عبارات مورد جستجو در ۳۹۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دیگر به بزم او سخن ما گذشته است
آیا در آن میان چه سخنها گذشته است
هر دم به جلوه دگر از راه رفته ایم
امروز کار ما به تماشا گذشته است
از حیرتم به گریه نمانده است احتیاج
کشتی شکسته از سر دریا گذشته است
وارسته ایم از همه قیدی ز فیض عشق
چشم از نگاه و دل ز تماشا گذشته است
تنهاییم به دوزخ بیطاقتی گداخت
از خاطر که یاد تو تنها گذشته است
غافل که دستبرد خطش کم ز سرمه نیست
گفتم که چشمش از ستم ما گذشته است
ساقی اسیر از کفت امروز یا صباح
می خورده وز توبه بیجا گذشته است
آیا در آن میان چه سخنها گذشته است
هر دم به جلوه دگر از راه رفته ایم
امروز کار ما به تماشا گذشته است
از حیرتم به گریه نمانده است احتیاج
کشتی شکسته از سر دریا گذشته است
وارسته ایم از همه قیدی ز فیض عشق
چشم از نگاه و دل ز تماشا گذشته است
تنهاییم به دوزخ بیطاقتی گداخت
از خاطر که یاد تو تنها گذشته است
غافل که دستبرد خطش کم ز سرمه نیست
گفتم که چشمش از ستم ما گذشته است
ساقی اسیر از کفت امروز یا صباح
می خورده وز توبه بیجا گذشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ساقیا تا کی غم دوران گدازد تن مرا؟
ساغری تا وارهاند لحظه ای از من مرا
جان به این سختی برون هرگز نیاید از تنی
می کشد بیرون مگر پیکان خویش از تن مرا
روزگاری داشت در دل انتظار مردنم
همدمی باید که بر بالین کند شیون مرا
تا در این ره مانم از سر منزل مقصود دور
گوئیا هر خار آن دستی است بر دامن مرا
ره مگر بر خانه ی صیاد دارد ز آن که هست
ذوق دیگر هر دم از پرواز این گلشن مرا
گر چنین زابر عنایت بهره باید کشت من
هر زمان شرمنده از برقی شود خرمن مرا
من به حکمش گردن خلقی در آوردم (سحاب)
زان به محشر خون خلقی ماند در گردن مرا
ساغری تا وارهاند لحظه ای از من مرا
جان به این سختی برون هرگز نیاید از تنی
می کشد بیرون مگر پیکان خویش از تن مرا
روزگاری داشت در دل انتظار مردنم
همدمی باید که بر بالین کند شیون مرا
تا در این ره مانم از سر منزل مقصود دور
گوئیا هر خار آن دستی است بر دامن مرا
ره مگر بر خانه ی صیاد دارد ز آن که هست
ذوق دیگر هر دم از پرواز این گلشن مرا
گر چنین زابر عنایت بهره باید کشت من
هر زمان شرمنده از برقی شود خرمن مرا
من به حکمش گردن خلقی در آوردم (سحاب)
زان به محشر خون خلقی ماند در گردن مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
نثارت جان کنم گر زر نباشد
اشارت کن گرت باور نباشد
جهان از آتش آهم بسوزد
اگر از آب چشمم تر نباشد
نباشد ماه من بی مهر چندان
اگر بی مهری اختر نباشد
به زیر تیغ نالم تا نیاید
که عیشی زین مرا خوش تر نباشد
کشی بی جرم خلقی را و دانی
سئوالی از تو در محشر نباشد
غم هجرم ز درد رشک اغیار
نباشد بیش اگر کمتر نباشد
نمیرد تا (سحاب) از دست جورت
تو را از حال او باور نباشد
اشارت کن گرت باور نباشد
جهان از آتش آهم بسوزد
اگر از آب چشمم تر نباشد
نباشد ماه من بی مهر چندان
اگر بی مهری اختر نباشد
به زیر تیغ نالم تا نیاید
که عیشی زین مرا خوش تر نباشد
کشی بی جرم خلقی را و دانی
سئوالی از تو در محشر نباشد
غم هجرم ز درد رشک اغیار
نباشد بیش اگر کمتر نباشد
نمیرد تا (سحاب) از دست جورت
تو را از حال او باور نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
شبهای هجر خواب به چشم پر آب کو؟
یا خواب بخت چشم مرا بخت خواب کو؟
تا کی شب سیاه فراق آخر ای فلک
