عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۸
ای یار غلط کردی، با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی، در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو، به تو بنمودم
ای خویش پسندیده، هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم، خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی، در خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی، با مار چه همراهی؟
ای حال غلط کرده، با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ، اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو، در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا، در غار نمیبینم
آن یار در آن غار است، تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت؟ چون بد نشود رنگت؟
بازار مرا دیده، بازار دگر رفتی
از کار خود افتادی، در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو، به تو بنمودم
ای خویش پسندیده، هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم، خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی، در خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی، با مار چه همراهی؟
ای حال غلط کرده، با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ، اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو، در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا، در غار نمیبینم
آن یار در آن غار است، تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت؟ چون بد نشود رنگت؟
بازار مرا دیده، بازار دگر رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۲
ای صورت روحانی، امروز چه آوردی؟
آورد نمیدانم، دانم که مرا بردی
ای گلشن نیکویی، امروز چه خوش بویی
بر شاخ که خندیدی؟ در باغ که پروردی؟
امروز عجب چیزی، میافتی و میخیزی
در باغ که خندیدی؟ وزدست که می خوردی؟
آن طبع زرافشانی، وان همت سلطانی
پیران و جوانان را، آموخت جوامردی
بگذر ز جوامردی، کان هم زدوی خیزد
در وحدت هم دردی، درکش قدح دردی
هم همره و هم دردی، هم جمعی و هم فردی
هم عاشق و معشوقی، هم سرخی و هم زردی
با این همه در مجلس، بنشین و میا با من
ترسم که میان ره، بگریزی و برگردی
ورزان که همیآیی، با خویش مبر دل را
کز دل دودلی خیزد، گه گرمی و گه سردی
آورد نمیدانم، دانم که مرا بردی
ای گلشن نیکویی، امروز چه خوش بویی
بر شاخ که خندیدی؟ در باغ که پروردی؟
امروز عجب چیزی، میافتی و میخیزی
در باغ که خندیدی؟ وزدست که می خوردی؟
آن طبع زرافشانی، وان همت سلطانی
پیران و جوانان را، آموخت جوامردی
بگذر ز جوامردی، کان هم زدوی خیزد
در وحدت هم دردی، درکش قدح دردی
هم همره و هم دردی، هم جمعی و هم فردی
هم عاشق و معشوقی، هم سرخی و هم زردی
با این همه در مجلس، بنشین و میا با من
ترسم که میان ره، بگریزی و برگردی
ورزان که همیآیی، با خویش مبر دل را
کز دل دودلی خیزد، گه گرمی و گه سردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۷
گر روی بگردانی، تو پشت قوی داری
کان روی چو خورشیدت، صد گون کندت یاری
من بیرخ چون ماهت، گر روی به ماه آرم
مه بیتو زمن گیرد صد دوری و بیزاری
جان بیتو یتیم آمد، مه بیتو دو نیم آمد
گلزار جفا گردد، چون تخم جفا کاری
چون سرکشی آغازی، یا اسب جفا تازی
دست که رسد در تو، گر پای بیفشاری
مهمان توام ای جان، ای شادی هر مهمان
شاید که ز بخشایش، این دم سر من خاری
رو ای دل بیچاره، با تیغ و کفن پیشش
کی پیش رود با او، بدفعلی و طراری
ای جان نه زباغ تو رستهست درخت من؟
پرورده و خو کرده با عشرت و خماری؟
اجزای وجود من، مستان تواند ای جان
مستان مرا مفکن در نوحه و در زاری
آن ساغر پنهانی، خواهم که بگردانی
مستانه به پیش آیی، بینخوت و جباری
ای ساغر پنهانی، تو جامی و یا جانی؟
یا چشمهٔ حیوانی؟ یا صحت بیماری؟
یا آب حیاتی تو؟ یا خط نجاتی تو؟
یا کان نباتی تو؟ یا ابر شکرباری؟
آن ساغر و آن کوزه، کو نشکندم روزه
اما نهلد در سر، نی عقل، نه هشیاری
