عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۳
باده ده، ای ساقی هر متقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او
گردد دیوار سیه منطقی
بردر و بشکن غم و اندیشه را
حاکم و سلطان و شه مطلقی
چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم تو خود سابقی
جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دوزخ بر هر شقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز ز تو غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی
مست قبول آمد قلب و سلیم
زیرکی این جاست همه احمقی
زیرکی ار شرط خوشی‌‌ها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو اگر یارکی؟
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت خویش ز گل درکشی
رو بکش آن خار، بدان لایقی
خار کشانند، اگر چه شهند
جز تو که بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۴
صد دل و صد جان به دمی دادمی
وز جهت دادن جان شادمی
ور تن من خاک بدی این نفس
جمله گل و عشق و هوس زادمی
از جهت کشت غمش آبمی
وز جهت خرمن او بادمی
گر ندمیدی غم او در دلم
چون دگران‌ بی‌دم و فریادمی
گر نبدی غیرت شیرین من
فخر دو صد خسرو و فرهادمی
گر نشکستی دل دربان راز
قفل جهان را همه بگشادمی
ور همدانم نشدی پای گیر
همره آن طرفهٔ بغدادمی
بس که همه سهو و فراموشی‌ام
گر نبدی یاد تو من یادمی
بس که برد سرو پی این زبان
حسره که من سوسن آزادمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۵
کار به پیری و جوانیستی
پیر بمردی و جوان زیستی
بانگ خر نفست اگر کم شدی
دعوت عقل تو مسیحیستی
گر نبدی خندهٔ صبح کذوب
هیچ دلی زار بنگریستی
گر بت جان روی نمودی به ما
جملهٔ ذرات چو ما نیستی
گر تویی تو نفسی کاستی
همچو تو اندر دو جهان کیستی؟
گر نبدی غیرت آن آفتاب
ذره به ذره همه ساقیستی
دانه من از کاه جدا کردمی
گر کفه را هیچ تناهیستی
مار اگر آب وفا یافتی
در دل آن بحر چو ماهیستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۶
کردم با کان گهر آشتی
کردم با قرص قمر آشتی
خمرهٔ سرکه ز شکر صلح خواست
شکر که پذرفت شکر آشتی
آشتی و جنگ ز جذبه‌‌ی حق است
نیست زدم، هست ز سر آشتی
رفت مسیحا به فلک ناگهان
با ملکان کرد بشر آشتی
ای فلک لطف، مسیح توام
گر بکنی بار دگر آشتی
جذبه‌‌ی او داد عدم را وجود
کرده بدان پیه نظر آشتی
شاه مرا میل چو در آشتی‌ست
کرد در افلاک اثر آشتی
گشت فلک دایهٔ این خاکدان
ثور و اسد آمد در آشتی
صلح درآ، این قدر آخر بدانک
کرد کنون جبر و قدر آشتی
بس کن کین صلح مرا دایم است
نیست مرا بهر سپر آشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۷
آدمی‌یی، آدمی‌یی، آدمی
بسته دمی، زان که نه‌یی آن دمی
آدمی‌یی را همه در خود بسوز
آن دمی‌یی باش اگر محرمی
کم زد آن ماه نو و بدر شد
تا نزنی کم، نرهی از کمی
می برمی از بد و نیک کسان؟
آن همه در توست، ز خود می‌رمی
حرص خزان است و قناعت بهار
نیست جهان را ز خزان خرمی
مغز بری در غم؟ نغزی ببر
بر اسد و پیل زن ار رستمی
همچو ملک جانب گردون بپر
همچو فلک خم ده، اگر می‌خمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۸
در دل من پردهٔ نو می‌زنی
ای دل و ای دیده و ای روشنی