هنگام صبح و روشنی آفتاب کو؟
گیرم نپرسد از تو کس امروز جرم من
اندیشه ای ز پرسش روز حساب کو؟
گر قصد دوستی نکنی دشمنی چه شد؟
ور شوق التفات نداری عتاب کو؟
آن را که وصل دوست به بیداری آرزوست
از من بگو به چشم فلک میل خواب کو؟
خوش آن زمان که تیغ جفا از میان کشی
وزهر کسی به خشم بپرسی (سحاب) کو؟
یا خواب بخت چشم مرا بخت خواب کو؟
تا کی شب سیاه فراق آخر ای فلک
هنگام صبح و روشنی آفتاب کو؟
گیرم نپرسد از تو کس امروز جرم من
اندیشه ای ز پرسش روز حساب کو؟
گر قصد دوستی نکنی دشمنی چه شد؟
ور شوق التفات نداری عتاب کو؟
آن را که وصل دوست به بیداری آرزوست
از من بگو به چشم فلک میل خواب کو؟
خوش آن زمان که تیغ جفا از میان کشی
وزهر کسی به خشم بپرسی (سحاب) کو؟
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
مرا ز دیده و دل دور کرد یار چرا
ز دست داد مرا زود آن نگار چرا
به اختیار نبودم جدایی از بر دوست
ز ما کناره گزید او به اختیار چرا
مرا ز چشم عنایت فکنده یکباره
نگار مهوش من همچو روزگار چرا
درون کنج دلم سرّ او نهانی بود
میان خلق جهان کرد آشکار چرا
غمش که بر دل من همچو کوه الوندست
نداشت غم ز من خسته روزگار چرا
نظر به حال جهانی نکرده کُشتی باز
مرا به شیوه ی آن چشم پر خمار چرا
به رنگ و بوی تو عالم گرفته آشوبی
نصیب ما ز گلستان شدست خار چرا
ز دست داد مرا زود آن نگار چرا
به اختیار نبودم جدایی از بر دوست
ز ما کناره گزید او به اختیار چرا
مرا ز چشم عنایت فکنده یکباره
نگار مهوش من همچو روزگار چرا
درون کنج دلم سرّ او نهانی بود
میان خلق جهان کرد آشکار چرا
غمش که بر دل من همچو کوه الوندست
نداشت غم ز من خسته روزگار چرا
نظر به حال جهانی نکرده کُشتی باز
مرا به شیوه ی آن چشم پر خمار چرا
به رنگ و بوی تو عالم گرفته آشوبی
نصیب ما ز گلستان شدست خار چرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا تو از لب کرده ای درمان ما
آتشی افکنده ای در جان ما
نور چشم ما تو مردم زاده ای
یک شبی از لطف شو مهمان ما
در نیاید چشم بیدارش به خواب
بر سر هر کو رسد افغان ما
گفتم از دستش برون آریم دل
چون کنم دل نیست در فرمان ما
یک نظر گفتم کند در ما ولی
هست فارغ از گدا سلطان ما
در چمن از جست و جوی قامتت
شد پراکنده سر و سامان ما
بی تکلّف راست گویم در جهان
نیست قدّی چون قد جانان ما
بس عجب دیدم که آن سرو سهی
چون برون رفت از سر پیمان ما
عید رویش گفت با من کای جهان
جان چه باشد تا کنی قربان ما
چند گردد بر سر کویت مدام
این دل مسکین سرگردان ما
دل ببرد از ما و رفت آن بی وفا
کشت تخم قهر خود در جان ما
آتشی افکنده ای در جان ما
نور چشم ما تو مردم زاده ای
یک شبی از لطف شو مهمان ما
در نیاید چشم بیدارش به خواب
بر سر هر کو رسد افغان ما
گفتم از دستش برون آریم دل
چون کنم دل نیست در فرمان ما
یک نظر گفتم کند در ما ولی
هست فارغ از گدا سلطان ما
در چمن از جست و جوی قامتت
شد پراکنده سر و سامان ما
بی تکلّف راست گویم در جهان
نیست قدّی چون قد جانان ما
بس عجب دیدم که آن سرو سهی
چون برون رفت از سر پیمان ما
عید رویش گفت با من کای جهان
جان چه باشد تا کنی قربان ما
چند گردد بر سر کویت مدام
این دل مسکین سرگردان ما
دل ببرد از ما و رفت آن بی وفا
کشت تخم قهر خود در جان ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
افتاده در دلم ز دو زلف تو تابها
زان هر شبم ز غصّه پریشانست خوابها
مهمان دیده است همه شب خیال تو
