عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
غیر ناکامی ز محبوبان مرا مطلوب نیست
عاشقان را کام دل جستن ز خوبان خوب نیست
چون ندیدم صد جفا از یار می خواهم وفا
چیزی از محبوب می خواهم که در محبوب نیست
مرد باید تا نیازارد ز خود معشوق را
بهر یوسف در زلیخا رأفت یعقوب نیست
شد دلم صد پاره ناوردم شکایت بر زبان
محنت و صبری که در من هست در ایوب نیست
نیست جز لیلی بقای عشق مجنون را سبب
ضایع است آنکس که بر گل چهره منسوب نیست
زاهد گچ رو ندارد رغبت عشق بتان
راستی را این روش از هیچ کس مرغوب نیست
نیستم یک دم فضولی بی تماشای بتان
شاهد مقصد ز من در هیچ جا محجوب نیست
عاشقان را کام دل جستن ز خوبان خوب نیست
چون ندیدم صد جفا از یار می خواهم وفا
چیزی از محبوب می خواهم که در محبوب نیست
مرد باید تا نیازارد ز خود معشوق را
بهر یوسف در زلیخا رأفت یعقوب نیست
شد دلم صد پاره ناوردم شکایت بر زبان
محنت و صبری که در من هست در ایوب نیست
نیست جز لیلی بقای عشق مجنون را سبب
ضایع است آنکس که بر گل چهره منسوب نیست
زاهد گچ رو ندارد رغبت عشق بتان
راستی را این روش از هیچ کس مرغوب نیست
نیستم یک دم فضولی بی تماشای بتان
شاهد مقصد ز من در هیچ جا محجوب نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
سایه ات را متصل ذوق وصالت حاصل است
نیست دور از دولتی اما چه حاصل غافل است
حل مشکل نیست مشکل پیش او اما چه سود
مشکل خود پیش او اظهار کردن مشکل است
پا کشید از چشمه چشمم ز بیم فتنه خواب
کین گذرگه مردم خونریز را سرمنزل است
گر نماند رازم از غیر تو پنهان دور نیست
هست دل پیش تو و رازی که دارم در دل است
ساده افتادست لوح خوبی از نقش وفا
کام دل جستن ز محبوبان خیال باطل است
سر بگردون گر کشد از روی رفعت دور نیست
هر کرا چون سبزه در کوی بلا پا در گل است
آفت تکلیف را ره نیست در ملک جنون
کی رود بیرون ازین کشور فضولی عاقل است
نیست دور از دولتی اما چه حاصل غافل است
حل مشکل نیست مشکل پیش او اما چه سود
مشکل خود پیش او اظهار کردن مشکل است
پا کشید از چشمه چشمم ز بیم فتنه خواب
کین گذرگه مردم خونریز را سرمنزل است
گر نماند رازم از غیر تو پنهان دور نیست
هست دل پیش تو و رازی که دارم در دل است
ساده افتادست لوح خوبی از نقش وفا
کام دل جستن ز محبوبان خیال باطل است
سر بگردون گر کشد از روی رفعت دور نیست
هر کرا چون سبزه در کوی بلا پا در گل است
آفت تکلیف را ره نیست در ملک جنون
کی رود بیرون ازین کشور فضولی عاقل است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
دل الفت تمام بآن خاک در گرفت
خوش صحبتی میان دو افتاد در گرفت
خونابه نیست بر مژه ام آتش دل است
کز چاک سینه سر زد و در چشم تر گرفت
چون من بسیست باده کش بزم عشق لیک
بودم تنک شراب مرا بیشتر گرفت
چون شمع باز در سرم افتاد گرمی
دل کرده بود ترک تعلق ز سر گرفت
شوق حریم روضه کوی تو داشت گل
بگشاد دست و دامن باد سحر گرفت
فرهاد در زمانه من گشت کوهکن
بگذاشت عاشقی پی کار دگر گرفت
چون خس فتاده بود فضولی بخاک ره
او را نسیم لطف تو از خاک بر گرفت
خوش صحبتی میان دو افتاد در گرفت
خونابه نیست بر مژه ام آتش دل است
کز چاک سینه سر زد و در چشم تر گرفت
چون من بسیست باده کش بزم عشق لیک
بودم تنک شراب مرا بیشتر گرفت
چون شمع باز در سرم افتاد گرمی
دل کرده بود ترک تعلق ز سر گرفت
