسی
درین راه بیراه، اگر سابقی
چو واگردد این کاروان، واپسی
لطیفان خوش چشم هستند، لیک
به چشمت نیارند، زیرا خسی
نه بازی، که صیاد شاهان شوی
برو سوی مردار، چون کرکسی
نهیی شاخ تر و پذیرای آب
نه درخورد باغ و رز و مغرسی
برو سوی جمعی، چه در وحشتی؟
بیفروز شمعی، چرا مغلسی؟
چو استارگان اندرین برج خاک
گهی کنسی و گهی خنسی
خمش کن، مباف این دم از بهر برد
چو در برد ماندی؟ تو خود اطلسی
ز هستی نرستی، درین محبسی
بده وام جان، گر وجوهیت هست
درآ مفلسانه، اگر مفلسی
غریمان برستند و تو حبس غم
گه از بیکسی و گه از ناکسی
درین راه بیراه، اگر سابقی
چو واگردد این کاروان، واپسی
لطیفان خوش چشم هستند، لیک
به چشمت نیارند، زیرا خسی
نه بازی، که صیاد شاهان شوی
برو سوی مردار، چون کرکسی
نهیی شاخ تر و پذیرای آب
نه درخورد باغ و رز و مغرسی
برو سوی جمعی، چه در وحشتی؟
بیفروز شمعی، چرا مغلسی؟
چو استارگان اندرین برج خاک
گهی کنسی و گهی خنسی
خمش کن، مباف این دم از بهر برد
چو در برد ماندی؟ تو خود اطلسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۹
رضیت بما قسم الله لی
و فوضت امری الیٰ خالقی
لقد احسن الله فیما مضیٰ
کذالک یحسن فیما بقی
ایا ساقی جان هر متقی
بگردان چو مردان، میراوقی
بخر جان و دل را ز اندیشهها
که بر جانها حاکم مطلقی
بهشت رخت گر تجلی کند
نه دوزخ بماند، نه در وی شقی
اگر تو گریزی ز ما، سابقی
ور از تو گریزیم، تولا حقی
میان شب و روز فرقی نماند
چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی
به صد لابه مخمور را می دهی
که دیدهست ساقی بدین مشفقی؟
شراب سخن بخش رقاص کن
که گردد کلوخ از تفش منطقی
چو حق گول جستهست و قلب سلیم
دلا زیرکی میکنی؟ احمقی
ز فکرت دل و جان گر آرام داشت
چرا رفت در سکر و در موسقی؟
تو تنها چرایی، اگر خوش خویی؟
تو عذرا چرایی، اگر وامقی؟
جعل وش ز گل خویشتن در کشی
همان چرک میکش، بدان لایقی
همه خارکش دان، اگر پادشاست
به جز خار خار و غم عاشقی
خمش کن، ببین حق را فتح باب
چه در فکرت نکتهٔ مغلقی؟
و فوضت امری الیٰ خالقی
لقد احسن الله فیما مضیٰ
کذالک یحسن فیما بقی
ایا ساقی جان هر متقی
بگردان چو مردان، میراوقی
بخر جان و دل را ز اندیشهها
که بر جانها حاکم مطلقی
بهشت رخت گر تجلی کند
نه دوزخ بماند، نه در وی شقی
اگر تو گریزی ز ما، سابقی
ور از تو گریزیم، تولا حقی
میان شب و روز فرقی نماند
چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی
به صد لابه مخمور را می دهی
که دیدهست ساقی بدین مشفقی؟
شراب سخن بخش رقاص کن
که گردد کلوخ از تفش منطقی
چو حق گول جستهست و قلب سلیم
دلا زیرکی میکنی؟ احمقی
ز فکرت دل و جان گر آرام داشت
چرا رفت در سکر و در موسقی؟
تو تنها چرایی، اگر خوش خویی؟
تو عذرا چرایی، اگر وامقی؟
جعل وش ز گل خویشتن در کشی
همان چرک میکش، بدان لایقی
همه خارکش دان، اگر پادشاست
به جز خار خار و غم عاشقی
خمش کن، ببین حق را فتح باب
چه در فکرت نکتهٔ مغلقی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۰
تماشا مرو، نک تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود ازین جا و آن جا تویی
به فردا میفکن فراق و وصال
که سرخیل امروز و فردا تویی
تو گویی گرفتار هجرم، مگر
که واصل تویی، هجر گیرا تویی
ز آدم بزایید حوا و گفت
که آدم تو بودی و حوا تویی
ز نخلی بزایید خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما تویی
