عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۷
سیدی ایم هو کی، خذ یدی ایم هو کی
ارنی وجهک ساعة، نقتدی ایم هو کی
من ردا اکرامکم، نرتدی ایم هو کی
فی سناسیمائکم نهتدی، ایم هو کی
خوش بود از جام تو، بیخودی ایم هو کی
در صبوح از نقل تو، نغتدی ایم هو کی
همچو مه در شهرها، شاهدی ایم هو کی
از همه بیندت، مقتدی ایم هو کی
حاضر و آواره را مسندی ایم هو کی
کعبه وار آفاق را مسجدی ایم هو کی
برد عشقت از دلم زاهدی ایم هو کی
اسکتوا ذاک الخیال، قایدی ایم هو کی
ارنی وجهک ساعة، نقتدی ایم هو کی
من ردا اکرامکم، نرتدی ایم هو کی
فی سناسیمائکم نهتدی، ایم هو کی
خوش بود از جام تو، بیخودی ایم هو کی
در صبوح از نقل تو، نغتدی ایم هو کی
همچو مه در شهرها، شاهدی ایم هو کی
از همه بیندت، مقتدی ایم هو کی
حاضر و آواره را مسندی ایم هو کی
کعبه وار آفاق را مسجدی ایم هو کی
برد عشقت از دلم زاهدی ایم هو کی
اسکتوا ذاک الخیال، قایدی ایم هو کی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۸
گهی پرده سوزی، گهی پرده داری
تو سر خزانی، تو جان بهاری
خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین
تویی قهر و لطفش، بیا، تا چه داری
بهاران بیاید، ببخشی سعادت
خزان چون بیاید، سعادت بکاری
ز گلها که روید بهارت ز دلها
به پیش افکند گل سر از شرمساری
گرین گل ازان گل یکی لطف بردی
نکردی یکی خار در باغ خاری
همه پادشاهان، شکاری بجویند
تویی که به جانت بجوید شکاری
شکاران به پیشت، گلوها کشیده
که جان بخش ما را، سزد جان سپاری
قراری گرفته، غم عشق در دل
قرار غم الحق دهد بیقراری
دلا معنی بیقراری بگویم
بنه گوش، یارانه بشنو، که یاری
فدیت لمولی به افتخاری
بطیء الاجابه، سریع الفرار
و منذ سبانی هواه، ترانی
اموت و احییٰ، بغیر اختیاری
اموت بهجر، و احییٰ بوصل
فهٰذاک سکری، وذاک خماری
عجبت بانی اذوب بشمس
اذا غاب عنی زمان التواری
اذا غاب غبنا، و ان عادعدنا
کذا عادة الشمس فوق الذراری
بمائین یحیی، بحس و عقل
فذوا الحس راکد، وذوا العقل جاری
فماالعقل، الا طلاب العواقب
و ماالحس الا خداع العواری
فذو العقل یبصر هداه و یخضع
و ذوالحس یبصر هواه یماری
گهی آفتابی ز بالا بتابی
گهی ابرواری، چو گوهر بباری
زمین گوهرت را به جای چراغی
نهد پیش مهمان، به شبهای تاری
ز من چون روی تو، ز من رود هم
برم چون بیایی، مرا هم بیاری
تو سر خزانی، تو جان بهاری
خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین
تویی قهر و لطفش، بیا، تا چه داری
بهاران بیاید، ببخشی سعادت
خزان چون بیاید، سعادت بکاری
ز گلها که روید بهارت ز دلها
به پیش افکند گل سر از شرمساری
گرین گل ازان گل یکی لطف بردی
نکردی یکی خار در باغ خاری
همه پادشاهان، شکاری بجویند
تویی که به جانت بجوید شکاری
شکاران به پیشت، گلوها کشیده
که جان بخش ما را، سزد جان سپاری
قراری گرفته، غم عشق در دل
قرار غم الحق دهد بیقراری
دلا معنی بیقراری بگویم
بنه گوش، یارانه بشنو، که یاری
فدیت لمولی به افتخاری
بطیء الاجابه، سریع الفرار
و منذ سبانی هواه، ترانی
اموت و احییٰ، بغیر اختیاری
اموت بهجر، و احییٰ بوصل
فهٰذاک سکری، وذاک خماری
عجبت بانی اذوب بشمس
اذا غاب عنی زمان التواری
اذا غاب غبنا، و ان عادعدنا
کذا عادة الشمس فوق الذراری
بمائین یحیی، بحس و عقل