شوق حریم روضه کوی تو داشت گل
بگشاد دست و دامن باد سحر گرفت
فرهاد در زمانه من گشت کوهکن
بگذاشت عاشقی پی کار دگر گرفت
چون خس فتاده بود فضولی بخاک ره
او را نسیم لطف تو از خاک بر گرفت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
هوای خاک درت باز در سر افتادست
ز هر چه هست مرا این هوا در افتادست
مرا چه کار به از آه و ناله است کنون
که کار با تو چو شوخ ستمگر افتادست
چرا ز چشم تو بر من نمی افتد نظری
مگر که قاعده مردمی در افتادست
ز زلف یار صبا تا گشاده است گره
گره به کار دل درد پرور افتادست
من از کجا و نجات از بلا چنین که دلم
به دام آن سر زلف معنبر افتادست
ز ذوق عشق بتان نیست عقل را خبری
چرا که رتبه ی این ذوق برتر افتادست
فتاده است فضولی به خاک رهگذرت
بیا که بی تو غریبی به بستر افتادست
ز هر چه هست مرا این هوا در افتادست
مرا چه کار به از آه و ناله است کنون
که کار با تو چو شوخ ستمگر افتادست
چرا ز چشم تو بر من نمی افتد نظری
مگر که قاعده مردمی در افتادست
ز زلف یار صبا تا گشاده است گره
گره به کار دل درد پرور افتادست
من از کجا و نجات از بلا چنین که دلم
به دام آن سر زلف معنبر افتادست
ز ذوق عشق بتان نیست عقل را خبری
چرا که رتبه ی این ذوق برتر افتادست
فتاده است فضولی به خاک رهگذرت
بیا که بی تو غریبی به بستر افتادست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بر جان ما جفای نکویان ز حد گذشت
اوقات ما میانه ی این قوم بد گذشت
سوز و گداز شمع ز رشک جمال تست
رست از همه عذاب کسی کز حسد گذشت
نشمرد از سکان خودم هیچ دلبری
بر من ز دلبران ستم بی عدد گذشت
در خون نشست مردم چشمم ز آرزو
هر گه که در خیال من آن خال و خد گذشت
گشتم مقید غم عشق تو از ازل
هرگز نمی توانم ازین تا ابد گذشت
عمرم گذشت لیک ندارم تأسفی
شادم به این که در غم آن سرو قد گذشت
ذوق وصال او ز فضولی دریغ نیست
اما به شرط آن که تواند ز خود گذشت
اوقات ما میانه ی این قوم بد گذشت
سوز و گداز شمع ز رشک جمال تست
رست از همه عذاب کسی کز حسد گذشت
نشمرد از سکان خودم هیچ دلبری
بر من ز دلبران ستم بی عدد گذشت
در خون نشست مردم چشمم ز آرزو
هر گه که در خیال من آن خال و خد گذشت
گشتم مقید غم عشق تو از ازل
هرگز نمی توانم ازین تا ابد گذشت
عمرم گذشت لیک ندارم تأسفی
شادم به این که در غم آن سرو قد گذشت
ذوق وصال او ز فضولی دریغ نیست
اما به شرط آن که تواند ز خود گذشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
در دل لاله ی غمت آتش سودا انداخت
شمع را آتش سودای تو از پا انداخت
یافت از نکهت زلف تو خبر آهوی چین
نافه ی مشک خود از شرم به صحرا انداخت
تا ز دیدار تو مانع نشود چشم پرآب
خواب را در نظرم کشت به دریا انداخت
رشک رخسار تو زد بتکده ها را بر هم
آه من غلغله در گوش مسیحا انداخت
برگشادی به سخن صد گرهم چون سبحه
عقد دندان تو بر رشته ی تقوا انداخت
خواست آزار خود از ناوک آهم گردون
که غم عشق توام بر دل شیدا انداخت
سرورا از نظر انداخت فضولی چون ما
یک نظر هر که بر آن قامت رعنا انداخت
شمع را آتش سودای تو از پا انداخت
یافت از نکهت زلف تو خبر آهوی چین
نافه ی مشک خود از شرم به صحرا انداخت
تا ز دیدار تو مانع نشود چشم پرآب
خواب را در نظرم کشت به دریا انداخت
رشک رخسار تو زد بتکده ها را بر هم
آه من غلغله در گوش مسیحا انداخت
برگشادی به سخن صد گرهم چون سبحه
