عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
ز بردابرد عشق او، چو بشنید این دل پاره
برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره
به بحر نیستی در شد، همه هستی محقر شد
به ناگه شعله‌یی بر شد شگرف از جان خون خواره
کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد؟
حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره
الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی
به شب هنگام ظلمانی، چو اختر باش سیاره
چو از مردان مدد یابی، یکی عیش ابد یابی
سپاه بی‌عدد یابی به قهر نفس اماره
چو هستی را همی‌روبی، سر هر نفس می‌کوبی
پدید آید یکی خوبی، نه رو باشد، نه رخساره
چه باشد صد قمر آن جا؟ شود هر خاک زر آن جا
به غیر دل مبر آن جا، که آن جا هست دل پاره
زهی دربخش دریایی برای جان بینایی
شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره
خوشا مشکا که می‌بیزی به راه شمس تبریزی
زهی باده که می‌ریزی برای جان می خواره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۹
من بی‌خود و تو بی‌خود، ما را که برد خانه؟
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد، بی‌صحبت جانانه؟
هر گوشه یکی مستی، دستی زبر دستی
وان ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی‌لنگر، کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم زترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من، که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی‌دل و دستارم، در خانهٔ خمارم
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟
درحلقهٔ لنگانی، می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجهٔ علیانه
سرمست چنان خوبی، کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی؟
اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
آن عشق جگرخواره، کز خون شود او فربه
ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده
روزی که نریزد خون، رنجیش بدید آمد
جز از جگر عاشق، آن رنج نگردد به
تیر نظرت دیدم، جان گفت زهی دولت
پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه
من خاک دژم بودم، در کتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
از بانگ تو برجستم، در عهد تو بنشستم
ما را تو تعاهد کن، سالار تویی در ده
بی خود بنشین پیشم، بی‌خود کن و بی‌خویشم
تا هیچ نیندیشم، نی از که نی از مه
بر نطع پیادستم، من اسپ نمی‌خواهم
من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم، با زر غم و بی‌زر غم
پیش آر تو جام جم، والله که تویی سرده
زان می که ازو سینه صافی‌‌ست چو آیینه
پیش آر و مده وعده، بر شنبه و پنجشنبه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۲
ای آن که تو را ما ز همه کون گزیده
بگذاشته ما را تو و در خود نگریده
تو شرم نداری که تو را آینه ماییم؟
تو آینهٔ ناقص کژشکل خریده
ای بی‌خبر از خویش، که از عکس دل تو
بر عارض جان‌ها گل و گلزار دمیده
صد روح غلام تو، تو هر دم چو کنیزک
آراسته خود را و به بازار دویده
بر چرخ ز شادی جمال تو عروسی‌ست
ای همچو کمان جان تو در غصه خمیده
صد خرمن نعمت جهت پیش کش تو
وز بهر یکی دانه درین دام پریده
ای آن که شنیدی سخن عشق، ببین عشق
کو حالت بشنیده و کو حالت دیده
در عشق همان کس که تو را دوش بیاراست
امشب تو به خلوتگه عشق آی جریده
چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز؟
ای آب حیات ابد از شاه چشیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۶
این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده؟
پیغامبر عشق است زمحراب رسیده
آورده یکی مشعله، آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بی‌خواب رسیده
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده؟
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده
این کیست؟ بگویید که در کون جز او نیست
شاهی به در خانهٔ بواب رسیده
این کیست چنین خوان کرم باز گشاده؟
خندان جهت دعوت اصحاب رسیده
جامی‌‌ست به دستش که سرانجام فقیر است
زان آب عنب، رنگ به عناب رسیده
دل‌ها همه لرزان شده، جان‌ها همه بی‌صبر
یک شمه ازان لرزه به سیماب رسیده
آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او
زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده
زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است
یک نغمهٔ تر نیز به دولاب رسیده
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد
از دام رهد مرغ به مضراب رسیده
خاموش ادب نیست مثل‌های مجسم
یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۱
سماع آمد، هلا ای یار برجه