تو مجنون و لیلی بیرون مباش
که رامین تویی، ویس رعنا تویی
تو درمان غمها، ز بیرون مجو
که پازهر و درمان غمها تویی
اگر مه سیه شد، همو صیقل است
تو صیقل کنی خود، مه ما تویی
وگر مه سیه شد، برو تو ملرز
که مه را خطر نیست، ترسا تویی
ز هر زحمت افزا، فزایش مجو
که هم روح و هم راحت افزا تویی
چو جمعی، تو از جمعها فارغی
که با جمع و بیجمع و تنها تویی
یکی برگشا پر بافر خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی
چو درد سرت نیست، سر را مبند
که سرفتنهٔ روز غوغا تویی
اگرعالمی منکر ما شود
غمی نیست ما را، که ما را تویی
مرو زیر و ما را ز بالا مگیر
به پستی بمنشین، که بالا تویی
من و ما رها کن، ز خواری مترس
که با ما تویی شاه و بیما تویی
بشو رو و سیمای خود درنگر
که آن یوسف خوب سیما تویی
غلط، یوسفی تو و یعقوب نیز
مترس و بگو هم زلیخا تویی
گمان میبری، وین یقین و گمان
گمان میبرم من، که مانا تویی
ازین ساحل آب و گل، درگذر
به گوهر سفر کن، که دریا تویی
ازین چاه هستی چو یوسف برآ
که بستان و ریحان و صحرا تویی
اگر تا قیامت بگویم ز تو
به پایان نیاید، سر و پا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود ازین جا و آن جا تویی
به فردا میفکن فراق و وصال
که سرخیل امروز و فردا تویی
تو گویی گرفتار هجرم، مگر
که واصل تویی، هجر گیرا تویی
ز آدم بزایید حوا و گفت
که آدم تو بودی و حوا تویی
ز نخلی بزایید خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما تویی
تو مجنون و لیلی بیرون مباش
که رامین تویی، ویس رعنا تویی
تو درمان غمها، ز بیرون مجو
که پازهر و درمان غمها تویی
اگر مه سیه شد، همو صیقل است
تو صیقل کنی خود، مه ما تویی
وگر مه سیه شد، برو تو ملرز
که مه را خطر نیست، ترسا تویی
ز هر زحمت افزا، فزایش مجو
که هم روح و هم راحت افزا تویی
چو جمعی، تو از جمعها فارغی
که با جمع و بیجمع و تنها تویی
یکی برگشا پر بافر خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی
چو درد سرت نیست، سر را مبند
که سرفتنهٔ روز غوغا تویی
اگرعالمی منکر ما شود
غمی نیست ما را، که ما را تویی
مرو زیر و ما را ز بالا مگیر
به پستی بمنشین، که بالا تویی
من و ما رها کن، ز خواری مترس
که با ما تویی شاه و بیما تویی
بشو رو و سیمای خود درنگر
که آن یوسف خوب سیما تویی
غلط، یوسفی تو و یعقوب نیز
مترس و بگو هم زلیخا تویی
گمان میبری، وین یقین و گمان
گمان میبرم من، که مانا تویی
ازین ساحل آب و گل، درگذر
به گوهر سفر کن، که دریا تویی
ازین چاه هستی چو یوسف برآ
که بستان و ریحان و صحرا تویی
اگر تا قیامت بگویم ز تو
به پایان نیاید، سر و پا تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۱
الا هات حمراء کالعندم
کانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علیٰ وجنتی
اذا انحدرت کاسها عن فمی
فطوبیٰ لسکراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم
می درغمی خور، اگر در غمی
که شادی فزاید، میدرغمی
بیا، نوش کن، ای بت نوش لب
شراب محرم، اگر محرمی
مگو نام فردا، اگر صوفییی
همین دم یکی شو، اگر همدمی
برای چنین جام عالم بها
بهل مملکت را، اگر ادهمی
درآشام یک جام دریا دلا
که ظاهر کند گوهر آدمی
چرا بسته باشی چو در مجلسی؟
چرا خشک باشی، چو در زمزمی؟
چرا مینگیری نخستین قدح
چپ و راست؟ بنما که از که کمی؟
ز جام فلک، پاک و صافی تری
که برتر ازین گنبد اعظمی
بنوش ای ندیمی که هم خرقهیی