هم عقلی و هم جانی، هم اینی و هم آنی
هم آبی و هم نانی، هم یاری و هم غاری
خاموش شدم، حاصل، تا برنپرد این دل
نی زان که سخن کم شد، از غایت بسیاری
کان روی چو خورشیدت، صد گون کندت یاری
من بیرخ چون ماهت، گر روی به ماه آرم
مه بیتو زمن گیرد صد دوری و بیزاری
جان بیتو یتیم آمد، مه بیتو دو نیم آمد
گلزار جفا گردد، چون تخم جفا کاری
چون سرکشی آغازی، یا اسب جفا تازی
دست که رسد در تو، گر پای بیفشاری
مهمان توام ای جان، ای شادی هر مهمان
شاید که ز بخشایش، این دم سر من خاری
رو ای دل بیچاره، با تیغ و کفن پیشش
کی پیش رود با او، بدفعلی و طراری
ای جان نه زباغ تو رستهست درخت من؟
پرورده و خو کرده با عشرت و خماری؟
اجزای وجود من، مستان تواند ای جان
مستان مرا مفکن در نوحه و در زاری
آن ساغر پنهانی، خواهم که بگردانی
مستانه به پیش آیی، بینخوت و جباری
ای ساغر پنهانی، تو جامی و یا جانی؟
یا چشمهٔ حیوانی؟ یا صحت بیماری؟
یا آب حیاتی تو؟ یا خط نجاتی تو؟
یا کان نباتی تو؟ یا ابر شکرباری؟
آن ساغر و آن کوزه، کو نشکندم روزه
اما نهلد در سر، نی عقل، نه هشیاری
هم عقلی و هم جانی، هم اینی و هم آنی
هم آبی و هم نانی، هم یاری و هم غاری
خاموش شدم، حاصل، تا برنپرد این دل
نی زان که سخن کم شد، از غایت بسیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۱
ای بر سر هر سنگی، از لعل لبت نوری
وز شورش زلف تو، در هر طرفی سوری
در حسن بهشت تو، در زیر درختانت
هر سوی یکی ساقی، هر سوی یکی حوری
از عشق شراب تو، هر سوی یکی جانی
محبوسیکی خنبی، چون شیرهٔ انگوری
هر صبح ز عشق تو، این عقل شود شیدا
بر بام دماغ آید، بنوازد طنبوری
ای شادی آن شهری، کش عشق بود سلطان
هر کوی بود بزمی، هر خانه بود سوری
بگذشتم بر دیری، پیش آمد قسیسی
می زد به در وحدت، از عشق تو ناقوری
ادریس شد از درسش، هر جا که بد ابلیسی
در صحبت آن کافر، شب گشته چون کافوری
گفتم ز که داری این؟ گفتا ز یکی شاهی
هم عاشق و معشوقی، هم ناصر و منصوری
یک شاه شکرریزی، شمس الحق تبریزی
جان پرور هر خویشی، شور و شر هر دوری
وز شورش زلف تو، در هر طرفی سوری
در حسن بهشت تو، در زیر درختانت
هر سوی یکی ساقی، هر سوی یکی حوری
از عشق شراب تو، هر سوی یکی جانی
محبوسیکی خنبی، چون شیرهٔ انگوری
هر صبح ز عشق تو، این عقل شود شیدا
بر بام دماغ آید، بنوازد طنبوری
ای شادی آن شهری، کش عشق بود سلطان
هر کوی بود بزمی، هر خانه بود سوری
بگذشتم بر دیری، پیش آمد قسیسی
می زد به در وحدت، از عشق تو ناقوری
ادریس شد از درسش، هر جا که بد ابلیسی
در صحبت آن کافر، شب گشته چون کافوری
گفتم ز که داری این؟ گفتا ز یکی شاهی
هم عاشق و معشوقی، هم ناصر و منصوری
یک شاه شکرریزی، شمس الحق تبریزی
جان پرور هر خویشی، شور و شر هر دوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۲
ای دشمن عقل من، وی داروی بیهوشی
من خابیه، تو در من چون باده همیجوشی
اول تو و آخر تو، بیرون تو و در سر تو
هم شاهی و سلطانی، هم حاجب و چاووشی
خوش خویی و بدخویی، دلسوزی و دلجویی
هم یوسف مه رویی، هم مانع و روپوشی
بس تازه و بس سبزی، بس شاهد و بس نغزی
چون عقل درین مغزی، چون حلقه درین گوشی
هم دوری و هم خویشی، هم پیشی و هم بیشی
هم مار بداندیشی، هم نیشی و هم نوشی
ای رهزن بیخویشان، ای مخزن درویشان
یا رب چه خوشند ایشان، آن دم که در آغوشی
آن روز که هشیارم، من عربدهها دارم
وان روز که خمارم، چه صبر و چه خاموشی؟
من خابیه، تو در من چون باده همیجوشی
اول تو و آخر تو، بیرون تو و در سر تو
هم شاهی و سلطانی، هم حاجب و چاووشی
خوش خویی و بدخویی، دلسوزی و دلجویی
هم یوسف مه رویی، هم مانع و روپوشی
بس تازه و بس سبزی، بس شاهد و بس نغزی
چون عقل درین مغزی، چون حلقه درین گوشی
هم دوری و هم خویشی، هم پیشی و هم بیشی
هم مار بداندیشی، هم نیشی و هم نوشی
ای رهزن بیخویشان، ای مخزن درویشان
یا رب چه خوشند ایشان، آن دم که در آغوشی
آن روز که هشیارم، من عربدهها دارم