فذوا الحس راکد، وذوا العقل جاری
فماالعقل، الا طلاب العواقب
و ماالحس الا خداع العواری
فذو العقل یبصر هداه و یخضع
و ذوالحس یبصر هواه یماری
گهی آفتابی ز بالا بتابی
گهی ابرواری، چو گوهر بباری
زمین گوهرت را به جای چراغی
نهد پیش مهمان، به شبهای تاری
ز من چون روی تو، ز من رود هم
برم چون بیایی، مرا هم بیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۰
هٰذا طبیبی، عند الدوآء
هٰذا حبیبی، عند الولاء
هذا لباسی، هذا کناسی
هذا شرابی، هذا غذایی
هذا انیسی، عندالفراق
هذا خلاصی، عند البلاء
قالوا تسلیٰ، حاشا و کلٰا
قلبی مقیم، وسط الوفآء
ان کان احمد، قلبی تعمد
روحی فداه، عند الفنآء
ان کان شاکی، یبغی هلاکی
سمعا و طاعه ذا مشتهایی
هذا سلحدار، لایدخل الدار
الا بدینار، عند الابآء
موتی حیاتی، حصدی نباتی
حبسی نجاتی، مقتی بقایی
یا من یلمنی، مالک و مالی
صبری محال فی الاتقآء
روحی مصیب، قلبی مصاف
صبری مذاب، فی حرنایی
انا نسینا، ما قد لقینا
لما رأینا، بدر الضیآء
یا ذافنونی، ابصر جنونی
فوق الظنون، خرق الحیاء
امروز دلبر، یک بار دیگر
آمد که گیرد، مرغ هوایی
گر او پذیرد، ده ده بگیرد
لیکن بخیل است، در رخ نمایی
بر گرد دلبر، پانصد کبوتر
پر میفشانند، بهر گوایی
ای نیم مرده، پران شو این جا
کین جا نماند، بیاشتهایی
مستان کم زن، رستند از تن
دزدم گلیمی، من از کسایی
هٰذا حبیبی، عند الولاء
هذا لباسی، هذا کناسی
هذا شرابی، هذا غذایی
هذا انیسی، عندالفراق
هذا خلاصی، عند البلاء
قالوا تسلیٰ، حاشا و کلٰا
قلبی مقیم، وسط الوفآء
ان کان احمد، قلبی تعمد
روحی فداه، عند الفنآء
ان کان شاکی، یبغی هلاکی
سمعا و طاعه ذا مشتهایی
هذا سلحدار، لایدخل الدار
الا بدینار، عند الابآء
موتی حیاتی، حصدی نباتی
حبسی نجاتی، مقتی بقایی
یا من یلمنی، مالک و مالی
صبری محال فی الاتقآء
روحی مصیب، قلبی مصاف
صبری مذاب، فی حرنایی
انا نسینا، ما قد لقینا
لما رأینا، بدر الضیآء
یا ذافنونی، ابصر جنونی
فوق الظنون، خرق الحیاء
امروز دلبر، یک بار دیگر
آمد که گیرد، مرغ هوایی
گر او پذیرد، ده ده بگیرد
لیکن بخیل است، در رخ نمایی
بر گرد دلبر، پانصد کبوتر
پر میفشانند، بهر گوایی
ای نیم مرده، پران شو این جا
کین جا نماند، بیاشتهایی
مستان کم زن، رستند از تن
دزدم گلیمی، من از کسایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۱
یا ساقی الحی، اسمع سوالی
انشد فوادی، واخبر بحال
قالو تسلیٰ، حاشا و کلٰا
عشق تجلیٰ من ذی الجلال
العشق فنی، والشوق دنی
والخمر منی، والسکر حالی
عشق وجیهی، بحر یلیه
والحوت فیه روح الرجال
انتم شفایی، انتم دوایی
انتم رجایی، انتم کمالی
الفخ کامن، والعشق آمن
والرب ضامن، کی لاتبالی
عشق مؤبد، قتلی تعمد
و انا معود، بأس النزال
گفتم که ما را هنگامه بنما
گفت اینک اما، تو در جوالی
بدران جوال و سر را برون کن
تا خود ببینی کندر وصالی
اندر ره جان پا را مرنجان
زیرا همایی، با پر و بالی
گفتم که عاشق بیند مرافق؟
گفتا که لالا ان کان سالی
گفتم که بکشی تو بیگنه را
گفتا کذا هوالوصل غالی
گفتم چه نوشم زان شهد؟ گفتا
مومت نباشد هان، تا نمالی
انعم صباحا، واطلب رباحا
وابسط جناحا فالقصر عالی
می نال چون نا، خوش هم نشینا
حق است بینا، هر چون که نالی
انا وجدنا درا، فقدنا
لما ولجنا، موج اللیالی
میگرد شبها، گرد طلبها
تا پیشت آید نیکو سگالی