بجوش ای شرابی که خوش مرهمی
چو موسی عمران، توی عمر جان
چو عیسی مریم، روان بر یمی
چو یوسف همه فتنهٔ مجلسی
چو اقبال و باده، عدوی غمی
ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه در مرتبت محکمی
بهل برج کژدم، سوی زهره رو
که کژدم ندارد به جز کژدمی
به تو آمدم، زان که نشکیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی
چنین خال زیبا که بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی
فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوک الا فاحکمی
خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت، چرا درهمی؟
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
که چون من خرابی و لایعلمی
کانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علیٰ وجنتی
اذا انحدرت کاسها عن فمی
فطوبیٰ لسکراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم
می درغمی خور، اگر در غمی
که شادی فزاید، میدرغمی
بیا، نوش کن، ای بت نوش لب
شراب محرم، اگر محرمی
مگو نام فردا، اگر صوفییی
همین دم یکی شو، اگر همدمی
برای چنین جام عالم بها
بهل مملکت را، اگر ادهمی
درآشام یک جام دریا دلا
که ظاهر کند گوهر آدمی
چرا بسته باشی چو در مجلسی؟
چرا خشک باشی، چو در زمزمی؟
چرا مینگیری نخستین قدح
چپ و راست؟ بنما که از که کمی؟
ز جام فلک، پاک و صافی تری
که برتر ازین گنبد اعظمی
بنوش ای ندیمی که هم خرقهیی
بجوش ای شرابی که خوش مرهمی
چو موسی عمران، توی عمر جان
چو عیسی مریم، روان بر یمی
چو یوسف همه فتنهٔ مجلسی
چو اقبال و باده، عدوی غمی
ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه در مرتبت محکمی
بهل برج کژدم، سوی زهره رو
که کژدم ندارد به جز کژدمی
به تو آمدم، زان که نشکیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی
چنین خال زیبا که بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی
فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوک الا فاحکمی
خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت، چرا درهمی؟
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
که چون من خرابی و لایعلمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۳
حدی نداری، در خوش لقایی
مثلی نداری، در جان فزایی
بر وعدهٔ تو، بر نجدهٔ تو
کم دوش گفتی هی، تو کجایی؟
کردم کرانه، زاهل زمانه
رفتم به خانه، تا تو بیایی
نزلت چشیدم، رویت ندیدم
آن قرص مه را کی مینمایی؟
ماه کمالی، آب زلالی
جاه و جلالی، کان عطایی
امروز مستم، مجنون پرستم
بگرفت دستم، دست خدایی
ای ساقی شه، هین الله الله
افزون ده آن می، چون مرتضایی
یک گوشهیی جان، ماندهست پیچان
زان پیچش از تو یابد رهایی
جنگ است نیمم، با نیم دیگر
هین صلحشان ده، تا چند پایی؟
زاغی و بازی، در یک قفص شد
وز زخم هر دو، در مبتلایی
بگشا قفص را، تا ره شودشان
جنگی نماند، چون در گشایی
نفسی و عقلی، در سینهٔ ما
در جنگ و محنت، مست جدایی
گر جنگ خواهی، درشان فروبند
ورنه بکنشان یک دم سقایی
در آب افکن، چون مهد موسی
این جان ما را، چون جان مایی
تا کش نیابد فرعون ملعون
نی آن عوانان، اندر دغایی
در آب رقصان، مهد لطیفش
از خوف رسته، وز بینوایی
فرعون اکنون بشناسد او را
کز راه آب او کرد ارتقایی
تو میر آبی، وان آب قایم
داد و دهش را دایم سزایی
در خانه موسی، در خوف جان بد
در آب بودش، امن بقایی
هر چیز زنده، از آب باشد