عقد دندان تو بر رشته ی تقوا انداخت
خواست آزار خود از ناوک آهم گردون
که غم عشق توام بر دل شیدا انداخت
سرورا از نظر انداخت فضولی چون ما
یک نظر هر که بر آن قامت رعنا انداخت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هست با خلعت گلگون قدت ای حور سرشت
الفی کش قلم صنع به شنگرف نوشت
جامه گلگون من آن طرفه نهالیست که دهر
آبش از خون جگر داد از آن روز که کشت
خلعت آل تو آن آتش ابراهیم است
که نهانست درو نزهت گلهای بهشت
گلبن از گل بدن آراست تو با جامه ی آل
ظاهر است این که درین پرده که خوبست و که زشت
جامه ی آل تو می خواست بدوزد که فلک
رشته جان من آغشت بخونابه و رشت
هر کجا دامن گلرنگ کشیدی ای گل
گشت برگ گلی از خون سرشکم هر خشت
همه دم میل فضولی به قبا گلگونیست
چه کند آب و گلش دهر بدین رنگ سرشت
الفی کش قلم صنع به شنگرف نوشت
جامه گلگون من آن طرفه نهالیست که دهر
آبش از خون جگر داد از آن روز که کشت
خلعت آل تو آن آتش ابراهیم است
که نهانست درو نزهت گلهای بهشت
گلبن از گل بدن آراست تو با جامه ی آل
ظاهر است این که درین پرده که خوبست و که زشت
جامه ی آل تو می خواست بدوزد که فلک
رشته جان من آغشت بخونابه و رشت
هر کجا دامن گلرنگ کشیدی ای گل
گشت برگ گلی از خون سرشکم هر خشت
همه دم میل فضولی به قبا گلگونیست
چه کند آب و گلش دهر بدین رنگ سرشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تا غایبی تو مجلس ما را حضور نیست
دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست
رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف
ما طاقت فراق نداریم زور نیست
شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت
در دیده گر چه اشک روان هست نور نیست
بی تو قرار یافتن و زیستن دمی
بس مشکل است کار من ناصبور نیست
بخرام کز قد تو خدنگ بلا رسد
بر هر دلی کز آمدنت پر سرور نیست
گرد رهت برابر کحل است در نظر
می بیند این معاینه هر کس که کور نیست
شد ساکن در تو فضولی وزین سبب
او را هوای جنت و پروای حور نیست
دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست
رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف
ما طاقت فراق نداریم زور نیست
شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت
در دیده گر چه اشک روان هست نور نیست
بی تو قرار یافتن و زیستن دمی
بس مشکل است کار من ناصبور نیست
بخرام کز قد تو خدنگ بلا رسد
بر هر دلی کز آمدنت پر سرور نیست
گرد رهت برابر کحل است در نظر
می بیند این معاینه هر کس که کور نیست
شد ساکن در تو فضولی وزین سبب
او را هوای جنت و پروای حور نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
سنگ بیداد بتان آیینه دل را شکست
هر تمنایی که در دل داشتم صورت نبست
وصل آن مه گر میسر نیست ما را دور نیست
مقصدی داریم عالی همتی داریم پست
ز آتش دل بس که از هر زخم سر زد شعله
سوخت چون تیرت دمی هر کس که پهلویم نشست
جوهر هستی متاع وصل جانان را بهاست
ما کجا و این هوس ما را که می گوید که هست
جای جز در دل مکن معشوق را گر عاشقی
سنگ دل باید که باشد هر که شد آتش پرست
کام خواهی صبر کن پرویز وار ای کوهکن
کی توان بر خورد از شیرین لبان با زور دست
دل که در عشقت امید وصل و بیم هجر داشت
سوخت وز تشویش نیک و بد فضولی باز رست
هر تمنایی که در دل داشتم صورت نبست
وصل آن مه گر میسر نیست ما را دور نیست
