عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
افزون ز صد قیامت در دل زیار آتش
دوزخ یکی و سوزد ما را هزار آتش
در جان ز عشق سوزی در دل ز طعن داغی
یاران حذر که بارد زین روزگار آتش
دلسوزی عزیزان بر گریه ام چه حاصل
آبم گذشت از سر ناید بکار آتش
دزدیده چند سوزم در گوشه های زندان
آن به که برفروزم در پای دار آتش
آتش شود گلستان روز وصال ما را
از بخت واژگون شد گل در کنار آتش
نه مرده ام نه زنده زین لطف و قهر تا کی
وقت شراب آبی، گاه خمار آتش
شد آفت فغانی چشمت ز همنشینان
در گلستان نگیرد الا بخار آتش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بغایت تلخ گفتارست در می لعل میگونش
هزاران جان شیرین نقل در شبهای معجونش
هر آنگو با چنین میخواره صحبت آرزو دارد
ببینی عاقبت روزی که در ساغر بود خونش
شدم خاک درت وان ذره کز این خاک برخیزد
نشاند بر کنار چشمه ی خورشید گردونش
نیم زاهد که در خلوت بنور طاعتش یابم
نه جادویم که دام ره کنم طومار افسونش
هران بیدل که خوبانش ببازی در میان گیرند
نگردانند ازو رو تا نگردانند مجنونش
چرا در فکر آن باشم که دل چون کام از او یابد؟
که گر خواهد رساند بر مراد خویش بیچونش
برای درد و داغست آدمی، ور عکس این بودی
نیاوردی قضای ایزد از فردوس بیرونش
ندارد هیچ کم آنمه فغانی مهر افزون کن
که آخر برفروزی صد چراغ از حسن افزونش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
دل از عیش جهان کندیم و ذوق باده ی نابش
نمیارزد بظلم شحنه ی شب گشت مهتابش
دلی کز روشنی هر ذره اش صد شبچراغ ارزد
چرا بهر شراب تلخ اندازم بغرقابش
چه شکر بخت خود گویم چو دیدم بر قرار اینجا
فروغ بزم عشرت با فراغ کنج محرابش
چه عیش از مستی یکساعت شب، تیره روزانرا
که آتش از غم فردا بود در جامه ی خوابش
دلی باید چو کوهی دیده یی باید چو دریایی
که با خورشید رویی چون نشینی آوری تابش
بجام زر توان خوردن شراب لعل با خوبان
چه سازد عاشق بیخان و مان چون نیست اسبابش
مپنداری که با مغزست نقل مجلس گردون
هزار افسون و نیرنگست در بادام و عنابش
مشو سرگرم اگر بخشد سپهرت خلعت خورشید
که تیزی سنان دارد سر هر موی سنجابش
فغانی چون دلت سیری ندارد از می و ساقی
باصلاحش چه می کوشی بیفگن تا برد آبش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
میگدازم دیده تا یکروزه موجودم چو شمع
می رسد بر اوج گردون هر نفس دودم چو شمع
دیده ی اختر شمارم شهرت نیسان گرفت
بسکه بر هر نوک مژگان گوهر آمودم چو شمع
گرچه نقد هستیم در آتش عشق تو سوخت
اندکی هم در صفای فطرت افزودم چو شمع
چون سپند از گرد مجلس دور کردم چشم بد
خوابگاهت را بدود دل نیالودم چو شمع
داشتم داغ ترا در سینه چون مجمر نهان
راز پنهان را نقاب از چهره نگشودم چو شمع
اشک گوهر زایم از خوناب دل شد لعل سان
بسکه هر دم آستین بر چشم تر سودم چو شمع
از دم گرم فغانی دود آهم در گرفت
گرچه در راه محبت باد پیمودم چو شمع
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
جانم افگارست و تن بیمار و دل خون از فراق
هر نفس دردیست بر درد من افزون از فراق
غرق خون دیده ام شبهای هجران و اجل
بر سرم پیوسته می آرد شبیخون از فراق
تا شد آن شاخ گل رعنا برون از دیده ام
می رود بر روی زردم اشک گلگون از فراق
از وصالش بیغمان در بزم عشرت شادمان
