عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
ناله گره از رشته کارم نگشاید
کار دلم از ناله زارم نگشاید
مشکل که گشاید گره از کار دلم بخت
تا شانه خم زلف نگارم نگشاید
دولت نگشاید در اقبال برویم
تا باد نقاب از رخ یارم نگشاید
آسودگیم نیست ازین مرحله تا بخت
بر خاک سر کوی تو بارم نگشاید
شوق سر کوی تو غم روی تو دارم
دور از تو دل از باغ و بهارم نگشاید
با دل مسپارید بخاکم دم مردن
تا خون نزند موج و مزارم نگشاید
از خار امل غنچه مقصود فضولی
شرطست که تا اشک نبارم نگشاید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
گر فلک با تیغ کین بر سینه ام چاک افکند
دل ز چاک سینه ام آتش بر افلاک افکند
خاک را بر سر توان برداشت از راه شرف
هر کجا آن سرو قامت سایه بر خاک افکند
پاک کن دل را ز آلایش که سوز عشق را
هست این عادت که پرتو بر دل پاک افکند
در دل و جان شوق لعلت را نهفتم آن منم
کاتشی را تا کند پنهان بخاشاک افکند
از کمال ضعف من نبود عجب گر هستیم
اختلافی در میان اهل ادراک افکند
چون دهد ناصح مرا از گریه تسکین در غمت
خاک راهت را مگر در چشم نمناک افکند
چون نگه دارد فضولی شیشه دل را درست
زین همه سنگی که آن بدخوی بی باک افکند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
دل اسیر خم گیسوی تو شد
دیده حیران مه روی تو شد
تن چون موی مرا هر سر مو
بسته سلسله موی تو شد
سبب رغبت محراب مرا
میل طاق خم ابروی تو شد
باعث شوق طواف حرمم
نسبت خاک سر کوی تو شد
اشکم از هر مژه هر گوشه روان
بهوای قد دلجوی تو شد
خضر گویند بقا یافت مگر
کشته غمزه جادوی تو شد
شکوه ها داشت فضولی ز بتان
تو چه کردی که دعاگوی تو شد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
بخاک بنده رحم ای دلربا از تو نمی آید
تو سنگین دل بنی کار خدا از تو نمی آید
چه سنگین دل کسی کز ناله و آهم نمی ترسی
ز سنگ خاره می آید صدا از تو نمی آید
طریق مهربانی خوب می باشد ز محبوبان
تو هم محبوبی این خوبی چرا از تو نمی آید
نمی آری ترحم بر من و سویم نمی آیی
ترا دانسته ام این کارها از تو نمی آید
سوی ما نامه می خواستم هر لحظه بفرستی
چه حاصل آنچه می خواهیم ما از تو نمی آید
وفای خود مگر صرف رقیبان کرده ای گل
که من جستم بسی بوی وفا از تو نمی آید
فضولی بگذر از قید ورع می نوش و رندی کن
طریق زهد و آیین ربا از تو نمی آید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
جای ما کوی تو خواهد بود تا خواهیم بود
خاک آن کوییم گر سر بر فلک خواهیم بود
دلبرم طفلست و روز افزون جمالش آه اگر
محنت من هم بقدر حسن او خواهد فزود
قدر محبوبان نمی داند کسی بهتر ز ما
لیک قدر ما نمی دانند محبوبان چه سود
ساخت ما را دور با رخسار زرد و اشک آل
زان خط سبز و سر زلف سیه چرخ کبود
بر فکند از خلق رسم سجده بت را رخت
رخ نمودی بر بتان پیش تو واجب شد سجود
شوق زلف او بداغ دل نرفت از سینه ام
بر نیاورد این همه آتش ازین خاشاک دود
سالک راه عدم گشتم بفکر آن دهان
عاشقی چون من نمی آید فضولی در وجود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
بدرد و محنت بسیار ما را یار می داند
ولی کم می کند اظهار آن بسیار می داند