پرده تویی وز پس پرده تویی
هر نفسی شکل دگر می‌کنی
پرده چنان زن که به هر زخمه‌یی
پردهٔ غفلت ز نظر برکنی
شب منم و خلوت و قندیل جان
خیره که تو آتشی یا روغنی
بی من و تو، هر دو تویی، هر دو من
جان منی، آن منی، یا منی
نکتهٔ چون جان شنوم من ز چنگ
تنتن تنتن، که تو یعنی تنی
گر تنم و گر دلم و گر روان
شاد بدانم که توام می‌تنی
از تو چرا تازه نباشم؟ که تو
تازگی سرو و گل و سوسنی
از تو چرا نور نگیرم؟ که تو
تابش هر خانه و هر روزنی
از تو چرا زور نیابم؟ که تو
قوت هر صخره و هر آهنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۹
این طریق دارهم یا سندی و سیدی
اهد الیٰ وصالهم، ذبت من التباعد
ای که به قصد نیم شب بسته نقاب آمدی
آن همه حسن و نیکویی نیست مناسب بدی
یافئتی فدیتکم فی امل اتیتکم
قد قطعت وسایلی حیلة قول حاسد
جان شهان و حاجبان، چشم و چراغ طالبان
بی تو ز جان و جا شدم، تو ز برم کجا شدی؟
یا ملک الا یا من، یا شرف الاماکن
جئتک کی تعیذنی، سطوة کل معتدی
یار سرور و دولتم، خواجهٔ هر سعادتم
لیک تو با همه جفا، خوش‌تر ازین همه بدی
رحمتکم محیطة، رأفتکم بسیطة
سادتنا، تقبلوا توبة کل عابد
مست میی‌ نمی‌شوم، جز ز شراب اولین
ده قدحی، چه کم شود از خم فضل ایزدی؟
طلعتکم بدورنا، بهجتنا و نورنا
ظل خیال طیفکم دولة کل ماجد
ای دل خسته هان و هان، تا نرمی ز سرخوشان
پا نکشی ز عاشقان، ورنه جهود و مرتدی
قبلتنا خیالهم لذتنا دلالهم
یا سندی، جمالهم فتنة کل زاهد
قدر وصالشان بدان، یاد کن آن که پیش ازین
همچو زنان تعزیت بر سر و رو‌‌ همی‌زدی
خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی
نور هلال وصلکم من افق مشید
ای دل مست جست وجو، صورت عشق را بگو
بر دو جهان خروج کن، هرچه کنی مؤیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۰
اخلائی، اخلائی، صفونی عند مولایی
و قولوا ان ادوایی قد استولت لافنایی
اخلائی، اخلائی، مرا جانی‌‌‌‌ست سودایی
چو طوفان بر سرم بارد، غم و سودا ز بالایی
و قولوا ایها المولیٰ، الا یا نظرة الدنیا
فجدلی نظرة احیا، اذا ما شئت ابقایی
اخلائی، اخلائی،بشویید از دل من دست
کزین اندیشه دادم دل به دست موج دریایی
یقول العشق لی یا هو فصیحا فاتحا فاه
فمالم تأت لقیاه متیٰ تفرح بلقایی؟
اخلائی، اخلائی،خبر آن کارفرما را
که سخت از کار رفتم من، مرا کاری بفرمایی
فجد بالروح یا ساقی، و رو منه اشواقی
ولا تبق لنا باقی، سویٰ‌ٰ تصویر مولایی
اخلائی، اخلائی،امانت دست من گیرید
که مستم، ره‌‌ نمی‌دانم بدان معشوق زیبایی
فجد بالراح لی سکرا، ولا تبق لنا فکرا
فها ان لم تکن صرفا، فمازجها ببلوایی
اخلائی، اخلائی،به کوی او سپاریدم
بران خاکم بخسبانید کآن سرمه‌‌‌‌ست و بینایی
الا یا ساقی الواهب، ادر من خمرة الراهب
فلا ندری من الذاهب، ولا ندری من الجایی
اخلائی، اخلائی،خبر جان را که می‌دانم
که تو بر راه اندیشه حریفان را‌‌ همی‌پایی
مغانی الروح غنوالی، وبالاوتار طنوا لی
و بالالحان حنوا لی غنا کم صفو مغنایی
اخلائی، اخلائی،که هر روزی یکی شوری
به کوی لولیان افتد، ازان لولی سرنایی
و تبریزا صفوا لیها، و شمس الدین تالیها
فهو مولیٰ موالیها، و مولا کل علیایی
اخلائی، اخلائی،زبان پارسی می‌گو
