عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
خونین جگران را چه غم از ناز و نعیمست
عاشق که بود جرعه کش دوست ندیمست
قانون طرب ساز گداییست وگرنه
بس نغمه ی دلسوز که در پرده ی سیمست
بس نقش نو از پرده برون آمد و بس رفت
دل شیفته ی اوست که در پرده مقیمست
خوبی که نهد گوش بگفتار بد آموز
در سلک وفا نیست اگر در یتیمست
بلبل چو گلی دید همان لحظه فرو برد
آشفتگی صاحب بستان ز نسیمست
در قاعده ی بوالهوسان فایده یی نیست
اکسیر سعادت سخن تلخ حکیمست
حسن عمل ما نبود قابل احسان
امید عنایت همه بر خلق کریمست
طاعت نپسندی و شفاعت نپذیری
رحمی که دل یکجهت از غصه دو نیمست
شاهین تو در خون دلم پنجه فرو برد
وین شیفته غافل که به دست چه غنیمست
هرچند بلا بیش قویتر دل درویش
آنراست فغانی الم و ضعف که بیمست
عاشق که بود جرعه کش دوست ندیمست
قانون طرب ساز گداییست وگرنه
بس نغمه ی دلسوز که در پرده ی سیمست
بس نقش نو از پرده برون آمد و بس رفت
دل شیفته ی اوست که در پرده مقیمست
خوبی که نهد گوش بگفتار بد آموز
در سلک وفا نیست اگر در یتیمست
بلبل چو گلی دید همان لحظه فرو برد
آشفتگی صاحب بستان ز نسیمست
در قاعده ی بوالهوسان فایده یی نیست
اکسیر سعادت سخن تلخ حکیمست
حسن عمل ما نبود قابل احسان
امید عنایت همه بر خلق کریمست
طاعت نپسندی و شفاعت نپذیری
رحمی که دل یکجهت از غصه دو نیمست
شاهین تو در خون دلم پنجه فرو برد
وین شیفته غافل که به دست چه غنیمست
هرچند بلا بیش قویتر دل درویش
آنراست فغانی الم و ضعف که بیمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
بگشا زبان که طبع زبونم گره شدست
در سینه آرزوی فزونم گره شدست
از بسکه جور بینم و دم بر نیاورم
اندوه عالمی بدرونم گره شدست
نگشاید آهم از دل و رویم بخنده هم
ازدرد و غم درون و برونم گره شدست
دل سوخت چون سپند و گشادی نشد ز تو
دردا که با تو سحر و فسونم گره شدست
خواهم که بگسلم ز همه کام چون کنم
در طبع سفله همت دونم گره شدست
هر جام می که قطره فشان داده یی بغیر
در دل هزار قطره ی خونم گره شدست
هر کس گشاد یافت فغانی ازین کمند
بیچاره من که بند جنونم گره شدست
در سینه آرزوی فزونم گره شدست
از بسکه جور بینم و دم بر نیاورم
اندوه عالمی بدرونم گره شدست
نگشاید آهم از دل و رویم بخنده هم
ازدرد و غم درون و برونم گره شدست
دل سوخت چون سپند و گشادی نشد ز تو
دردا که با تو سحر و فسونم گره شدست
خواهم که بگسلم ز همه کام چون کنم
در طبع سفله همت دونم گره شدست
هر جام می که قطره فشان داده یی بغیر
در دل هزار قطره ی خونم گره شدست
هر کس گشاد یافت فغانی ازین کمند
بیچاره من که بند جنونم گره شدست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دمی که آن گل خندان بقصد خون منست
ز خوی نازک او نیست از جنون منست
بنا امیدی از آن آستان شدم محروم
نشان بخت بد و طالع زبون منست
برون ز بزم طرب سوزدم بخنده چو شمع
کسی که بی خبر از آتش درون منست
رقم بمنصب فرهادیم کشید قضا
که بار خاطر من کوه بیستون منست
مران به گریه ام ای باغبان ز گلشن خویش
که آب و رنگ گل از اشک لاله گون منست
تو خود بعشوه نظر کن بسوز گفتارم
چه احتیاج بافسانه و فسون منست
دلیل سوز فغانی بسست آتش آه
نشان داغ درون شعله ی برون منست
