عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
تا به کی در ته زنگار بود خنجر ما؟
چند باشد چو زره زیر قبا جوهر ما؟
لاله با دامن صحرای قیامت چه کند؟
فارغ از داغ بود سینه غم پرور ما
نیست امروز به جمعیت ما سوخته ای
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما
گریه بر حال کسان بیشتر از خود داریم
بر مراد دگران سیر کند اختر ما
می زند شورش ما هر دو جهان را بر هم
نشود کوه غم یار اگر لنگر ما
جگر سوخته ماست نهانخانه عشق
آتش طور بود در ته خاکستر ما
دشمن از صحبت ما کامروا می خیزد
نیست چون شمع درین انجمن از ما سر ما
آرزو در دل غم دیده ما آه شود
رگ خامی برد از عود برون مجمر ما
از پریخانه چین باج ستاند فانوس
ریخت تا در قدم شمع تو بال و پر ما
گریه شادی ما تلخ نگردد صائب
آسمان شیشه خود گر شکند بر سر ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
حلقه هر در باغی نشود دیده ما
باغ دربسته بود دیده پوشیده ما
در دل قانع ما نیست تزلزل را راه
لنگر بحر بود گوهر سنجیده ما
گرد غربت کندش زنده نهان در ته خاک
غم به هر جا که رود از دل غم دیده ما
لعل و یاقوت به میزان جنون سنگ کم است
سنگ اطفال بود گوهر سنجیده ما
خرمن سوخته از برق چه پروا دارد؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده ما
گر چه چون سرو نداریم درین باغ بری
می توان چید گل از دامن برچیده ما
کار اکسیر کند رنگ طلایی صائب
مژه زرین شود از برگ خزان دیده ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
گر چه از درد خزانی شده رخساره ما
می توان چید گل از سینه صد پاره ما
نفس گرم درین بوته نخواهد ماندن
تا شود شیشه می این دل چون خاره ما
گر چه از داغ یتیمی دل ما سوخته است
هست سنگ یده هر مهره گهواره ما
چرب سازد علم از خون شفاعت خواهان
چون برآرد ز میان تیغ، ستمکاره ما
درد خود گر به مسیحای زمان عرض کنیم
می زند بر در بیچارگی از چاره ما
آب دریا نکند ریگ روان را سیراب
سیری از باده ندارد دل میخواره ما
صائب از سعی محال است به انجام رسد
سفر ریگ روان و دل آواره ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
آب حیوان زند آب در میخانه ما
می گزد خضر لب از حسرت پیمانه ما
از سر شیشه اگر پنبه بگیرد ساقی
گل ابری شود از گریه مستانه ما
در دل ما نبود منزلتی دنیا را
گنج افتاده ز طاق دل ویرانه ما
دانه سوخته خال، پر و بال رساند
بر لب کشت همان خال بود دانه ما
چند از دور کسی دست بر آتش دارد؟
رشته فرسود ادب شد پر پروانه ما
صائب از بس که پریشانی خاطر جمع است
جغد وحشت کند از سایه ویرانه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
سیل را گنج شمارد دل ویرانه ما
برق را تنگ در آغوش کشد دانه ما
از دل و چشم بود شیشه و پیمانه ما
نه فلک موج حبابی است ز میخانه ما
دو جهان در نظر ما دو صف مژگان است
نور حل کرده بود باده میخانه ما
شکوه در مشرب ما سوخته جانان کفرست
شمع داغ است ز خاموشی پروانه ما
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنیم
بر رخ سیل گشاده است در خانه ما
مهره گل پی بازیچه اطفال خوش است
دل صد پاره بود سبحه صد دانه ما
روزگاری است که در دیر مغان می ریزد
آب بر دست سبو، گریه مستانه ما
نسبت سیل به این خانه و مهتاب یکی است
دشمن از دوست نداند دل دیوانه ما
عیش در کلبه ما بی سرو پایان فرش است
می رود رو به قفا سیل ز ویرانه ما
گردبادی شود و دامن صحرا گیرد
گر به دیوار فتد سایه دیوانه ما
تیره روزیم ولی شب همه شب می سوزد
شمع کافوری مهتاب به ویرانه ما
پرده گوش اگر بال سمندر گردد
تب کند از اثر گرمی افسانه ما
روی در دامن صحرای جنون آورده است
کعبه از حسن خداداد صنمخانه ما
نیست در عالم انصاف عزیزی صائب
آشنایی که شود معنی بیگانه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
چرخ پر گوهر شب تاب شد از گریه ما
ماه در هاله گرداب شد از گریه ما