مسابق باش و وقت کار برجه
هزاران بار خفتی همچو لن برلنگر
مثال بادبان این بار برجه
بسی خفتی تو مست از سرگرانی
چو کردندت کنون بیدار برجه
هلا، ای فکرت طیار برپر
تو نیز ای قالب سیار برجه
هلا، صوفی چو ابن الوقت باشد
گذر از پار و از پیرار برجه
به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس
رها کن شرم و استکبار برجه
وگر کاهل بود قوال عارف
بدو ده خرقه و دستار برجه
سماح آمد رباح از قول یزدان
که عشقی به ز صد قنطار برجه
به عشق آن که فرشت گوهر آمد
چو موج قلزم زخار برجه
چو زلفین ار فروسو می‌کشندت
تو همچون جعد آن دلدار برجه
صلایی از خیال یار آمد
خیالانه تو هم ز اسرار برجه
بسی در غدر و حیلت برجهیدی
یکی از عالم غدار برجه
بسی بهر قوافی برجهیدی
خموشی گیر و بی‌گفتار برجه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۹
ای دیدهٔ راست راست دیده
چون دیدهٔ تو کجاست دیده؟
آن قطرهٔ بی‌وفا چه دیده‌ست؟
بحر گهر وفاست دیده
اجری خور توتیا چه بیند؟
اجری ده توتیاست دیده
ای آن که ز روز و شب برونی
روز و شب مر تو راست دیده
در پرتو آفتاب رویت
در رقص چو ذره‌هاست دیده
بد بی‌تو دو دیده، دشمن جان
اکنون ز تو جان ماست دیده
ای دیدهٔ تان چو دل پریشان
در عین دل شماست دیده
هر دیده جدا جدا ازان است
کز دیدهٔ ما جداست دیده
چون دیده خدای را ببیند
گویی که مگر خداست دیده؟
چون دیدهٔ کوه بر حق افتاد
از هر سنگیش خاست دیده
زر شد همه کوه از تجلی
یعنی همه کیمیاست دیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۳
ای ز هندستان زلفت ره زنان برخاسته
نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته
آتش رخسار تو در بیشهٔ جان‌ها زده
دود جان‌ها برشده، هفت آسمان برخاسته
جوی‌های شیر و می پنهان روان کرده ز جان
وزمعانی ساقیان همچو جان برخاسته
کفر را سرمه کشیده، تا بدیده کفر نیز
شاهد دین را میان مومنان برخاسته
تن چو دیوار و پس دیوار افتاده دلی
در بیان حال آن دل، این زبان برخاسته
رو خرابی‌ها نگر در خانهٔ هستی زعشق
سقف خانه درشکسته، آستان برخاسته
گر چه گوید فارغم از عاشقان، لیکن ازو
بر سر هر عاشقی، صد مهربان برخاسته
شمس تبریزی چو کان عشق باقی را نمود
خون دل یاقوت وار از عکس آن برخاسته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
ای به میدان‌های وحدت، گوی شاهی باخته
جمله را عریان بدیده، کس تو را نشناخته
عقل کل کژچشم گشته، از کمال غیرتت
وز کژی پنداشته، کو مر تو را انداخته
ای چراغ و چشم عالم، در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
بر درخت جسم، جان نالان شده چون فاخته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۱
کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته؟
خوش بود این جسم‌ها با جان‌ها آمیخته
این صدف‌های دل ما، با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته
روز و شب با هم نشسته، آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
وصل و هجران صلح کرده، کفر ایمان یک شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
گرگ یوسف خلق گشته، گرگی از وی گم شده
بوی پیراهن رسیده، با عما آمیخته
خاک خاکی ترک کرده، تیرگی از وی شده
آب همچون باده با نور صفا آمیخته
شادیا روزی که آن معشوق جان‌های لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
مست کرده جمله را زان غمزهٔ مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته
آن در بسته‌ی ابد، بگشاده از مفتاح لطف
قفل‌های بی‌وفایی، با وفا آمیخته
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته
ای خداوند شمس دین فریاد ازین حرف رهی
زان که هر حرفی از این با اژدها آمیخته
یک دمی مهلت دهم تا پست تر گیرم سخن
ز آنک تند است این سخن، با کبریا آمیخته
در ره عشاق حضرت، گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
قطرهٔ زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخهٔ عیسی دولت با وبا آمیخته
خواری آن جا با عزیزی عهد بسته، یک شده
پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته
جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان
گر چه این جا هست جان‌ها با غلا آمیخته
از پی آن جان جان، جان‌ها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان، چون کیمیا آمیخته
آخر دور جهان، با اولش یک سر شده
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته
در سرای بخت رو، یعنی که تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۳
عشق تو از بس کشش جان آمده
کشتگانت شاد و خندان آمده
جان شکرخای است، لیکن از تواش
شکری دیگر به دندان آمده
دوش دیدم صورت دل را چنانک
باز خوش بر دست سلطان آمده