میگرد شب در، مانند اختر
ان اللیالی بحرالللآلی
دارم رسولی، اما ملولی
یارب خلص، عن ذی الملال
عندی شراب لوذقت منه
بس شیرگیری، گرچه شغالی
درکش چو افیون، واره تو اکنون
گه در جوابی، گه در سوالی
من سخت مستم، بیخود خوشستم
یا من تلمنی، لم تدر حالی
جانا فرود آ، از بام بالا
وانعم بوصل، فالبیت خالی
گفتم که بشنو، رمزی ز بنده
گفتا که اسکت یا ذاالمقال
گفتم خموشی صعب است گفتا
یا ذاالمقال، صرذاالمعالی
کس نیست محرم، کوتاه کن دم
والله اعلم، والله تالی
انشد فوادی، واخبر بحال
قالو تسلیٰ، حاشا و کلٰا
عشق تجلیٰ من ذی الجلال
العشق فنی، والشوق دنی
والخمر منی، والسکر حالی
عشق وجیهی، بحر یلیه
والحوت فیه روح الرجال
انتم شفایی، انتم دوایی
انتم رجایی، انتم کمالی
الفخ کامن، والعشق آمن
والرب ضامن، کی لاتبالی
عشق مؤبد، قتلی تعمد
و انا معود، بأس النزال
گفتم که ما را هنگامه بنما
گفت اینک اما، تو در جوالی
بدران جوال و سر را برون کن
تا خود ببینی کندر وصالی
اندر ره جان پا را مرنجان
زیرا همایی، با پر و بالی
گفتم که عاشق بیند مرافق؟
گفتا که لالا ان کان سالی
گفتم که بکشی تو بیگنه را
گفتا کذا هوالوصل غالی
گفتم چه نوشم زان شهد؟ گفتا
مومت نباشد هان، تا نمالی
انعم صباحا، واطلب رباحا
وابسط جناحا فالقصر عالی
می نال چون نا، خوش هم نشینا
حق است بینا، هر چون که نالی
انا وجدنا درا، فقدنا
لما ولجنا، موج اللیالی
میگرد شبها، گرد طلبها
تا پیشت آید نیکو سگالی
میگرد شب در، مانند اختر
ان اللیالی بحرالللآلی
دارم رسولی، اما ملولی
یارب خلص، عن ذی الملال
عندی شراب لوذقت منه
بس شیرگیری، گرچه شغالی
درکش چو افیون، واره تو اکنون
گه در جوابی، گه در سوالی
من سخت مستم، بیخود خوشستم
یا من تلمنی، لم تدر حالی
جانا فرود آ، از بام بالا
وانعم بوصل، فالبیت خالی
گفتم که بشنو، رمزی ز بنده
گفتا که اسکت یا ذاالمقال
گفتم خموشی صعب است گفتا
یا ذاالمقال، صرذاالمعالی
کس نیست محرم، کوتاه کن دم
والله اعلم، والله تالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۲
هٰذا سیدی، هٰذا سندی
هٰذا سکنی، هٰذا مددی
هٰذا کنفی، هٰذا عمدی
هٰذا ازلی، هٰذا ابدی
یا من وجهه، ضعف القمر
یا من قده ضعف الشجر
یا من زارنی، وقت السحر
یا من عشقه نور نظری
گر تو بدوی، ور تو بپری
زین دلبر جان، خود جان نبری
ور جان ببری از دست غمش
از مرده خری والله بتری
ایلا کلیمو ایلا شاهمو
خراذی دیذیس ذوزمس آنیمو
پوذپسه بنی، پوپونی لالی
میذن چاکوس کالی تو یالی
از لیلی خود مجنون شدهام
وز صد مجنون افزون شده ام
وز خون جگر پرخون شدهام
باری بنگر تا چون شده ام
گر زان که مرا زین جان بکشی
من غرقه شوم، در عین خوشی
دریا شود این دو چشم سرم
گر گوش مرا زان سو بکشی
یا منبسطا فی تربیتی
یا مبتشرا فی تهنیتی
ان کنت تریٰ ان تقتلنی
یا قاتلنا انت دیتی
گر خویش تو بر مستی بزنی
هستی تو بر هستی بزنی
در حلقه درآ بهر دل ما
شکلی بکنی دستی بزنی
صدگونه خوشی دیدم ز کسی
گفتم که لبت، گفتا نچشی
بر گورم اگر آیی بنگر
پرعشق بود چشمم ز کشی
آن باغ بود بیصورت بر
وان گنج بود بیصورت زر
شب عیش بود بینقل و سمر
لاتسألنی زان چیز دگر
هٰذا سکنی، هٰذا مددی
هٰذا کنفی، هٰذا عمدی
هٰذا ازلی، هٰذا ابدی
یا من وجهه، ضعف القمر
یا من قده ضعف الشجر
یا من زارنی، وقت السحر