اشک ما داغ کلف شست ز رخساره ما
زنگ از آیینه مهتاب شد از گریه ما
بود هر موج سرابی که درین دامن دشت
رشته گوهر سیراب شد از گریه ما
در بیابان طلب، نقش پی گرمروان
صدف گوهر سیماب شد از گریه ما
نیست تقصیر فلک گر شب ما بی سحرست
صبح ها همچو شکرآب شد از گریه ما
شست اگر ابر ز رخسار زمین گرد ملال
نه صدف گوهر نایاب شد از گریه ما
از غبار دل ما عشق تلافی ها کرد
خاک اگر طعمه سیلاب شد از گریه ما
گره آبله پایان که گشاید دیگر؟
خار و خس بستر سنجاب شد از گریه ما
پیش روشن گهران دیدن همچشم بلاست
شمع در گوشه محراب شد از گریه ما
خواب سنگین شود از زمزمه آب روان
نرگس یار گرانخواب شد از گریه ما
سرو بالای تو هر طوق که از فاخته داشت
سر به سر حلقه گرداب شد از گریه ما
فیض اکسیر بود اشک سحرخیزان را
ماه، خورشید جهانتاب شد از گریه ما
چه عجب گر دل سنگین تو سیماب شود؟
رنگ در لعل تو خوناب شد از گریه ما
ریگ صحرای جنون با دل سوزان صائب
همه چون آبله سیراب شد از گریه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
دل نگردید شب وصل تهی از گله ها
طی شد این وادی و هموار نشد آبله ها
اثر از گرمروان نیست، همانا گردید
در دل سنگ نهان آتش این قافله ها
شور من بیش شد از چوب گل و سایه بید
گشت شیرازه دیوانگی این سلسله ها
گفتم از آبله، چشمی بگشاید پایم
پرده خواب شد از غفلت من آبله ها
ندهد سود به بی تابی دل صبر و شکیب
کی ز افشردن پا، کم شود این زلزله ها؟
در رضاجویی حق کوش، نه خشنودی خلق
ترک واجب نتوان کرد به این نافله ها
مرگ چون باد خزان، خلق ورق های درخت
هست چون دوری اوراق ز هم فاصله ها
منزلی نیست درین ره، نفس سوخته است
هر سیاهی که به چشم آید ازین مرحله ها
صائب از فرد روان باش که چون موج سراب
رو به دریای عدم می رود این قافله ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پر زور، چون عسس ما را
اگر چه سگ به مرس می کشند صیادان
کشیده است سگ نفس در مرس ما را
تمام روز ازان همچو شمع، خاموشیم
که خرج آه سحر می شود نفس ما را
فغان که منزل دور و دراز وادی عشق
نکرد دل تهی از ناله چون جرس ما را
خراب حالی ما لشکری نمی خواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را
ترا که پای گلی هست، می به ساغر کن
که زهد خشک کشیده است در قفس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمی گردید
لب تو ریخت به دل رنگ صد هوس ما را
اگر چه در قفس افتاده ایم از گلزار
ز گل نمی گسلد رشته نفس ما را
شکسته بال و پرانیم، جای آن دارد
که باغبان کند از چوب گل قفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
ز آه سرد چه پرواست حسن سرکش را؟
نسیم، بال و پر سرکشی است آتش را
به خط تسلی ازان لعل آبدار شدم
که خاک می کشد از آب بهتر آتش را
ز برق شوخی او ریخت کوه قاف از هم
نهان به شیشه چسان سازم آن پریوش را؟
عنان برگ خزان دیده در کف بادست
چگونه جمع کنم این دل مشوش را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
گرفتگی دل از چشم روشن است مرا
گره به رشته ز پیوند سوزن است مرا
جنون دوری من بیش می شود از سنگ
درین ستمکده حال فلاخن است مرا
درازدستی سودای من نه امروزی است
چو گل همیشه گریبان به دامن است مرا
کجا فریب دهد نقش، مرغ زیرک را؟
نظر ز خانه رنگین به روزن است مرا
کسی که عیب مرا می کند نهان از من
اگر چه چشم عزیزست، دشمن است مرا
به وادیی که منم، توشه بر میان بستن
کمر به رشته زنار بستن است مرا
ازان همیشه بود آبدار نغمه من
که داغ باده، گل جیب و دامن است مرا
مرا به شمع چو زنبور شهد حاجت نیست
که از ذخیره خود، خانه روشن است مرا
من آن چراغ تنک مایه ام درین محفل
که چرب نرمی احباب، روغن است مرا
ازان به حفظ نظر همچو باز مشغولم
که دست و ساعد شاهان نشیمن است مرا
غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
کمند گردنش از خود گسستن است مرا