آرم برای بزم خیالت شرابها
خون دل از دو دیده ی مهجور می کنم
اندر پیاله وز جگر خود کبابها
گفتم نظر به حال من خسته دل فکن
از روی لطف دوست شنیدم جوابها
گفتم مکن جفا به من خسته بیش ازین
کز دیده رفت در غم هجرم شرابها
تابم ببردی از دل مجروح ناتوان
دادی مرا به دست غم هجر تابها
مه در نقاب می نتوان دید در جهان
بگشا به لطف از رخ چون مه نقابها
زان هر شبم ز غصّه پریشانست خوابها
مهمان دیده است همه شب خیال تو
آرم برای بزم خیالت شرابها
خون دل از دو دیده ی مهجور می کنم
اندر پیاله وز جگر خود کبابها
گفتم نظر به حال من خسته دل فکن
از روی لطف دوست شنیدم جوابها
گفتم مکن جفا به من خسته بیش ازین
کز دیده رفت در غم هجرم شرابها
تابم ببردی از دل مجروح ناتوان
دادی مرا به دست غم هجر تابها
مه در نقاب می نتوان دید در جهان
بگشا به لطف از رخ چون مه نقابها
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ای خجل از شرم رویت آفتاب
وی ز تاب هجر تو دلها کباب
آتش دل را دوا می خواستم
از طبیب و صبر فرمودم جواب
صبر فرمودی مرا در عاشقی
عشق مشکل صبر گیرد در حساب
در غمت هر چند زاری کرده ام
زان دهن نشنیده ام هرگز جواب
چون میسّر نیست وصلت دلبرا
دولتی باشد گرت بینم به خواب
در جهان ملجاء من درگاه تست
بیش ازین روی از من مسکین متاب
پیر گشت از غصّه دوران دلم
یاد باد آن دولت وقت شباب
چون جهان را جز تو دارایی نبود
از چه رو کردی جهان یک سر خراب
رحم کن بر من که در ایام حسن
رحم بر بیچارگان باشد ثواب
وی ز تاب هجر تو دلها کباب
آتش دل را دوا می خواستم
از طبیب و صبر فرمودم جواب
صبر فرمودی مرا در عاشقی
عشق مشکل صبر گیرد در حساب
در غمت هر چند زاری کرده ام
زان دهن نشنیده ام هرگز جواب
چون میسّر نیست وصلت دلبرا
دولتی باشد گرت بینم به خواب
در جهان ملجاء من درگاه تست
بیش ازین روی از من مسکین متاب
پیر گشت از غصّه دوران دلم
یاد باد آن دولت وقت شباب
چون جهان را جز تو دارایی نبود
از چه رو کردی جهان یک سر خراب
رحم کن بر من که در ایام حسن
رحم بر بیچارگان باشد ثواب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
سهی سرو مرا بالا بلندست
لب جان بخش او خوشتر ز قندست
منم در عشق او نالان همانا
نمی داند شب هجران که چندست
کسی داند درازی شب هجر
که در زلف دلارامی به بندست
دل مسکین من در بام و در شام
به نار هر دو رخسارت سپندست
چرا آن دلبر نامهربانم
درخت مهر ما از بیخ کندست
ندارد با من دلخسته یاری
به غایت سرکش و بدخو و تندست
چو بدخویی نباشد در جهان هیچ
مکن جانا که کاری ناپسندست
لب جان بخش او خوشتر ز قندست
منم در عشق او نالان همانا
نمی داند شب هجران که چندست
کسی داند درازی شب هجر
که در زلف دلارامی به بندست
دل مسکین من در بام و در شام
به نار هر دو رخسارت سپندست
چرا آن دلبر نامهربانم
درخت مهر ما از بیخ کندست
ندارد با من دلخسته یاری
به غایت سرکش و بدخو و تندست
چو بدخویی نباشد در جهان هیچ
مکن جانا که کاری ناپسندست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ندانستم که اهلیت گناهست
و یا این ره که می پویم چه راهست
ز جور روزگار و طعن دشمن
جهان پیش جهان بینم سیاهست
نه هر مردی تواند کرد مردی
سواری شیر دل پشت سپاهست
کسان را بر در هرکس پناهست
مرا بر درگه لطفش پناهست
اگر آهی کشم در هم کشد روی
مگر آیینه را تندی ز آهست
خیال آن بت خورشید پیکر
جهان پیما و شب رو همچو ماهست
تو چون در خلوت وصلی چه دانی
که مسکینی ز هجرت دادخواهست