ز خوی نازک او نیست از جنون منست
بنا امیدی از آن آستان شدم محروم
نشان بخت بد و طالع زبون منست
برون ز بزم طرب سوزدم بخنده چو شمع
کسی که بی خبر از آتش درون منست
رقم بمنصب فرهادیم کشید قضا
که بار خاطر من کوه بیستون منست
مران به گریه ام ای باغبان ز گلشن خویش
که آب و رنگ گل از اشک لاله گون منست
تو خود بعشوه نظر کن بسوز گفتارم
چه احتیاج بافسانه و فسون منست
دلیل سوز فغانی بسست آتش آه
نشان داغ درون شعله ی برون منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
آزاد بلبلی که بدام بلا نسوخت
ترک هوس گرفت وز باد هوا نسوخت
پروانه یی که بر سر شمعی بمهر گشت
بیرون نشد ز دایره ی شوق تا نسوخت
یک ره دلم در انجمن آتشین رخان
نام وفا نبرد که با صد جفا نسوخت
هرگز جدا نشد ز دلم بیتو پاره یی
کان پاره هم ز داغ جدایی جدا نسوخت
در آب چشم و آتش دل غرق حیرتم
کاین از چه رو نکشت مرا وان چرا نسوخت
در محفلی که چهره برافروخت شمع من
ننشست از کرشمه دمی تا مرا نسوخت
جایی نکرد بیتو فغانی خیال عیش
کز آرزوی شمع رخت چند جا نسوخت
ترک هوس گرفت وز باد هوا نسوخت
پروانه یی که بر سر شمعی بمهر گشت
بیرون نشد ز دایره ی شوق تا نسوخت
یک ره دلم در انجمن آتشین رخان
نام وفا نبرد که با صد جفا نسوخت
هرگز جدا نشد ز دلم بیتو پاره یی
کان پاره هم ز داغ جدایی جدا نسوخت
در آب چشم و آتش دل غرق حیرتم
کاین از چه رو نکشت مرا وان چرا نسوخت
در محفلی که چهره برافروخت شمع من
ننشست از کرشمه دمی تا مرا نسوخت
جایی نکرد بیتو فغانی خیال عیش
کز آرزوی شمع رخت چند جا نسوخت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
مست تو بجز ناله ی جانسوز ندانست
نشناخت گل تازه و نوروز ندانست
مجنون تو هم بر سر خاکستر گلخن
جان داد و بهار چمن افروز ندانست
فردا چکند با جگر سوخته عاشق
چون فایده ی صحبت امروز ندانست
از رنگ قبا سوخت دل از دور چو دیدت
نقش کمر و تاج طلا دوز ندانست
سوز دل عشاق چراغ دل و جانست
بی نور، درونی که چنین سوز ندانست
دل جوهر دانش بمی و روی نکو داد
قدر خرد مصلحت آموز ندانست
ناقص شد ازین طارم فیروزه فغانی
مسکین اثر طالع فیروز ندانست
نشناخت گل تازه و نوروز ندانست
مجنون تو هم بر سر خاکستر گلخن
جان داد و بهار چمن افروز ندانست
فردا چکند با جگر سوخته عاشق
چون فایده ی صحبت امروز ندانست
از رنگ قبا سوخت دل از دور چو دیدت
نقش کمر و تاج طلا دوز ندانست
سوز دل عشاق چراغ دل و جانست
بی نور، درونی که چنین سوز ندانست
دل جوهر دانش بمی و روی نکو داد
قدر خرد مصلحت آموز ندانست
ناقص شد ازین طارم فیروزه فغانی
مسکین اثر طالع فیروز ندانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیوانه ام مرا سخن واژگون بسست
در نامه ام حکایت عشق و جنون بسست
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
ای مست عیش زمزمه ی ارغنون بسست
بهر هلاک خویش چه آیم به بزم تو؟
این یک نظر که می نگرم از برون بسست
تا چند رنج خاطرم از دیدن رقیب
عمری بدرد دل گذراندم کنون بسست
فرخنده ساز یکرهم ای بخت خانه سوز
عمری ز ناکسی تو بودم زبون بسست
انگیز کشتنم کن اگر دوستی رفیق
رسوا شدم بدفع جنونم فسون بسست
باز این چه شیونست فغانی بدشت و کوه
چشمی نماند کز تو نشد غرق خون بسست
