عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
ای بر گشاده دست به بیداد عاشقان
بر چرخ میرود ز تو فریاد عاشقان
سلطان محنت تو، خرابی همی کند
در دل، کدام دل، ستم آباد عاشقان
هان، تا من غریب فراموش کی شوم
روزی که آیدت بجفا، یاد عاشقان
با عاشقان هر آنچه بتر میکند غمت
گوئی که در بدی است، به افتاد عاشقان
بگسست روز عمر جهانی و هم چنان
یک زخمه کم مکن، تو ز بیداد عاشقان
در زلف تو نشان ایادی خواجه نیست
چون بنده میکنی دل آزاد عاشقان
بر چرخ میرود ز تو فریاد عاشقان
سلطان محنت تو، خرابی همی کند
در دل، کدام دل، ستم آباد عاشقان
هان، تا من غریب فراموش کی شوم
روزی که آیدت بجفا، یاد عاشقان
با عاشقان هر آنچه بتر میکند غمت
گوئی که در بدی است، به افتاد عاشقان
بگسست روز عمر جهانی و هم چنان
یک زخمه کم مکن، تو ز بیداد عاشقان
در زلف تو نشان ایادی خواجه نیست
چون بنده میکنی دل آزاد عاشقان
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
این چرخ دغا پیشه دست خوش خوی تو
در ششدره حیرت، خورشید زروی تو
از حسن گه جانها، ما را چه نشان پرسی
اینک خط و خال او، اینک خم موی تو
ز اندیشه جان و دل در کوکبه حسنت
آه من غمگین را، ره نیست بسوی تو
کردن ننهد کردن جز برخط عشق تو
جولان نکند فتنه، جز بر سر کوی تو
گوئی ز که می بینی، حال بدخویش آخر
گر طره نخواهی شد، از روی نکوی تو
زینسان که زبی آبی، تو دیده برون شستی
قسم لب ما مانده، یک قطره زخوی تو
از سنگ همی یابد با چرخ سبوی ما
با اینهمه چون گویم، هم سنگ و سبوی تو
گفتی که بسی رنگت از پهلوی ما خیزد
بیچاره اثیر اینک بنشست ببوی تو
در ششدره حیرت، خورشید زروی تو
از حسن گه جانها، ما را چه نشان پرسی
اینک خط و خال او، اینک خم موی تو
ز اندیشه جان و دل در کوکبه حسنت
آه من غمگین را، ره نیست بسوی تو
کردن ننهد کردن جز برخط عشق تو
جولان نکند فتنه، جز بر سر کوی تو
گوئی ز که می بینی، حال بدخویش آخر
گر طره نخواهی شد، از روی نکوی تو
زینسان که زبی آبی، تو دیده برون شستی
قسم لب ما مانده، یک قطره زخوی تو
از سنگ همی یابد با چرخ سبوی ما
با اینهمه چون گویم، هم سنگ و سبوی تو
گفتی که بسی رنگت از پهلوی ما خیزد
بیچاره اثیر اینک بنشست ببوی تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
سیم اگر پیش سمن لافی زد از سیمای او
سر و باری گیست تا گوید که من، بالای او
بر سر آنست مه، کز آسمان یک شب فتد
با سری در محنت سودای او، در پای او
گیسوی ده پای او، هر تا کزو بار افکنی
هست مأوای دلی در عاشقی یکتای او
خویشتن قربان کنم، کزرای بیند چون بمن
زنده بودن شرط نبود بر خلاف رای او
ای بدان سر تا قدم دل شو، که با آن طول و عرض
در سویدا می نگنجد محمل سودای او
جان بده بر روی او گر، عاشقی پروانه وار
کمتر از شمعی بدان روی جهان آرای او
نرگس مینا قدم کن، گر تماشا بایدت
در سرا بستان شمساد سمن فرسای او
تا نه بینی کز طرب چون پاکبازی میکند
سنبل خوش سایه بر گلنار نور افزای او
مردم دیده است و دانم دیده هرمردمی
برپری میگردد از عکس رخ زیبای او
سر و باری گیست تا گوید که من، بالای او
بر سر آنست مه، کز آسمان یک شب فتد
با سری در محنت سودای او، در پای او
گیسوی ده پای او، هر تا کزو بار افکنی
هست مأوای دلی در عاشقی یکتای او
خویشتن قربان کنم، کزرای بیند چون بمن
زنده بودن شرط نبود بر خلاف رای او