میان فاختگان سربلند ازان شده ام
که دست سرو چمن طوق گردن است مرا
غرض ز سیر چمن، شور عندلیبان است
وگرنه سینه پر داغ گلشن است مرا
ز چاک سینه گل، از گرفتگی صائب
نظر به رخنه دیوار گلشن است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
اگر چه حوصله وصل یار نیست مرا
قرار در دل امیدوار نیست مرا
همان چو موج زنم دست و پا ز بی تابی
ز بحر اگر چه امید کنار نیست مرا
چو تخم سوخته آسوده ام ز نشو و نما
نظر به ریزش ابر بهار نیست مرا
به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیب
دو چشم در گرو انتظار نیست مرا
ز وحش و طیر گسسته است دام من پیوند
به جز گرفتن عبرت، شکار نیست مرا
خوشم به دولت پاینده گرفته دلی
دماغ شادی ناپایدار نیست مرا
هوای عالم بالا ز من ربوده قرار
به چاربالش عنصر قرار نیست مرا
یکی است شنبه و آدینه پیش مشرب من
گره به رشته لیل و نهار نیست مرا
جز این که در گذرد از سرمساعدتم
توقع دگر از روزگار نیست مرا
مرا به مسند عزت کشد زمانه به زور
کنون که لذتی از اعتبار نیست مرا
رخ گشاده مرا می کند سپرداری
چو گل ملاحظه از زخم خار نیست مرا
من آن غریب نوا بلبلم درین بستان
که آشیانه به جز خار خار نیست مرا
گهر ز گرد یتیمی به آبرو گردد
ز خط یار به خاطر غبار نیست مرا
ازان به جیب کشم سر، که غیر رخنه دل
ره برون شد ازین نه حصار نیست مرا
به زیر بال سر خود کشیده ام صائب
خبر ز آمد و رفت بهار نیست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
زبان هر هرزه درایی به جان رساند مرا
لب خموش به دارالامان رساند مرا
ادا چگونه کنم شکر آه را، کاین تیر
ز یک گشاد به چندین نشان رساند مرا
ز بی کسی چه شکایت کنم به هر ناکس؟
که بی کسی به کس بی کسان رساند مرا
اگر چه بی بروپالی است سنگ راه عروج
دل شکسته به آن دلستان رساند مرا
به دیده چون ندهم جای، اشک را صائب؟
که سیل گریه به آن آستان رساند مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا
که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا
رهین وحشت خویشم که می برد هر دم
به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا
چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد
غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا
چو جام اول مینا، سپهر سنگین دل
به خاک راهگذر ریخت ناچشیده مرا
بریده باد زبانش به تیغ خاموشی
کسی که از تو به تیغ زبان بریده مرا
چگونه دست نوازش مرا دهد تسکین؟
نکرد کوه غم و درد، آرمیده مرا
به قطره تشنگی ریگ کم نمی گردد
چه دل خنک شود از باده چکیده مرا؟
نگشته است دو تا پشتم از کهنسالی
که قد ز بار گنه چون کمان خمیده مرا
دهان شیر و پلنگ است مهد راحت من
ز بس زبان ملامتگران گزیده مرا
نثار بوسه او نقد جان چرا نکنم؟
که تا رسیده به لب، جان به لب رسیده مرا
به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب
درین شکفته چمن، دیده ندیده مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
لبت به خون جگر شسته روی مرجان را
خط تو ساخته خس پوش، آب حیوان را
لب عقیق به دندان گرفته است سهیل
ز دور دیده مگر سیب آن زنخدان را؟
به آستین، سر اشکم فرو نمی آید
کفن ز اطلس خون بس بود شهیدان را
بشوی نقش وطن را به رود نیل از دل
که نیست آب مروت به چشم، اخوان را
جنون عشق ز فولاد پنجه دارد و من
به تار اشک رفو می کنم گریبان را
هر آنچه داده قسمت بود روان پیش آر
گران مکن به دل خود قدوم مهمان را
صفیر خامه صائب بلند چون گردید
نشست شعله آواز، عندلیبان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
ز داغ نیست محابا به درد ساخته را
که آتش است گلستان، زر گداخته را
چنان به عهد تو آیین سرکشی شد عام
که در بغل ندهد سرو جای، فاخته را
چو گل ز چهره رنگین به خار غوطه زدیم
شناختیم کنون قدر رنگ باخته را
ز شرم خنجر مژگان بر کشیده او
به خاک کرد نهان مهر، تیغ آخته را