در نامه ام حکایت عشق و جنون بسست
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
ای مست عیش زمزمه ی ارغنون بسست
بهر هلاک خویش چه آیم به بزم تو؟
این یک نظر که می نگرم از برون بسست
تا چند رنج خاطرم از دیدن رقیب
عمری بدرد دل گذراندم کنون بسست
فرخنده ساز یکرهم ای بخت خانه سوز
عمری ز ناکسی تو بودم زبون بسست
انگیز کشتنم کن اگر دوستی رفیق
رسوا شدم بدفع جنونم فسون بسست
باز این چه شیونست فغانی بدشت و کوه
چشمی نماند کز تو نشد غرق خون بسست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بتان شهر که ترکانه باج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
تا رخت را سبزه در گلبرگ تر پنهان بود
از تماشا سیر نتوان شد مگر پنهان بود
باز وقت آمد که هر کس با حریف سرو قد
در میان لاله و گل تا کمر پنهان بود
خوش بود با لاله رویان باده در لبهای جو
خاصه آن ساعت که خورشید از نظر پنهان بود
دیده را حالا ز جام باده آبی می دهم
گرچه داغ بیشمارم در جگر پنهان بود
بلبل شیدا نمی داند که در این دامگاه
زیر هر برگ گلی صد نیشتر پنهان بود
عیش من تلخست ورنه عالم از شهدست پر
بلکه در هر گوشه صد تنگ شکر پنهان بود
در گل و نسیرین نیابی بلکه در خورشید و ماه
آنچه در هر ذره ی این خاک در پنهان بود
زود بگذر زین نگارستان که زیر هر دری
صد هزاران نازکی در یکدگر پنهان بود
باغ فردوسست آن یا طرفه جای دلکشست
زانکه صد شاخ گل اندر هر شجر پنهان بود
زار می سوزد فغانی گرچه پیدا نیست داغ
برق آه دردمندان را اثر پنهان بود
از تماشا سیر نتوان شد مگر پنهان بود
باز وقت آمد که هر کس با حریف سرو قد
در میان لاله و گل تا کمر پنهان بود
خوش بود با لاله رویان باده در لبهای جو
خاصه آن ساعت که خورشید از نظر پنهان بود
دیده را حالا ز جام باده آبی می دهم
گرچه داغ بیشمارم در جگر پنهان بود
بلبل شیدا نمی داند که در این دامگاه
زیر هر برگ گلی صد نیشتر پنهان بود
عیش من تلخست ورنه عالم از شهدست پر
بلکه در هر گوشه صد تنگ شکر پنهان بود
در گل و نسیرین نیابی بلکه در خورشید و ماه
آنچه در هر ذره ی این خاک در پنهان بود
زود بگذر زین نگارستان که زیر هر دری
صد هزاران نازکی در یکدگر پنهان بود
باغ فردوسست آن یا طرفه جای دلکشست
زانکه صد شاخ گل اندر هر شجر پنهان بود
زار می سوزد فغانی گرچه پیدا نیست داغ
برق آه دردمندان را اثر پنهان بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
نظاره ی روی تو بسی خانه سیه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گلرخان بر سر خاکم چمنی ساخته اند
چمنی بر سر خونین کفنی ساخته اند
در حقیقت نسب عاشق و معشوق یکیست
بوالفضولان صنم و برهمنی ساخته اند
یکچراغست درین خانه که از پرتو آن
هر کجا می نگرم انجمنی ساخته اند
از سگان سر کوی تو بسی منفعلم
که به همصحبتی همچو منی ساخته اند
حال عشاق چه باشد که ازان تنگ شکر
کنده دندان طمع با سخنی ساخته اند
با اسیران سخنی گوی که این خسته دلان
از لب چون شکرت با سخنی ساخته اند
زلف شبرگ تو دامیست برای دل ما
که صدش تعبیه در هر شکنی ساخته اند
عشق ضایع نکند رنج عزیزان بنگر
که چها در صفت کوهکنی ساخته اند
تا کشد بار غم عشق فغانی بمراد