صید کرده جان هر مشتاق را
پر پرخون سوی جانان آمده
جمله جان‌ها سوی تو آید، بود
یک جوی زر جانب کان آمده
گفتمش از عاشقان این خون ز چیست؟
ای تو از عشاق و رندان آمده
گفت خون باشد زبان عاشقی
عشق را خون است برهان آمده
بوی مشک و بوی ریحان، لطف ماست
راست گویم، نور یزدان آمده
درد درد شمس تبریزی مرا
لحظه لحظه گنج درمان آمده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۸
این جا کسی است پنهان، دامان من گرفته
خود را سپس کشیده، پیشان من گرفته
این جا کسی است پنهان، چون جان و خوش تر از جان
باغی به من نموده، ایوان من گرفته
این جا کسی است پنهان، همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
این جا کسی است پنهان، مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم بندی، چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون، میزان من گرفته
چون گلشکر من و او، در همدگر سرشته
من خوی او گرفته، او آن من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
من خسته گرد عالم، درمان زکس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
تو نیز دل کبابی، درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی، فرمان من گرفته
در بحر ناامیدی، از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری، مرجان من گرفته
بشکن طلسم صورت، بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته
ساقی غیب بینی، پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده، پیمان من گرفته
من دامنش کشیده کی نوح روح دیده
از گریه عالمی بین، طوفان من گرفته
تو تاج ما وآن گه سرهای ما شکسته؟
تو یار غار وآن گه یاران من گرفته؟
گوید ز گریه بگذر، زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته، ریحان من گرفته
یاران دل شکسته، بر صدر دل نشسته
مستان و می پرستان، میدان من گرفته
همچو سگان تازی، می‌کن شکار، خامش
نی چون سگان عوعو، کهدان من گرفته
تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
فردا ازو ببینی صد حور رو گشاده
بنگر به شهوت خود، ساده‌ست و صاف بی‌رنگ
یک عالمی صنم بین از ساده‌یی بزاده
زنبور شهد جانت، هر چند ناپدید است
شش خانه‌های او بین از شهد پر نهاده
اندازهٔ تن تو، خود سه گز است و کمتر
در جان خود تو بنگر، از نه فلک زیاده
تا چند کاسه لیسی؟ این کوزه بر زمین زن
برگیر کاه گل را از روی خنب باده
سجاده آتشین کن، تا سجده صاف گردد
آتش رخی برآید از زیر این سجاده
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
برجه ز خواب و بنگر، صبحی دگر دمیده
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
ای جان چرا نشستی؟ وقت می است و مستی
آخر درین کشاکش کس نیست پاکشیده
بهر رضای مستی، برجه، بکوب دستی
دستی، قدح پرستی، پرراوق گزیده
ما را مبین چو مستان، هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان، مخموری دو دیده
نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
آن دیده‌اش ندیده، گوشیش ناشنیده
او آب زندگانی می‌داد رایگانی
از قطره قطرهٔ او فردوس بردمیده
از دوست هر چه گفتم، بیرون پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان؟ گفتار دم بریده
با این همه، دهانم گر رشک او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیی‌یی دریده
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را؟
کی داند آفرین را این جان آفریده؟
با این که می نداند، چون جرعه‌یی ستاند
مستی خراب گردد، از خویش وارهیده
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را؟
بیرون نجسته‌یی تو زین چرخهٔ خمیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۶
ای پاک از آب و از گل، پایی درین گلم نه
بی‌دست و دل شدستم، دستی برین دلم نه
من آب تیره گشته، درراه خیره گشته
از ره مرا برون بر، در صدر منزلم نه
کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل
شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه
هر حاصلی که دارم، بی‌حاصلی است بی‌تو
سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه
خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد؟
زان آتشی که داری، بر شمع قابلم نه
چون رشتهٔ تبم من، با صد گره ز زلفت
همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه
از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل
سحری بکن حلالی، در چاه بابلم نه
گفتی الست، زان دم حامل شده‌ست جانم
تعویذ کن بلی را، بر جان حاملم نه
کی باشد آن زمانی، کان ابر را برانی
گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه
ای شمس حق تبریز، ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