وان روز که خمارم، چه صبر و چه خاموشی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
ما مینرویم ای جان، زین خانه دگر جایی
یا رب چه خوش است این جا، هر لحظه تماشایی
هر گوشه یکی باغی، هر کنجیکی لاغی
بیولولهٔ زاغی، بیگرگ جگرخایی
افکند خبر دشمن، در شهر اراجیفی
کو عزم سفر دارد، از بیم تقاضایی
از رشک همیگوید والله که دروغ است آن
بیجان که رود جایی؟ بیسر که نهد پایی؟
من زیر فلک چون او، ماهی ز کجا یابم؟
او هر طرفییابد، شوریده و شیدایی
مه گرد درت گردد، زیرا که کجا یابد
چو چشم تو خماری، چون روی تو صحرایی؟
این عشق، اگر چه او پاک است ز هر صورت
در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی
بیعشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند؟
وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی
گر نام سفر گویم، بشکن تو دهانم را
دوزخ که رود آخر، از جنت ماوایی؟
من بیسر و پا گشتم، خوش غرقهٔ این دریا
بیپای همیگردم چون کشتی دریایی
از در اگرم رانی، آیم ز ره روزن
چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی
چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم
در روزن این خانه، در گردش سودایی
بنشین، که درین مجلس، لاغر نشود عیسی
برگو، که درین دولت، تیره نشود رایی
بربند دهان، برگو در گنبد سر خود
تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی
شمس الحق تبریزی، از لطف صفات خود
از حرف همیگردد این نکته مصفایی
یا رب چه خوش است این جا، هر لحظه تماشایی
هر گوشه یکی باغی، هر کنجیکی لاغی
بیولولهٔ زاغی، بیگرگ جگرخایی
افکند خبر دشمن، در شهر اراجیفی
کو عزم سفر دارد، از بیم تقاضایی
از رشک همیگوید والله که دروغ است آن
بیجان که رود جایی؟ بیسر که نهد پایی؟
من زیر فلک چون او، ماهی ز کجا یابم؟
او هر طرفییابد، شوریده و شیدایی
مه گرد درت گردد، زیرا که کجا یابد
چو چشم تو خماری، چون روی تو صحرایی؟
این عشق، اگر چه او پاک است ز هر صورت
در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی
بیعشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند؟
وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی
گر نام سفر گویم، بشکن تو دهانم را
دوزخ که رود آخر، از جنت ماوایی؟
من بیسر و پا گشتم، خوش غرقهٔ این دریا
بیپای همیگردم چون کشتی دریایی
از در اگرم رانی، آیم ز ره روزن
چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی
چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم
در روزن این خانه، در گردش سودایی
بنشین، که درین مجلس، لاغر نشود عیسی
برگو، که درین دولت، تیره نشود رایی
بربند دهان، برگو در گنبد سر خود
تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی
شمس الحق تبریزی، از لطف صفات خود
از حرف همیگردد این نکته مصفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۰
یا ساقی شرف بشراباتک زندی
فالراح مع الروح، من افضالک عندی
برخیز که شورید خرابات، افندی
مستان نگر و نقل و شرابات، افندی
هر مست درآویخته با مست ز مستی
گردان شده ساقی به مساقات، افندی
یک موی نمیگنجد، در حلقهٔ مستان
جز رقص و هیاهوی و مراعات، افندی
بسم الله، ساقی ولی نعمت برخیز
تا جان بدهیمت به مکافات، افندی
در هر دو جهان است و نبودهست و نباشد
جز دیدن روی تو کرامات، افندی
چون تنگ شکر، میر خرابات درآمد
یا رب چه لطیف است ملاقات، افندی
می خندد و میگوید من خفته بدم مست
هیهای شنیدم من و هیهات، افندی
زان خنده و زان گفتن و زان شیوهٔ شیرین
صد غلغله در سقف سماوات، افندی
خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد
کافزون ز زجاجهست و ز مشکات، افندی
در خانهٔ خمار و خرابات که دیدهست
معراج و تجلی و مقامات، افندی
با مست خرابات خدا تا بنپیچی
تا وا ننماید همه رگهات، افندی
در خانهٔ دل کژ مکن آن چانه به افسوس
کامروز عیان است خفیات، افندی
روزی که روم جانب دریای معانی
یاد آیدت این جمله مقالات، افندی
شاد آمدی ای کان شکر، عیب مفرما
گر بوسه دهد بنده بران پات، افندی