یا من عشقه نور نظری
گر تو بدوی، ور تو بپری
زین دلبر جان، خود جان نبری
ور جان ببری از دست غمش
از مرده خری والله بتری
ایلا کلیمو ایلا شاهمو
خراذی دیذیس ذوزمس آنیمو
پوذپسه بنی، پوپونی لالی
میذن چاکوس کالی تو یالی
از لیلی خود مجنون شدهام
وز صد مجنون افزون شده ام
وز خون جگر پرخون شدهام
باری بنگر تا چون شده ام
گر زان که مرا زین جان بکشی
من غرقه شوم، در عین خوشی
دریا شود این دو چشم سرم
گر گوش مرا زان سو بکشی
یا منبسطا فی تربیتی
یا مبتشرا فی تهنیتی
ان کنت تریٰ ان تقتلنی
یا قاتلنا انت دیتی
گر خویش تو بر مستی بزنی
هستی تو بر هستی بزنی
در حلقه درآ بهر دل ما
شکلی بکنی دستی بزنی
صدگونه خوشی دیدم ز کسی
گفتم که لبت، گفتا نچشی
بر گورم اگر آیی بنگر
پرعشق بود چشمم ز کشی
آن باغ بود بیصورت بر
وان گنج بود بیصورت زر
شب عیش بود بینقل و سمر
لاتسألنی زان چیز دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۳
طیب الله عیشکم، لا اوحش الله من ابی
لست انسیٰ احبتی، والجفا لیس مذهبی
سایه بر بندگان فکن، که تو مهتاب هر شبی
سخنی گو، خمش مکن، که به غایت شکر لبی
ما تسلیت عنکم، ما نسینا حقوقکم
نصب عینی خیالکم لیس حسناه یختبی
جان سوار است و فارسی، خر تن زیر ران او
زشت باشد که زیر خر، کند این روح مرکبی
فتح الله عیننا، جمع الله بیننا
خفرات آتیننا، بجمال و غبغب
هله زین نیز درگذر، بده آن جام معتبر
که دل و جان ز جام او، برهد زین مذبذبی
املاالکاس لا تقل لندا ماک اصبروا
نفدالصبر و التقیٰ یا حبیبی و صاحبی
زمن از تو دونده شد، فلکت نیز بنده شد
دو جهان از تو زنده شد چه دلاویز مشربی
حیث ما حاول الثریٰ، فمه جانب السما
حیث ما حل خاطری، انت قصدی و مطلبی
دل به اسباب این جهان، به امید تو میرود
که تو اسباب را همه، به ید خود مسببی
ز تو مشغول میشود، به سببها ضمیرها
خبرش نی ز قرب تو، که تو از قرب اقربی
املا الکاس صاحبی، من دنان ابن راهب
یا کریما مکرما تتجمل و تطرب
هله خامش مگو صلا، تو که داری بخور هلا
و درین ظل دولتی، ز چه رو در تقلبی؟
سکرالقوم فاسکتوا، طرب الروح فانصتوا
وصلوا لا تعربدوا طلبا للتغلب
لست انسیٰ احبتی، والجفا لیس مذهبی
سایه بر بندگان فکن، که تو مهتاب هر شبی
سخنی گو، خمش مکن، که به غایت شکر لبی
ما تسلیت عنکم، ما نسینا حقوقکم
نصب عینی خیالکم لیس حسناه یختبی
جان سوار است و فارسی، خر تن زیر ران او
زشت باشد که زیر خر، کند این روح مرکبی
فتح الله عیننا، جمع الله بیننا
خفرات آتیننا، بجمال و غبغب
هله زین نیز درگذر، بده آن جام معتبر
که دل و جان ز جام او، برهد زین مذبذبی
املاالکاس لا تقل لندا ماک اصبروا
نفدالصبر و التقیٰ یا حبیبی و صاحبی
زمن از تو دونده شد، فلکت نیز بنده شد
دو جهان از تو زنده شد چه دلاویز مشربی
حیث ما حاول الثریٰ، فمه جانب السما
حیث ما حل خاطری، انت قصدی و مطلبی
دل به اسباب این جهان، به امید تو میرود
که تو اسباب را همه، به ید خود مسببی
ز تو مشغول میشود، به سببها ضمیرها
خبرش نی ز قرب تو، که تو از قرب اقربی
املا الکاس صاحبی، من دنان ابن راهب
یا کریما مکرما تتجمل و تطرب
هله خامش مگو صلا، تو که داری بخور هلا
و درین ظل دولتی، ز چه رو در تقلبی؟
سکرالقوم فاسکتوا، طرب الروح فانصتوا
وصلوا لا تعربدوا طلبا للتغلب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۴
