عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
می‌خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام
در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام
می‌خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما
مشنو ای پخته ازین پس وعده‌‌‌های خام خام
جاء نصر الله حقا مستجیبا داعیا
ان تعالوا یا کرامی و ادخلوا بین الکرام
قال ان الله یدعوا اخرجوا من ضیقکم
ان عقبی ملتقانا مشعر البیت الحرام
ترجمانش این بود کز خود برون آیید زود
ور نه هر دم بند باشد هر دو گامی دام دام
از خودی بیرون رویم آخر کجا؟ در‌‌ بی‌خودی
بی‌خودی معنی‌‌‌‌ست معنی باخودی‌‌ها نام نام
ان تکن اسما فاسم بالمسمی مازج
لا کاسم شبه غمد و المسمی کالحسام
مجلس خاص اندرا و عام را وادان ز خاص
ای درونت خاص خاص و ای برونت عام عام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۰
چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
از معانی در معانی تا روم من خوش ترم
در معانی گم شدستم همچنین شیرین‌تر است
سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم
در معانی می‌گدازم تا شوم هم رنگ او
زان که معنی همچو آب و من درو چون شکرم
دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش
من ازین معنی ز صورت یاد نارم لاجرم
می‌خرامم من به باغ از باغ با روحانیان
چون گل سرخ لطیف و تازه چون نیلوفرم
کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم
خویشتن را بسکلم چون خویشتن را لنگرم
ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم
زود از دریا برآید شعله‌‌‌های آذرم
همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش
زان که گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم
من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش
تا چه افتد ای برادر از خط او بر سرم
من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات
هر صفت گوید درآ این جا که بحر اخضرم
چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی ز لطف
سوی لشکرهای معنی لاجرم سرلشکرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۳
چون که در باغت به زیر سایهٔ طوبی‌ستم
گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش می­کنم گاهی به سر می­ایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زان که اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت می­بنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون از این­جا نیستم این­جا غریبم من غریب
چون درین­جا بی­قرارم آخر از جاییستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۷
ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم
شکم ار زار بگرید من عیار بخندم
مثل بلبل مستم قفص خویش شکستم
سوی بالا بپریدم که من از چرخ بلندم
نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم
همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم
کله اررفت برو گو نه کلم سلسله­مویم
خر اگر مرد برو گو که برین پشت سمندم
همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی
چو تویی خویش من ای جان پی این خویش پسندم
زپی قند و نبات تو بسی طبله شکستم
زپی آب حیات تو بسی جوی بکندم
چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را
اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم
اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم
نه از آن عید بخندم نه ازین عود برندم؟
سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم
خبرم نیست که چونم نظرم نیست که چندم
ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد
که اگر روترشم من نه همان شهدم و قندم؟
چو دلم مست تو باشد همه جان­هاست غلامم
وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم
طرف سدرهٔ جان را تو فروکش به کفم نه
سوی آن قلعهٔ عالی تو برانداز کمندم
نه برین دخل بچفسم نه ازین چرخ بترسم
چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل دهندم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۵
من اگر دست­‌زنانم نه من از دست زنانم
نه ازینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه ازین اهل زمانم
خرد پورهٔ آدم چه خبر دارد ازین دم
که من از جملهٔ عالم به دو صد پرده نهانم
مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که ازین ظاهر و باطن نپذیرم نستانم
رخ تو گرچه که خوب است قفص جان تو چوب است
برم از من که بسوزی که زبانه­‌ست زبانم
نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم
حذر از تیر خدنگم که خدایی­‌ست کمانم
نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم
نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم
چو گلستان جنانم طربستان جهانم
به روان همه مردان که روان است روانم
شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد
به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم
چو درآیم به گلستان گل­‌افشان وصالت
ز سر پا بنشانم که ز داغت بنشانم
عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
زیکی پسته‌­دهانی صنمی بسته­‌دهانم
چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم
همه خوبی قمر او همه شادی­‌ست مگر او
که از او من تن خود را ز شکر باز ندانم
تو چه پرسی که کدامی تو درین عشق چه نامی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم
چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم
وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من
که من اندر طلب خود سر انگشت گزانم
چو ازو در تک و تابم زپی‌­اش سخت شتابم
چو مرا برد نبازم دو چو خود باز ستانم
چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم
چه شد اربهر شکارت شکند تیر و کمانم
چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم
تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم
یارب این بوی طرب از طرف فردوس است
یا نسیمی­ست که از روز وصالش رسدم؟
این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده‌­ست
یا که جامی­ست که از خمر حلالش رسدم؟
یا چو بازی­‌ست که از عشق همی‌پراند؟
یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم؟
سرکشان از طرف غیب به من می­آیند
وین مددها همه از لذت حالش رسدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۱
ما سر و پنجه و قوت نه ازین جان داریم
ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم
آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر
سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم
رگ و پی نی و در آن دجلهٔ خون می‌جوشیم
دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم
هفت دریا بر ما غرقهٔ یک قطره بود
که به کف شعشعهٔ جوهر انسان داریم
چه کم ار سر نبود، چون که سراسر جانیم؟
چه غم ار زر نبود، چون مدد از کان داریم؟
بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد
دل بدان سابقه و دست در انبان داریم
اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست
 چون که در عشق خدا ملک سلیمان داریم
در چه و حبس جهان گرچه رهین دلویم
چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم
شمس تبریز شهنشاه همه مردان است
ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
دوش می‌گفت جانم کی سپهر معظم
بس معلق زنانی شعله‌ها اندر اشکم
بی گنه‌ بی‌جنایت گردشی‌ بی‌نهایت
بر تنت در شکایت نیلی‌‌یی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را می­کند چون جهنم؟
در کفش خاک مومی، سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی، سازدش شکر و سم
او نهانی‌ست یارا این چنین آشکارا
پیش کرده‌ست ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان؟
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک ازو سبزه زاری، چرخ ازو‌ بی‌قراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل ازو مستقینی، صبر ازو مستعینی
عشق ازو غیب بینی، خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان، آب‌ها دست شویان
ما مسیحانه گویان، خاک خامش چو مریم
بحر با موج‌ها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و مکه‌ها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۱
سالکان راه را محرم شدم
ساکنان قدس را همدم شدم
طارمی دیدم برون از شش جهت
خاک گشتم فرش آن طارم شدم
خون شدم جوشیده در رگ‌های عشق
در دو چشم عاشقانش نم شدم
گه چو عیسی جملگی گشتم زبان
گه دل خاموش چون مریم شدم
آنچه از عیسی و مریم یاوه شد
گر مرا باور کنی آن هم شدم
پیش نشترهای عشق لم یزل
زخم گشتم صد ره و مرهم شدم
هر قدم همراه عزرائیل بود
جان مبادم گر ازو درهم شدم
رو به رو با مرگ کردم حرب‌ها
تا ز عین مرگ من خرم شدم
سست کردم تنگ هستی را تمام
تا که بر زین بقا محکم شدم
بانگ نای لم یزل بشنو ز من
گر چو پشت چنگ اندر خم شدم
رو نمود الله اعلم مر مرا
کشتهٔ الله و پس اعلم شدم
عید اکبر شمس تبریزی بود
عید را قربانی اعظم شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
من به سوی باغ و گلشن می‌روم
تو‌ نمی‌آیی میا من می‌روم
روز تاریک است‌ بی‌رویش مرا
من برای شمع روشن می‌روم
جان مرا هشته‌ست و پیشین می‌رود
جان‌ همی‌گوید که‌ بی‌تن می‌روم