واجب کند ای دوست که آرم به صد اخلاص
در سایهٔ زلف تو مناجات، افندی
از مصحف آن روی چو ماه تو بخوانیم
سورهی قصص و نادره آیات، افندی
مستیم ز جام تو، وزان نرگس مخمور
رستیم به شاهیت ز شهمات، افندی
عالم همه پرغصه و آن نرگس مخمور
فارغ ز بدایات و نهایات، افندی
چون سایه فناییم به خورشید جمالت
ایمن شده از جملهٔ آفات، افندی
سرمست بیا جانب بازار نظر کن
تا راست شود جمله مهمات، افندی
تا روز اجل هر چه بگوییم زاشعار
این است و دگر جمله خرافات، افندی
سلطان غزلهاست و همه بندهٔ اینند
هر بیتش مفتاح مرادات، افندی
من کردم خاموش، تو باقیش بفرما
ای جان اشارات و عبارات، افندی
فالراح مع الروح، من افضالک عندی
برخیز که شورید خرابات، افندی
مستان نگر و نقل و شرابات، افندی
هر مست درآویخته با مست ز مستی
گردان شده ساقی به مساقات، افندی
یک موی نمیگنجد، در حلقهٔ مستان
جز رقص و هیاهوی و مراعات، افندی
بسم الله، ساقی ولی نعمت برخیز
تا جان بدهیمت به مکافات، افندی
در هر دو جهان است و نبودهست و نباشد
جز دیدن روی تو کرامات، افندی
چون تنگ شکر، میر خرابات درآمد
یا رب چه لطیف است ملاقات، افندی
می خندد و میگوید من خفته بدم مست
هیهای شنیدم من و هیهات، افندی
زان خنده و زان گفتن و زان شیوهٔ شیرین
صد غلغله در سقف سماوات، افندی
خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد
کافزون ز زجاجهست و ز مشکات، افندی
در خانهٔ خمار و خرابات که دیدهست
معراج و تجلی و مقامات، افندی
با مست خرابات خدا تا بنپیچی
تا وا ننماید همه رگهات، افندی
در خانهٔ دل کژ مکن آن چانه به افسوس
کامروز عیان است خفیات، افندی
روزی که روم جانب دریای معانی
یاد آیدت این جمله مقالات، افندی
شاد آمدی ای کان شکر، عیب مفرما
گر بوسه دهد بنده بران پات، افندی
واجب کند ای دوست که آرم به صد اخلاص
در سایهٔ زلف تو مناجات، افندی
از مصحف آن روی چو ماه تو بخوانیم
سورهی قصص و نادره آیات، افندی
مستیم ز جام تو، وزان نرگس مخمور
رستیم به شاهیت ز شهمات، افندی
عالم همه پرغصه و آن نرگس مخمور
فارغ ز بدایات و نهایات، افندی
چون سایه فناییم به خورشید جمالت
ایمن شده از جملهٔ آفات، افندی
سرمست بیا جانب بازار نظر کن
تا راست شود جمله مهمات، افندی
تا روز اجل هر چه بگوییم زاشعار
این است و دگر جمله خرافات، افندی
سلطان غزلهاست و همه بندهٔ اینند
هر بیتش مفتاح مرادات، افندی
من کردم خاموش، تو باقیش بفرما
ای جان اشارات و عبارات، افندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۸
دریغا کز میان ای یار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی
بسی زنهار گفتی، لابه کردی
چه سود، از حکم بیزنهار رفتی
به هر سو چاره جستی، حیله کردی
ندیده چاره و ناچار رفتی
کنار پرگل و روی چو ماهت
چه شد؟ چون در زمین خوار رفتی؟
ز حلقهی دوستان و هم نشینان
میان خاک و مور و مار رفتی
چه شد آن نکتهها و آن سخنها؟
چه شد عقلی که در اسرار رفتی؟
چه شد دستی که دست ما گرفتی؟
چه شد پایی که در گلزار رفتی؟
لطیف و خوب و مردم دار بودی
درون خاک مردم خوار رفتی
چه اندیشه که میکردی و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتی
فلک بگریست و مه را رو خراشید
دران ساعت که زار زار رفتی
دلم خون شد، چه پرسم، من چه دانم؟
بگو باری عجب بیدار رفتی
چو رفتی، صحبت پاکان گزیدی
و یا محروم و باانکار رفتی؟
جوابکهای شیرینت کجا شد؟
خمش کردی و از گفتار رفتی
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
سفر کردی، مسافروار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت؟
زهی پرخون رهی، کین بار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی
بسی زنهار گفتی، لابه کردی
چه سود، از حکم بیزنهار رفتی
به هر سو چاره جستی، حیله کردی
ندیده چاره و ناچار رفتی
کنار پرگل و روی چو ماهت
چه شد؟ چون در زمین خوار رفتی؟
ز حلقهی دوستان و هم نشینان
میان خاک و مور و مار رفتی
چه شد آن نکتهها و آن سخنها؟
چه شد عقلی که در اسرار رفتی؟
چه شد دستی که دست ما گرفتی؟