که نبود شرط در حلقه، شکر خوردن به تنهایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۲
بغداد همان است که دیدی و شنیدی
رو دلبر نو جوی، چو دربند قدیدی؟
زین دیگ جهان یک دو سه کفگیر بخوردی
باقی، همه دیگ آن مزه دارد که چشیدی
الله مراد لی والله مریدی
فرقت علی الله عتیقی و جدیدی
من فرش شدم زیر قدم‌‌‌های قضاهاش
خود را نکشد فرش ز پاکی و پلیدی
لا خیر ولا میر سوی الله تعالیٰ
فالغیبة عنه نفسا غیر سدید
از راحت و دردش نکشم خویش و ندزدم
قفلی دهدم حکم حق و گاه کلیدی
لا ارفع عنه بصری طرفة عین
لا امنع عن رب طریفی و تلیدی
مرآه هو العین و بالعین تطریٰ
روحی، و عمادی، و عتادی، و عتیدی
رو خویش درانداز چو گوی، ارچه زنندت
شه را تو به میدان نه که بازیچهٔ عیدی؟
این خلق چو چوگان و زننده ملک و بس
فاعل همه او دان، به قریبی و بعیدی
از ناز برون آی، کزین ناز به ارزی
تو روشنی چشم حسینی، نه یزیدی
صالحت و بایعت مع العشق علیٰ ان
یأتینی محیاه نصیری و شهیدی
لا اقسم بالوعد و بالصادق فیه
ان قد ملاء العشق مرادی بمریدی
هرجای که خشکی‌‌‌‌ست درین بحر در آیید
تا تر شود و تازه و غرقاب مجیدی
الغصة والصحو جزاء لشحیح
والقهوة والسکر وفاق لسعید
العزة لله تعالیٰ، فتعالوا
فالعز من الله نثار لعبید
یا خامد یا جامد یا منکر سکری
یا قایم فی الصورة، یا شر حسیدی
ارواح درین گلشن چون سرو روانند
تو همچو بنفشه به جوانی چه خمیدی؟
لا حول ولا قوة الٰا بملیک
یجعلک ملیکا وسنا کل ولید
ای آهوی خوش ناف بران ناف عبر، باف
کز سوسن و از سنبل آن پار چریدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۳
ای جان، چندان خوبی، نوباوهٔ یعقوبی
خرخاشی، آشوبی، جان‌‌ها را مطلوبی
جان جان مایی، معنی اسمایی
هستی اشیایی سر فتنهٔ غوغایی
چون جامی در خوردم، برخیزم، برگردم
از شاخ آن وردم، گر سرخم، گر زردم
یا مولیٰ یا مولیٰ، اخبرنی عن لیلیٰ
لا ترجه لاترجه فاللیل ذا حبلیٰ
مولانا مولانا قد صرنا حیرانا
غفرانا غفرانا، سبحانا سبحانا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۴
کسی کو را بود خلق خدایی
ازو یابند جان‌‌‌های بقایی
به روزی پنج نوبت بر در او
همی‌کوبند کوس کبریایی
اگر افتد بدین سو بانگ آن کوس
بیابند جملگان از خود رهایی
زمین خود کی تواند بند کردن
هر آن کس را که روحش شد سمایی؟
عنایت چون ز یزدان برتو باشد
چه غم گر تو به طاعت کمتر آیی؟
در آن منزل چه طاعت پای دارد؟
که جان بخشت کند از دلربایی
هوای عشق او ناگاه آید
تو را برهاند از جان هوایی
به جای راستی و صدق گیرند
خیانت‌‌ها که کردی یا دغایی
اگر تو از دل و جان دوستداری
کسی کو گوهرش نبود بهایی
خداوند خداوندان اسرار
همایان را‌‌ همی‌بخشد همایی
تورا گر دید رویش رزق باشد
به صد لابه بهشت اندر نیایی
قرار جان شمس الدین تبریز
که جانم را مباد از وی جدایی
جدایی تن مرا خود بند کرده ست
هم از وی چشم می‌دارم رهایی
که دست جان او چندان دراز است
که عقل کل کند یاوه کیایی
هزاران شکر ایزد را که جانم
به عشق چشم او دارد روایی
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
بما اروانی خلاق السماء
من النور الممدد کل نور
من الکنز المکنز فی الخفاء
وآتاهم من الاسرار فضلا