مقصدی داریم عالی همتی داریم پست
ز آتش دل بس که از هر زخم سر زد شعله
سوخت چون تیرت دمی هر کس که پهلویم نشست
جوهر هستی متاع وصل جانان را بهاست
ما کجا و این هوس ما را که می گوید که هست
جای جز در دل مکن معشوق را گر عاشقی
سنگ دل باید که باشد هر که شد آتش پرست
کام خواهی صبر کن پرویز وار ای کوهکن
کی توان بر خورد از شیرین لبان با زور دست
دل که در عشقت امید وصل و بیم هجر داشت
سوخت وز تشویش نیک و بد فضولی باز رست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
نی همین صد روزن از تیر تو بر جسم من است
سایه ام را هم ازو صد داغ چون من بر تن است
بی رخت از غیر می خواهم بدوزم دیده را
این که می بینی بچشمم نیست مژگان سوزن است
چون نیندازم برون خود را ز پیراهن چو مار
بر تنم ماریست هر تاری که در پیراهن است
سنبلت را باد اگر برداشت از رویت مرنج
مزرع حسن رخت را خوشه چین خرمن است
از مسیحا نیست کم در روح بخش بوی گل
غنچه بهر آن مسیحا مریم آبستن است
هست شاهد بر جفاهای زلیخای هوا
یوسف گل را که چندین چاکها بر دامن است
سوخت از سر تا قدم خود را فضولی بهر دوست
شمع بزم دوست شد او را چه باک از دشمن است
سایه ام را هم ازو صد داغ چون من بر تن است
بی رخت از غیر می خواهم بدوزم دیده را
این که می بینی بچشمم نیست مژگان سوزن است
چون نیندازم برون خود را ز پیراهن چو مار
بر تنم ماریست هر تاری که در پیراهن است
سنبلت را باد اگر برداشت از رویت مرنج
مزرع حسن رخت را خوشه چین خرمن است
از مسیحا نیست کم در روح بخش بوی گل
غنچه بهر آن مسیحا مریم آبستن است
هست شاهد بر جفاهای زلیخای هوا
یوسف گل را که چندین چاکها بر دامن است
سوخت از سر تا قدم خود را فضولی بهر دوست
شمع بزم دوست شد او را چه باک از دشمن است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
من نگویم چون قدت سروی ز بستان برنخاست
خاست اما فتنه انگیز و خرامان برنخاست
کی نمودی قد که هر سو فتنه بالا نشد
کی گشودی رخ که از هر گوشه افغان برنخاست
مرده ام بی او چه سان بر آه من سوزد دلش
کی کند در دل اثر آهی که از جان برنخاست
می کشم از دل خدنگش را و زو خون می چکد
همدمی ننشست پهلویم که گریان برنخاست
صبر بر نادیدنت رحمیست بر عالم ز من
زانکه چشمی بر تو نگشادم که طوفان برنخاست
ظلم اشکم بین که تا گردیم با هم ساعتی
گردبادی هم بآهم زین بیابان برنخاست
از سر کویت فضولی گر نخیزد دور نیست
هیچ جا افتاده رفتار خوبان برنخاست
خاست اما فتنه انگیز و خرامان برنخاست
کی نمودی قد که هر سو فتنه بالا نشد
کی گشودی رخ که از هر گوشه افغان برنخاست
مرده ام بی او چه سان بر آه من سوزد دلش
کی کند در دل اثر آهی که از جان برنخاست
می کشم از دل خدنگش را و زو خون می چکد
همدمی ننشست پهلویم که گریان برنخاست
صبر بر نادیدنت رحمیست بر عالم ز من
زانکه چشمی بر تو نگشادم که طوفان برنخاست
ظلم اشکم بین که تا گردیم با هم ساعتی
گردبادی هم بآهم زین بیابان برنخاست
از سر کویت فضولی گر نخیزد دور نیست
هیچ جا افتاده رفتار خوبان برنخاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
در غمت کارم بچشم اشکبار افتاده است
چشم را با دل مرا با چشم کار افتاده است
لاله ها را چاک می بینم گریبان غالبا
آن سهی قد را گذر بر لاله زار افتاده است
پای بر سبزه نهادی رشک زد آتش بآب
یا ز تو عکسی بآب جویبار افتاده است