چه شد پایی که در گلزار رفتی؟
لطیف و خوب و مردم دار بودی
درون خاک مردم خوار رفتی
چه اندیشه که میکردی و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتی
فلک بگریست و مه را رو خراشید
دران ساعت که زار زار رفتی
دلم خون شد، چه پرسم، من چه دانم؟
بگو باری عجب بیدار رفتی
چو رفتی، صحبت پاکان گزیدی
و یا محروم و باانکار رفتی؟
جوابکهای شیرینت کجا شد؟
خمش کردی و از گفتار رفتی
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
سفر کردی، مسافروار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت؟
زهی پرخون رهی، کین بار رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۰
تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن آبی که در جیحون نگنجی
تو آن دری که از دریا فزونی
تو آن کوهی که در هامون نگنجی
چه خوانم من فسون، ای شاه پریان؟
که تو در شیشه و افسون نگنجی
تو لیلییی، ولیک از رشک مولی
به کنج خاطر مجنون نگنجی
تو خورشیدی، قبایت نور سینهست
تو اندر اطلس و اکسون نگنجی
تویی شاگرد جان افزا طبیبی
در استدلال افلاطون نگنجی
تو معجونی که نبود در ذخیره
ذخیره چیست؟ در قانون نگنجی
بگوید خصم تا خود چون بود این؟
تو از بیچونی و در چون نگنجی
چنین بودی، در اشکم گاه دنیا
بگنجیدی، ولی اکنون نگنجی
مخوان در گوشها این را، خمش کن
تو اندر گوش هر مفتون نگنجی
تو آن آبی که در جیحون نگنجی
تو آن دری که از دریا فزونی
تو آن کوهی که در هامون نگنجی
چه خوانم من فسون، ای شاه پریان؟
که تو در شیشه و افسون نگنجی
تو لیلییی، ولیک از رشک مولی
به کنج خاطر مجنون نگنجی
تو خورشیدی، قبایت نور سینهست
تو اندر اطلس و اکسون نگنجی
تویی شاگرد جان افزا طبیبی
در استدلال افلاطون نگنجی
تو معجونی که نبود در ذخیره
ذخیره چیست؟ در قانون نگنجی
بگوید خصم تا خود چون بود این؟
تو از بیچونی و در چون نگنجی
چنین بودی، در اشکم گاه دنیا
بگنجیدی، ولی اکنون نگنجی
مخوان در گوشها این را، خمش کن
تو اندر گوش هر مفتون نگنجی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۸
اگر درد مرا درمان فرستی
وگر کشت مرا باران فرستی
وگر آن میر خوبان را به حیلت
ز خانه جانب میدان فرستی
وگر ساقی جان عاشقان را
میان حلقهٔ مستان فرستی
همه ذرات عالم زنده گردد
چو جانم را بر جانان فرستی
وگر لب را به رحمت برگشایی
مفرح سوی بیماران فرستی
به دربان گفتهیی مگذار ما را
مرا هر دم بر دربان فرستی
منم کشتی درین بحر و نشاید
که بر من باد سرگردان فرستی
همیخواهم که کشتیبان تو باشی
اگر بر عاشقان طوفان فرستی
مرا تا کی مها چون ارمغانی
به پیش این و پیش آن فرستی
دل بریان عاشق باده خواهد
تو او را غصه و گریان فرستی
یکی رطلی گران برریز بر وی
ازان رطلی که بر مردان فرستی
دل و جان هر دو را در نامه پیچم
اگر تو نامهٔ پنهان فرستی
تو چون خورشید از مشرق برآیی
جهان بیخبر را جان فرستی
چه باشد ای صبا گر این غزل را
به خلوتخانهٔ سلطان فرستی؟
وگر کشت مرا باران فرستی
وگر آن میر خوبان را به حیلت
ز خانه جانب میدان فرستی
وگر ساقی جان عاشقان را
میان حلقهٔ مستان فرستی
همه ذرات عالم زنده گردد
چو جانم را بر جانان فرستی
وگر لب را به رحمت برگشایی
مفرح سوی بیماران فرستی
به دربان گفتهیی مگذار ما را
مرا هر دم بر دربان فرستی
منم کشتی درین بحر و نشاید
که بر من باد سرگردان فرستی
همیخواهم که کشتیبان تو باشی
اگر بر عاشقان طوفان فرستی
مرا تا کی مها چون ارمغانی
به پیش این و پیش آن فرستی
دل بریان عاشق باده خواهد
تو او را غصه و گریان فرستی
یکی رطلی گران برریز بر وی
ازان رطلی که بر مردان فرستی
دل و جان هر دو را در نامه پیچم
اگر تو نامهٔ پنهان فرستی
تو چون خورشید از مشرق برآیی
جهان بیخبر را جان فرستی
چه باشد ای صبا گر این غزل را
به خلوتخانهٔ سلطان فرستی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۷
سلام علیک ای مقصود هستی
هم از آغاز روز، امروز مستی
تویی می، واجب آید باده خوردن
تویی بت، واجب آید بت پرستی