نگار ماه رویم را ز خوبی
هزاران یوسف مصری به چاهست
چرا رحمت نیارد بر گدایان
چو دایم بر جهان او پادشاهست
و یا این ره که می پویم چه راهست
ز جور روزگار و طعن دشمن
جهان پیش جهان بینم سیاهست
نه هر مردی تواند کرد مردی
سواری شیر دل پشت سپاهست
کسان را بر در هرکس پناهست
مرا بر درگه لطفش پناهست
اگر آهی کشم در هم کشد روی
مگر آیینه را تندی ز آهست
خیال آن بت خورشید پیکر
جهان پیما و شب رو همچو ماهست
تو چون در خلوت وصلی چه دانی
که مسکینی ز هجرت دادخواهست
نگار ماه رویم را ز خوبی
هزاران یوسف مصری به چاهست
چرا رحمت نیارد بر گدایان
چو دایم بر جهان او پادشاهست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هر چند دلارام مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست
آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد
میلش سوی یاران وفادار چرا نیست
گفتم که برد نزد دلارام پیامی
کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست
ای پیک سحر از من مهجور بگویش
زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست
بازآی که رنجور غم از درد جدایی
می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست
روزی به علی رغم بداندیش وفا کن
حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست
هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع
کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست
گفتم که غم عشق توأم مونس جانست
گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست
ای دل غم احوال جهان بیش میندیش
کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست
یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست
آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد
میلش سوی یاران وفادار چرا نیست
گفتم که برد نزد دلارام پیامی
کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست
ای پیک سحر از من مهجور بگویش
زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست
بازآی که رنجور غم از درد جدایی
می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست
روزی به علی رغم بداندیش وفا کن
حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست
هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع
کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست
گفتم که غم عشق توأم مونس جانست
گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست
ای دل غم احوال جهان بیش میندیش
کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
از مهر منت به دل اثر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مرا جز درگه لطف تو می دانی پناهی نیست
اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست
ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر
به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست
چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده
چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست
به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم
چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست
شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره
به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست
بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا
به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست
تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری
گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست
اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست
ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر
به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست
چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده
چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست
به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم
چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست
شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره
به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست
بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا
به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست
تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری
گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
فریاد و فغان در غم هجران تو فریاد
تا چند کنی بر من دلسوخته بیداد
تا کی غم هجران بنهی بر دل ریشم
تا کی نکنی یک شبک از وصل خودم یاد
یک دم نزنم بی تو تو دانی که چنین است
با آنکه نیاری ز من خسته دمی یاد
از آتش هجران تو خاکستر محضیم
از ما که رساند به تو پیغام مگر باد
این اشک که می رانمش از رخ بر مردم
با آنکه جگر گوشه بدم از نظر افتاد
گر راست بپرسی سخن مهر و محبّت
با مات نبود ای بت بگزیده ز بنیاد
از ماه رخان جمله جفا گشت مسلّم
گویی به جهان عادت این رسم که بنهاد
تا چند کنی بر من دلسوخته بیداد
تا کی غم هجران بنهی بر دل ریشم
تا کی نکنی یک شبک از وصل خودم یاد
یک دم نزنم بی تو تو دانی که چنین است
با آنکه نیاری ز من خسته دمی یاد
از آتش هجران تو خاکستر محضیم
از ما که رساند به تو پیغام مگر باد
این اشک که می رانمش از رخ بر مردم
با آنکه جگر گوشه بدم از نظر افتاد
گر راست بپرسی سخن مهر و محبّت
با مات نبود ای بت بگزیده ز بنیاد
از ماه رخان جمله جفا گشت مسلّم
گویی به جهان عادت این رسم که بنهاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نگار من دلی چون سنگ دارد
ز نام عاشقانش ننگ دارد
دلم بر آتش هجران او سوخت
کنون باد از غمش در چنگ دارد
مرا با او سر صلحست و یاری
چرا با ما همیشه جنگ دارد
ز دست روز هجرانش خدا را
دلم را چون دهانش تنگ دارد
سهی سرویست در باغ دل ما
به دستان حیله و نیرنگ دارد
چرا بی جرمی آن یار ستمگر
به خون جان ما آهنگ دارد
خوشا حال دلی کاندر جهان او
دو گوش و هوش و رو در چنگ دارد
ز نام عاشقانش ننگ دارد
دلم بر آتش هجران او سوخت
کنون باد از غمش در چنگ دارد
مرا با او سر صلحست و یاری
چرا با ما همیشه جنگ دارد
ز دست روز هجرانش خدا را
دلم را چون دهانش تنگ دارد
سهی سرویست در باغ دل ما
به دستان حیله و نیرنگ دارد
چرا بی جرمی آن یار ستمگر
به خون جان ما آهنگ دارد
خوشا حال دلی کاندر جهان او
دو گوش و هوش و رو در چنگ دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
چرا ز وصل تو کامم روا نمی باشد
چرا به بخت منت جز جفا نمی باشد
پیام من که رساند به یار مهرگسل
رسول من چکنم جز صبا نمی باشد
بگو به هجر توأم خون دل ز دیده برفت
به غیر مردمکم کس گوا نمی باشد
دوای درد من ای جان نمی کنی چکنم
به دست بنده به غیر از دعا نمی باشد
چو نوش داروی لعلت دوای رنجورست
بده که جز شب وصلت دوا نمی باشد