یا ملک المبعث والمحشر
لیس سویٰ صدرک من مصدر
سر نبری ای سر، اگر سر بری
آن ز خری دان که تو سر واخری
مقلة عینی لک یا ناظری
نظرة قلبی لک یا منظری
همچو پری باش ز خلقان نهان
بر نپری تا نشوی چون پری
غاب فوادی لم غیبته
بعد حضوری لک، یا محضری
بر سر خشکی چو ثقیلان مران
برتر از آنی که روی بر تری
منزلناالعرش و ما فوقه
عمرک یا نفس قمی، سافری
جمله چو دردند به پایان خم
سرور از آنی تو، که تو سروری
قلت الا بدلنا سلما
اسلمک الصبر قفی واصبری
چند پس پرده و از در برون
بر در این پرده، اگر بردری
قالت هل صبری الا به
هل عقدالبیع بلا مشتری
می مفروش از جهت حرص زر
جوهر می خود بنماید زری
اذ حضرالراح فما فاتنا
افتح عینیک به وابصری
می بفروشی، چه خری؟ جز که غم
دین بفروشی چه بری؟ کافری
قر به العین کلی واشربی
قد قرب المنزل فاستبشری
وصلت فانی ننماید بقا
زن نشود حامله از سعتری
لیس سویٰ صدرک من مصدر
سر نبری ای سر، اگر سر بری
آن ز خری دان که تو سر واخری
مقلة عینی لک یا ناظری
نظرة قلبی لک یا منظری
همچو پری باش ز خلقان نهان
بر نپری تا نشوی چون پری
غاب فوادی لم غیبته
بعد حضوری لک، یا محضری
بر سر خشکی چو ثقیلان مران
برتر از آنی که روی بر تری
منزلناالعرش و ما فوقه
عمرک یا نفس قمی، سافری
جمله چو دردند به پایان خم
سرور از آنی تو، که تو سروری
قلت الا بدلنا سلما
اسلمک الصبر قفی واصبری
چند پس پرده و از در برون
بر در این پرده، اگر بردری
قالت هل صبری الا به
هل عقدالبیع بلا مشتری
می مفروش از جهت حرص زر
جوهر می خود بنماید زری
اذ حضرالراح فما فاتنا
افتح عینیک به وابصری
می بفروشی، چه خری؟ جز که غم
دین بفروشی چه بری؟ کافری
قر به العین کلی واشربی
قد قرب المنزل فاستبشری
وصلت فانی ننماید بقا
زن نشود حامله از سعتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۵
روزن دل، آه چه خوش روزنی
یا تو مگر روزن یار منی
عمرک یا نخلة هل تاذنی
نحو جنیٰ غصنک کی نجتنی
روزن آن خانه اگر نیستی
پس تو ز چه روی چنین روشنی
کل سراج حدث ینطفی
غیرک یا اصلی یا معدنی
هرچه کند چرخ مطوق بود
جز تو که بنیاد بقا میکنی
اتخذالحرص هنا مسکنا
دونک یا نفس فلا تسکنی
دانهٔ دام است، چرا میخوری؟
آهن سرد است، چرا میزنی؟
شربة اهوائک مسمومة
حیلة اعدائک فی المکمن
سخته کمانیست، پس این کمین
بر پر چون تیر، چرا ایمنی؟
قد نفد العمر وضاق المدیٰ
خذ بیدالهالک یا محسنی
گر دو جهان ملک شود مرمرا
بیتو گدایم، نشوم من غنی
غیر سنا وجهک لا نشتهی
ای وسویٰ عشقک لا نقتنی
یا تو مگر روزن یار منی
عمرک یا نخلة هل تاذنی
نحو جنیٰ غصنک کی نجتنی
روزن آن خانه اگر نیستی
پس تو ز چه روی چنین روشنی
کل سراج حدث ینطفی
غیرک یا اصلی یا معدنی
هرچه کند چرخ مطوق بود
جز تو که بنیاد بقا میکنی
اتخذالحرص هنا مسکنا
دونک یا نفس فلا تسکنی
دانهٔ دام است، چرا میخوری؟
آهن سرد است، چرا میزنی؟
شربة اهوائک مسمومة
حیلة اعدائک فی المکمن
سخته کمانیست، پس این کمین
بر پر چون تیر، چرا ایمنی؟
قد نفد العمر وضاق المدیٰ
خذ بیدالهالک یا محسنی
گر دو جهان ملک شود مرمرا
بیتو گدایم، نشوم من غنی
غیر سنا وجهک لا نشتهی
ای وسویٰ عشقک لا نقتنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۷
قد اسکرنی ربی من قهوة مد راری
واستغرقنی الساقی من نائله الجاری