ای بدان سر تا قدم دل شو، که با آن طول و عرض
در سویدا می نگنجد محمل سودای او
جان بده بر روی او گر، عاشقی پروانه وار
کمتر از شمعی بدان روی جهان آرای او
نرگس مینا قدم کن، گر تماشا بایدت
در سرا بستان شمساد سمن فرسای او
تا نه بینی کز طرب چون پاکبازی میکند
سنبل خوش سایه بر گلنار نور افزای او
مردم دیده است و دانم دیده هرمردمی
برپری میگردد از عکس رخ زیبای او
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
داد دلم نمیدهد زلف ستم پرست تو
دست تظلم ای پسر، در که زنم زدست تو
بسکه ز راه عربده، در دل هوشیار من
تیر تمام کش کشد، نرگس نیم مست تو
از تو شکسته ام چو گل تابکی ای مه چگل
در حق من شکسته دل، هر نفسی شکست تو
گه بامید خوانده ام، گه بعتاب رانده ام
بر در دل بمانده ام، عاجز و پای بست تو
زنده بلی بلی زنم، نام نهاد دشمنم
بس که بلی همی زنم، در عقب الست تو
خواسته ام بدست آن، با تو که خنجر اجل
هم به نشاندم ز سر، آرزوی نشست تو
بو که شبی جدا کند طالع من رها کند
میل سوی وفا کند طبع جفا پرست تو
کام اثیر در جهان، باد جهان بکام تو
دولت تند رام تو چرخ بلند پست تو
دست تظلم ای پسر، در که زنم زدست تو
بسکه ز راه عربده، در دل هوشیار من
تیر تمام کش کشد، نرگس نیم مست تو
از تو شکسته ام چو گل تابکی ای مه چگل
در حق من شکسته دل، هر نفسی شکست تو
گه بامید خوانده ام، گه بعتاب رانده ام
بر در دل بمانده ام، عاجز و پای بست تو
زنده بلی بلی زنم، نام نهاد دشمنم
بس که بلی همی زنم، در عقب الست تو
خواسته ام بدست آن، با تو که خنجر اجل
هم به نشاندم ز سر، آرزوی نشست تو
بو که شبی جدا کند طالع من رها کند
میل سوی وفا کند طبع جفا پرست تو
کام اثیر در جهان، باد جهان بکام تو
دولت تند رام تو چرخ بلند پست تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
ای شکرخای شده گوش از تو
رخ ماه آمده شب پوش از تو
از لطافت چو خیالی که شبی
پر نکردست کس آغوش از تو
شام را غالیه در زلف ز تست
ماه را غاشیه بر دوش از تو
ملک سلطان سپرم گر ببرم
بدو بوسه من مدهوش از تو
سبز پوشان فلک مست شدند
موی مشکین زبر و دوش از تو
چون تو ساقی شدیم ساغر گفت
کآب حیوان زمن و نوش از تو
گریه میزد چو سخن میگفتی
عقل در بارگه گوش از تو
چون فرو ماند دل و هوش اثیر
عاریت خواست دل و هوش از تو
رخ ماه آمده شب پوش از تو
از لطافت چو خیالی که شبی
پر نکردست کس آغوش از تو
شام را غالیه در زلف ز تست
ماه را غاشیه بر دوش از تو
ملک سلطان سپرم گر ببرم
بدو بوسه من مدهوش از تو
سبز پوشان فلک مست شدند
موی مشکین زبر و دوش از تو
چون تو ساقی شدیم ساغر گفت
کآب حیوان زمن و نوش از تو
گریه میزد چو سخن میگفتی
عقل در بارگه گوش از تو
چون فرو ماند دل و هوش اثیر
عاریت خواست دل و هوش از تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
ای مرهم هر سینه مجروح لب تو
فرسوده قدم های دلم در طلب تو
گُم کرد سر رشته تدبیر دلم باز
در طره ی سر گمشده بلعجب تو
چون تار طراز است شب و روز تن من
تا برطرف روز تنیده است شب تو
چون لاله دلم چهره بخون شست چو بگرفت
سبزه طرف چشمه ی حیوان لب تو
من بنده نویسد بتو سلطان کواکب
تا خسرو خوبان جهانشد لقب تو
ای حور پریزاده بر این حسن و طراوت
از آدمیان نیست همانا نسبت تو
در ساخته ام با غم تو، روی همین است
چون جز ز غم من نفزاید طرب تو