و نجاهم بها کل البلاء
و احیاهم بروح عاشقی
طلیق من هجومات الوباء
طلب منی بشیرالوصل یوما
قباء الروح انزعت قبایی
لقیت من فضایلهم مرادا
و اوصافا تجلت بالبهاء
وجاد الصدر شمس الدین یوما
حیاتیا دوامیا جزایی
رایت البخت یسجدنی اذا ما
تکرم سیدی بالالتقاء
وآتانی علامته بعشق
دوام سرمدی فی بقایی
علمت بابتداء حال عشقی
تمامة دولة فی الانتهاء
فلا اخلا له ظلا علینا
فذاک جمیع طمعی وارتجایی
فحاشا بل عنایته بحور
غریق منه بغیی وابتغائی
معانی روحنا ماء زلال
و بالا لفاظ ما زج بالدماء
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۶
بگو ای تازه رو، کم کن ملولی
که تو رو تازه از اصل اصولی
خیالی گول گیری گر بیاید
چنین داند که تو مغرور و گولی
به زخم سیلی‌اش از دل برون کن
که تا عبرت بگیرد هر فضولی
خیال بد رسول دیو باشد
تو او را توبه‌یی ده از رسولی
خیالی در تو آویزد، بیفتی
ترا وهمی پژولاند، پژولی
خیالی هست چون خورشید روشن
خیالی چون شب تاریک لولی
اگر مردانه گوش او نمالی
تورا کافر کند وهم حلولی
برای تو مهان در انتظارند
سبک‌تر رو، چرا در مول مولی؟
خیالات اتتکم کالخیول
فدسوها ثقاتی، فی السفول
خیالات مضلات کذاب
لحاها الله ربی بالافول
فطوبیٰ للذی یعلو علاه
و یقطع عرقها قبل الحصول
الٰهی قدیمی علی
صفی القلب من غش الغلول
علی الله بیان ما نظمنا
مفاعیلن مفاعیلن فعولی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۸
ادر کأسی و دعنی عن فنونی
جننت فلا تحدث من جنونی
نه چون مانده‌‌‌‌ست ما را، نی چگونه
ندانم تو دلاراما که چونی
رأیت الناس للدنیا زبونا
و ذقت العشق فالدنیا زبونی
مترس از خصم و تو فارغ‌‌ همی‌باش
که عاشق هست آن بحر فزونی
فما للخلق یا صاحی ظهوری
و ما للخلق یا صاحی کمونی
اگر عشقم درون آرام گیرد
کجا بینندم این خلق برونی
و مادام الهویٰ یغلی فوادی
فلا تطمع قراری اوسکونی
ایا نفس ملامت گر، خمش کن
که هم تو در ضلالت رهنمونی
ضلال العشق یا صاحی حلالی
خراب العشق یا صاحی حصونی
زهی کشتی شاهانه که عشق است
که رانندش درین دریای خونی
فتبریز و شمس الدین قصدی
انادیهم، خذونی اوصلونی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۹
یا ساقی اسقنی براح
عجل فقد استضا صباحی
واستنور جملة النواحی
یا معتمدی و یا شفایی
یا ساقیتی و نور عینی
یا راحة مهجتی وزینی
یا بدر اما تقل من اینی؟
یا معتمدی و یا شفایی
چون از رخ او نظر ربودی
هر لحظه که با خودی جهودی
بی آتش عشق دان که دودی
یا معتمدی و یا شفایی
قد جآء قلندر مباحی
یا ساقی اقبلی براح
واسقیه کذا الی الصباح
یا معتمدی و یا شفایی
زان روی که جان و جان فزایی
از یک نظری تو دل ربایی
حق است تورا که‌‌ بی‌وفایی
یا معتمدی و یا شفایی
سرد است بر آن قرار بودن
با فصل خزان بهار بودن
با یار رمیده یار بودن
یا معتمدی و یا شفایی
زان رو که ز هر خسیم خسته
اسرار تو ای مه خجسته
گوییم ولیک بسته بسته
یا معتمدی و یا شفایی
در عشق درآمدی به چستی
وان گاه تو لوح ما بشستی
بستیم و تو بسته را شکستی
یا معتمدی و یا شفایی
زین آتش در هزار داغیم
وز داغ چو صد هزار باغیم
وز ذوق تو چشم وهم چراغیم
یا معتمدی و یا شفایی
گویند که در جفاست، اسرار
باور کردم ز عشق آن یار