به دوران تو منسوخ است شیشه
بگردان آن سبوهای دودستی
بیا بشنو حدیث پوست کنده
همه مغزم، چو در مغزم نشستی
هلا ای یوسف خوبان به مصر آ
ز قعر چه به حبل الله رستی
بگیر ای چرخ پیر چنبری پشت
رسن را سخت، کز چنبر بجستی
منم لولی و سرنا خوش نوازم
بده شکر، نیام را چون شکستی
به دو بوسه، مخا از خشم لب را
تو ده نان چون دکانها را ببستی
بلی گو، نی مگو، ای صورت عشق
که سلطان بلی، شاه الستی
بلی تو برآردمان به بالا
بلی ما فرود آرد به پستی
خمش کن، عشق خود مجنون خویش است
نه لیلی گنجد و نی فاطمستی
هم از آغاز روز، امروز مستی
تویی می، واجب آید باده خوردن
تویی بت، واجب آید بت پرستی
به دوران تو منسوخ است شیشه
بگردان آن سبوهای دودستی
بیا بشنو حدیث پوست کنده
همه مغزم، چو در مغزم نشستی
هلا ای یوسف خوبان به مصر آ
ز قعر چه به حبل الله رستی
بگیر ای چرخ پیر چنبری پشت
رسن را سخت، کز چنبر بجستی
منم لولی و سرنا خوش نوازم
بده شکر، نیام را چون شکستی
به دو بوسه، مخا از خشم لب را
تو ده نان چون دکانها را ببستی
بلی گو، نی مگو، ای صورت عشق
که سلطان بلی، شاه الستی
بلی تو برآردمان به بالا
بلی ما فرود آرد به پستی
خمش کن، عشق خود مجنون خویش است
نه لیلی گنجد و نی فاطمستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
به بخت و طالع ما ای افندی
سفر کردی ازین جا ای افندی
چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی
زمین تا آسمان، دود سیاهست
سیه پوشید سودا ای افندی
درین عالم مرا تنها تو بودی
بماندم بیتو تنها ای افندی
کجا بختی که اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی
همیگویم افندی، ای افندی
جوابم گوی و بازآ ای افندی
چه بازآیم؟ چه گویم؟ من که رفتم
ورای هفت دریا ای افندی
چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی
همیترسم که تا آن رحمت آید
نماند بنده برجا ای افندی
تتیپایش افندی این چه کردی؟
تتیپا ثا تتیپا ای افندی
سفر کردی ازین جا ای افندی
چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی
زمین تا آسمان، دود سیاهست
سیه پوشید سودا ای افندی
درین عالم مرا تنها تو بودی
بماندم بیتو تنها ای افندی
کجا بختی که اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی
همیگویم افندی، ای افندی
جوابم گوی و بازآ ای افندی
چه بازآیم؟ چه گویم؟ من که رفتم
ورای هفت دریا ای افندی
چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی
همیترسم که تا آن رحمت آید
نماند بنده برجا ای افندی
تتیپایش افندی این چه کردی؟
تتیپا ثا تتیپا ای افندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۸
خداوندا زکات شهریاری
ز من مگذر شتاب، ار مهر داری
هلا آهستهتر ای برق سوزان
که شد چشمم ز تو ابر بهاری
نمیتاند نظر کندر رکابت
رسد در گرد مرکب از نزاری
عنان درکش، پیاده پروری کن
که خورشیدی و عالم بیتو تاری
جدایی نیست این، تلخی نزع است
گلوی ما به هجران میفشاری
چو سایه میدود جان در پی تو
گذشت از سایه، جان در بیقراری
به روی او دلا بس باده خوردی
بدین تلخی، ازان رو در خماری
چه باشد ای جمالت ساقی جان
خماری را به رحمت سر بخاری؟
نه دست من گرفتی، عهد کردن؟
که ما را تا قیامت دست یاری؟
ز دست عهد تو از دست رفتم
به جان تو که دست از من نداری
که یارد با تو دیگر عهد کردن؟
که تو سنگین دلی، بیزینهاری
تو خیره کش تری، یا چشم مستت؟
که بر خسته دلانش میگماری
حدیث چشم تو گفتم، دلم رفت
به دریای فنا و جانسپاری
دل من رفت، عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و کامکاری
بزی ای عشق بهر عاشقان را
ابد، تا کارشان را میگزاری
ز من مگذر شتاب، ار مهر داری
هلا آهستهتر ای برق سوزان
که شد چشمم ز تو ابر بهاری
نمیتاند نظر کندر رکابت
رسد در گرد مرکب از نزاری
عنان درکش، پیاده پروری کن
که خورشیدی و عالم بیتو تاری
جدایی نیست این، تلخی نزع است
گلوی ما به هجران میفشاری
چو سایه میدود جان در پی تو
گذشت از سایه، جان در بیقراری
به روی او دلا بس باده خوردی
بدین تلخی، ازان رو در خماری