یا قهوة اجلالی، یا دافع بلبالی
ما جأت هنا الا کی تکشف اسراری
قد کلفنی عشقی، والصبوة لا تشفی
اصعدت به عمری، ادرکت به ثاری
سقیا لک یا ساقی، من نائلک الباقی
لا تسر الیٰ صدری، انی لک یا ساری
فزنا بمطایاکم جدنا بعطایاکم
من اسعد یلقاکم لا یلدغه ضاری
ذاالحال حوالینا و انشق به عینا
لا زال لنا زینا من حلة انواری
یا سمعی و یا شمعی یا سکری و یا شکری
یا راحی و یا روحی من غیرک اغیاری
واستغرقنی الساقی من نائله الجاری
یا قهوة اجلالی، یا دافع بلبالی
ما جأت هنا الا کی تکشف اسراری
قد کلفنی عشقی، والصبوة لا تشفی
اصعدت به عمری، ادرکت به ثاری
سقیا لک یا ساقی، من نائلک الباقی
لا تسر الیٰ صدری، انی لک یا ساری
فزنا بمطایاکم جدنا بعطایاکم
من اسعد یلقاکم لا یلدغه ضاری
ذاالحال حوالینا و انشق به عینا
لا زال لنا زینا من حلة انواری
یا سمعی و یا شمعی یا سکری و یا شکری
یا راحی و یا روحی من غیرک اغیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۹
نسیت الیوم من عشقی صلاتی
فلا ادری عشائی من غداتی
فوجهک سیدی شمسی و بدری
و نثری منک یاقوت الزکاة
نداک سکرة الارواح طرا
و فی لقیاک طاعة کل ناتی
لقد نهج الهویٰ منهاج کبد
فضاعت فی مناهجه ثباتی
و ادنیٰ ما لقینا فی هواه
حیٰوة فی حیٰوة فی حیات
تشبثنا باذیال کرام
باید تایبات آیبات
فما اغنی التشبث للسکاریٰ
و ما انتفعوا بآیات النجاة
و انی الاستقامة والتوقی
لقلب بعد شرب المنکرات؟
فلا ادری عشائی من غداتی
فوجهک سیدی شمسی و بدری
و نثری منک یاقوت الزکاة
نداک سکرة الارواح طرا
و فی لقیاک طاعة کل ناتی
لقد نهج الهویٰ منهاج کبد
فضاعت فی مناهجه ثباتی
و ادنیٰ ما لقینا فی هواه
حیٰوة فی حیٰوة فی حیات
تشبثنا باذیال کرام
باید تایبات آیبات
فما اغنی التشبث للسکاریٰ
و ما انتفعوا بآیات النجاة
و انی الاستقامة والتوقی
لقلب بعد شرب المنکرات؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۴
یا مالک ذمة الزمان
یا فاتح جنة المعانی
لا هوتک موضح المصادر
ناسوتک سلم الامانی
من رام لقاک فی جهات
ردوه بقول لن ترانی
کم اتلفنی بلن حبیبی
لما اتلفنی بلن اتانی
کم رد علی باب وصل
کم عنه رجعت قد دعانی
کم عانق روحه و روحی
کم جالسنی بلا مکان
کم البسنی ببرد تیه
کم اطعمنی و کم سقانی
کم اسکرنی بکاس حب
بین الحرفاء و المغانی
یا قلب کفاک لا تطول
بالله علیک یا لسانی
یا فاتح جنة المعانی
لا هوتک موضح المصادر
ناسوتک سلم الامانی
من رام لقاک فی جهات
ردوه بقول لن ترانی
کم اتلفنی بلن حبیبی
لما اتلفنی بلن اتانی
کم رد علی باب وصل
کم عنه رجعت قد دعانی
کم عانق روحه و روحی
کم جالسنی بلا مکان
کم البسنی ببرد تیه
کم اطعمنی و کم سقانی
کم اسکرنی بکاس حب
بین الحرفاء و المغانی
یا قلب کفاک لا تطول
بالله علیک یا لسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۵
یا ساقیة المدام هاتی
وامحوا بمدامة صفاتی
من عین مدامة رحیق
لا تمزجها من الفرات
اشبع طربا و رو عیشا
لا تخش ملامة الوشاة
لا تسکر جاهلا لئیما
واسکر نفرا من الکفاة
قم فاسب بوجنتیک عقلی
قم فافن بمقلتیک ذاتی
بشریٰ بولوج روح قدس
ینجی نظری من الکفاة
لاخوف ولا فنا لذات
لا ینعشه من الممات
لا امن و لا امان حتیٰ
اقطع طمعی من النجات
تبریز لحقتنی و الا
فاحسب بدنی من الموات
وامحوا بمدامة صفاتی
من عین مدامة رحیق