نی نی، نه حد جفاست این کار
یا معتمدی و یا شفایی
ای دل تو به عشق چند جوشی؟
تا کی تو ز عاشقی خروشی؟
در عشق خوش است هم خموشی
یا معتمدی و یا شفایی
ای نقش خیال شهره یاری
از دیدهٔ ما مرو تو، باری
ای از رخ دوست یادگاری
یا معتمدی و یا شفایی
ای باغ بمانده از بهاری
گل رفت و بمانده سبزه زاری
می کن تو به صبر، دار داری
یا معتمدی و یا شفایی
من بند تو یار می‌گزینم
لیک از تبریز شمس دینم
در آتش عاشقی چنینم
یا معتمدی و یا شفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۰
سلب العشق فؤادی، حصل الیوم مرادی
بزن ای مطرب عارف، که زهی دولت و شادی
اذن العشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا
هله ای مژدهٔ شیرین، چه نسیمی و چه بادی
کتب الروح سراحی سمع الکأس صیاحی
ز تو اندر دورانم، که ره دور گشادی
لخلیلی دورانی، لحبیبی سیرانی
چو جهت نیست خدا را، چه روم سوی بوادی؟
نه که بر کعبهٔ اعظم دوران است و طوافی؟
دورانی و طوافی لک، یا اهل ودادی
فتح العشق رواقا فاجیبوه سباقا
هله در گلشن جان رو، چو مریدی و مرادی
لتریٰ فیه خمورا، و نشاطا و سرورا
که چنان عیش ندیدی تو ازان روز که زادی
انا قصرت کلامی، فتفضل بتمامی
بگشا شرح محبت هله بر رغم اعادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۱
کالی تیشی آینوسوای افندی چلبی
نیم شب بر بام مایی، تا که را می‌طلبی
گه سیه پوش و عصایی که منم کالویروس
گه عمامه و نیزه در کف که غریبم عربی
چون عرب گردی، بگویی فاعلاتن فلاعلات
ابصرو الدنیا جمیعا فی قمیصی تختبی
علت اولیٰ نمودی خویش را با فلسفی
چه زیان دارد تورا؟ تو یاربی و یاربی
گر چنینی، گر چنانی، جان مایی جان جان
هر زبان خواهی بفرما، خسروا، شیرین لبی
ارتمی اغاپسوذی کایکا پرا ترا
نور حقی یا تو حقی، یا فرشته یا نبی
یا نه اینی و نه آنی، صورت عشقی و بس
با کدامین لشکری و در کدامین موکبی؟
چون غم دل می‌خورم، یا رحم بر دل می‌برم
کی دل مسکین، چرا اندر چنین تاب و تبی؟
دل‌‌ همی‌گوید برو من از کجا، تو از کجا
من دلم تو قالبی، رو، رو،‌‌ همی‌کن قالبی
پوست‌‌ها را رنگ‌‌ها و مغزها را ذوق‌ها
پوست‌‌ها با مغزها خود کی کند هم مذهبی؟
کالی میراسس نزیتن بوستن کالاستن
شب شما را روز گشت و نیست شب‌‌ها را شبی
اسکلفیس چلبی انبا اپیسو ایله ذو
سر دهی کن یک زمانی زان که شیرین مشربی
من خمش کردم، فسونم،‌‌ بی‌زبان تعلیم ده
ای ز تو لرزان و ترسان مشرقی و مغربی
شمس تبریزی، برآ چون آفتاب از شرق جان
تا گشایند از میان زنار کفر و معجبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۲
لا یغرنک سد هوس عن رایی
کم قصور هدمت من عوج الآرآء
اشتهی انصح لٰکن لسانی قفلت
اننی انصح بالصمت علی الاخفاء
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست
نه که در سایه و در دولت این مولایی؟
بیم ازان می‌کندت، تا برود بیم از تو
یار ازان می‌گزدت، تا همه شکرخایی
شمس تبریز شمعی‌‌‌‌ست که غایب گردد
شب چو شد روز چرا منتظر فردایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۴
وقتت خوش ای حبیبی، بشنو به حق یاری
ارحم حنین قلبی لا تسع فی ضراری
دل را مکن چو خاره، مگزین ز ما کناره
یا منیة الفواد، دار ولا تمار