دلش از سنگ وز آهن بدنی ساخته اند
چمنی بر سر خونین کفنی ساخته اند
در حقیقت نسب عاشق و معشوق یکیست
بوالفضولان صنم و برهمنی ساخته اند
یکچراغست درین خانه که از پرتو آن
هر کجا می نگرم انجمنی ساخته اند
از سگان سر کوی تو بسی منفعلم
که به همصحبتی همچو منی ساخته اند
حال عشاق چه باشد که ازان تنگ شکر
کنده دندان طمع با سخنی ساخته اند
با اسیران سخنی گوی که این خسته دلان
از لب چون شکرت با سخنی ساخته اند
زلف شبرگ تو دامیست برای دل ما
که صدش تعبیه در هر شکنی ساخته اند
عشق ضایع نکند رنج عزیزان بنگر
که چها در صفت کوهکنی ساخته اند
تا کشد بار غم عشق فغانی بمراد
دلش از سنگ وز آهن بدنی ساخته اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
کنون که باد خزان فرش لعل فام کشید
خوش آنکه در صف مستان نشست و جام کشید
دلم که جام نگون داشت سالها چو حباب
ببین که موج شرابش چسان بدام کشید
خزان در آمدن آن سوار حاضر بود
که در رهش ورق زر باحترام کشید
فلک بداد مرادم چنانکه دل می خواست
ولی ز هر سر مویم صد انتقام کشید
شدم اسیر شکار افگنی که صد باره
سنان بدیده ی شیران تیز گام کشید
هزار جرعه ی فیضست در قرابه ی عشق
خوش آن حریف که این باده را تمام کشید
چگونه لذت ذوق وصال دریابد
ز یار هر که نه بعد از فراق کام کشید
خوش آن فتاده که هر چند یار سرکش بود
بگرمی نفسش بر کنار بام کشید
بسیل داد فغانی روان سفینه ی عشق
نه نام ننگ شنید و نه ننگ نام کشید
خوش آنکه در صف مستان نشست و جام کشید
دلم که جام نگون داشت سالها چو حباب
ببین که موج شرابش چسان بدام کشید
خزان در آمدن آن سوار حاضر بود
که در رهش ورق زر باحترام کشید
فلک بداد مرادم چنانکه دل می خواست
ولی ز هر سر مویم صد انتقام کشید
شدم اسیر شکار افگنی که صد باره
سنان بدیده ی شیران تیز گام کشید
هزار جرعه ی فیضست در قرابه ی عشق
خوش آن حریف که این باده را تمام کشید
چگونه لذت ذوق وصال دریابد
ز یار هر که نه بعد از فراق کام کشید
خوش آن فتاده که هر چند یار سرکش بود
بگرمی نفسش بر کنار بام کشید
بسیل داد فغانی روان سفینه ی عشق
نه نام ننگ شنید و نه ننگ نام کشید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
افغان که دل به هیچ مقامم نمی کشد
کس جرعه یی شراب ز جامم نمی کشد
آزرده ام چنانکه به گلگشت کوی تو
دل هم به اختیار تمامم نمی کشد
دست من و میان تو زین نازکان شهر
چابکتر از تو کس چو بدامم نمی کشد
بیگانه ام ز نقل و شرابی که بی تو است
اندیشه ی حلال و حرامم نمی کشد
دل می برد فرشته و ره می زند پری
رغبت به سوی هیچکدامم نمی کشد
امروز هم به وعده مرو آفتاب من
کاین داغ جانگداز بشامم نمی کشد
این عزتم تمام که در سال و مه کسی
بار دعا و ننگ سلامم نمی کشد
جز عشق خانه سوز فغانی دگر نماند
همصحبتی که ننگ ز نامم نمی کشد
کس جرعه یی شراب ز جامم نمی کشد
آزرده ام چنانکه به گلگشت کوی تو
دل هم به اختیار تمامم نمی کشد
دست من و میان تو زین نازکان شهر
چابکتر از تو کس چو بدامم نمی کشد
بیگانه ام ز نقل و شرابی که بی تو است
اندیشه ی حلال و حرامم نمی کشد
دل می برد فرشته و ره می زند پری
رغبت به سوی هیچکدامم نمی کشد
امروز هم به وعده مرو آفتاب من
کاین داغ جانگداز بشامم نمی کشد
این عزتم تمام که در سال و مه کسی