کابست ما را نقل سمایی
تو آب آبی، تو تاب تابی
آب از تو یابد لطف و روایی
قارون نعمت، طماع گردد
در بخشش تو، گیرد گدایی
جز در گدایی، کس این نیابد
ناموس کم کن با کبریایی
گرینده خواهد، جوینده خواهد
ناموس آرد جان را جدایی
خاموش کردم، لیکن، روانم
در اندرونم، گشتهست نایی
مثلی نداری، در جان فزایی
بر وعدهٔ تو، بر نجدهٔ تو
کم دوش گفتی هی، تو کجایی؟
کردم کرانه، زاهل زمانه
رفتم به خانه، تا تو بیایی
نزلت چشیدم، رویت ندیدم
آن قرص مه را کی مینمایی؟
ماه کمالی، آب زلالی
جاه و جلالی، کان عطایی
امروز مستم، مجنون پرستم
بگرفت دستم، دست خدایی
ای ساقی شه، هین الله الله
افزون ده آن می، چون مرتضایی
یک گوشهیی جان، ماندهست پیچان
زان پیچش از تو یابد رهایی
جنگ است نیمم، با نیم دیگر
هین صلحشان ده، تا چند پایی؟
زاغی و بازی، در یک قفص شد
وز زخم هر دو، در مبتلایی
بگشا قفص را، تا ره شودشان
جنگی نماند، چون در گشایی
نفسی و عقلی، در سینهٔ ما
در جنگ و محنت، مست جدایی
گر جنگ خواهی، درشان فروبند
ورنه بکنشان یک دم سقایی
در آب افکن، چون مهد موسی
این جان ما را، چون جان مایی
تا کش نیابد فرعون ملعون
نی آن عوانان، اندر دغایی
در آب رقصان، مهد لطیفش
از خوف رسته، وز بینوایی
فرعون اکنون بشناسد او را
کز راه آب او کرد ارتقایی
تو میر آبی، وان آب قایم
داد و دهش را دایم سزایی
در خانه موسی، در خوف جان بد
در آب بودش، امن بقایی
هر چیز زنده، از آب باشد
کابست ما را نقل سمایی
تو آب آبی، تو تاب تابی
آب از تو یابد لطف و روایی
قارون نعمت، طماع گردد
در بخشش تو، گیرد گدایی
جز در گدایی، کس این نیابد
ناموس کم کن با کبریایی
گرینده خواهد، جوینده خواهد
ناموس آرد جان را جدایی
خاموش کردم، لیکن، روانم
در اندرونم، گشتهست نایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۴
تو جان مایی، ماه سمایی
فارغ ز جمله، اندیشههایی
جویی ز فکرت، داروی علت
فکر است اصل علت فزایی
فکرت برون کن، حیرت فزون کن
نی مرد فکری، مرد صفایی
فکرت درین ره، شد ژاژ خایی
مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟
بد نام مجنون، رست از کشاکش
باهوش کرمی، مست اژدهایی
کرم بریشم، اندیشه دارد
زیرا که جوید صنعت نمایی
صنعت نماید، چیزی بزاید
از خود برآید زان خیره رایی
صنعت رها کن، صانع بس استت
شاهد همو بس، کم ده گوایی
او نیستها را دادهست هستی
او قلبها را بخشد روایی
داد او فلک را دوران دایم
نامد زیانش بیدست و پایی
خامش، برآن باش که پر نگویی
هرچند با خود بر مینیایی
فارغ ز جمله، اندیشههایی
جویی ز فکرت، داروی علت
فکر است اصل علت فزایی
فکرت برون کن، حیرت فزون کن
نی مرد فکری، مرد صفایی
فکرت درین ره، شد ژاژ خایی
مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟
بد نام مجنون، رست از کشاکش
باهوش کرمی، مست اژدهایی
کرم بریشم، اندیشه دارد
زیرا که جوید صنعت نمایی
صنعت نماید، چیزی بزاید
از خود برآید زان خیره رایی
صنعت رها کن، صانع بس استت
شاهد همو بس، کم ده گوایی
او نیستها را دادهست هستی
او قلبها را بخشد روایی
داد او فلک را دوران دایم
نامد زیانش بیدست و پایی
خامش، برآن باش که پر نگویی
هرچند با خود بر مینیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۵
با چرخ گردان، تیر هوایی
دارد همیشه قصد جدایی
هٰذا محمد، قتلی تعمد
و انا معود حمل الجفاء
هٰذا حبیبی، هٰذا طبیبی
هٰذا ادیبی، هٰذا دوایی