بیداد سه ساله که اثیر از همدان برد
تقدیر الهی بُد و باقی سبب تو
فرسوده قدم های دلم در طلب تو
گُم کرد سر رشته تدبیر دلم باز
در طره ی سر گمشده بلعجب تو
چون تار طراز است شب و روز تن من
تا برطرف روز تنیده است شب تو
چون لاله دلم چهره بخون شست چو بگرفت
سبزه طرف چشمه ی حیوان لب تو
من بنده نویسد بتو سلطان کواکب
تا خسرو خوبان جهانشد لقب تو
ای حور پریزاده بر این حسن و طراوت
از آدمیان نیست همانا نسبت تو
در ساخته ام با غم تو، روی همین است
چون جز ز غم من نفزاید طرب تو
بیداد سه ساله که اثیر از همدان برد
تقدیر الهی بُد و باقی سبب تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ای شکار آویز دل فتراک تو
روح گردی بربساط پاک تو
آب حیوان با همه باد قبول
بر سر آتش نشست از خاک تو
باز گیرد سر، ز بالین عدم
رفتگان را سر، زبالین پاک تو
صد هزاران جان معصومان دوان
در رکاب طره چالاک تو
مرغ سدره، خویشتن بسمل کند
بر امید صحبت فتراک تو
دل زده خود را، ز حیرت همچوتیر
بر سنان غمزه بی باک تو
عالم دل، جز وی از اقطاع تست
گلشن جان، بعضی از املاک تو
باز گیرد سر، ز بالین عدم
رفتگان را لعل چون تریاک تو
هر دو عالم در قبای هستی اند
بر طفیل خلعت لولاک تو
خوش لبان دارد زمانه لیک نیست
کس بدندان اثیر الاک تو
روح گردی بربساط پاک تو
آب حیوان با همه باد قبول
بر سر آتش نشست از خاک تو
باز گیرد سر، ز بالین عدم
رفتگان را سر، زبالین پاک تو
صد هزاران جان معصومان دوان
در رکاب طره چالاک تو
مرغ سدره، خویشتن بسمل کند
بر امید صحبت فتراک تو
دل زده خود را، ز حیرت همچوتیر
بر سنان غمزه بی باک تو
عالم دل، جز وی از اقطاع تست
گلشن جان، بعضی از املاک تو
باز گیرد سر، ز بالین عدم
رفتگان را لعل چون تریاک تو
هر دو عالم در قبای هستی اند
بر طفیل خلعت لولاک تو
خوش لبان دارد زمانه لیک نیست
کس بدندان اثیر الاک تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
گوهر دیده کرده ام، پیشکش جمال تو
اطلس رخ کشیده ام، در قدم خیال تو
جان و خرد در آستین، بر طمعی همی درم
بو، که عنایتی کند، در حق من وصال تو
در تو کجا رسد کسی، تا برسد بپای تو
مرغ تو کی شود دلی، گر نپرد ببال تو
نیست اثیر مرد تو، خاصه کنون که برفلک
ماه تمام در خط است، از خط چون هلال تو
موت و حیات عاشقان، معنی جزع و لعل تست
دانه و دام زیر گان، صورت زلف و خال تو
من بتو مایل و تو خود، هر نفسی ملول تر
وه، که خجل نمی شود، میل من از ملال تو
دامن من ز اشک خون، چون شفق است لاله گون
کافسر آفتاب شد سنبل شب مثال تو
دانه و دل ز زیرکی پست نشست چون بدید
از همه زیر گان کسی تا شده در جوال تو
حادثه تو عام شد، خاصه که خاص میکند
حضرت خسرو جهان، مملکت جمال تو
عشق اثیر جد شمر وصل لبت محال دان
وه. که بهم چه خوش بود جد من و محال تو
اطلس رخ کشیده ام، در قدم خیال تو
جان و خرد در آستین، بر طمعی همی درم
بو، که عنایتی کند، در حق من وصال تو
در تو کجا رسد کسی، تا برسد بپای تو
مرغ تو کی شود دلی، گر نپرد ببال تو
نیست اثیر مرد تو، خاصه کنون که برفلک
ماه تمام در خط است، از خط چون هلال تو
موت و حیات عاشقان، معنی جزع و لعل تست
دانه و دام زیر گان، صورت زلف و خال تو
من بتو مایل و تو خود، هر نفسی ملول تر
وه، که خجل نمی شود، میل من از ملال تو
دامن من ز اشک خون، چون شفق است لاله گون
کافسر آفتاب شد سنبل شب مثال تو