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن می‌روم
عیش باقی شد مرا آن جا که من
از برای عیش کردن می‌روم
من به هر بادی نگردم، زان که من
در رهش چون کوه آهن می‌روم
من گریبان را دریدم از فراق
در پی او همچو دامن می‌روم
آتشم گرچه به صورت روغنم
وندر آتش همچو روغن می‌روم
همچو کوهی می‌نمایم، لیک من
ذره ذره سوی روزن می‌روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۴
ما ز بالاییم و بالا می‌رویم
ما ز دریاییم و دریا می‌رویم
ما از آن جا و ازین جا نیستیم
ما ز‌ بی‌جاییم و‌ بی‌جا می‌رویم
لا اله اندر پی الا الله است
همچو لا، ما هم به الا می‌رویم
قل تعالوا آیتی‌ست از جذب حق
ما به جذبه‌‌ی حق تعالی می‌رویم
کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم‌ بی‌دست و‌ بی‌پا می‌رویم
همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا می‌رویم
راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته، یکتا می‌رویم
هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدان که هر دمی ما می‌رویم
خوانده‌‌یی انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها می‌رویم
اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا می‌رویم
همت عالی‌ست در سرهای ما
از علی تا رب اعلی می‌رویم
رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا می‌رویم
ای سخن خاموش کن، با ما میا
بین که ما از رشک‌ بی‌ما می‌رویم
ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا می‌رویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبه‌های کرده این بار توبه کردم
ای می فروش این ده ساغر به دست من ده
من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم
مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم
ای مطرب الله الله من‌ بی‌رهم تو بر ره
بردار چنگ می‌زن بر تار توبه کردم
ز اندیشه‌های چاره، دل بود پاره پاره
بیچارگی‌ست چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
گفتم که وقت توبه‌ست، شوریده‌‌یی مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم
بهر صلاح دین را محروسهٔ یقین را
منکر به عشق گوید زانکار توبه کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم
خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم
بر تختهٔ خیالت آن را نه من نبشتم؟
چون سر دل ندانم کندر میان جانم؟
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم
گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی؟
ای ذره چون گریزی از جذبهٔ عیانم؟
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فریش می‌فرستم پریش می‌ستانم
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش وی‌‌‌‌ات نشانم
ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را در قعر می‌کشانم
ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین
زان دام مقبلان را از کفر می‌رهانم
ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی
کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین که آن نشانه‌ست از لطف‌ بی‌نشانم
هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است
وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
چیزی مگو که گنج نهانی خریده‌ام
جان داده‌ام، ولیک جهانی خریده‌ام
رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو
دادم قراضهٔ زر و کانی خریده‌ام
از چشم ترک دوست چه تیری که خورده‌ام
وز طاق ابروش چه کمانی خریده‌ام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریده‌ام
هر چند‌ بی‌زبان شده بودم چو ماهی‌‌یی
دیدم شکرلبی و زبانی خریده‌ام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ‌ بی‌نشانه، نشانی خریده‌ام
گفتم میان باغ، خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریده‌ام
کردم قران به مفخر تبریز، شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو زباده و خمار فارغیم
خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم
دکان خراب کرده و از کار فارغیم
رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق
از سود و از زیان و ز بازار فارغیم
دعوی عشق وان­گه ناموس و نام و ننگ؟
ما ننگ را خریده و از عار فارغیم
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد؟
دستی بزن که از غم و غم­خوار فارغیم
ای روترش که کاله گران است چون خرم؟
بگذر، مخر، که ما زخریدار فارغیم
ما را مسلم آمد شادی و خوش­دلی
کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم
بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان
کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم
ما لاف می‌زنیم و تو انکار می‌کنی
زاقرار هر دو عالم و زانکار فارغیم
مشتی سگان نگر که به هم درفتاده­اند
ما سگ نزاده­ایم و زمردار فارغیم
اسرار تو خدای‌ همی‌داند و بس است
ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم
درسی که عشق داد، فراموش کی شود؟
از بحث و از جدال و زتکرار فارغیم
پنهان تو هر چه کاری، پیدا بروید آن
هر تخم را که خواهی، می­کار فارغیم
آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف
ور نی درین طریق زگفتار فارغیم
با نور روی مفخر تبریز، شمس دین
از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۲
ما در جهان موافقت کس‌ نمی‌کنیم
ما خانه زیر گنبد اطلس‌ نمی‌کنیم
مخمور و مست و تشنه و بسیارخواره‌ایم
بس کرده‌اند جمله و ما بس‌ نمی‌کنیم
این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است
ما ترک موج دل پی هر خس‌ نمی‌کنیم
ما قصر و چارطاق برین عرصهٔ فنا
چون عاد و چون ثمود مقرنس‌ نمی‌کنیم
جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود
چون نوح و چون خلیل موسس‌ نمی‌کنیم
ما را مطار زان سوی قاف است در شکار
ما قصد صید مرده چو کرکس‌ نمی‌کنیم
دیو سیاه غرچه فریب پلید را
بر جای حور پاک معرس‌ نمی‌کنیم
ما آن نهاله را که بر و میوه‌اش جفاست
در تیره خاک حرص مغرس‌ نمی‌کنیم
از لذتی که هست نظر را ز قدس او
ما خود نظر به جان مقدس‌ نمی‌کنیم
خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس
از رشک غیر جنس، مجنس‌ نمی‌کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۹
پیش‌ترآ، می لبا تا همه شیدا شویم
پیش‌ترآ، گوهرا تا همه دریا رویم
دست به هم وادهیم، حلقه صفت جوق جوق
جمع، معلق‌زنان، مست به دریا دویم
بر لب دریای عشق، تازه بروییم باز
های که چون گلستان، تا به ابد ما نویم
وز جگر گلستان، شعلهٔ دیگر زنیم
چون زرخ آتشین، مایهٔ صد پرتویم
جوهر ما رو نمود، لیک از آن سوی بحر
آه که تو زین سوی، آه که ما زان سویم
شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین
تاج تو را گوهریم، اسپ تو را ما جویم
بر سر دارش کنیم هر که بگوید یکیم
آتش اندر زنیم، هر که بگوید دویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
نیم ز کار تو فارغ، همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم، به لطف بردارم
رخ تو را زشعاعات خویش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر، بر سرت بارم
ببسته است میان لطف من به تیمارت
که دیده‌یی برکات وصال و تیمارم
هزار شربت شافی به مهر می‌جوشد
از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم
بیا به پیش که تا سرمهٔ نوت بکشم
که چشم روشن باشی به فهم اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید؟
که از کمال کرم دستگیر اغیارم
تو را که دزد گرفتم، سپردمت به عوان
که یافت شد به جوال تو صاع انبارم
تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی
هزار لطف در آن بود، اگر چه قهارم
نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش؟
به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم
به خلوتش همه تاویل آن بیان فرمود
که من گزاف کسی را به غم نیازارم
خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد، ای گرفتارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۴
سماع چیست؟ ز پنهانیان دل پیغام
دل غریب بیابد زنامه‌شان آرام
شکفته گردد از این باد شاخ‌های خرد
گشاده گردد ازین زخمه در وجود، مسام
سحر رسد ز ندای خروس روحانی
ظفر رسد ز صدای نقارهٔ بهرام
عصیر جان به خم جسم تیر می‌انداخت
چو دف شنید برآرد کفی نشان قوام
حلاوتی عجبی در بدن پدید آید
که از نی و لب مطرب، شکر رسید به کام
هزار کزدم غم را کنون ببین کشته
هزار دور فرح بین، میان ما بی­جام
فسون رقیهٔ کزدم نویس، عید رسید
که هست رقیهٔ کزدم به کوی عشق مدام
ز هر طرف بجهد بی‌قرار یعقوبی
که بوی پیرهن یوسفی بیافت مشام
چو جان ما زنفخت‌ست فیه من روحی
روا بود که نفختش بود شراب و طعام
چو حشر جمله خلایق به نفخ خواهد بود
ز ذوق زمزمه بجهند مردگان ز منام
که خاک بر سر جان کسی که افسرده‌ست
اثر نگیرد از آن نفخ و کم بود ز اعدام
تن و دلی که بنوشید از این رحیق حلال
بر آتش غم هجران حرام گشت حرام
جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است
هزار دیدهٔ روشن به وام خواه به وام
درون توست یکی مه کز آسمان خورشید
ندا‌ همی‌کندش کی منت غلام غلام
ز جیب خویش بجو مه، چو موسی عمران
نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام
سماع گرم کن و خاطر خران کم جو
که جان جان سماعی و رونق ایام
زبان خود بفروشم، هزار گوش خرم
که رفت بر سر منبر خطیب شهد کلام