مگو با من چه ربطیست این که با دلدار دارد دل
که آن سریست دل می داند و دلدار می داند
ازو دیدم وفا تا گریه شد کارم بحمدالله
فتاده با کسی کارم که قدر کار می داند
بمقدار محبت می نماید لطف با هرکس
غلام طبع آن طفلم که این مقدار می ماند
بدی گر از حسد اغیار گوید پیش یار از ما
چه غم چون یار ما را بهتر از اغیار می داند
ز من پرسید محنتهای سودای سر زلفش
که اندوه شب تاریک را بیمار می داند
فضولی راز دل را من چه حاجت بر زبان آرم
چو دلبر هر چه دارم در دل افکار می داند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
بی تو ای عمر مرا صحبت جان نیست لذیذ
شهد هر کام که باشد جهان نیست لذیذ
همه دم ذکر لبت ورد زبانست مرا
هیچ جلاب جز اینم بدهان نیست لذیذ
باده تلخ که بی ساقی گلرخ باشد
بارها تجربه کردیم چنان نیست لذیذ
وعده وصل چو دادی منشان منتظرم
روشنست این که حیات نگران نیست لذیذ
جفا می کشدم یار مگر می داند
که مرا بی قد او روح روان نیست لذیذ
نیست در ساغر ایام بجز زهر جفا
عاشقان را روش دور زمان نیست لذیذ
داد ایام مرا شربت هر کام که هست
غیر شهد الم عشق بتان نیست لذیذ
شده پیر فضولی ز جهان کام مجوی
زود بگذر که جهان جز بجوان نیست لذیذ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
می کشد زارم ببازی هر زمان طفلی دگر
کرد دل بازیچه طفلان مرا پیرانه سر
اشک می ریزم چو از طفلان مرا سنگی رسد
چون نهال بارور کز سنگ می ریزد ثمر
نورسان را تا بفرزندی گزیدم در جهان
رسم شد فرزند را مهری نباشد بر پدر
چشم من چون مردم بی مایه طفل اشک را
متصل می پرورد اما بصد خون جگر
گاه در دل می کند آن طفل گه در دیده جا
نیست او را ذره از آب و از آتش حذر
عالم از سیل سرشکم شد خراب اما چه سود
دلبرم طفلست و او را نیست از عالم خبر
عاریند از حسن روز افزون جوانان وین سبب
هست میل دل فضولی را بطفلان بیشتر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
خواهم چو سایه افتم دنبال آن سمنبر
هر جا که او نهد پا من جای پا نهم سر
او چون منی ندارد من نیز همچو اویی
من عاشق بلاکش او دلبر ستمگر
دیدم گل رخت را بر جور دل نهادم
پیداست کین شکوفه آخر چه می دهد بر
من ابر اشکبارم تو غنچه شکفته
خنده تراست لایق گریه مراست در خور
در دست تیغ داری در لعل شهد راحت
یا کار سازیم کن یا کام من برآور
از دل نبود نامی بر صفحه وجودم
روزی که روزیم شد از خون دل مقرر
بگذشت عمر و ما را هرگز فضولی از دهر
کاری نیافت سامان کامی نشد میسر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ای جمالت ز گل گلشن جان رعناتر
هر چه رعناتر ازان نیست ازان رعناتر
سرو دیدیم بسی در چمن حسن ولی
نیست سروی ز تو ای سرو روان رعناتر
در گلستان لطافت نشکفتست گلی
ز تو ای سرو قد غنچه دهان رعناتر
ز جهان مهر جمال تو گزیدم چه کنم
تویی از جمله خوبان جهان رعناتر
همه سرو قدان باد فدای قد تو
که تویی از همه سرو قدان رعناتر
نیست پاکیزه تر از خاک درت باغ جنان
نیست حوری ز تو در باغ جنان رعناتر
جای بر چشم ازانست فضولی مژه را
که شد از خون دلم در غم آن رعناتر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