دانه و دل ز زیرکی پست نشست چون بدید
از همه زیر گان کسی تا شده در جوال تو
حادثه تو عام شد، خاصه که خاص میکند
حضرت خسرو جهان، مملکت جمال تو
عشق اثیر جد شمر وصل لبت محال دان
وه. که بهم چه خوش بود جد من و محال تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای مرا چون جان گرامی جام جانپرور بخواه
چون رخ و اشک من و خود، باده احمر بخواه
لعل جان آشوب بگشا، بهر جان دارو بیار
زلف جان آویز بشکن جام جان پرور بخواه
همچو زلفت سر گرانم، ساعتی دیگر بپای
همچو چشمت نیم مستم، ساغر دیگر بخواه
باده احمر تو را، از دست غم بیرون کند
چاکر او باش و کین، از گنبد اخضر بخواه
روز بارست ارسلان سلطان می را، زود باش
از حباب و جام، هم اورنگ و هم افسر بخواه
چون زبرپوش فلک، پوشید باغ و خانه زیب
درد سرمشمر، کله دیوی سبک با سر بخواه
نگهت از گل عاریت کن لذت از شکر بگیر
زینت از فردوس بستان، صفوت از کوثر بخواه
چرخ را گو، چتر خورشید و دف کردان بده
ماه را گو، بربط ناهید خیناگر بخواه
مجلسی بر ساز و آنگه بر غزل های اثیر
باده ی چون آفتاب از ترک مه پیکر بخواه
چون رخ و اشک من و خود، باده احمر بخواه
لعل جان آشوب بگشا، بهر جان دارو بیار
زلف جان آویز بشکن جام جان پرور بخواه
همچو زلفت سر گرانم، ساعتی دیگر بپای
همچو چشمت نیم مستم، ساغر دیگر بخواه
باده احمر تو را، از دست غم بیرون کند
چاکر او باش و کین، از گنبد اخضر بخواه
روز بارست ارسلان سلطان می را، زود باش
از حباب و جام، هم اورنگ و هم افسر بخواه
چون زبرپوش فلک، پوشید باغ و خانه زیب
درد سرمشمر، کله دیوی سبک با سر بخواه
نگهت از گل عاریت کن لذت از شکر بگیر
زینت از فردوس بستان، صفوت از کوثر بخواه
چرخ را گو، چتر خورشید و دف کردان بده
ماه را گو، بربط ناهید خیناگر بخواه
مجلسی بر ساز و آنگه بر غزل های اثیر
باده ی چون آفتاب از ترک مه پیکر بخواه
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ای غمت در جان من آویخته
نه، که خود با جان من آمیخته
یاد رویت، در نگارستان دل
صد هزاران، مهر و مه انگیخته
غمزه خونخواره ی بی آب تو
آب چشم و خون دلها ریخته
خاکپاشان دو عالم را هوات
آب، بر رخ خاک، برسر بیخته
دوری روی تو، دور از روی تو
کار من چون زلف بر هم ریخته
باد سردم هر دم، از نوک مژه
صد هزاران نکته اشک آویخته
هرکه را با خویشتن خوانده غمت
چون اثیر از خویشتن بگریخته
نه، که خود با جان من آمیخته
یاد رویت، در نگارستان دل
صد هزاران، مهر و مه انگیخته
غمزه خونخواره ی بی آب تو
آب چشم و خون دلها ریخته
خاکپاشان دو عالم را هوات
آب، بر رخ خاک، برسر بیخته
دوری روی تو، دور از روی تو
کار من چون زلف بر هم ریخته
باد سردم هر دم، از نوک مژه
صد هزاران نکته اشک آویخته
هرکه را با خویشتن خوانده غمت
چون اثیر از خویشتن بگریخته
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
گره مشک، بر سمن چه زنی
لشگر زنگ، برختن چه زنی
چون ز لعل تو، بوسه ئی طلبم
بر شکر لولوء عدن چه زنی
صد گریبان دریده است از تو
چاک، برطرف پیرهن چه زنی
چون تو گوئی، که جان نفس نزنم
من چه گویم، که بوسه تن چه زنی
بر لب اوست خط اجره ی تو
دست بر زلف پرشکن چه زنی
عاشقی ای اثیر و یارت اوست
همه دانند لاولن چه زنی
پسرا، هست روز آن که تو روی در وفا کنی
ز من ار پند بشنوی، ره وحشت رها کنی
نه چنان پای در گلم، که ز تو مهر بگسلم