آن دم که دررباید، باد از رخ تو پرده
زنده شود، بجنبد، هر جا که هست مرده
از جنگ سوی ساز آ، وز ناز و خشم بازآ
ای رخت‌های خود را از رخت ما نورده
ای بخت و بامرادی، کندر صبوح شادی
آن جام کیقبادی، تو داده، ما بخورده
اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران
صافت چگونه باشد، چون جان فزاست درده
تو آفتاب مایی، از کوه اگر برآیی
چه جوش‌ها برآرد، این عالم فسرده
ای دوش لب گشاده، داد نبات داده
خوش وعده‌یی نهاده، ما روزها شمرده
بر باده و بر افیون، عشق تو برفزوده
وز آفتاب و از مه، رویت گرو ببرده
ای شیر هر شکاری، آخر روا نداری
دل را به خرده گیری، سوزیش همچو خرده
گر چه درین جهانم، فتوی نداد جانم
گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده
ای دوست چند گویی، که از چه زردرویی
صفرایی ام، برآرم در شور خویش زرده
کی رغم چشم بد را، آری تو جعد خود را
کین را به تو سپردم، ای دل به ما سپرده
نی با تو اتفاقم، نی صبر در فراقم
ز آسیب این دو حالت، جان می‌شود فشرده
هم تو بگو که گفتت، کالنقش فی الحجر شد
گفتار ما ز دل‌ها، زو می‌شود سترده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
ای از تو من برسته، ای هم توام بخورده
هم در تو می‌گدازم، چون از توام فسرده
گه در کفم فشاری، گه زیر پا به هر غم
زیرا که می نگردد انگور نافشرده
چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی
وان گاه اندک اندک، باز آن طرف ببرده
از روزن تن خود، چون نور بازگردیم
در قرص آفتابی، پاک از گناه و خرده
آن کس که قرص بیند، گوید که گشت زنده
وان کو به روزن آید، گوید فلان بمرده
در جام رنج و شادی، پوشیده اصل ما را
در مغز اصل صافیم، باقی بمانده درده
ای اصل اصل دل‌ها ای شمس حق تبریز
ای صد جگر کبابت، تا چیست قدر گرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۰
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
دل ناز و باز کرده و دلدار آمده
مه را نگر برآمده مهمان شب شده
دامن کشان ز عالم انوار آمده
خورشید را نگر که شهنشاه اختر است
از بهر عذر گازر غم خوار آمده
منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست
اندر طواف نقطه چو پرگار آمده
آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود
اندر وثاق این دل بیمار آمده
این عشق همچو روح درین خاکدان غریب
مانند مصطفاست به کفار آمده
همچون بهار سوی درختان خشک ما
آن نوبهار حسن به ایثار آمده
پنهان بود بهار ولی در اثر نگر
زو باغ زنده گشته و در کار آمده
جان را اگر نبینی در دلبران نگر
با قد سرو و روی چو گلنار آمده
گر عشق را نبینی در عاشقان نگر
منصوروار شاد سوی دار آمده
در عین مرگ چشمه آب حیات دید
آن چشمه‌یی که مایه دیدار آمده
آمد بهار عشق به بستان جان درآ
بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده
اقرار می‌کنند که حشر و قیامت است
آن مردگان باغ دگربار آمده
ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن
چون‌ بی‌خبر مباش به اخبار آمده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۵
ای همه منزل شده از تو ره‌ بی‌رهه
بی‌قدمی رقص بین‌ بی‌دهنی قهقهه
از سر پستان عشق چون که دمی شیر یافت
قامت سروی گرفت کودکک یک مهه
روی ببینید روی بهر خدا عاشقان
گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه
والله کو یوسف است بشنو از من از آنک
بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه
چون که نماید جمال گوش سوی غیب دار
عرش پر از نعره‌هاست فرش پر از وه وهه
عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر
هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه
آن که ز تبریز دید یک نظر شمس دین
طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
عجب دلی که به عشق بت است پیوسته
عجب تر این که بتش پیش او است بنشسته
بمال چشم دلا بهترک ازین بنگر
مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته
دو کف به سوی دعا سوی بحر می‌رانی
نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته؟
خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود
که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته
اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش
ازان طلب چو به خود وانگشت شد خسته
میان گلبن دل جان بخسته از خاری
ببین دلا تو ز خاری هزار گل دسته
میان دل چو برآید غبار و طبل و علم
هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته
بیا به شهر عدم درنگر دران مستان
ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته
نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا
وزین بساط فنا هر دو دست خود شسته