هر که رخسار تو را با چشم مستت دید گفت
گلشنی را ترک مستی بر کنار افتاده است
چشم گر افکنده بر اشک من از رحم نیست
مست بر آب روان بی اختیار افتاده است
هست هر نقشی که قدرت می کشد مرغوب لیک
از همه مرغوب تر نقش نگار افتاده است
چشم من جرم فضولی را نمی دانم که چیست
گر چه می دانم ز چشم اعتبار افتاده است
چشم را با دل مرا با چشم کار افتاده است
لاله ها را چاک می بینم گریبان غالبا
آن سهی قد را گذر بر لاله زار افتاده است
پای بر سبزه نهادی رشک زد آتش بآب
یا ز تو عکسی بآب جویبار افتاده است
هر که رخسار تو را با چشم مستت دید گفت
گلشنی را ترک مستی بر کنار افتاده است
چشم گر افکنده بر اشک من از رحم نیست
مست بر آب روان بی اختیار افتاده است
هست هر نقشی که قدرت می کشد مرغوب لیک
از همه مرغوب تر نقش نگار افتاده است
چشم من جرم فضولی را نمی دانم که چیست
گر چه می دانم ز چشم اعتبار افتاده است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بی لبت قطع نظر کرده ام از آب حیات
دارد از شام غمت آب حیاتم ظلمات
رفت با درد وغمت صبر و ثباتم از دل
غم و درد تو بدل شد بدل صبر و ثبات
شیوه مهر و وفا از تو نمی باید خواست
چون توان خواست صفاتی که نباشد در ذات
نه چنان بسته بزنجیر بلایت شده ام
که توانم گذرانید بدل فکر نجات
ما فقیریم تو سلطان چه عجب گر ما را
بترحم رسد از خرمن حسن تو زکات
آنچنان ساخته ضعفم که اگر بحث کنند
نتوانم که کنم هستی خود را اثبات
وقت آنست فضولی که ز غم باز رهم
چند در غم گذرد بی رخ یارم اوقات
دارد از شام غمت آب حیاتم ظلمات
رفت با درد وغمت صبر و ثباتم از دل
غم و درد تو بدل شد بدل صبر و ثبات
شیوه مهر و وفا از تو نمی باید خواست
چون توان خواست صفاتی که نباشد در ذات
نه چنان بسته بزنجیر بلایت شده ام
که توانم گذرانید بدل فکر نجات
ما فقیریم تو سلطان چه عجب گر ما را
بترحم رسد از خرمن حسن تو زکات
آنچنان ساخته ضعفم که اگر بحث کنند
نتوانم که کنم هستی خود را اثبات
وقت آنست فضولی که ز غم باز رهم
چند در غم گذرد بی رخ یارم اوقات
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بدو گیسو مه روی تو نچندان عجب است
عرصه جلوه خورشید میان دو شب است
جان شیرین بکدامین بسپارم چه کنم
دو دلم در دل من تا هوس آن دو لب است
نه وفا از تو بدل می گذرانم نه وصال
جان ندادم بتو نومیدی من زین سبب است
نیست مقدور کسی لذت ادراک وصال
طالبان ذوق که دارند همان در طلب است
پیش تو کام دل خود بزبان چون آرم
ز من اظهار تمنا بتو ترک ادب است
شوق لعل تو مرا در الم و غم دارد
گر چه کیفیت می موجب ذوق و طرب است
گفتم ای شوخ فضولی بتو میلی دارد
گفت زین بی ادبیهاست که اینش لقب است
عرصه جلوه خورشید میان دو شب است
جان شیرین بکدامین بسپارم چه کنم
دو دلم در دل من تا هوس آن دو لب است
نه وفا از تو بدل می گذرانم نه وصال
جان ندادم بتو نومیدی من زین سبب است
نیست مقدور کسی لذت ادراک وصال
طالبان ذوق که دارند همان در طلب است
پیش تو کام دل خود بزبان چون آرم
ز من اظهار تمنا بتو ترک ادب است
شوق لعل تو مرا در الم و غم دارد
گر چه کیفیت می موجب ذوق و طرب است
گفتم ای شوخ فضولی بتو میلی دارد
گفت زین بی ادبیهاست که اینش لقب است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
هجوم سیل سرشکم ز دل اثر نگذاشت
ز من که آتشم این آب یک شرر نگذاشت