سوخت دل صد قطره خون در چشم تر دارد هنوز
مرد آتش شعله با صد شرر دارد هنوز
چشمها بگشاده بر رویم ز خوناب جگر
بر نگشته دل ز من با من نظر دارد هنوز
داغهای تازه از جسم ضعیفم کم نشد
الله الله این درخت خشک بردارد هنوز
برکشیدم آه لیکن درد دل تسکین نیافت
تیر بیرون رفته پیکان در جگر دارد هنوز
خالی از تصویر مجنون نیست لوح روزگار
نیست چون من او درین عالم اثر دارد هنوز
گفتم ای بی درد در عشق تو بیخود گشته ام
گفت عاشق نیست این از خود خبر دارد هنوز
شد دو تا قد فضولی از غم گردون ولی
میل ابروی بتان سیمبر دارد هنوز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
دلا بمهر رخش دیده پر آب انداز
ترست پرده چشمت بآفتاب انداز
صبا که گفت که حرفی ز بی قراری ما
بگوی آن گل تر را در اضطراب انداز
نقاب کرد تن خاکیم ز چهره جان
گرت هواست که افتد ز رخ نقاب انداز
میانه من و تو هستی منست حجاب
بیا و آتشی از رخ برین حجاب انداز
چه می دهی از سر التفات دل برقیب
سکیست جانب او سنگ اجتناب انداز
شدم خراب ز بی رحمی تو رحمی کن
گهی ز لطف نظر بر من خراب انداز
چه کار تست فضولی قبول قید ورع
ترا که گفت که خود را درین عذاب انداز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
دل اسیر لعل آن گلبرگ خندانست باز
کار من از دست دل چاک گریبانست باز
گل دریده پیرهن بلبل فتاده در فغان
آن گل نورس مگر در سیر بستانست باز
بست جانان صد گره بر زلف و اهل درد را
صد گره زان صد گره بر رشته جانست باز
حیرت حالم ترا کردست غافل از حجاب
عالمی را چشم بر روی تو حیرانست باز
مرغ دل را گر نه بگشادست تا دست صبا
وه چه واقع شد چرا زلفت پریشانست باز
حقه لعل شکربارت شد از چشمم نهان
این نشان حقه بازیهای دورانست باز
مگذران عمر گرامی را فضولی در خطا
گر چه می دانی در امید غفرانست باز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
شمع بزم بهجتم مهر مه روی تو بس
مطلع خورشید اقبالم سر کوی تو بس
همچو نافه در سرم سودای مشک خشک نیست
نافه عطر دماغم عقد گیسوی تو بس
بهر طاعت هر کسی را هست رو در قبله
قبله من گوشه محراب ابروی تو بس
از رقیبان هست مستغنی حریم درگهت
مانع وصل تو بیم تندی خوی تو بس
آرزوی بهره دیگر ندارم از حیات
حاصل عمرم هوای قد دلجوی تو بس
چون دهانت گر کند عالم تقاضای عدم
عالمی را یک نظر از چشم جادوی تو بس
می فزاید زهر دشنام تو ذوق اهل دل
بهر دشنام تو اهل دل دعاگوی تو بس
چشم گر بستست از عالم فضولی دور نیست
در نظر او را خیال روی نیکوی تو بس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
غمت روز تنهاییم یار بس
شبم هم نفس ناله زار بس
مرا مایه خرمی روز غم
دل خسته و جان افکار بس
چه کار آیدم قیدهای دگر
دلم بسته زلف دلدار بس
سریر سلامت چه جای منست
مقامم سر کوی خمار بس
ندارم بکار جهان هیچ کار
مرا ترک کار جهان کار بس
چه حاجت بتیغ از پی کشتنم
نگاهی ازان چشم خونخوار بس
فضولی ز لذات عالم مرا
همان نشأه ذوق دیدار بس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
نه من مقید آن سرو گلعذارم و بس
هوای او همه دارند من ندارم و بس
اگر چه ماه و شان زیر چرخ بسیارند
میانه همه آن مهوش است یارم و بس