به یک دو هفته مه چارده هلالی شد
دوام نیست ازین بیش حسن ساخته را
شکسته حالی ما شد حصار ما صائب
که از خزان نبود بیم، رنگ باخته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
ز حرف سرد چه پروا روان سوخته را؟
که هست مرهم کافور، جان سوخته را
ز بس که اهل سعادت گرسنه چشم شدند
هما به سگ ندهد استخوان سوخته را
نظر به نعمت الوان چرا سیاه کند؟
به خون چو لاله زند هر که نان سوخته را
به حرف عشق دل داغدار من زنده است
که آتش آب حیات است جان سوخته را
به داغ سینه من دست آشنا مکنید
که می چکد ز نفس خون دهان سوخته را
دهن به شکوه خونین چو لاله باز مکن
که مرهم است خموشی زبان سوخته را
ملایمت طمع از زاهدان خشک مدار
که مغز، آه بود استخوان سوخته را
توان چو آهوی مشکین به بوی مشک شناخت
ز حرفهای جگرسوز، جان سوخته را
به داغ عاریه محتاج نیست سینه گرم
ز خود چراغ بود خانمان سوخته را
نسوخت هر که درین ره نفس، نمی داند
که سوختن پر و بال است جان سوخته را
اگر چه خط دم صبح جزاست خوبان را
شب وصال بود عاشقان سوخته را
ز داغ لاله سیاهی نمی رود هرگز
ز دل چگونه برآرم فغان سوخته را؟
به عشق رغبت من تازه می شود صائب
ز هر که می شنوم بوی جان سوخته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
شدیم پیر و نشد تر دو چشم بی نم ما
پلی است آن طرف آب، قامت خم ما
ز اشک ما جگر تشنه ای نشد سیراب
نصیب سوخته جانی نگشت زمزم ما
اسیر نفس و هوا ماند دل، هزار افسوس
به دست دیو برآورد زنگ، خاتم ما
سری ز روزن خورشید برنیاوردیم
به رنگ و بوی جهان محو گشت شبنم ما
گشاده روی تر از سینه کریمانیم
اگر ز خویش به تنگی، درآ به عالم ما
نمی توان غم ما را به خوردن آخر کرد
ترحم است بر آن کس که می خورد غم ما
مثال دیده مورست و ملک جم صائب
فضای عالم امکان، نظر به عالم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
رسید صبر به فریاد بینوایی ما
کلید روزی ما شد شکسته پایی ما
عجب که دیده ما سیر گردد از نعمت
که ساختند نگون، کاسه گدایی ما
سبک چو ابر بهاران ز لاله زار، گذشت
ز خارزار ملامت برهنه پایی ما
ز لطف بیشتر از قهر دلشکسته شویم
ز سنگ سخت تر افتاده مومیایی ما
به نور عاریه محتاج نیستیم چو ماه
که هست از نفس خویش روشنایی ما
نمی رسد به هدف گر به آسمان رفته است
نکرده ترک هوا، ناوک هوایی ما
ز بس چو غنچه پیکان گرفته دل گشتیم
نسیم دست کشید از گرهگشایی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
به خرج رفت حیاتم ز هرزه کوشی ها
به خاک ریخت شرابم ز خامجوشی ها
به سود داشتم امیدها درین بازار
نماند مایه به دستم ز خودفروشی ها
نفس به باد فنا مشت خاک من می داد
نمی رسید به فریاد اگر خموشی ها
بدوز دیده باریک بین ز عیب، که نیست
لباس عافیتی به ز عیب پوشی ها
رسید نوبت پیری و خون دل خوردن
گذشت فصل جوانی و باده نوشی ها
چنان که بال و پر شعله می شود خس و خار
غرور نفس فزود از پلاس پوشی ها
متاع یوسفی خود به سیم قلب دهم
گران نیم به عزیزان ز خودفروشی ها
به حرف وصوت گشایم چرا دهن صائب؟
مرا که جنت دربسته شد خموشی ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین جدا
خون می خورد ز جلوه هر نازنین جدا
شب کار من گداختن و روز مردن است
تا همچو موم گشته ام از انگبین جدا
چون رفت دل ز دست، نیاید به جای خویش
چون نافه ای که گشت ز آهوی چین جدا
پیچیده همچو گرد یتیمی به گوهریم
ما را ز یکدگر نکند آستین جدا
هر جا کنند نقل، شود نقل انجمن
حرفی که شد ازان دو لب شکرین جدا
چون پرده های دیده یعقوب شد سفید
تا شد صدف ز صحبت در ثمین جدا
گریند خون به روز من و روزگار من
جان حزین جدا، دل اندوهگین جدا
دامان سایلان، سپر برق آفت است
از هیچ خرمنی نشود خوشه چین جدا!
چون برخوری به سنگدلان نرم شو که موم
از روی نرم، نقش کند از نگین جدا
صائب در آفتاب جهانتاب محو شد
هر شبنمی که شد ز گل و یاسمین جدا