بار دعا و ننگ سلامم نمی کشد
جز عشق خانه سوز فغانی دگر نماند
همصحبتی که ننگ ز نامم نمی کشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
می خورده خنده بر من ناشاد می کند
آن ترک مست بین که چه بیداد می کند
دارم چنان خیال که پندارم این زمان
دارد به دست جام و مرا یاد می کند
عاشق چو مور در ته پا رفت و او همان
گلگشت با بتان پریزاد می کند
شوخی که در سرش هوس مطربست و می
کی گوش بر نصیحت استاد می کند
داغی به جان سوخته ام تازه می شود
در بزم هر ترانه که بنیاد می کند
آتش بخرمنم زد و سر داد همچو صید
اکنون که داغ کرد چه آزاد می کند
با هر کسی مگوی فغانی که عاشقم
این حال خود ز طور تو فریاد می کند
آن ترک مست بین که چه بیداد می کند
دارم چنان خیال که پندارم این زمان
دارد به دست جام و مرا یاد می کند
عاشق چو مور در ته پا رفت و او همان
گلگشت با بتان پریزاد می کند
شوخی که در سرش هوس مطربست و می
کی گوش بر نصیحت استاد می کند
داغی به جان سوخته ام تازه می شود
در بزم هر ترانه که بنیاد می کند
آتش بخرمنم زد و سر داد همچو صید
اکنون که داغ کرد چه آزاد می کند
با هر کسی مگوی فغانی که عاشقم
این حال خود ز طور تو فریاد می کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
معلم چون به تعلیم خط از دستش قلم گیرد
خط او بیند و تعلیم از آن مشگین رقم گیرد
ستم گویند هر کس از معلم یاد می گیرد
معلم آید و زان شوخ تعلیم ستم گیرد
چنین افسانه ی خوش که دل گفت از دهان او
خضر گر بشنود از غیرتش خواب عدم گیرد
کشم سر در گریبان هر سحر بی آن گل خندان
مبادا آه سردم در چراغ صبحدم گیرد
ازین سوزی که دارد پیر کنعان در غم یوسف
سزد کز گوشه بیت الحزن آتش علم گیرد
اگر من سوختم بادا چراغ حسن او روشن
قضا پروانه یی از مطلع انوار کم گیرد
فغانی در حریم کویت آمد با دل سوزان
چه سگ باشد که بی داغ تو خود را محترم گیرد
خط او بیند و تعلیم از آن مشگین رقم گیرد
ستم گویند هر کس از معلم یاد می گیرد
معلم آید و زان شوخ تعلیم ستم گیرد
چنین افسانه ی خوش که دل گفت از دهان او
خضر گر بشنود از غیرتش خواب عدم گیرد
کشم سر در گریبان هر سحر بی آن گل خندان
مبادا آه سردم در چراغ صبحدم گیرد
ازین سوزی که دارد پیر کنعان در غم یوسف
سزد کز گوشه بیت الحزن آتش علم گیرد
اگر من سوختم بادا چراغ حسن او روشن
قضا پروانه یی از مطلع انوار کم گیرد
فغانی در حریم کویت آمد با دل سوزان
چه سگ باشد که بی داغ تو خود را محترم گیرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
چون گوش بر فسانه ام آن پر بهانه ماند
رخ تافت از من و سخنم در میانه ماند
در خاک ره چو عرصه ی شطرنج شد تنم
از بسکه بروی از سم اسبت نشانه ماند
حرفیست از جفای تو ای ترک تندخو
هر جا خطی که بر تنم از تازیانه ماند
جان رفت و دیده بهر تماشای روی او
گردید آب حسرت و در چشمخانه ماند
سازد هنوز عشق توام گرمتر ز دل
داغی که از ملامت اهل زمانه ماند
از خواب برنخاست فغانی سرت مگر
در کلبه جرعه یی ز شراب شبانه ماند
رخ تافت از من و سخنم در میانه ماند
در خاک ره چو عرصه ی شطرنج شد تنم
از بسکه بروی از سم اسبت نشانه ماند
حرفیست از جفای تو ای ترک تندخو
هر جا خطی که بر تنم از تازیانه ماند
