عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۲
به گرد گریه من ابر درفشان نرسد
به آه حسرت من برق خوش عنان نرسد
مجردان چو مسیح از علایق آزادند
کمند رشته مریم به آسمان نرسد
مرا ز خرمن گردون چه چشمداشت بود؟
که برگ کاه به چشمم ز کهکشان نرسد
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
که کس به عالم بالا به نردبان نرسد
ز سطحیان مطلب غور نکته های دقیق
هما به چاشنی مغز استخوان نرسد
گشایش از دم پیران بود جوانان را
به خاکبوس هدف تیر بی کمان نرسد
به خواری وطن از عیش غربتم قانع
که هیچ گل به خس و خار آشیان نرسد
کمند آه ستمدیدگان عنان تاب است
نمی شود به سر چاه، کاروان نرسد
حضور همنفسان مغتنم شمر صائب
که لذتی به ملاقات دوستان نرسد
به آه حسرت من برق خوش عنان نرسد
مجردان چو مسیح از علایق آزادند
کمند رشته مریم به آسمان نرسد
مرا ز خرمن گردون چه چشمداشت بود؟
که برگ کاه به چشمم ز کهکشان نرسد
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
که کس به عالم بالا به نردبان نرسد
ز سطحیان مطلب غور نکته های دقیق
هما به چاشنی مغز استخوان نرسد
گشایش از دم پیران بود جوانان را
به خاکبوس هدف تیر بی کمان نرسد
به خواری وطن از عیش غربتم قانع
که هیچ گل به خس و خار آشیان نرسد
کمند آه ستمدیدگان عنان تاب است
نمی شود به سر چاه، کاروان نرسد
حضور همنفسان مغتنم شمر صائب
که لذتی به ملاقات دوستان نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۸
خوشم که خرده جان صرف یار جانی شد
دو روزه هستی من عمر جاودانی شد
به عمر خویش تلافی نمی توان کردن
زفرصت آنچه مرا فوت در جوانی شد
فغان که لعل لب آبدار او از خط
سیاه کاسه تر از آب زندگانی شد
به خنده باز مکن لب که عمر گل کوتاه
درین ریاض ز تأثیر شادمانی شد
در آن جهان گل رعنای باغ فردوس است
ز اشک چهره زردی که ارغوانی شد
زنخلها که رساندم درین ریاض مرا
کف پرآبله قسمت ز باغبانی شد
خوشم که مایه اشکی بهم رسید مرا
اگر چه خون دلم از حسرت جوانی شد
مرا ز گریه شب روح تازه شد صائب
نصیب خضر اگر آب زندگانی شد
دو روزه هستی من عمر جاودانی شد
به عمر خویش تلافی نمی توان کردن
زفرصت آنچه مرا فوت در جوانی شد
فغان که لعل لب آبدار او از خط
سیاه کاسه تر از آب زندگانی شد
به خنده باز مکن لب که عمر گل کوتاه
درین ریاض ز تأثیر شادمانی شد
در آن جهان گل رعنای باغ فردوس است
ز اشک چهره زردی که ارغوانی شد
زنخلها که رساندم درین ریاض مرا
کف پرآبله قسمت ز باغبانی شد
خوشم که مایه اشکی بهم رسید مرا
اگر چه خون دلم از حسرت جوانی شد
مرا ز گریه شب روح تازه شد صائب
نصیب خضر اگر آب زندگانی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۵
زخمی که ره به لذت ناسور می برد
فیض نمک ز مرهم کافور می برد
پروانه مرا جگر ماهتاب نیست
موسی مرا به انجمن طور می برد
از جمع مال رزق حریص آه حسرت است
ازنوش غیر نیش چه زنبورمی برد
اکنون که چرخ بر سر انصاف آمده است
فیروزه مرا به نشابور می برد
زان ساقی کریم مرا هیچ شکوه نیست
حیرت مرا ز میکده مخمور می برد
تا کی ز حسرت لب خاموش خون خورم
این آرزو مرا به لب گور می برد
ما گرد هستی از نمد خود فشانده ایم
دار فنا چه صرفه ز منصور می برد
زنهار از دماغ برون کن غرور را
کاین باد افسر از سر فغفور می برد
می هوش می رباید و این طرفه تر که یار
هوش مرا به نرگس مخمور می برد
نزدیکتر به کعبه مقصود می شوم
چندان که اضطراب مرا دور می برد
صائب فریب مرهم راحت نمی خورد
داغ دلی که غیرت ناسور می برد
فیض نمک ز مرهم کافور می برد
پروانه مرا جگر ماهتاب نیست
موسی مرا به انجمن طور می برد
از جمع مال رزق حریص آه حسرت است
ازنوش غیر نیش چه زنبورمی برد
اکنون که چرخ بر سر انصاف آمده است
فیروزه مرا به نشابور می برد
زان ساقی کریم مرا هیچ شکوه نیست
حیرت مرا ز میکده مخمور می برد
تا کی ز حسرت لب خاموش خون خورم
این آرزو مرا به لب گور می برد
ما گرد هستی از نمد خود فشانده ایم
دار فنا چه صرفه ز منصور می برد
زنهار از دماغ برون کن غرور را
کاین باد افسر از سر فغفور می برد
می هوش می رباید و این طرفه تر که یار
هوش مرا به نرگس مخمور می برد
نزدیکتر به کعبه مقصود می شوم
چندان که اضطراب مرا دور می برد
صائب فریب مرهم راحت نمی خورد
داغ دلی که غیرت ناسور می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۶
خط ترا که دید که زیر و زبر نشد
این رشته راکه یافت که بی پاوسرنشد
دل آب ساختم به امید گهر شدن
دل شد زدست وقطره آبم گهر نشد
چندان که سوختم نفس خویش را چو صبح
یک ره شکوفه ام به ثمر بارور نشد
محرومیم نتیجه نقصان شوق نیست
ره دور بود کوتهی از بال وپر نشد
جز من که نیست خانه من قابل نزول
روی ترا که دید که از خود بدر نشد
بی طالعی نگر که پریزاد تیر او
از دل چنان گذشت که دل را خبر نشد
شاخی است بی ثمر که سزای شکستن است
دستی که در میان نگاری کمر نشد
تسخیر آفتاب جهانتاب میکند
چون آسمان دلی که ملول از سفر نشد
هر کس به صدق در ره توحید زد قدم
از ره برون نرفت اگر راهبر نشد
چون نی کسی بست کمر در طریق عشق
کام از نوا گرفت اگر پر شکر نشد
دروادیی که سبزه او خضر رهنماست
گردی ز نارسایی ما جلوه گر نشد
گردید استخوان چو هما گر چه رزق ما
از مغز ما غرور سعادت به در نشد
از اعتبار طوطی گویا به حیرتم
چون هیچ کس زراه سخن معتبر نشد
چندان که سیل حادثه اش خاک مال داد
صائب زکوی یار به جای دکر نشد
این رشته راکه یافت که بی پاوسرنشد
دل آب ساختم به امید گهر شدن
دل شد زدست وقطره آبم گهر نشد
چندان که سوختم نفس خویش را چو صبح
یک ره شکوفه ام به ثمر بارور نشد
محرومیم نتیجه نقصان شوق نیست
ره دور بود کوتهی از بال وپر نشد
جز من که نیست خانه من قابل نزول
روی ترا که دید که از خود بدر نشد
بی طالعی نگر که پریزاد تیر او
از دل چنان گذشت که دل را خبر نشد
شاخی است بی ثمر که سزای شکستن است
دستی که در میان نگاری کمر نشد
تسخیر آفتاب جهانتاب میکند
چون آسمان دلی که ملول از سفر نشد
هر کس به صدق در ره توحید زد قدم
از ره برون نرفت اگر راهبر نشد
چون نی کسی بست کمر در طریق عشق
کام از نوا گرفت اگر پر شکر نشد
دروادیی که سبزه او خضر رهنماست
گردی ز نارسایی ما جلوه گر نشد
گردید استخوان چو هما گر چه رزق ما
از مغز ما غرور سعادت به در نشد
از اعتبار طوطی گویا به حیرتم
چون هیچ کس زراه سخن معتبر نشد
چندان که سیل حادثه اش خاک مال داد
صائب زکوی یار به جای دکر نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۷
مشکل دل رمیده هوای وطن کند
شبنم چنان نرفت که یاد چمن کند
آنها که دید یوسف از اخوان سنگدل
خونش به گردن است که یاد وطن کند
دل می کند به سینه ما بیدلان رجوع
گر نافه بازگشت به ناف ختن کند
دلهای جمع را کند آشفته یاد من
رازی نمی شوم که کسی یاد من کند
بی پرده نقش صورت شیرین نگاشته است
تا انتقام عشق چه با کوهکن کند
بسیار رو مده دل عشاق را مباد
زلف تورا گرانی دل بی شکن کند
بال ملک چو برگ خزان دیده ریخته است
پروانه را که یاد در آن انجمن کند
صائب مرا ز درد سخن خورد وخواب نیست
کو عیسیی که چاره درد سخن کند
شبنم چنان نرفت که یاد چمن کند
آنها که دید یوسف از اخوان سنگدل
خونش به گردن است که یاد وطن کند
دل می کند به سینه ما بیدلان رجوع
گر نافه بازگشت به ناف ختن کند
دلهای جمع را کند آشفته یاد من
رازی نمی شوم که کسی یاد من کند
بی پرده نقش صورت شیرین نگاشته است
تا انتقام عشق چه با کوهکن کند
بسیار رو مده دل عشاق را مباد
زلف تورا گرانی دل بی شکن کند
بال ملک چو برگ خزان دیده ریخته است
پروانه را که یاد در آن انجمن کند
صائب مرا ز درد سخن خورد وخواب نیست
کو عیسیی که چاره درد سخن کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۰
معشوق کی زاهل هوس یاد می کند
شکر کجا ز مور ومگس یاد می کند
مرغی که شد زکاهلی از دست دانه خوار
در آشیان ز کنج قفس یاد می کند
همت ز عاجزان طلبد ظلم وقت عزل
چون شعله شد ضعیف زخس یاد می کند
پیچد به دست وپای چو زنجیر ناقه را
از بازماندگان چو جرس یاد می کند
شاخ گلی که می کند از سایه سرکشی
صائب کی از اسیر قفس یاد می کند
شکر کجا ز مور ومگس یاد می کند
مرغی که شد زکاهلی از دست دانه خوار
در آشیان ز کنج قفس یاد می کند
همت ز عاجزان طلبد ظلم وقت عزل
چون شعله شد ضعیف زخس یاد می کند
پیچد به دست وپای چو زنجیر ناقه را
از بازماندگان چو جرس یاد می کند
شاخ گلی که می کند از سایه سرکشی
صائب کی از اسیر قفس یاد می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۰
تا غنچه شکایت من وا نمی شود
این عقده ها ز زلف سخن وا نمی شود
صد خنده بلبل از گل تصویر وا کشید
آن غنچه لب هنوز به من وا نمی شود
زنگ کدورت از دل غربت پرست من
بی صیقل جلای وطن وانمی شود
از سنگ کودکان بتراشید لوح من
کاین خار خار از سر من وا نمی شود
خوش وقت بلبلی که تواند صفیر زد
زافسردگی لبم به سخن وانمی شود
ای عقل خشک مغز برو دردسر ببر
بی باده طبع اهل سخن وا نمی شود
صائب کجا رویم، که هر جاکه می رویم
از سر هوای حب وطن وا نمی شود
این عقده ها ز زلف سخن وا نمی شود
صد خنده بلبل از گل تصویر وا کشید
آن غنچه لب هنوز به من وا نمی شود
زنگ کدورت از دل غربت پرست من
بی صیقل جلای وطن وانمی شود
از سنگ کودکان بتراشید لوح من
کاین خار خار از سر من وا نمی شود
خوش وقت بلبلی که تواند صفیر زد
زافسردگی لبم به سخن وانمی شود
ای عقل خشک مغز برو دردسر ببر
بی باده طبع اهل سخن وا نمی شود
صائب کجا رویم، که هر جاکه می رویم
از سر هوای حب وطن وا نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۹
سفر گزین که سخن در وطن غریب نگردد
شکسته پای وطن را سخن غریب نگردد
نمی توان به وطن ناله ای به درد کشیدن
نوای مرغ چمن در چمن من غریب نگردد
غریب روی زمین گشتم از غریب خیالی
که هیچ کس به وطن همچومن غریب نگردد
تو تا به شعله نغلطی سخن برشته نگردد
تو تا یتیم نگردی سخن غریب نگردد
به هر طرف که روی گل نظربه روی تو دارد
مرو ز باغ که گل در چمن غریب نگردد
فروغ شمع ونسیم گل از پی تو برون رفت
ز رفتن تو چرا انجمن غریب نگردد
گذشت کوهکن داغ دیده با دل پرخون
چگونه لاله خونین کفن غریب نگردد
نبیند از نظر گرم تا غریب نوازی
نوای صائب شیرین سخن غریب نگردد
شکسته پای وطن را سخن غریب نگردد
نمی توان به وطن ناله ای به درد کشیدن
نوای مرغ چمن در چمن من غریب نگردد
غریب روی زمین گشتم از غریب خیالی
که هیچ کس به وطن همچومن غریب نگردد
تو تا به شعله نغلطی سخن برشته نگردد
تو تا یتیم نگردی سخن غریب نگردد
به هر طرف که روی گل نظربه روی تو دارد
مرو ز باغ که گل در چمن غریب نگردد
فروغ شمع ونسیم گل از پی تو برون رفت
ز رفتن تو چرا انجمن غریب نگردد
گذشت کوهکن داغ دیده با دل پرخون
چگونه لاله خونین کفن غریب نگردد
نبیند از نظر گرم تا غریب نوازی
نوای صائب شیرین سخن غریب نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۰
سینه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریه ای از سر مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبه افشرده شد از گریه و ما
مژه ای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
دامن تازه گلی صید به سرپنچه سعی
همچو خاشاک نکردیم درین فصل بهار
حیف و صد حیف که در راه نسیم سحری
خویش را خاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریه ای از سر مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبه افشرده شد از گریه و ما
مژه ای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
دامن تازه گلی صید به سرپنچه سعی
همچو خاشاک نکردیم درین فصل بهار
حیف و صد حیف که در راه نسیم سحری
خویش را خاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۶
از ره مرو به جلوه ناپایدار عمر
کز موجه سراب بود پود و تار عمر
فرصت نمی دهد که بشویم ز دیده خواب
از بس که تند می گذرد جویبار عمر
برگ سفر بساز که با دست رعشه دار
نتوان گرفت دامن باد بهار عمر
کمتر بود ز صحبت برق و گیاه خشک
در جسم زار جلوه ناپایدار عمر
بر چهره من آنچه سفیدی کند نه موست
گردی است مانده بررخم از رهگذار عمر
آبی که ماند درته جو سبز می شود
چون خضر زینهار مکن اختیار عمر
زنگ ندامتی است که روزم سیاه ازوست
در دست من ز نقره کامل عیار عمر
دست از ثمر بشوی که هرگز نرسته است
جز آه سرد، سنبلی از جویبار عمر
فهمیده خرج کن نفس خود که بسته است
در رشته نفس گهر آبدار عمر
مشکل که سر برآورد از خاک روز حشر
آن را که کرد بی ثمری شرمسار عمر
زهری است زهر مرگ که شیرین نمی شود
هرچند تلخ می گذرد روزگار عمر
روز مبارکی است که با عشق بوده ام
روز گذشته ای که بود در شمار عمر
اشگ ندامتی است چو باران نوبهار
چیزی که مانده است به من از بهار عمر
تا چند بر صحیفه ایام چون قلم
صائب به گفتگو گذرانی مدار عمر
کز موجه سراب بود پود و تار عمر
فرصت نمی دهد که بشویم ز دیده خواب
از بس که تند می گذرد جویبار عمر
برگ سفر بساز که با دست رعشه دار
نتوان گرفت دامن باد بهار عمر
کمتر بود ز صحبت برق و گیاه خشک
در جسم زار جلوه ناپایدار عمر
بر چهره من آنچه سفیدی کند نه موست
گردی است مانده بررخم از رهگذار عمر
آبی که ماند درته جو سبز می شود
چون خضر زینهار مکن اختیار عمر
زنگ ندامتی است که روزم سیاه ازوست
در دست من ز نقره کامل عیار عمر
دست از ثمر بشوی که هرگز نرسته است
جز آه سرد، سنبلی از جویبار عمر
فهمیده خرج کن نفس خود که بسته است
در رشته نفس گهر آبدار عمر
مشکل که سر برآورد از خاک روز حشر
آن را که کرد بی ثمری شرمسار عمر
زهری است زهر مرگ که شیرین نمی شود
هرچند تلخ می گذرد روزگار عمر
روز مبارکی است که با عشق بوده ام
روز گذشته ای که بود در شمار عمر
اشگ ندامتی است چو باران نوبهار
چیزی که مانده است به من از بهار عمر
تا چند بر صحیفه ایام چون قلم
صائب به گفتگو گذرانی مدار عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۰
دامگاه تازه ای پرواز را منظور بود
این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس
گز ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است
هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس
چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است
کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس
از دل صدچاک می بینم جمال یار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس
چاره زندانی افلاک تسلیم است و بس
نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس
دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان
می رود هرمویم از غفلت به راهی در قفس
سایه گل نیست جای خواب و ما دلمردگان
راست می سازیم هردم خوابگاهی در قفس
بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس
گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس
خط آزادی شود هر مد آهی در قفس
گوشه چشمی است از صیاد ما را التماس
هست باغ دلگشای مانگاهی در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس
خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن
ورنه داردسینه صد چاک، آهی در قفس
در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار
می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس
این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس
گز ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است
هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس
چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است
کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس
از دل صدچاک می بینم جمال یار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس
چاره زندانی افلاک تسلیم است و بس
نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس
دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان
می رود هرمویم از غفلت به راهی در قفس
سایه گل نیست جای خواب و ما دلمردگان
راست می سازیم هردم خوابگاهی در قفس
بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس
گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس
خط آزادی شود هر مد آهی در قفس
گوشه چشمی است از صیاد ما را التماس
هست باغ دلگشای مانگاهی در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس
خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن
ورنه داردسینه صد چاک، آهی در قفس
در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار
می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۲
به فکر دل نفتادی به هیچ باب دریغ
به گنج راه نبردی درین خراب دریغ
تمام عمر تو درفکرهای پوچ گذشت
نشد محیط تو صافی ازین حباب دریغ
به عالمی که دل ساده می خزند آنجا
هزار نقش پریشان زدی برآب دریغ
غذا ز بوی دل خود کنند سوختگان
تو هیچ بوی نبردی ازین کباب دریغ
به خط و خال مقید شدی ز چهره دوست
نشد نصیب تو جز گرد ازین کتاب دریغ
درین بهار که یک چهره نشسته نماند
رخی به اشک نشستی ز گرد خواب دریغ
به نور ذره سفر سفر می کنند گرمروان
تو پیش پای ندیدی به آفتاب دریغ
به وعده های دروغ زمانه دل بستی
شدی فریفته موجه سراب دریغ
ز پیچ و تاب شود رشته امل کوتاه
تو تن چو رشته ندادی به پیچ و تاب دریغ
ز باده ای که حریفان سبو سبو خوردند
به نیم دور شدی پای دررکاب دریغ
زوصل دوست به فردوس آشتی کردی
صفای چهره ندانستی ازنقاب دریغ
ز عکس، دیده آیینه سیر شد صائب
تو سیر چشم نگشتی ز خورد و خواب دریغ
به گنج راه نبردی درین خراب دریغ
تمام عمر تو درفکرهای پوچ گذشت
نشد محیط تو صافی ازین حباب دریغ
به عالمی که دل ساده می خزند آنجا
هزار نقش پریشان زدی برآب دریغ
غذا ز بوی دل خود کنند سوختگان
تو هیچ بوی نبردی ازین کباب دریغ
به خط و خال مقید شدی ز چهره دوست
نشد نصیب تو جز گرد ازین کتاب دریغ
درین بهار که یک چهره نشسته نماند
رخی به اشک نشستی ز گرد خواب دریغ
به نور ذره سفر سفر می کنند گرمروان
تو پیش پای ندیدی به آفتاب دریغ
به وعده های دروغ زمانه دل بستی
شدی فریفته موجه سراب دریغ
ز پیچ و تاب شود رشته امل کوتاه
تو تن چو رشته ندادی به پیچ و تاب دریغ
ز باده ای که حریفان سبو سبو خوردند
به نیم دور شدی پای دررکاب دریغ
زوصل دوست به فردوس آشتی کردی
صفای چهره ندانستی ازنقاب دریغ
ز عکس، دیده آیینه سیر شد صائب
تو سیر چشم نگشتی ز خورد و خواب دریغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۳
جمعی که پیش خلق گذارند به خاک
پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک
نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان
جایی که آفتاب رود زردرو به خاک
بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدمیان آرزو به خاک
از هجر شکوه بادر و دیوار می کنم
چون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاک
نیش است درنظر رگ ابری که خشک شد
چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک
مرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساخت
خالی نشد زباده مرااین کدو به خاک
از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ
این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک
از حسرتش به سینه زند سنگ،لامکان
آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
سازند درمقام ضرورت وضو به خاک
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
گر صد هزار رود پیش ازو به خاک
شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک
صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود
هر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک
پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک
نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان
جایی که آفتاب رود زردرو به خاک
بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدمیان آرزو به خاک
از هجر شکوه بادر و دیوار می کنم
چون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاک
نیش است درنظر رگ ابری که خشک شد
چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک
مرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساخت
خالی نشد زباده مرااین کدو به خاک
از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ
این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک
از حسرتش به سینه زند سنگ،لامکان
آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
سازند درمقام ضرورت وضو به خاک
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
گر صد هزار رود پیش ازو به خاک
شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک
صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود
هر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۹
بوالعجب مجموعه ها از کف به حسرت داده ام
حاصل عمر گرامی را به غارت داده ام
تا چرا گل به چشم خود ندادم جای او
خار مژگان را به سیلاب ندامت داده ام
باچه رو در چار سوی مصر دکان واکنم
کاروان حسن یوسف را به غارت داده ام
مبدا فیاض اگر با من کند خصمی رواست
باوجود حسن معنی دل به صورت داده ام
مردم آزاده را یک جامه چون سرومست بس
کافرم در عمر خود گرتن به زینت داده ام
چشم آن دارم که از ملک اثر یابد نشان
از ته دل گریه را امروز رخصت داده ام
چرخ را بر خویشتن فرمانروا گردانده ام
تیغ بیرحمی به دست بی مروت داده ام
عذر خواه معصیت اشک پشیمانی بس است
نامه خود را به دست ابر رحمت داده ام
صائب این شعرتر آتش زبان را گوش کن
تا بدانی در سخن داد فصاحت داده ام
حاصل عمر گرامی را به غارت داده ام
تا چرا گل به چشم خود ندادم جای او
خار مژگان را به سیلاب ندامت داده ام
باچه رو در چار سوی مصر دکان واکنم
کاروان حسن یوسف را به غارت داده ام
مبدا فیاض اگر با من کند خصمی رواست
باوجود حسن معنی دل به صورت داده ام
مردم آزاده را یک جامه چون سرومست بس
کافرم در عمر خود گرتن به زینت داده ام
چشم آن دارم که از ملک اثر یابد نشان
از ته دل گریه را امروز رخصت داده ام
چرخ را بر خویشتن فرمانروا گردانده ام
تیغ بیرحمی به دست بی مروت داده ام
عذر خواه معصیت اشک پشیمانی بس است
نامه خود را به دست ابر رحمت داده ام
صائب این شعرتر آتش زبان را گوش کن
تا بدانی در سخن داد فصاحت داده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۰
از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام
آسمان سیرم زمین خانه را گم کرده ام
نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین
تا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام
از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سرافسانه را گم کرده ام
در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشان خاطریها شانه را گم کرده ام
بس که در یک جا ز غلطانی نمی گیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده ام
طفل می گرید چو راه خانه را گم می کند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده ام
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام
آسمان سیرم زمین خانه را گم کرده ام
نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین
تا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام
از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سرافسانه را گم کرده ام
در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشان خاطریها شانه را گم کرده ام
بس که در یک جا ز غلطانی نمی گیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده ام
طفل می گرید چو راه خانه را گم می کند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده ام
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۳
ماه مصرم در حجاب چاه کنعان مانده ام
شمع خورشیدم نهان در زیر دامان مانده ام
از عزیزان هیچ کس خوابی برای من ندید
گرچه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده ام
منزل آسایش من خاک بر سر کردن است
سیل بی زورم جدا از بحر عمان مانده ام
می گذارم سینه بر ریگ روان از تشنگی
از رکاب خضر تنها در بیابان مانده ام
خون خود را می خورد دل در تن افسرده ام
در طلسم استخوان عاجز چو پیکان مانده ام
جلوه زندان کند در چشم من شهر سبا
هدهد خوش مژده ام دور از سلیمان مانده ام
هر نفس در کوچه ای جولان حیرت می زند
در سرانجام غبار خویش حیران مانده ام
هیچ کس از بی سرانجامی نمی خواند مرا
نامه درر خنه دیوار نسیان مانده ام
جذبه دریا به فکرسیل من خواهد فتاد
پابه گل هرچند در صحرای امکان مانده ام
نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار
گرچه چون نخل از برگ عریان مانده ام
بی کمین نتوان به صید وحشی مطلب رسید
از برای مصلحت درچاه کنعان مانده ام
از مروت بر هم آوازان ترحم می کنم
من نه از کج نغمگی بیرون بستان مانده ام
قاف تا قاف جهان آوازه من رفته است
گرچه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده ام
از بلندی شمع من پرتو به دور انداخته است
غیر پندارد که من در زیر دامان مانده ام
چون سکندر تشنه لب بسیار دارم هر طرف
گرچه در ظلمت نهان چون آب حیوان مانده ام
طوطی من فارغ است از چوب منع نیشکر
از ادب دور از وصال شکرستان مانده ام
گرچه در دنیا مرا بی اختیار آورده اند
منفعل از خویش چون نا خوانده مهمان مانده ام
بهر رم کردن چو آهو راست می سازم نفس
ساده لوحی ان کس که پندارد ز جولان مانده ام
می رساند بال و پر از خوشه صائب دانه ام
در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان مانده ام
شمع خورشیدم نهان در زیر دامان مانده ام
از عزیزان هیچ کس خوابی برای من ندید
گرچه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده ام
منزل آسایش من خاک بر سر کردن است
سیل بی زورم جدا از بحر عمان مانده ام
می گذارم سینه بر ریگ روان از تشنگی
از رکاب خضر تنها در بیابان مانده ام
خون خود را می خورد دل در تن افسرده ام
در طلسم استخوان عاجز چو پیکان مانده ام
جلوه زندان کند در چشم من شهر سبا
هدهد خوش مژده ام دور از سلیمان مانده ام
هر نفس در کوچه ای جولان حیرت می زند
در سرانجام غبار خویش حیران مانده ام
هیچ کس از بی سرانجامی نمی خواند مرا
نامه درر خنه دیوار نسیان مانده ام
جذبه دریا به فکرسیل من خواهد فتاد
پابه گل هرچند در صحرای امکان مانده ام
نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار
گرچه چون نخل از برگ عریان مانده ام
بی کمین نتوان به صید وحشی مطلب رسید
از برای مصلحت درچاه کنعان مانده ام
از مروت بر هم آوازان ترحم می کنم
من نه از کج نغمگی بیرون بستان مانده ام
قاف تا قاف جهان آوازه من رفته است
گرچه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده ام
از بلندی شمع من پرتو به دور انداخته است
غیر پندارد که من در زیر دامان مانده ام
چون سکندر تشنه لب بسیار دارم هر طرف
گرچه در ظلمت نهان چون آب حیوان مانده ام
طوطی من فارغ است از چوب منع نیشکر
از ادب دور از وصال شکرستان مانده ام
گرچه در دنیا مرا بی اختیار آورده اند
منفعل از خویش چون نا خوانده مهمان مانده ام
بهر رم کردن چو آهو راست می سازم نفس
ساده لوحی ان کس که پندارد ز جولان مانده ام
می رساند بال و پر از خوشه صائب دانه ام
در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان مانده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۰
یاد ایامی که رو برروی جانان داشتم
آبرویی همچو شبنم در گلستان داشتم
باغبان بی رخصت من گل نمی چید از چمن
امتیازی در میان عندلیبان داشتم
شاخ گل یک آب خوردن غافل از حالم نبود
برگ بخت سبز برسر در گلستان داشتم
هر سحر کز خار خار عشق می جستم زجا
همچو گل بر سینه صد زخم نمایان داشتم
این زمان آمد سرم بر سنگ ورنه پیش ازین
بالش آسایش از زانوی جانان داشتم
بوی گل بیرون نمی برد از چمن دزد نسیم
پاسبانی در بن هر خار پنهان داشتم
سرمه را دست خموشی بر دهان من نبود
راه حرفی پیش آن چشم سخندان داشتم
هر غباری کز سرکوی تو می رفتم به چشم
منت روی زمین بر دوش مژگان داشتم
صائب آن روزی که می خندیدم از وصلش چو صبح
کی خبر از روزگار شام هجران داشتم
آبرویی همچو شبنم در گلستان داشتم
باغبان بی رخصت من گل نمی چید از چمن
امتیازی در میان عندلیبان داشتم
شاخ گل یک آب خوردن غافل از حالم نبود
برگ بخت سبز برسر در گلستان داشتم
هر سحر کز خار خار عشق می جستم زجا
همچو گل بر سینه صد زخم نمایان داشتم
این زمان آمد سرم بر سنگ ورنه پیش ازین
بالش آسایش از زانوی جانان داشتم
بوی گل بیرون نمی برد از چمن دزد نسیم
پاسبانی در بن هر خار پنهان داشتم
سرمه را دست خموشی بر دهان من نبود
راه حرفی پیش آن چشم سخندان داشتم
هر غباری کز سرکوی تو می رفتم به چشم
منت روی زمین بر دوش مژگان داشتم
صائب آن روزی که می خندیدم از وصلش چو صبح
کی خبر از روزگار شام هجران داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۸
گر در اقلیم رضا کاشانه ای می داشتم
در بهشت نقد اینجا خانه ای می داشتم
کرد تنهایی به من این خاکدان را دلنشین
می شدم آواره گر همخانه ای می داشتم
می کشیدم قامت همچون خدنگش را به بر
چون کمان من هم اگر سر خانه ای می داشتم
بی سرانجامی مرا دارد مسلمان این چنین
می شدم کافر اگر بتخانه ای می داشتم
باعث آزادی چندین دبستان طفل شد
کاش من هم طالع دیوانه ای می داشتم
نامه اعمال را زین بیش می کردم سیاه
گر امیدگریه مستانه ای می داشتم
گرد ویرانی نمی گردید از جایی بلند
در خور سیلاب اگر ویرانه ای می داشتم
از نزول غم نمی شد خانه یک دل خراب
گر به قدر درد و غم کاشانه ای می داشتم
آنچه از خون جگر در کاسه من کرد چرخ
جمع اگر می ساختم میخانه ای می داشتم
می توانستم گره صائب به بال برق زد
گربه کشت خود امید دانه ای می داشتم
در بهشت نقد اینجا خانه ای می داشتم
کرد تنهایی به من این خاکدان را دلنشین
می شدم آواره گر همخانه ای می داشتم
می کشیدم قامت همچون خدنگش را به بر
چون کمان من هم اگر سر خانه ای می داشتم
بی سرانجامی مرا دارد مسلمان این چنین
می شدم کافر اگر بتخانه ای می داشتم
باعث آزادی چندین دبستان طفل شد
کاش من هم طالع دیوانه ای می داشتم
نامه اعمال را زین بیش می کردم سیاه
گر امیدگریه مستانه ای می داشتم
گرد ویرانی نمی گردید از جایی بلند
در خور سیلاب اگر ویرانه ای می داشتم
از نزول غم نمی شد خانه یک دل خراب
گر به قدر درد و غم کاشانه ای می داشتم
آنچه از خون جگر در کاسه من کرد چرخ
جمع اگر می ساختم میخانه ای می داشتم
می توانستم گره صائب به بال برق زد
گربه کشت خود امید دانه ای می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۲
رفت آن عهدی که من بی یار ساغر می زدم
بر کمر دارم کنون دستی که بر سر می زدم
بود طرق قمریان انگشتر پا سرو را
در گلستانی که من با او سراسر می زدم
می دواندم ریشه در دل قاتل بیرحم را
زیر تیغش پیچ وتابی گر چو جوهر می زدم
با کمال تنگدستی از شکست آرزو
خارو خس در دیده تنگ توانگر می زدم
جوشن داودیی از عشق اگر می داشتم
خویش را بر قلب آتش چون سمندر می زدم
زنگ کلفت را اگر می شد برون دادن زدل
خیمه با گردون زنگاری برابر می زدم
بوریا بر خاک پشت دست خود را می گذاشت
هر کجا من تکیه باپهلوی لاغر می زدم
این که کردم حلقه درها دو چشم خویش را
کاش دل را حلقه امید بر در می زدم
جلوه لشکر تن تنها کند در دیده ام
من که تنها چون علم بر قلب لشکر می زدم
می کشم اکنون الف چون سوزن از بهر خزف
من که همچون رشته پشت پا به گوهر می زدم
نی به ناخن می کند دوران تلخم این زمان
زان تغافلها که من بر تنگ شکر می زدم
می کنم آب حیات خویش صرف شوره زار
من که از نخوت سیاهی بر سکندر می زدم
می شدم خامش اگر چون شانه باچندین زبان
دست در دامان آن زلف معنبر می زدم
صائب اکنون بادهان خشک و چشم تو خوشم
من که استغنا به خلد و آب کوثر می زدم
بر کمر دارم کنون دستی که بر سر می زدم
بود طرق قمریان انگشتر پا سرو را
در گلستانی که من با او سراسر می زدم
می دواندم ریشه در دل قاتل بیرحم را
زیر تیغش پیچ وتابی گر چو جوهر می زدم
با کمال تنگدستی از شکست آرزو
خارو خس در دیده تنگ توانگر می زدم
جوشن داودیی از عشق اگر می داشتم
خویش را بر قلب آتش چون سمندر می زدم
زنگ کلفت را اگر می شد برون دادن زدل
خیمه با گردون زنگاری برابر می زدم
بوریا بر خاک پشت دست خود را می گذاشت
هر کجا من تکیه باپهلوی لاغر می زدم
این که کردم حلقه درها دو چشم خویش را
کاش دل را حلقه امید بر در می زدم
جلوه لشکر تن تنها کند در دیده ام
من که تنها چون علم بر قلب لشکر می زدم
می کشم اکنون الف چون سوزن از بهر خزف
من که همچون رشته پشت پا به گوهر می زدم
نی به ناخن می کند دوران تلخم این زمان
زان تغافلها که من بر تنگ شکر می زدم
می کنم آب حیات خویش صرف شوره زار
من که از نخوت سیاهی بر سکندر می زدم
می شدم خامش اگر چون شانه باچندین زبان
دست در دامان آن زلف معنبر می زدم
صائب اکنون بادهان خشک و چشم تو خوشم
من که استغنا به خلد و آب کوثر می زدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۳
قبله را تغییر ازان محراب ابرو می کنم
می روم با آستانش کار یکرو می کنم
می نویسم خط بیزاری به طرف عارضش
باطل السحری به کار نرگس او می کنم
عجز در درگاه استغنای او کاری نساخت
می فرستم آه گرمی را ویکرو می کنم
آیه نومیدی از چین جبینش خوانده ام
همتی یاران وداع آن سرکو می کنم
حسن را در شیوه کامل ساختن حق من است
چشم آهو را به تعلیمی سخنگو می کنم
می دهم جان در بهای حسن تا در پرده است
من گل این باغ را در غنچگی بو می کنم
چند با داغ جنون همکاسه باشم سوختم
مدتی صائب به درد بیغمی خو می کنم
می روم با آستانش کار یکرو می کنم
می نویسم خط بیزاری به طرف عارضش
باطل السحری به کار نرگس او می کنم
عجز در درگاه استغنای او کاری نساخت
می فرستم آه گرمی را ویکرو می کنم
آیه نومیدی از چین جبینش خوانده ام
همتی یاران وداع آن سرکو می کنم
حسن را در شیوه کامل ساختن حق من است
چشم آهو را به تعلیمی سخنگو می کنم
می دهم جان در بهای حسن تا در پرده است
من گل این باغ را در غنچگی بو می کنم
چند با داغ جنون همکاسه باشم سوختم
مدتی صائب به درد بیغمی خو می کنم