چو خبر داری از دلم، بوفا گر صفا کنی
بکند چشم آشنا، همه شب در سرشک خون
اگرش با خیال خود، نفسی آشنا کنی
دو جهان نهد سر بدین، سرای بو که تا مگر
قدمی بر سمک نهی، گذری بر سما کنی
ز رخ تو آفتاب و مه، بحدق برند جمله ره
تو در این موکب وسپه، نکنی تا یکجا کنی
طمع بوسه است و بس، زلب تو اثیر را
بسر تو، گر که اینقدر طمع او ادا کنی
لشگر زنگ، برختن چه زنی
چون ز لعل تو، بوسه ئی طلبم
بر شکر لولوء عدن چه زنی
صد گریبان دریده است از تو
چاک، برطرف پیرهن چه زنی
چون تو گوئی، که جان نفس نزنم
من چه گویم، که بوسه تن چه زنی
بر لب اوست خط اجره ی تو
دست بر زلف پرشکن چه زنی
عاشقی ای اثیر و یارت اوست
همه دانند لاولن چه زنی
پسرا، هست روز آن که تو روی در وفا کنی
ز من ار پند بشنوی، ره وحشت رها کنی
نه چنان پای در گلم، که ز تو مهر بگسلم
چو خبر داری از دلم، بوفا گر صفا کنی
بکند چشم آشنا، همه شب در سرشک خون
اگرش با خیال خود، نفسی آشنا کنی
دو جهان نهد سر بدین، سرای بو که تا مگر
قدمی بر سمک نهی، گذری بر سما کنی
ز رخ تو آفتاب و مه، بحدق برند جمله ره
تو در این موکب وسپه، نکنی تا یکجا کنی
طمع بوسه است و بس، زلب تو اثیر را
بسر تو، گر که اینقدر طمع او ادا کنی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دیدی چگونه ما را، بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما، برداشتی و رفتی
بس عهدها که کردم، بس وعده ها که دادی
وان ماجرا نرفته، انکاشتی و رفتی
راهی است بر گشادم، خوش خوش بچشم کردن
تا روی در کشیدی، از آشتی و رفتی
رخ در سفر نهادی، ناگاه عالمی را
چون زلف خود پریشان، بگذاشتی و رفتی
گفتی تو را بدارم چون جان و دیده، بنشین
گفتم چگونه داری، ناداشتی و رفتی
چشمم که آب خوردی از روی گل عذارت
ناگه، به خار هجران انباشتی و رفتی
تخمی است هجررویت، بارش هلاک جانم
تا خود چگونه روید، تو گاشتی و رفتی
در دام جز اثیرت تر دامنی دو بودند
او را بدست ایشان، بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما، برداشتی و رفتی
بس عهدها که کردم، بس وعده ها که دادی
وان ماجرا نرفته، انکاشتی و رفتی
راهی است بر گشادم، خوش خوش بچشم کردن
تا روی در کشیدی، از آشتی و رفتی
رخ در سفر نهادی، ناگاه عالمی را
چون زلف خود پریشان، بگذاشتی و رفتی
گفتی تو را بدارم چون جان و دیده، بنشین
گفتم چگونه داری، ناداشتی و رفتی
چشمم که آب خوردی از روی گل عذارت
ناگه، به خار هجران انباشتی و رفتی
تخمی است هجررویت، بارش هلاک جانم
تا خود چگونه روید، تو گاشتی و رفتی
در دام جز اثیرت تر دامنی دو بودند
او را بدست ایشان، بگذاشتی و رفتی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
والله که به بیباکی، ناموس جهان بردی
حقا که به چالاکی، آرام روان بردی
آورد بر این زلفت، چون کان می کردون
رو، رو که بدان چوگان گوی از همگان بردی
جان بود که میگفتم بند سر زلفینش
رغم من مسکین را، هم دست بدان بردی
تا خود سر زلفینت، بگشوده همی بینم
هین ای دل زندانی بگریز که جان بردی
دشنام دهان از من چون بر گذری گویم
یارب من و آن، کاخر نامم بزبان بردی
کم بار دهی بازم بر درگه بار خود
این رسم چنین دانم، زان تنگ دهان بردی
گفتی فرهت ندهم، صد نقش گر آوردی
و آخر به سبکدستی، چیزی ز میان بردی
در هر سخنی پیچم، در تو چو یقین دیدم
روی از تو نه پیچانم بر من چو گمان بردی