درون سینه من هر چه بود آتش عشق
همه بسوخت غمی چند بیشتر نگذاشت
جفا نگر که ز بهر تسلیم شب هجر
خیالی از تو مرا اشک در نظر نگذاشت
بحال دیده بگریم که بهر گریه او
حرارت دل من آب در جگر نگذاشت
غلام زخم خدنگ توام که خون دلم
برون بریخت بامید چشم تر نگذاشت
کجا روم که سرکشم بجز دیار فنا
ز بهر بودن من منزل دگر نگذاشت
هزار بار شدم مایل طریق ورع
مرا محبت خوبان سیمبر نگذاشت
هزار شکر که لطف ازل فضولی را
ز لذت الم عشق بی خبر نگذاشت
ز من که آتشم این آب یک شرر نگذاشت
درون سینه من هر چه بود آتش عشق
همه بسوخت غمی چند بیشتر نگذاشت
جفا نگر که ز بهر تسلیم شب هجر
خیالی از تو مرا اشک در نظر نگذاشت
بحال دیده بگریم که بهر گریه او
حرارت دل من آب در جگر نگذاشت
غلام زخم خدنگ توام که خون دلم
برون بریخت بامید چشم تر نگذاشت
کجا روم که سرکشم بجز دیار فنا
ز بهر بودن من منزل دگر نگذاشت
هزار بار شدم مایل طریق ورع
مرا محبت خوبان سیمبر نگذاشت
هزار شکر که لطف ازل فضولی را
ز لذت الم عشق بی خبر نگذاشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
امید بود که خواهد جفای یارم کشت
نکرد یار جفایی در انتظارم کشت
نکرد گر چه بهر وعده که کرد وفا
هزار شکر که باری امیدوارم کشت
هزار بار مرا زنده کرد لعل لبش
اگر چه غمزه شوخش هزار بارم کشت
مرا نکشت ز بسیاری جفا اغیار
کم التفاتی آن سرو گل عذارم کشت
اگر چه داد ز کشتن مرا امان چشمت
بلای هجر تو رحمی نکرد و زارم کشت
ز درد ساقی این بزم مرده ام که چرا
نداد باده جان بخش در خمارم کشت
فضولی از خط و از خال برده بودم جان
تطاول خم گیسوی مشک بارم کشت
نکرد یار جفایی در انتظارم کشت
نکرد گر چه بهر وعده که کرد وفا
هزار شکر که باری امیدوارم کشت
هزار بار مرا زنده کرد لعل لبش
اگر چه غمزه شوخش هزار بارم کشت
مرا نکشت ز بسیاری جفا اغیار
کم التفاتی آن سرو گل عذارم کشت
اگر چه داد ز کشتن مرا امان چشمت
بلای هجر تو رحمی نکرد و زارم کشت
ز درد ساقی این بزم مرده ام که چرا
نداد باده جان بخش در خمارم کشت
فضولی از خط و از خال برده بودم جان
تطاول خم گیسوی مشک بارم کشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ما را بلای عشق تو عمریست آشناست
از آشنا جدا شدن آشنا بلاست
برخاست از قد تو بهر گوشه فتنه ای
سروی ز باغ حسن بدین فتنه برنخاست
جان و دلم بسوخت جدایی جدا جدا
این است حال آن که ز جانان خود جداست
جان پیش تست ما ببلای تو زنده ایم
ای عمر مدتیست بلای تو جان ماست
کس نیست کز بلای بتانم دهد نجات
بس مشکل است دفع بلایی که از خداست
مستان جام عشق فتادند بی خبر
کس آگهی نیافت که این نشاه از کجاست
چون گشت عادت تو فضولی جفا کشی
تکلیف ترک کردن عادت ترا جفاست
از آشنا جدا شدن آشنا بلاست
برخاست از قد تو بهر گوشه فتنه ای
سروی ز باغ حسن بدین فتنه برنخاست
جان و دلم بسوخت جدایی جدا جدا
این است حال آن که ز جانان خود جداست
جان پیش تست ما ببلای تو زنده ایم
ای عمر مدتیست بلای تو جان ماست
کس نیست کز بلای بتانم دهد نجات
بس مشکل است دفع بلایی که از خداست
مستان جام عشق فتادند بی خبر
کس آگهی نیافت که این نشاه از کجاست
چون گشت عادت تو فضولی جفا کشی
تکلیف ترک کردن عادت ترا جفاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ملولم از تو نمی پرسیم که حال تو چیست
ملول بهر چه موجب ملال تو چیست
خراب شد ز تو حالم چرا نمی پرسی