لا تمزجها من الفرات
اشبع طربا و رو عیشا
لا تخش ملامة الوشاة
لا تسکر جاهلا لئیما
واسکر نفرا من الکفاة
قم فاسب بوجنتیک عقلی
قم فافن بمقلتیک ذاتی
بشریٰ بولوج روح قدس
ینجی نظری من الکفاة
لاخوف ولا فنا لذات
لا ینعشه من الممات
لا امن و لا امان حتیٰ
اقطع طمعی من النجات
تبریز لحقتنی و الا
فاحسب بدنی من الموات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۷
قالت الکأس ارفعونی کم الیٰ کم تحبسونی
ان جسمی فی زجاج بالنویٰ لا تکسرونی
اجعلوا الساقی خبیرا عارفا عنه سلونی
اننی لست احب المفتری لا تظلمونی
فاذا انتم سکرتم ان فوق السکر سکرا
فاقرعوا باب التقاضی واسألوا لا تقنطونی
کنت فی سیر خفی صورتی فی ذالسکون
خلتمونی کالجماد ذاک من نکس العیون
ان اردتم انتعاشا فاتقوا مکرالظنون
ان نکستم فاستقیموا واحذروا ریب المنون
ان جسمی فی زجاج بالنویٰ لا تکسرونی
اجعلوا الساقی خبیرا عارفا عنه سلونی
اننی لست احب المفتری لا تظلمونی
فاذا انتم سکرتم ان فوق السکر سکرا
فاقرعوا باب التقاضی واسألوا لا تقنطونی
کنت فی سیر خفی صورتی فی ذالسکون
خلتمونی کالجماد ذاک من نکس العیون
ان اردتم انتعاشا فاتقوا مکرالظنون
ان نکستم فاستقیموا واحذروا ریب المنون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۸
ترکبن طبقا عن طبق مولائی
انت کالروح و نحن لک کالاعضاء
کیف یبقیٰ فطنا، من نزل العشق به
کیف یرویٰ کبد ذاب من استسقاء
کم خلفنا و نقضنا لک، لا عهد لنا
خدعة ان ضمن المفلس للایفاء
طال ما ادبنی دهری بالضر ولم
یغن عنی ادب یصرف عنی دائی
عشقت جملة اجزاء وجودی قمرا
عاینتة سحرا من افق الآلاء
لا تؤاخذ فلکا حق اذا فارقه
قمر مثلک یا محترق الاضواء
قلة الصبر و الا انا فی المدح مسی
هل یجوز شبه الشیء بلا اشیاء
یشعر العاشق وهو عجم فی عجم
فیک وارتج لسان العرب العرباء
غلب الفرد علی الشفع بلیٰ واتحدا
ان تثنیٰ شبح فی نظر الحولاء
انت کالروح و نحن لک کالاعضاء
کیف یبقیٰ فطنا، من نزل العشق به
کیف یرویٰ کبد ذاب من استسقاء
کم خلفنا و نقضنا لک، لا عهد لنا
خدعة ان ضمن المفلس للایفاء
طال ما ادبنی دهری بالضر ولم
یغن عنی ادب یصرف عنی دائی
عشقت جملة اجزاء وجودی قمرا
عاینتة سحرا من افق الآلاء
لا تؤاخذ فلکا حق اذا فارقه
قمر مثلک یا محترق الاضواء
قلة الصبر و الا انا فی المدح مسی
هل یجوز شبه الشیء بلا اشیاء
یشعر العاشق وهو عجم فی عجم
فیک وارتج لسان العرب العرباء
غلب الفرد علی الشفع بلیٰ واتحدا
ان تثنیٰ شبح فی نظر الحولاء
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۹
اسفا لقلبی یوما هجرالحبیب داری
و تحرقت ضلوعی و جوانحی بناری
و سعادة لیوم نظرالسعود فینا
نزل السهیل سهلا و اقام فی جواری
فدخلت لج بحر بطرا بما اتانی
فغرقت فیه لٰکن نظرالحبیب جاری
فتحت عیون قلبی فرأیت الف بحر
و مراکبا علیها بهوی الهوا سواری
تبریز خص فضلا و ترابه کمالا
بشعاع نور صدر هو افضل الکبار
تبریز اشفعی لی بشفاعة الیٰ من
زعقات وجد قلبی لحقتة بالتواری
و لاجل سوء حالی بتواضعی لدیه
و تعرضی هوانی بهواه والصغار
و تقول لا تقطع کبدا رهین شوق
برجاک ما یرجیٰ و یذوب بالبواری
و تتوب من ذنوبی و تجاسری علیه
و الیه عود قلبی و نهایة الفرار
لمعات شمس دین هو سیدی حقیقا
هی اصل اصل روحی و وراء هاعواری
جمع الالٰه شملا قطعته شقوة لی