جان رفت و دیده بهر تماشای روی او
گردید آب حسرت و در چشمخانه ماند
سازد هنوز عشق توام گرمتر ز دل
داغی که از ملامت اهل زمانه ماند
از خواب برنخاست فغانی سرت مگر
در کلبه جرعه یی ز شراب شبانه ماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
زرشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
زرشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
شراب خورد و شبیخون بعاشقان آورد
چه آفتست که احباب را بجان آورد
شدم بوعده ی او زار آه ازان بد مست
که یکدو بوسه کرم کرد و بر زبان آورد
چه گیرم آن کمر بسته را بدعوی خون
که فتنه کاکل آشفته در میان آورد
ز بند بند تنم این زمان براید دود
که عشق خانه کنم پی باستخوان آورد
نوید رحمت جاوید ازان بهشتی دارد
فرشته یی که بمن مژده ی امان آورد
چه آفتست که احباب را بجان آورد
شدم بوعده ی او زار آه ازان بد مست
که یکدو بوسه کرم کرد و بر زبان آورد
چه گیرم آن کمر بسته را بدعوی خون
که فتنه کاکل آشفته در میان آورد
ز بند بند تنم این زمان براید دود
که عشق خانه کنم پی باستخوان آورد
نوید رحمت جاوید ازان بهشتی دارد
فرشته یی که بمن مژده ی امان آورد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ما گرفتاریم بر ما ناوک بیداد ریز
سوسن و گل در کنار مردم آزاد ریز
قطره ی خونابه ام در آتش گلخن فگن
پاره ی خاکسترم در رهگذار باد ریز
خار خشک ما سزاوار سموم آتشست
آسمان گو آب رحمت بر گل و شمشاد ریز
ایکه با شیرین لبالب میزنی جام مراد
جرعه یی گر می توانی بر گل فرهاد ریز
استخوانم ریخت وز نو مینهم بنیاد عشق
از پر خود ای هما گردی برین بنیاد ریز
خواهد از بسیاری غم بردنم خواب عدم
جرعه یی از ساغر خود بر من ناشاد ریز
برگذرگاه فغانی خار هم باشد دریغ
ای صبا نسرین و گل بر منزل آباد ریز
سوسن و گل در کنار مردم آزاد ریز
قطره ی خونابه ام در آتش گلخن فگن
پاره ی خاکسترم در رهگذار باد ریز
خار خشک ما سزاوار سموم آتشست
آسمان گو آب رحمت بر گل و شمشاد ریز
ایکه با شیرین لبالب میزنی جام مراد
جرعه یی گر می توانی بر گل فرهاد ریز
استخوانم ریخت وز نو مینهم بنیاد عشق
از پر خود ای هما گردی برین بنیاد ریز
خواهد از بسیاری غم بردنم خواب عدم
جرعه یی از ساغر خود بر من ناشاد ریز
برگذرگاه فغانی خار هم باشد دریغ
ای صبا نسرین و گل بر منزل آباد ریز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
زین بحر نیلگون دم آبی ندید کس
سرها فرود رفت و حبابی ندید کس
پیوسته زهر می چکد از شیشه ی سپهر
هرگز در این قرابه شرابی ندید کس
مردم تمام در پی آبادی خودند
باری بلطف سوی خرابی ندید کس
در اتش از برای تو گشتیم سالها
وین طرفه تر که بوی کبابی ندید کس
چندین هزار فال زدم از برای وصل
اما هنوز رای صوابی ندید کس
راحت مجو فغانی و با درد سر بساز
در شیشه ی سپهر گلابی ندید کس
سرها فرود رفت و حبابی ندید کس
پیوسته زهر می چکد از شیشه ی سپهر
هرگز در این قرابه شرابی ندید کس
مردم تمام در پی آبادی خودند
باری بلطف سوی خرابی ندید کس
در اتش از برای تو گشتیم سالها
وین طرفه تر که بوی کبابی ندید کس
چندین هزار فال زدم از برای وصل
اما هنوز رای صوابی ندید کس
راحت مجو فغانی و با درد سر بساز
در شیشه ی سپهر گلابی ندید کس