بترس از آه دل زار دردمندانت
که تیر آه سحرگه خطا نمی باشد
برون مبر ز حد ای جان جفا که در دو جهان
ستم به خسته دلان هم روا نمی باشد
چرا به بخت منت جز جفا نمی باشد
پیام من که رساند به یار مهرگسل
رسول من چکنم جز صبا نمی باشد
بگو به هجر توأم خون دل ز دیده برفت
به غیر مردمکم کس گوا نمی باشد
دوای درد من ای جان نمی کنی چکنم
به دست بنده به غیر از دعا نمی باشد
چو نوش داروی لعلت دوای رنجورست
بده که جز شب وصلت دوا نمی باشد
بترس از آه دل زار دردمندانت
که تیر آه سحرگه خطا نمی باشد
برون مبر ز حد ای جان جفا که در دو جهان
ستم به خسته دلان هم روا نمی باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
دلبر چه کرد با من مسکین مستمند
دل را ببرد از من و در پای غم فکند
تا پای بند شد دل من در دو زلف دوست
سودا گرفته است و نگیرد به هیچ پند
با چشم همچو نرگس و با قدّ همچو سرو
با روی همچو ماهش و گیسوی چون کمند
با ابروی چو طاق معنبر کشیده خوش
با زلف دلفریبش و با لعل همچو قند
در ما فکند آتش رخ را به درد هجر
وآنگه برفت و شاخ صبوری ز تن بکند
رحمی نکرد بر من و بر حال زار من
آخر جفا و جور نگوید که تا به چند
زین بیشتر ستم به من خسته دل مکن
کز خوبرو نکند کس جفا پسند
ای دل طمع مدار به عهد و وفای کس
کاندر زمانه یار وفادار خود کمند
چون دیده بر جمال تو افتادم از جهان
بر آتش رخ تو فتادیم چون سپند
دل را ببرد از من و در پای غم فکند
تا پای بند شد دل من در دو زلف دوست
سودا گرفته است و نگیرد به هیچ پند
با چشم همچو نرگس و با قدّ همچو سرو
با روی همچو ماهش و گیسوی چون کمند
با ابروی چو طاق معنبر کشیده خوش
با زلف دلفریبش و با لعل همچو قند
در ما فکند آتش رخ را به درد هجر
وآنگه برفت و شاخ صبوری ز تن بکند
رحمی نکرد بر من و بر حال زار من
آخر جفا و جور نگوید که تا به چند
زین بیشتر ستم به من خسته دل مکن
کز خوبرو نکند کس جفا پسند
ای دل طمع مدار به عهد و وفای کس
کاندر زمانه یار وفادار خود کمند
چون دیده بر جمال تو افتادم از جهان
بر آتش رخ تو فتادیم چون سپند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
باشد که درد ما به تفقّد دوا کند
کام دل ضعیف ز وصلش روا کند
آن سرو ناز رسته که در بوستان ماست
باشد که از کرم نظری سوی ما کند
مردم ندامتی ز خطا برده اند لیک
تا چند چشم مست تو چندین خطا کند
بادا جدا ز کام و دل و آرزوی جان
آنکس که یار ما ز بر ما جدا کند
بسیار وعده ای به وفا داد و بس عجب
بر عهد خویش دلبر ما گر وفا کند
گیرم وفا نکرد به قول خود آن نگار
چندین جفا بگو تو که بر ما چرا کند
بیگانه خوی از چه شدی دلبرا کسی
بیداد و جور این همه بر آشنا کند
ای محتشم تو سایه ز درویش برمگیر
تا هر نفس که در گذر آیی دعا کند
تا آفتاب روی تو تابید در جهان
دل رفت تا به سایه زلف تو جا کند
کام دل ضعیف ز وصلش روا کند
آن سرو ناز رسته که در بوستان ماست
باشد که از کرم نظری سوی ما کند
مردم ندامتی ز خطا برده اند لیک
تا چند چشم مست تو چندین خطا کند
بادا جدا ز کام و دل و آرزوی جان
آنکس که یار ما ز بر ما جدا کند
بسیار وعده ای به وفا داد و بس عجب
بر عهد خویش دلبر ما گر وفا کند
گیرم وفا نکرد به قول خود آن نگار
چندین جفا بگو تو که بر ما چرا کند
بیگانه خوی از چه شدی دلبرا کسی
بیداد و جور این همه بر آشنا کند
ای محتشم تو سایه ز درویش برمگیر
تا هر نفس که در گذر آیی دعا کند
تا آفتاب روی تو تابید در جهان
دل رفت تا به سایه زلف تو جا کند