چه باشد ای جمالت ساقی جان
خماری را به رحمت سر بخاری؟
نه دست من گرفتی، عهد کردن؟
که ما را تا قیامت دست یاری؟
ز دست عهد تو از دست رفتم
به جان تو که دست از من نداری
که یارد با تو دیگر عهد کردن؟
که تو سنگین دلی، بیزینهاری
تو خیره کش تری، یا چشم مستت؟
که بر خسته دلانش میگماری
حدیث چشم تو گفتم، دلم رفت
به دریای فنا و جانسپاری
دل من رفت، عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و کامکاری
بزی ای عشق بهر عاشقان را
ابد، تا کارشان را میگزاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
ای بیتو حرام زندگانی
خود بیتو کدام زندگانی؟
بیروی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی
پازهر تویی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
بیآب تو گلستان چو شوره
بیجوش تو خام زندگانی
بیخوبی حسن باقوامت
نگرفته قوام زندگانی
با جمله مراد و کام بیتو
نایافته کام زندگانی
تا داد سلامتی ندادی
کی کرد سلام زندگانی؟
خامش کردم، بکن تو شاهی
پیش تو غلام زندگانی
خود بیتو کدام زندگانی؟
بیروی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی
پازهر تویی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
بیآب تو گلستان چو شوره
بیجوش تو خام زندگانی
بیخوبی حسن باقوامت
نگرفته قوام زندگانی
با جمله مراد و کام بیتو
نایافته کام زندگانی
تا داد سلامتی ندادی
کی کرد سلام زندگانی؟
خامش کردم، بکن تو شاهی
پیش تو غلام زندگانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۳
ای آن که تو شاه مطربانی
زان دلبرکش بگو که دانی
خواهم که دو عشر، ای خوش آواز
از مصحف حسن او بخوانی
در هر حرفیش مستمع را
بگشاید چشمهٔ معانی
سینش گوید که فاستجیبوا
نونش گوید که لن ترانی
ای طرهٔ او چه پای بندی
وی غمزهٔ او چه بیامانی
از نرگس اوست، ای گل سرخ
کان اطلس سرخ میدرانی
ماندم ز تمام کردن این
باقیش تو بگو برین نشانی
زان دلبرکش بگو که دانی
خواهم که دو عشر، ای خوش آواز
از مصحف حسن او بخوانی
در هر حرفیش مستمع را
بگشاید چشمهٔ معانی
سینش گوید که فاستجیبوا
نونش گوید که لن ترانی
ای طرهٔ او چه پای بندی
وی غمزهٔ او چه بیامانی
از نرگس اوست، ای گل سرخ
کان اطلس سرخ میدرانی
ماندم ز تمام کردن این
باقیش تو بگو برین نشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۶
ای وصل تو اصل شادمانی
کان صورتهاست، وین معانی
یک لحظه مبر ز بنده، که نیست
بی آب سفینه را روانی
من مصحف باطلم، ولیکن
تصحیح شوم چو تو بخوانی
یک یوسف بیکس است و صد گرگ
اما برهد، چو تو شبانی
هر بار بپرسیام که چونی؟
با اشکم و روی زعفرانی
این هر دو نشان برای عام است
پیشت چه نشان، چه بینشانی
ناگفته، حدیث بشنوی تو
ننوشته، قباله را بخوانی
بی خواب تو واقعه نمایی
بی آب سفینهها برانی
خاموش ثنا و لابه کم کن
کز غیب رسید، لن ترانی
کان صورتهاست، وین معانی
یک لحظه مبر ز بنده، که نیست
بی آب سفینه را روانی
من مصحف باطلم، ولیکن
تصحیح شوم چو تو بخوانی
یک یوسف بیکس است و صد گرگ
اما برهد، چو تو شبانی
هر بار بپرسیام که چونی؟
با اشکم و روی زعفرانی
این هر دو نشان برای عام است
پیشت چه نشان، چه بینشانی
ناگفته، حدیث بشنوی تو
ننوشته، قباله را بخوانی
بی خواب تو واقعه نمایی
بی آب سفینهها برانی
خاموش ثنا و لابه کم کن
کز غیب رسید، لن ترانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۹
گویم سخن لب تو، یا نی؟
ای لعل لب تو را بها نی
ای گفتهٔ ما غلام آن دم
کان جا همگی تویی و ما نی
این جا که منم، به جز خطا نی
و آن جا که تویی، به جز عطا نی
این جا گفتن ز روی جسم است
وان جا همه هستی است جا نی
سیاره همیروند پا نی
صد مشک روانه و سقا نی
رنجورانند همچو ایوب
دریافته صحت و دوا نی
بیچشمانند همچو یعقوب
بینا شده چشم و توتیا نی
ره پویانند همچو ماهی
بینند طریقهها ضیا نی
از رشک تو من دهان ببستم
شرح تو رسد به منتها؟ نی
ای لعل لب تو را بها نی
ای گفتهٔ ما غلام آن دم
کان جا همگی تویی و ما نی