فهو الکبیر یعفو لجنایة العثار
و تحرقت ضلوعی و جوانحی بناری
و سعادة لیوم نظرالسعود فینا
نزل السهیل سهلا و اقام فی جواری
فدخلت لج بحر بطرا بما اتانی
فغرقت فیه لٰکن نظرالحبیب جاری
فتحت عیون قلبی فرأیت الف بحر
و مراکبا علیها بهوی الهوا سواری
تبریز خص فضلا و ترابه کمالا
بشعاع نور صدر هو افضل الکبار
تبریز اشفعی لی بشفاعة الیٰ من
زعقات وجد قلبی لحقتة بالتواری
و لاجل سوء حالی بتواضعی لدیه
و تعرضی هوانی بهواه والصغار
و تقول لا تقطع کبدا رهین شوق
برجاک ما یرجیٰ و یذوب بالبواری
و تتوب من ذنوبی و تجاسری علیه
و الیه عود قلبی و نهایة الفرار
لمعات شمس دین هو سیدی حقیقا
هی اصل اصل روحی و وراء هاعواری
جمع الالٰه شملا قطعته شقوة لی
فهو الکبیر یعفو لجنایة العثار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۰
لا قی الفراش نارا کن هٰکذا حبیبی
فی النار قد تواریٰ کن هٰکذا حبیبی
ذاق الفراش ذوقا والشمع ذاب شوقا
والدمع منه سارا کن هٰکذا حبیبی
فی العشق مذ رجعنا باللیل ما هجعنا
فی مجلس السکاریٰ کن هٰکذا حبیبی
العاشقون قاموا، ذااللیل لاتناموا
لا تنفروا فرارا کن هٰکذا حبیبی
الوصل سال سیلا مجنون صار لیلیٰ
لیل غدا نهارا کن هٰکذا حبیبی
الشمس فی ضحاها و القلب قد یراها
والعقل فیه حارا کن هٰکذا حبیبی
من الکلیم دلا و الرب قد تجلیٰ
انی آنست نارا کن هٰکذا حبیبی
فی النار قد تواریٰ کن هٰکذا حبیبی
ذاق الفراش ذوقا والشمع ذاب شوقا
والدمع منه سارا کن هٰکذا حبیبی
فی العشق مذ رجعنا باللیل ما هجعنا
فی مجلس السکاریٰ کن هٰکذا حبیبی
العاشقون قاموا، ذااللیل لاتناموا
لا تنفروا فرارا کن هٰکذا حبیبی
الوصل سال سیلا مجنون صار لیلیٰ
لیل غدا نهارا کن هٰکذا حبیبی
الشمس فی ضحاها و القلب قد یراها
والعقل فیه حارا کن هٰکذا حبیبی
من الکلیم دلا و الرب قد تجلیٰ
انی آنست نارا کن هٰکذا حبیبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۲
اخرج عن المکان، یا صارم الزمان
واسبح سباح حوت فی قلزم المعانی
لا تبغ اتصالا فالوصل نعت جسم
انی اریٰ دنوا انیٰ من التدانی
العبد لیس یرضیٰ فی رقه شریکا
فالرب کیف یرضیٰ فی ملکه بثانی
هل عاشق تصدیٰ معشوقتین جمعا
اعشق فان فیه تخلیص کل عانی
العشق نور روحی صبح الهویٰ صبوحی
امنیة و فیه مجموعة الامانی
ماالعشق یا معنا یترک انا و انا
تفنیٰ عن المدارک فی خالق الحسان
هٰذاالصدود خانی و النار فی جنانی
یزداد کل یوم عشقی بلا توانی
قلبی علیک یحرص یا رب لا تخلص
یارب زد وقودا سبحان من یرانی
سبحان من یرانی سبحان من رعانی
سبحان من دعانی من غیر امتحان
اسکت فلون خدی او دمعتی تؤدی
عشقا به تعالیٰ عن صفوة المعانی
واسبح سباح حوت فی قلزم المعانی
لا تبغ اتصالا فالوصل نعت جسم
انی اریٰ دنوا انیٰ من التدانی
العبد لیس یرضیٰ فی رقه شریکا
فالرب کیف یرضیٰ فی ملکه بثانی
هل عاشق تصدیٰ معشوقتین جمعا
اعشق فان فیه تخلیص کل عانی
العشق نور روحی صبح الهویٰ صبوحی
امنیة و فیه مجموعة الامانی
ماالعشق یا معنا یترک انا و انا
تفنیٰ عن المدارک فی خالق الحسان
هٰذاالصدود خانی و النار فی جنانی
یزداد کل یوم عشقی بلا توانی
قلبی علیک یحرص یا رب لا تخلص
یارب زد وقودا سبحان من یرانی
سبحان من یرانی سبحان من رعانی
سبحان من دعانی من غیر امتحان
اسکت فلون خدی او دمعتی تؤدی
عشقا به تعالیٰ عن صفوة المعانی