چه حالتست ترا مانع سؤال تو چیست
مرا خیال تو و فکر تست در دل زار
ترا چه فکر بدل می رسد خیال تو چیست
شراب عشق تو مدهوش کرده است مرا
چه آگهم که فراق تو یا وصال تو چیست
ز اشک و آه من آزرده نمی دانی
که زیب حسن تو پیرایه جمال تو چیست
اگر بسوختن سینه ام نه مایل
دم نظر بدل از دیده انتقال تو چیست
فضولی از سر جان در گذر براه فنا
جز این کشته جانان شوی کمال تو چیست
ملول بهر چه موجب ملال تو چیست
خراب شد ز تو حالم چرا نمی پرسی
چه حالتست ترا مانع سؤال تو چیست
مرا خیال تو و فکر تست در دل زار
ترا چه فکر بدل می رسد خیال تو چیست
شراب عشق تو مدهوش کرده است مرا
چه آگهم که فراق تو یا وصال تو چیست
ز اشک و آه من آزرده نمی دانی
که زیب حسن تو پیرایه جمال تو چیست
اگر بسوختن سینه ام نه مایل
دم نظر بدل از دیده انتقال تو چیست
فضولی از سر جان در گذر براه فنا
جز این کشته جانان شوی کمال تو چیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
در عشق شهرتم سبب اشتهار تست
بی اعتباریم جهت اعتبار تست
از ذکر من چرا مه من عار می کنی
اظهار خاکساری من افتخار تست
حسن تو گشته شهره عالم ز عشق من
تا هست لوح هستیم آیینه دار تست
بر اشکباری مژه ام خنده می کنی
گویا گلی تو وین مژه ابر بهار تست
دل را درون سینه اگر جا دهم رواست
دردی که در دلست مرا یادگار تست
عمریست گم شدست دل مبتلا ز من
گویا اسیر سلسله مشک بار تست
جانا مکن ز حال فضولی نظر دریغ
کان هم ز عاشقان سیه روزگار تست
بی اعتباریم جهت اعتبار تست
از ذکر من چرا مه من عار می کنی
اظهار خاکساری من افتخار تست
حسن تو گشته شهره عالم ز عشق من
تا هست لوح هستیم آیینه دار تست
بر اشکباری مژه ام خنده می کنی
گویا گلی تو وین مژه ابر بهار تست
دل را درون سینه اگر جا دهم رواست
دردی که در دلست مرا یادگار تست
عمریست گم شدست دل مبتلا ز من
گویا اسیر سلسله مشک بار تست
جانا مکن ز حال فضولی نظر دریغ
کان هم ز عاشقان سیه روزگار تست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
دل دامن هوای تو محکم گرفته است
مرغی چنان هوای چنین کم گرفته است
از عشق من که بهر تو رسوای عالمم
آوازه جمال تو عالم گرفته است
تا شعله برون ندهد آتش درون
دل رخنهای زخم بمرهم گرفته است
بگذر ز زیر طاق فلک بی توقفی
کز اشکم این بنای کهن نم گرفته است
از کبر حلقه بر در جنت نمی زند
دستی که آن دو گیسوی پرخم گرفته است
بر التفات ساقی ایام دل منه
جامی که می دهد بتو از جم گرفته است
گر هست آرزوی غم عشق دور نیست
ما را که دل ز خاطر خرم گرفته است
در دور عیسی لبت از زلف عنبرین
در حیرتم که بهر چه ماتم گرفته است
رسم طرب مجو ز فضولی که مدتیست
دور از تو خوی با الم و غم گرفته است
مرغی چنان هوای چنین کم گرفته است
از عشق من که بهر تو رسوای عالمم
آوازه جمال تو عالم گرفته است
تا شعله برون ندهد آتش درون
دل رخنهای زخم بمرهم گرفته است
بگذر ز زیر طاق فلک بی توقفی
کز اشکم این بنای کهن نم گرفته است
از کبر حلقه بر در جنت نمی زند
دستی که آن دو گیسوی پرخم گرفته است
بر التفات ساقی ایام دل منه
جامی که می دهد بتو از جم گرفته است
گر هست آرزوی غم عشق دور نیست
ما را که دل ز خاطر خرم گرفته است
در دور عیسی لبت از زلف عنبرین
در حیرتم که بهر چه ماتم گرفته است
رسم طرب مجو ز فضولی که مدتیست
دور از تو خوی با الم و غم گرفته است