ساقی خاص روحی، در ده می صبوحی
اللیل قد تولیٰ و البدر فی التواری
ای برده هوش ما را، یار آر دوش ما را
اسقیتنا کؤسا صرفا علی الخمار
مار را خراب کردی، غرق شراب کردی
حتیٰ بدا و افشا، ما کان فی سراری
سلطان خیل مایی، لیلی لیل مایی
یا لذة اللیالی، یا بهجة النهار
ای سر طور سینا وی نور چشم بینا
انت الکبیر فینا، فارحم علی ااصغار
هین نوبت جنون شد، مستی ما فزون شد
یا مسکرالعقول، یا هادم الوقار
شاه سخن ور آمد، موج سخن درآمد
نحن الصدا نصدی، والله خیر قاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۵
درهم شکن چو شیشه خود را، چو مست جامی
بد نام عشق جان شو، این است نیک نامی
پرذوق، چون صراحی بنشین، اگر نشینی
کن کالقدح مذیقا للقوم فی القیام
عقل تو پای بندی، عشق تو سربلندی
العقل فی الملام والعشق فی المدام
الدیک فی صیاح، واللیل فی انهزام
والصبح قد تبدیٰ فی مهجة الظلام
معشوق غیر ما نی، می جز که خون ما نی
هم جان کند رئیسی، هم جان کند غلامی
دل را کباب کردی، خون را شراب کردی
یا من فداک روحی یا سیدالانام
ز اندیشه شو پیاده، تا بر خوری ز باده
من راوق قدیم، مستکمل القوام
مستفعلن فعولن، آتش مکن مجوشان
زیرا کمال آمد، دیگر نماند خامی
می گو تو هرچه خواهی، فرمان روا و شاهی
سلمت یا عزیزی، یا صاحب السلام
باده چو باد خیزان، چون پشه غم گریزان
لا تعذلوا السکارا افدیکم کرامی
تبریز شاد بادا، ز اشرق شمس دینم
فالشمس حیث تجری للمشرقین حامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۶
بار من است او به چه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی
چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی
حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة کلبی
اضحکنی نور فوادی، اسکرنی شربة ربی
وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟
شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی
طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی
انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی
جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی
چون که شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی
عمرک یا عمر و تولیٰ، زادک یا زید تحلیٰ
کم تنم اللیل؟ تنبه، قد ظهرالصبح، تجلیٰ
خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راه بری کن
طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن
یا سندی انت جمالی، انت دلیلی ودلالی
کیف تجوز و تزجی، تعرض عنی لملالی
جان و روان، خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن
هیچ بطی جوید کشتی؟ جان شده‌یی ترک مکان کن
قد طلع البدر علینا، قد وصل الوصل الینا
یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا
ای طربستان، چه لطیفی؟ ای سرمستان چه ظریفی؟
ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟
کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح
قد یئس المخزن منا، التحق الحزن بصاح
بس کن، گفتار رها کن، باز شهی، قصد هوا کن
باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن
بسکم الهجر فعودوا، فی طلب الوصل سعود
امتنع الوصل لشح، اجتنبوا الشح، وجودوا