ز قد و خال و خط و چهره نیست گریه من
خراب کرده آن چشم پر خمارم و بس
سواد مردم چشمم ببین خیال مکن
که هست داغ غمت در دل فکارم و بس
ز آفتاب رخش روشنست روز همه
همین من از غم او تیره روزگارم و بس
تو نیستی چو من ای شمع در غم رخ او
من اشکبارم و نالان نه اشکبارم و بس
فضولی از همه خلق گشته نومید
بلطف شاه ولایت امیدوارم و بس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
ز عشقت ناله زاری که من دارم ندارد کس
همین بس کار من کاری که من دارم ندارد کس
چه باشد گر نباشد دردی و داغی چو من کس را
نگار لاله رخساری که من دارم ندارد کس
ترحم می کند بر حال من هر کس که می بیند
چنین بی رحم دلداری که من دارم ندارد کس
بحال خود ندیدم هیچکس را در پریشانی
چه حالست این مگر یاری که من دارم ندارد کس
دل شادی کزان گل غیر من دارد ندارم من
بدل از جور او خاری که من دارم ندارد کس
ره و رسم اسیران بلا بسیار پرسیدم
غم و اندوه بسیاری که من دارم ندارد کس
فضولی هست وصف حسن او مضمون گفتارم
ازانرو حسن گفتاری که من دارم ندارد کس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
پیش تو گل از شرم سرانداخته در پیش
گویا که پشیمان شده از آمدن خویش
گل جای بسر دارد اگر بگسلد از خار
ای گل منشین پیش رقیبان بداندیش
در باغ چرا پیرهن گل شده خونین
ای گل تو مگر بر رگ بلبل زده نیش
چون غنچه خندان که شود گل ز دم باد
ناصح ز دم سرد تو شد آتش دل بیش
گر سینه شکافم دل صد پاره نماید
چون غنچه چرا فاش کنم حال دل ریش
چون رخ بنمودی بده از لعل لبت کام
در دور گل آن به که کند کس طرب و عیش
بربود دل و دین من آن غمزه فضولی
فریاد ز بی باکی آن کافر بدکیش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
چه دعوی می کنی ای غنچه با لعل گهربارش
چه می گویی اگر خواهند از تو لطف گفتارش
مکن تصویر آن قامت مصور می شوی رسوا
چه می آید ز دستت از تو گر خواهند رفتارش
ز رشک او کدورتهاست ای آیینه در طبعت
دل خود صاف کن تا بهره یابی ز دیدارش
چه قدرست این که از هر جا قدم برداشته آن مه
فتاده آفتاب و بر زمین مالیده رخسارش
چو طبع نازکش آزار من خواهد منال ای دل
مکن کاری که آزاری رسد از منع آزارش
نجات دل ز دام غم خط او می دهد زانرو
خط آزادیش خوانند دلهای گرفتارش
نهفتم پیش یار از طعنه اغیار درد دل
عجب درد دلی دارم که ممکن نیست اظهارش
ز بهبود فضولی گر کنم قطع نظر شاید
که می بینم نخواهد برد جان از چشم بیمارش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
جدا بودن ز یار و سوختن با داغ هجرانش
بسی خوشتر که روز وصل دیدن با رقیبانش
جدایی خواهم از جانان و غیرت آنچنین باید
که خود را هم نخواهد عاشق اندر وصل جانانش
نه بینم سوی آن آیینه رخسار چون دارم
ز عکس خار مژگانیم بر گلبرگ خندانش
ندارم ذوقی از مرگ رقیبان زانکه می ترسم
بمیرد خاک ره گردد بگیرد باز دامانش
نبیند سوی من تا در نیابم راحت مردن
چو می داند نخواهد برد جان از چشم فتانش
نه من تنها نهادم سر بپای او سپردم جان
هوای عشق او در هر که هست اینست پایانش
فضولی را بدرد عشق واجب گشت جان دادن
نمی دانم چه دردست این که ممکن نیست درمانش