هٰذا مرادی، هٰذا فؤادی
هٰذا عمادی، هٰذا لوایی
پر کن سبویی، بیگفت و گویی
با های و هویی، گر یار مایی
هان ای صفورا، بشکن سبو را
مفکن عمو را، در بینوایی
گر شد سبویی، داریم جویی
در شهره کویی، گر تو سقایی
این عیش باقی، نبود گزافی
بی پر نپرد، مرغ هوایی
بنمای جان را، قولنجیان را
تنهاروی کن، رسم همایی
از بهر حس شان، جسم نجس شان
زیشان چه خیزد؟ گند گدایی
زین رز برون بر، گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی، تا دل بپوشی
هر جزوت این جا، بدهد گوایی
ننوشته خواند، ناگفته داند
تو سخت رویی، بس بیحیایی
چون نیست رختت، چون نیست بختت
زان روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی، وعوع کنانی
میگرد در کو، در خانه نایی
در خانه بلبل داریم و صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر، نک بلبله پر
برخیز سنقر، تا چند پایی
عمری چو نوحی، یاری چو روحی
گاهی غدایی، گاهی عشایی
نوشیست و مینوش، وز گفت خاموش
وین طبل کم زن، بس ای مرایی
دارد همیشه قصد جدایی
هٰذا محمد، قتلی تعمد
و انا معود حمل الجفاء
هٰذا حبیبی، هٰذا طبیبی
هٰذا ادیبی، هٰذا دوایی
هٰذا مرادی، هٰذا فؤادی
هٰذا عمادی، هٰذا لوایی
پر کن سبویی، بیگفت و گویی
با های و هویی، گر یار مایی
هان ای صفورا، بشکن سبو را
مفکن عمو را، در بینوایی
گر شد سبویی، داریم جویی
در شهره کویی، گر تو سقایی
این عیش باقی، نبود گزافی
بی پر نپرد، مرغ هوایی
بنمای جان را، قولنجیان را
تنهاروی کن، رسم همایی
از بهر حس شان، جسم نجس شان
زیشان چه خیزد؟ گند گدایی
زین رز برون بر، گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی، تا دل بپوشی
هر جزوت این جا، بدهد گوایی
ننوشته خواند، ناگفته داند
تو سخت رویی، بس بیحیایی
چون نیست رختت، چون نیست بختت
زان روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی، وعوع کنانی
میگرد در کو، در خانه نایی
در خانه بلبل داریم و صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر، نک بلبله پر
برخیز سنقر، تا چند پایی
عمری چو نوحی، یاری چو روحی
گاهی غدایی، گاهی عشایی
نوشیست و مینوش، وز گفت خاموش
وین طبل کم زن، بس ای مرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۶
خواهی ز جنون بویی ببری
زاندیشه و غم، میباش بری
تا تنگ دلی از بهر قبا
جانت نکند زرین کمری
کی عشق تو را محرم شمرد
تا همچو خسان، زر میشمری؟
فوق همهیی، چون نور شوی
تا نور نهیی، در زیر دری
هیزم بود آن چوبی که نسوخت
چون سوخته شد، باشد شرری
وان گه شررش، وا اصل رود
همچون شرر جان بشری
سرمه بود آن کز چشم جداست
در چشم رود، گردد نظری
یک قطره بود در ابر گران
در بحر فتد، یابد گهری
خار سیهی، بد سوختنی
کردش گل تر، باد سحری
یک لقمهٔ نان، چون کوفته شد
جان گشت و کند نان جانوری
خون گشت غذا، در پیشه وری
آن لقمه کند هم پیشه وری
گر زان که بلا، کوبد دل تو
از عین بلا، نوشی بچری
ورزان که اجل کوبد سر تو
دانی پس از آن که جمله سری
در بیضهٔ تن، مرغ عجبی
در بیضه دری، زان مینپری
گر بیضهٔ تن سوراخ شود
هم پر بزنی، هم جان ببری
سودای سفر، از ذکر بود
از ذکر شود، مردم سفری
تو در حضری، وین وهم سفر
پنداشت تو است از بیهنری
یا رب، برهان زین وهم کژش
تو وهم نهی در دیو و پری
چون در حضری، بربند دهان
در ذکر مرو، چون در حضری
زاندیشه و غم، میباش بری
تا تنگ دلی از بهر قبا
جانت نکند زرین کمری
کی عشق تو را محرم شمرد