گفتی که اثیر از ما، در صبر گریز، آری
حال رمه دانستم، چون نام شبان بردی
حقا که به چالاکی، آرام روان بردی
آورد بر این زلفت، چون کان می کردون
رو، رو که بدان چوگان گوی از همگان بردی
جان بود که میگفتم بند سر زلفینش
رغم من مسکین را، هم دست بدان بردی
تا خود سر زلفینت، بگشوده همی بینم
هین ای دل زندانی بگریز که جان بردی
دشنام دهان از من چون بر گذری گویم
یارب من و آن، کاخر نامم بزبان بردی
کم بار دهی بازم بر درگه بار خود
این رسم چنین دانم، زان تنگ دهان بردی
گفتی فرهت ندهم، صد نقش گر آوردی
و آخر به سبکدستی، چیزی ز میان بردی
در هر سخنی پیچم، در تو چو یقین دیدم
روی از تو نه پیچانم بر من چو گمان بردی
گفتی که اثیر از ما، در صبر گریز، آری
حال رمه دانستم، چون نام شبان بردی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
دل ببری، تن بزنی، اینت بلائی که توئی
شوخ رگی، سخت دلی سست وفائی که توئی
چرخ بدان بوالعجبی دهر بدین حیله گری
بوی نبردند چنین، رنگ نمائی که توئی
برد بغارت غم تو، جان و تن و دین و دلم
چشم بدان دور، زهی جمله ربائی که توئی
خود دهدت دل کله ئی، نقش چو من یکدله ئی
اینت دوروئی، دوزبانی، دو هوائی که توئی
یک ره این صحبت ما، با تو بپایان نرسد
راستی از دیک فلک، چرب ربائی که توئی
بوسه بها جان طلبی این ببری آن ندهی
شرم ز روی تو، زهی نیک ادائی که توئی
بخت بخواهم که کند، راه بگوئی که منم
داد نیارد که نهد، کام بجائی که توئی
دستخوش حکم توام، سست حریفی که منم
بررصد همچومنی، سخت دغائی که توئی
آتش بیدادی تو، گرد بر آورد ز من
داد، کی آید زچنان، آب و هوائی که توئی
جمله مرغان جهان، صید اثیرند ولی
یارب زنهار، ز تو سخت بلائی که توئی
شوخ رگی، سخت دلی سست وفائی که توئی
چرخ بدان بوالعجبی دهر بدین حیله گری
بوی نبردند چنین، رنگ نمائی که توئی
برد بغارت غم تو، جان و تن و دین و دلم
چشم بدان دور، زهی جمله ربائی که توئی
خود دهدت دل کله ئی، نقش چو من یکدله ئی
اینت دوروئی، دوزبانی، دو هوائی که توئی
یک ره این صحبت ما، با تو بپایان نرسد
راستی از دیک فلک، چرب ربائی که توئی
بوسه بها جان طلبی این ببری آن ندهی
شرم ز روی تو، زهی نیک ادائی که توئی
بخت بخواهم که کند، راه بگوئی که منم
داد نیارد که نهد، کام بجائی که توئی
دستخوش حکم توام، سست حریفی که منم
بررصد همچومنی، سخت دغائی که توئی
آتش بیدادی تو، گرد بر آورد ز من
داد، کی آید زچنان، آب و هوائی که توئی
جمله مرغان جهان، صید اثیرند ولی
یارب زنهار، ز تو سخت بلائی که توئی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
جانم فدای توست، که جانان من توئی
شمع وثاق و تازه گلستان من توئی
هستند شاهدان شکر لب بعهد تو
لیکن از آنمیانه بدندان من توئی
جان بر سر غم تو نهم، وزمن این سخن
بی حرمتی است جان، چه بود، جان من توئی
در عشق تو بخدمت سلطان برآمدم
ای مه، سعادت تو که سلطان من توئی
آنکس که گفت اثیر، بزنگان چه میکنی
زین نکته غافل است، که زنگان من توئی
شمع وثاق و تازه گلستان من توئی
هستند شاهدان شکر لب بعهد تو
لیکن از آنمیانه بدندان من توئی
جان بر سر غم تو نهم، وزمن این سخن
بی حرمتی است جان، چه بود، جان من توئی
در عشق تو بخدمت سلطان برآمدم
ای مه، سعادت تو که سلطان من توئی
آنکس که گفت اثیر، بزنگان چه میکنی
زین نکته غافل است، که زنگان من توئی