این جا که منم، به جز خطا نی
و آن جا که تویی، به جز عطا نی
این جا گفتن ز روی جسم است
وان جا همه هستی است جا نی
سیاره همیروند پا نی
صد مشک روانه و سقا نی
رنجورانند همچو ایوب
دریافته صحت و دوا نی
بیچشمانند همچو یعقوب
بینا شده چشم و توتیا نی
ره پویانند همچو ماهی
بینند طریقهها ضیا نی
از رشک تو من دهان ببستم
شرح تو رسد به منتها؟ نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۴
ماها چو به چرخ دل برآیی
چون جان، به تن جهان درآیی
ماها چه لطیف و خوش لقایی
ای ماه بگو که از کجایی؟
داریم ز عشق تو براتی
وز قند لطیف تو نباتی
از لعل لبت، بده زکاتی
ای ماه بگو که از کجایی؟
ای یوسف جان که در نخاسی
در حسن و جمال بیقیاسی
در ما بنگر، چو میشناسی
ای ماه بگو که از کجایی؟
زان سان ز شراب تو خرابیم
کز خود اثری همینیابیم
بفزای، اگر چه مینتابیم
ای ماه بگو که از کجایی؟
در زیر درخت تو نشینیم
وز میوهٔ دلکش تو چینیم
جز گلشن روی تو نبینیم
ای ماه بگو که از کجایی؟
هر دم که ز بادهٔ تو نوشیم
بس روشن جان و تیزگوشیم
بیهوش شدیم و بس به هوشیم
ای ماه بگو که از کجایی؟
از آتشهات در فروغند
فارغ از صدق، وز دروغند
با قبلهٔ آتشین چو موغند
ای ماه بگو که از کجایی؟
ای رشک بتان و بت پرستان
آرام دل خراب مستان
پا را بمکش ز زیردستان
ای ماه بگو که از کجایی؟
شمس تبریز پادشاهی
در خطهٔ بیحد الهی
از ماه تو راست تا به ماهی
ای ماه بگو که از کجایی؟
چون جان، به تن جهان درآیی
ماها چه لطیف و خوش لقایی
ای ماه بگو که از کجایی؟
داریم ز عشق تو براتی
وز قند لطیف تو نباتی
از لعل لبت، بده زکاتی
ای ماه بگو که از کجایی؟
ای یوسف جان که در نخاسی
در حسن و جمال بیقیاسی
در ما بنگر، چو میشناسی
ای ماه بگو که از کجایی؟
زان سان ز شراب تو خرابیم
کز خود اثری همینیابیم
بفزای، اگر چه مینتابیم
ای ماه بگو که از کجایی؟
در زیر درخت تو نشینیم
وز میوهٔ دلکش تو چینیم
جز گلشن روی تو نبینیم
ای ماه بگو که از کجایی؟
هر دم که ز بادهٔ تو نوشیم
بس روشن جان و تیزگوشیم
بیهوش شدیم و بس به هوشیم
ای ماه بگو که از کجایی؟
از آتشهات در فروغند
فارغ از صدق، وز دروغند
با قبلهٔ آتشین چو موغند
ای ماه بگو که از کجایی؟
ای رشک بتان و بت پرستان
آرام دل خراب مستان
پا را بمکش ز زیردستان
ای ماه بگو که از کجایی؟
شمس تبریز پادشاهی
در خطهٔ بیحد الهی
از ماه تو راست تا به ماهی
ای ماه بگو که از کجایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۷
گر یار لطیف و باوفایی
ور از دل و جان ازان مایی
خواهم که درین میان درآیی
ای ماه بگو که کی برآیی؟
چون صورت جان لطیف کاری
از حلقه چرا تو برکناری؟
وز یارک خود دریغ داری
ای ماه بگو که کی برآیی؟
برخیز که ما و تو چو جانیم
وز رازک همدگر بدانیم
آخر نه من و تو یارکانیم
ای ماه بگو که کی برآیی؟
دریاب که بر در خداییم
آخر بنگر که ما کجاییم
تا رقص کنان، ز در درآییم
ای ماه بگو که کی برآیی؟
ای جان و جهان چرا چنینی
چون یارک خویش را نبینی
در گوشه روی، ترش نشینی
ای ماه بگو که کی برآیی؟
چونی تو و آن دل لطیفت
وان صورت و قامت ظریفت؟
خواهم که شوم شبی حریفت
ای ماه بگو که کی برآیی؟
در جملهٔ عالم الهی
وز دامن ماه تا به ماهی
آن شد که تو گویی و بخواهی
ای ماه بگو که کی برآیی؟
ور از دل و جان ازان مایی
خواهم که درین میان درآیی
ای ماه بگو که کی برآیی؟
چون صورت جان لطیف کاری
از حلقه چرا تو برکناری؟
وز یارک خود دریغ داری
ای ماه بگو که کی برآیی؟
برخیز که ما و تو چو جانیم
وز رازک همدگر بدانیم
آخر نه من و تو یارکانیم
ای ماه بگو که کی برآیی؟
دریاب که بر در خداییم
آخر بنگر که ما کجاییم
تا رقص کنان، ز در درآییم
ای ماه بگو که کی برآیی؟
ای جان و جهان چرا چنینی
چون یارک خویش را نبینی
در گوشه روی، ترش نشینی
ای ماه بگو که کی برآیی؟
چونی تو و آن دل لطیفت
وان صورت و قامت ظریفت؟
خواهم که شوم شبی حریفت
ای ماه بگو که کی برآیی؟
در جملهٔ عالم الهی
وز دامن ماه تا به ماهی
آن شد که تو گویی و بخواهی
ای ماه بگو که کی برآیی؟