تا همچو خسان، زر میشمری؟
فوق همهیی، چون نور شوی
تا نور نهیی، در زیر دری
هیزم بود آن چوبی که نسوخت
چون سوخته شد، باشد شرری
وان گه شررش، وا اصل رود
همچون شرر جان بشری
سرمه بود آن کز چشم جداست
در چشم رود، گردد نظری
یک قطره بود در ابر گران
در بحر فتد، یابد گهری
خار سیهی، بد سوختنی
کردش گل تر، باد سحری
یک لقمهٔ نان، چون کوفته شد
جان گشت و کند نان جانوری
خون گشت غذا، در پیشه وری
آن لقمه کند هم پیشه وری
گر زان که بلا، کوبد دل تو
از عین بلا، نوشی بچری
ورزان که اجل کوبد سر تو
دانی پس از آن که جمله سری
در بیضهٔ تن، مرغ عجبی
در بیضه دری، زان مینپری
گر بیضهٔ تن سوراخ شود
هم پر بزنی، هم جان ببری
سودای سفر، از ذکر بود
از ذکر شود، مردم سفری
تو در حضری، وین وهم سفر
پنداشت تو است از بیهنری
یا رب، برهان زین وهم کژش
تو وهم نهی در دیو و پری
چون در حضری، بربند دهان
در ذکر مرو، چون در حضری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۷
سلطان منی، سلطان منی
وندر دل و جان، ایمان منی
در من بدمی، من زنده شوم
یک جان چه بود؟ صد جان منی
نان بیتو مرا زهر است، نه نان
هم آب منی، هم نان منی
زهر از تو مرا پازهر شود
قند و شکر ارزان منی
باغ و چمن و فردوس منی
سرو و سمن خندان منی
هم شاه منی، هم ماه منی
هم لعل منی، هم کان منی
خاموش شدم، شرحش تو بگو
زیرا به سخن برهان منی
وندر دل و جان، ایمان منی
در من بدمی، من زنده شوم
یک جان چه بود؟ صد جان منی
نان بیتو مرا زهر است، نه نان
هم آب منی، هم نان منی
زهر از تو مرا پازهر شود
قند و شکر ارزان منی
باغ و چمن و فردوس منی
سرو و سمن خندان منی
هم شاه منی، هم ماه منی
هم لعل منی، هم کان منی
خاموش شدم، شرحش تو بگو
زیرا به سخن برهان منی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۹
صنما، خرگه توام، که بسازی و برکنی
قلمیام به دست تو، که تراشی و بشکنی
منم آن شقهٔ علم، که گهم سرنگون کنی
و گهی بر فراز کوه برآری و بر زنی
منم آن ذرهٔ هوا، که درین نور روزنم
سوی روزن ازان روم، که تو بالای روزنی
هله ذره مگو مرا، چو جهان گیر خود مرا
دو جهان بیتو آفتاب، کجا یافت روشنی؟
همگی پوستم هله، تو مرا مغز نغز گیر
همه خشکند مغزها، چو نبخشی تو روغنی
اگرم شاه و بیتوام، چه دروغ است ما و من
وگرم خاک و با توام، چه لطیف است آن منی
به تو نالم، تو گوییام که تو را دور کردهام
که ببینم درین هوا، که تو ذره چه میکنی؟
به یکی ذره آفتاب، چرا مشورت کند
تو بکش، هم تو زنده کن، بکن ای دوست کردنی
تو چه می دادهیی به دل، که چپ و راست میفتد
و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی
قلمیام به دست تو، که تراشی و بشکنی
منم آن شقهٔ علم، که گهم سرنگون کنی
و گهی بر فراز کوه برآری و بر زنی
منم آن ذرهٔ هوا، که درین نور روزنم
سوی روزن ازان روم، که تو بالای روزنی
هله ذره مگو مرا، چو جهان گیر خود مرا
دو جهان بیتو آفتاب، کجا یافت روشنی؟
همگی پوستم هله، تو مرا مغز نغز گیر
همه خشکند مغزها، چو نبخشی تو روغنی
اگرم شاه و بیتوام، چه دروغ است ما و من
وگرم خاک و با توام، چه لطیف است آن منی
به تو نالم، تو گوییام که تو را دور کردهام
که ببینم درین هوا، که تو ذره چه میکنی؟
به یکی ذره آفتاب، چرا مشورت کند
تو بکش، هم تو زنده کن، بکن ای دوست کردنی
تو چه می دادهیی به دل، که چپ و راست میفتد
و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی