عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
یار شدم، یار شدم، با غم تو یار شدم
تا که رسیدم بر تو، از همه بیزار شدم
گفت مرا چرخ فلک، عاجزم از گردش تو
گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم
غلغله‌ای می‌شنوم، روز و شب از قبهٔ دل
از روش قبهٔ دل، گنبد دوار شدم
تا که فتادم چو صدا، ناگه در چنگ غمت
از هوس زخمهٔ تو، کم ز یکی تار شدم
دزدد غم گردن خود، از حذر سیلی من
زان که من از بیشهٔ جان، حیدر کرار شدم
تا که بدیدم قدحش، سرده اوباش منم
تا که بدیدم کلهش، بی‌دل و دستار شدم
تا که قلندردل من، داد می مذهل من
رقص کنان، دلق کشان، جانبِ خمار شدم
گفت مرا خواجه فرج «صبر رهاند ز حرج»
هیچ مگو کز فرج است این که گرفتار شدم
چرخ بگردید بسی، تا که چنین چرخ زدم
یار بنالید بسی، تا که درین غار شدم
نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره
در هوس خوبی او، جانب گلزار شدم
گاه چو سوسن پی گل، شاعر و مداح شدم
گاه چو بلبل به سحر، سخرهٔ تکرار شدم
زوبع اندیشه شدم، صد فن و صد پیشه شدم
کار تو را دید دلم، عاقبت از کار شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۵
مطرب عشق ابدم، زخمهٔ عشرت بزنم
ریش طرب شانه کنم، سبلت غم را بکنم
تا همه جان ناز شود، چون که طرب ساز شود
تا سر خم باز شود، گل زسرش دور کنم
چون که خلیلی، بده‌ام، عاشق آتشکده‌ام
عاشق جان و خردم، دشمن نقش وثنم
وقت بهار است و عمل، جفتی خورشید و حمل
جوش کند خون دلم، آب شود برف تنم
ای مه تابان شده‌یی، از چه گدازان شده‌یی؟
گفت گرفتار دلم، عاشق روی حسنم
عشق کسی می‌کشدم، گوش کشان می‌بردم
تیربلا می‌رسدم، زان همه تن چون مجنم
گرچه درین شور و شرم، غرقهٔ بحر شکرم
گرچه اسیر سفرم، تازه به بوی وطنم
یار وصالی بده‌ام، جفت جمالی بده‌ام
فلسفه برخواند قضا، داد جدایی به فنم
تا که رگی در تن من جنبد، من سوی وطن
باشم پران و دوان، ای شه شیرین ذقنم
دم به دم آن بوی خوشش، وان طلب گوش کشش
آب روان کرد مرا، ساقی سرو و سمنم
همره یعقوب شدم، فتنهٔ آن خوب شدم
هدیه فرستد به کرم یوسف جان، پیرهنم
الحق جانا چه خوشی، قوس وفا را تو کشی
در دو جهان دیده بود، هیچ کسی چون تو صنم؟
بر بر او بر بزنم، گرچه برابر نزنم
شیشه بر آن سنگ زنم، بندهٔ شیشه شکنم
پیل به خرطوم جفا، قاصد کعبه شده است
من چو ابابیل حقم، یاور هر کرگدنم
صیقل هر آینه ام، رستم هر میمنه ام
قوت هر گرسنه‌ام، انجم هر انجمنم
معنی هر قد و خدم، سایهٔ لطف احدم
کعبهٔ هر نیک و بدم، دایهٔ باغ و چمنم
آتش بدخوی بود، سوزش هر کوی بود
چون که نکوروی بود، باشد خوب ختنم
گر تو بدین کژنگری، کاسه زنی، کوزه خوری
سایهٔ عدل صمدم، جز که مناسب نتنم
وقت شد ای شاه شهان، سرور خوبان جهان
که به کرم شرح کنی، آن که نگوید دهنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶
باز در اسرار روم، جانب آن یار روم
نعرهٔ بلبل شنوم، در گل و گلزار روم
تا کی از این شرم و حیا؟ شرم بسوزان و بیا
همره دل گردم خوش، جانب دلدار روم
صبر نمانده‌ست که من گوش سوی نسیه برم
عقل نمانده‌ست که من راه بهنجار روم
چنگ زن ای زهرهٔ من، تا که برین تنتن تن
گوش برین بانگ نهم، دیده به دیدار روم
خستهٔ دام است دلم، بر در و بام است دلم
شاهد دل را بکشم، سوی خریدار روم
گفت مرا در چه فنی؟ کار چرا می‌نکنی؟
راه دکانم بنما، تا که پس کار روم
تا که زخود بد خبرش، رفت دلم بر اثرش
کو اثری از دل من، تا که بر آثار روم
تا زحریفان حسد، چشم بدی درنرسد
کف به کف یار دهم، در کنف غار روم
درس رئیسان خوشی، بی‌هشی است و خمشی
درس چو خام است مرا، بر سر تکرار روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
کار مرا چو او کند، کار دگر چرا کنم
چون که چشیدم از لبش، یاد شکر چرا کنم؟
از گلزار چون روم؟ جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب، ترک سحر چرا کنم؟
باده اگر چه می‌خورم، عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را، زیر و زبر چرا کنم؟
چون که کمر ببسته‌ام، بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره، گو ترک قمر چرا کنم؟
بر سر چرخ هفتمین، نام زمین چرا برم؟
غیرت هر فرشته ام، ذکر بشر چرا کنم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۷
دوش چه خورده‌‌‌یی بگو، ای بت همچو شکرم
تا همه سال روز و شب، باقی عمر از آن خورم
گر تو غلط دهی مرا، رنگ تو غمز می‌کند
رنگ تو تا بدیده‌‌‌‌‌ام دنگ شده‌‌‌‌ست این سرم
یک نفسی عنان بکش، تیز مرو ز پیش من
تا بفروزد این دلم، تا به تو سیر بنگرم
سخت دلم‌ همی‌طپد، یک نفسی قرار کن
خون ز دو دیده می‌چکد، تیز مرو ز منظرم
چون ز تو دور می‌شوم، عبرت خاک تیره‌‌‌‌‌ام
چون که ببینمت دمی، رونق چرخ اخضرم
چون رخ آفتاب شد دور ز دیدهٔ زمین
جامه سیاه می‌کند شب ز فراق، لاجرم
خور چو به صبح سر زند، جامه سپید می‌کند
ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم
خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من
تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم
ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی
تا بندیدمت درو، میل نشد به ساغرم
داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
تربیتی نما مرا از بر خود، که لاغرم
ای صنم ستیزه گر، مست ستیزه‌ات شکر
جان تو است جان من، اختر توست اخترم
چند به دل بگفته‌‌‌‌‌ام خون بخور و خموش کن
دل کتفک‌ همی‌زند که تو خموش، من کرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۱
گرم درآ و دم مده، باده بیار ای صنم
لابهٔ بنده گوش کن، گوش مخار ای صنم
فوق فلک مکان تو، جان و روان روان تو
هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو، جام عقار ای صنم
مرغ دل علیل را، شهپر جبرئیل را
غیر بهشت روی تو، نیست مطار ای صنم
خمر عصیر روح را، نیست نظیر در جهان
ذوق کنار دوست را، نیست کنار ای صنم
معجز موسوی تویی، چون سوی بحر غم روی
از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم
جام پر از عقار کن، جان مرا سوار کن
زود پیاده را ببین، گشته سوار ای صنم
مرکب من چو می بود، هر عدمیم شی بود
موجب حبس کی بود وام قمار ای صنم؟
هین، که فزود شور من، هم تو بخوان زبور من
کرد دل شکور من، ترک شکار ای صنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
کشید این دل گریبانم، به سوی کوی آن یارم
دران کویی که می خوردم، گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من، سر زلفش گرفتم من
کنون در حلقهٔ زلفش گرفتارم، گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد، ببین حالم که چون باشد؟
چنان می‌های صدساله، چنین عقلی که من دارم
بگوید در چنان مستی، نهان کن سر ز من، رستی
مسلمانان در آن حالت، چه پنهان ماند اسرارم؟
مرا می‌گوید آن دلبر که از عاشق فنا خوش تر
نگارا چند بشتابی؟ نه آخر اندرین کارم؟
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
ازان می های کاری من چه خوش بیهوش هشیارم
چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم
منم چو آسمان دوتو، ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته، که تا برنسکلد تارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم، چه شهماتم
مکن ای شه مکافاتم، مکن ای شه مکافاتم
دلم پر گشت از مهری، که بر چشم است ازو مهری
اگر در پیش محرابم، وگر کنج خراباتم
به لخت این دل پاره، مگر رحمت شد آواره؟
مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم
چو شاه خوش خرام آمد، جز او بر من حرام آمد
چه‌ بی‌برگم ز هجرانش، اگر در باغ و جناتم؟
مرا رخسار او باید، چه سود از ماه و پروینم؟
چو شام زلف او خواهم، چه سود از شام و شاماتم؟
چو از دستش خورم باده، منم آزاد و آزاده
چو پیش او زمین بوسم، به بالای سماواتم
سعادت‌ها که من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعادت‌ها سجود آرد، به پیش این سعاداتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
ترش رویی و خشمینی چنین شیرین، ندیدستم
ز افسون‌هاش مجنونم، ز افسان هاش سرمستم
بتان بس دیده‌‌‌‌‌ام جانا ولیکن نی چنین زیبا
تویی پیوندم و خویشم، کنون در خویش درج استم
همه شب از پریشانی، چنان بودم که می‌دانی
ولیک این دم زحیرانی کریما از دگر دستم
از این حالت که دل دارد، بگیر و برجهان او را
که من خاکی ز سعی تو ز روی خاک برجستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
ندارد پای عشق او، دل‌ بی‌دست و‌ بی‌پایم
که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر می‌خایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز‌ بی‌خویشی بیالایم
خیالات همه عالم، اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله، اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی، اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد، نشانی‌هاش بنمایم
همی گردد دل پاره، همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره، ز سحر یار خودرایم
ز شب‌های من گریان، بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمد شد، پری را پای می‌سایم
اگر یک دم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
دران آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون، ز عشق او‌ همی‌سوزد
و هر دم شکر می‌گوید که سوزش را‌ همی‌شایم
رها کن تا که چون ماهی، گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
زان می که ز بوی او، شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی والله که چنینستم
ای ساقی مست من بنگر به شکست من
ای جسته ز دست من دریاب کزان دستم
بشکست مرا دامت، بشکستم من جامت
مستی تو و مستی من، بشکستی و بشکستم
ای جان و دل مستان بستان سخنم، بستان
گویی که نه‌‌‌یی محرم، هستم، به خدا هستم
پر کن ز می پیشین، بنشین بر من، بنشین
بنشین که چنین وقتی در خواب‌ همی‌جستم
جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را
مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم
والله که بنگذارم، دست از تو چرا دارم
تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم
خواهم که ز باد می آتش بفروزانی
خواهم که ز آب خود، چون خاک کنی پستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
ساقی چو شه من بد، بیش از دگران خوردم
برگشت سر از مستی، تخلیط و خطا کردم
آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم
بگرفت سر دستم، بوسید رخ زردم
گفتم که تو سلطانی، جانی و دو صد جانی
تو خود نمکستانی، شوری دگر آوردم
از جام می خالص، پرعربده شد مجلس
از عربده کی ترسم؟ من عربده پروردم
بی او نکنم عشرت، گر تشنه و مخمورم
جفت نظرش باشم، گر جفتم وگر فردم
من شاخ ترم اما،‌ بی‌باد کجا رقصم؟
من سایهٔ آن سروم،‌ بی‌سرو کجا گردم؟
نور دل ابر آمد آن ماه، اگر ابرم
شاه همه مردان است آن شاه، اگر مردم
می رفت شه شیرین، گفتم نفسی بنشین
ای مستی هرجزوم، ای داروی هر دردم
خورشید حمل کبود؟ ای گرمی تو‌ بی‌حد
ای محو شده در تو، هم گرمم و هم سردم
در کاس تو افتادم، کز بادهٔ تو شادم
در طاس تو افتادم، چون مهرهٔ آن نردم
ساکن شوم از گفتن، گر اوم نشوراند
زیرا که سوار است او، من در قدمش گردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۹
بی‌خود شده‌‌‌‌‌ام ‌لیکن‌‌ بی‌‌خودتر از این خواهم
با چشم تو می‌گویم، من مست چنین خواهم
من تاج‌‌ نمی‌‌خواهم، من تخت‌‌ نمی‌‌خواهم
در خدمتت افتاده، بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من، بگرفت گلوی من
گفتا که‌ چه می‌خواهی؟ گفتم که‌ همین خواهم
با باد صبا خواهم، تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم، همراز مهین خواهم
در حلقهٔ میقاتم، ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت، زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم، آن عین یقین خواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۵
صبح است و صبوح است، برین بام برآییم
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم
پیکار نجوییم، وز اغیار نگوییم
هنگام وصال است، بدان خوش صور آییم
روی تو گلستان و لب تو شکرستان
در سایهٔ این هر دو همه گلشکر آییم
خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده‌ست
شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطهٔ روز و شبش چون سحر آییم
این شکل ندانیم که آن شکل نمودی
ورزان که دگرگونه نمایی، دگر آییم
خورشید جهانی تو و ما ذرهٔ پنهان
درتاب درین روزن، تا در نظر آییم
خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره‌ست
ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم
گفتم‌ چو بیایید، دو صد در بگشایید
گفتند که‌ این هست، ولیکن اگر آییم
گفتم که‌ چو دریا به سوی جوی نیاید
چون آب روان جانب او در سفر آییم
ای ناطقهٔ غیب تو برگوی که تا ما
از مخبر و اخبار خوشت، خوش خبر آییم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
ساقی ز پی عشق روان است روانم
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر، سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین، آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وان گه بشنو سحر محقق ز دهانم
بشنو خبر بابل و افسانهٔ وایل
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
معذور‌‌ همی‌‌دار، اگر شور ز حد شد
چون می‌ندهد عشق یکی لحظه امانم
آن دم که ملولی، ز ملولیت ملولم
چون دست بشویی ز من، انگشت گزانم
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو، چو سیاره دوانم
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
مانندهٔ خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
در روزن من نور تو روزی که بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳
ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم
جان داده و دل بستهٔ سودای دمشقیم
زان صبح سعادت که بتابید از آن سو
هر شام و سحر، مست سحرهای دمشقیم
بر باب بریدیم، که از یار بریدیم
زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم
از چشمهٔ بونواس مگر آب نخوردی؟
ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم
بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند
کز لولوی آن دلبر، لالای دمشقیم
از باب فرج دوری و از باب فرادیس
که داند کندر چه تماشای دمشقیم؟
بر ربوه برآییم، چو در مهد مسیحیم
چون راهب سرمست ز حمرای دمشقیم
در نیرب شاهانه بدیدیم درختی
در سایهٔ آن شسته و دروای دمشقیم
اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی
از زلف چو چوگان، که به صحرای دمشقیم
کی‌‌ بی‌‌مزه مانیم، چو در مزه درآییم؟
دروازهٔ شرقی سویدای دمشقیم
اندر جبل صالح کانی است ز گوهر
زان گوهر ما غرقهٔ دریای دمشقیم
چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار
ما منتظر رویت حسنای دمشقیم
از روم بتازیم، سوم بار سوی شام
کز طرهٔ چون شام، مطرای دمشقیم
مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست
مولای دمشقیم و چه مولای دمشقیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
اگر تو نیستی در عاشقی خام
بیا، مگریز از یاران بدنام
تو آن مرغی که میل دانه داری
نباشد در جهان یک دانه‌‌ بی‌‌دام
مکن ناموس و با قلاش بنشین
که پیش عاشقان چه خاص و چه عام
اگر ناموس راه تو بگیرد
بکش او را و خونش را بیاشام
که این سودا، هزاران ناز دارد
مکن ناز و بکش ناز و بیارام
حریفا اندر آتش صبر می‌کن
که آتش آب می‌گردد به ایام
نشان ده راه خمخانه که مستم
که دادم من جهانی را به یک جام
برادر کوی قلاشان کدام است؟
اگر در بسته باشد، رفتم از بام
به پیش پیر میخانه بمیرم
زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
ز باغ روی تو تا دور گشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم
به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم
چه گویم؟ مرده بودم‌‌ بی‌تو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم
عجب گویی منم روی تو دیده؟
منم گویی که آوازت شنیدم؟
بهل تا دست و پایت را ببوسم
بده عیدانه کامروز است عیدم
تو را ای یوسف مصر ارمغانی
چنین آیینه روشن خریدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم
دلم از غم گریبان می‌دراند
که کی دامان آن خوش نام گیرم؟
نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
وگر گیرم در آن هنگام گیرم
چو زلف انداز من ساقی درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم
اگر در خرقه زاهد درآید
شوم حاجی و راه شام گیرم
وگر خواهد که من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم
وگر چون مرغ اندر دل بپرد
شوم صیاد مرغان دام گیرم
چو گویم شب نخسپم او بگوید
که من خواب از نماز شام گیرم
وگر گویم عنایت کن بگوید
که نی من جنگی‌‌‌‌ام دشنام گیرم
مراد خویش بگذارم همان دم
مراد دلبر خودکام گیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
مرا پرسی که چونی؟ بین که چونم
خرابم‌‌ بی‌خودم مست جنونم
مرا از کاف و نون آورد در دام
از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم
پری زاده مرا دیوانه کرده‌‌‌‌ست
مسلمانان که می‌داند فسونم؟
پری را چهره‌یی چون ارغوان است
بنالم کارغوان را ارغنونم
مگر من خانه ماهم چو گردون؟
که چون گردون ز عشقش‌‌ بی‌سکونم
غلط گفتم مزاج عشق دارم
ز دوران و سکونت‌‌ها برونم
درون خرقه صدرنگ قالب
خیال بادشکل آبگونم
چه جای باد و آب است ای برادر؟
که همچون عقل کلی ذوفنونم
ولیک آن گه که جزو آید به کلش
بخیزد تل مشک از موج خونم
چه داند جزو راه کل خود را؟
مگر هم کل فرستد رهنمونم
بکش ای عشق کلی جزو خود را
که این جا در کشاکش‌‌ها زبونم
ز هجرت می‌کشم بار جهانی
که گویی من جهانی را ستونم
به صورت کمترم از نیم ذره
ز روی عشق از عالم فزونم
یکی قطره که هم قطره‌‌‌‌ست و دریا
من این اشکال‌‌ها را آزمونم
نمی گویم من این این گفت عشق است
درین نکته من از لایعلمونم
که این قصه‌ی هزاران سالگان است
چه دانم من؟ که من طفل از کنونم
ولی طفلم طفیل آن قدیم است
که می‌دارد قرانش در قرونم
سخن مقلوب می‌گویم که کرده‌‌‌‌ست
جهان بازگونه بازگونم
سخن آن گه شنو از من که بجهد
از این گرداب‌‌ها جان حرونم
حدیث آب و گل جمله شجون است
چه یک رنگی کنم؟ چون در شجونم
غلط گفتم که یک رنگم چو خورشید
ولی در ابر این دنیای دونم
خمش کن خاک آدم را مشوران
که این جا چون پری من در کمونم