من درین بیت الحزن افتاده محزون از فراق
مانده محروم از حریم آستانش روز و شب
سنگ بر سر می زنم در کوه و هامون از فراق
دور ازان شیرین لب لیلی وش آمد بر سرم
آنچه آمد بر سر فرهاد و مجنون از فراق
گر نخواهی بر سر بیمار هجران آمدن
جان نخواهد برد مشتاق تو بیرون از فراق
تا شدی ای گوهر مقصود غایب از نظر
چشمه ی چشم فغانی گشت جیحون از فراق
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پروانه یی که رنجد از درد و داغ مردم
باید که پر نگردد گرد چراغ مردم
گل در کنار بخشد بوی مراد آری
بی برگ را چه حاصل از گشت باغ مردم
نزدیک شد که عاشق جام مراد گیرد
از دور چند بیند می در ایاغ مردم
چندانکه بیشتر شد سودای من ز زلفت
نگرفت یکسر مو جا در دماغ مردم
غیرت مبر فغانی بر عشرت حریفان
بر هم نمیتوان زد کنج فراغ مردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
زبان در ذکر و در دل نقش زلف یار می بندم
مسلمانی اگر اینست من زنار می بندم
بتنگ از من در و دیوار من از بهر دیداری
چو نقش خامه خود را بر در و دیوار می بندم
دمادم شکر و بادام او در عشوه با مردم
من از غیرت نمک بر دیده ی خونبار می بندم
مرا غمهای دیگر می کشد در عشق مهرویان
ز تاب درد تهمت بر دل افگار می بندم
به دست آرد گلی از گلشن امید خود هر کس
مرا خون در جگر شد بسکه در دل خار می بندم
بکام دشمنان برخاستم از مجلس رندان
خیال دوستی با مردم هشیار می بندم
نگاهی می کنم همچون فغانی از سر حسرت
ز پیکان رخنهای دیده ی بیدار می بندم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
خوش آن حالت که در روی گلی نظاره می کردم
زبویش می شدم مست و گریبان پاره می کردم
ز خود می رفتم و می سوختم در آتش غیرت
چو با دل گفتگوی آن پریرخساره می کردم
من این زخم ملامت بر جبین خویش می دیدم
چو در اول نظر بر تیغ آن خونخواره می کردم
جدا از آن ترک عاشق کش چنان تنگ آمدم از خود
که گر بودی بدستم قتل خود صد باره می کردم
طبیبان چاره ی درد دل عاشق نمی دانند
نهانی درد خود را ورنه منهم چاره می کردم
فغانی چند گویی حال خود با آن شه خوبان
بناچاری بر آن رخساره اش نظاره می کردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
ببزمت گر بپهلوی رقیبان جا نمی کردم
من دیوانه انجا این همه غوغا نمی کردم
ز مستی یک سخن گر با رقیبانت نمی گفتم
برای خویشتن صد درد دل پیدا نمی کردم
نهانی داشتم سوزی که می آورد در جوشم
ببزمت شمع من این بیخودی عمدا نمی کردم
شدم دیوانه از رشک رقیبان کاش با ایشان
نمی دیدم ترا و خویش را رسوا نمی کردم
ز خلق شهر اگر از مردمی می یافتم بویی
پی آهو چو مجنون روی در صحرا نمی کردم
بجان درماندم از سودای عشقت وه چه بوی خوش
که می مردم من درویش و این سودا نمی کردم
فغانی شب چنان سرگرم شمع روی او بودم
که گر می سوخت سرتاپای من پروا نمی کردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
قدح بیار که من خانه سوز و دیر پرستم
ز جام جرعه چه خیزد سرقرابه شکستم
گهی شکایت مستی و گاه طعنه ی توبه
نرسته ام ز زبانها بهر طریق که هستم
بمجلسی که رسیدم سپند بودم و آتش
کدام روز ببزمی برای عیش نشستم
هزار خار کشیدم ز دیده بر سر کویش
که هیچ کس ز ترحم گلی نداد به دستم
نه در طریقه ی مستی و آفتاب پرستی
به هیچ مرتبه پیدا نشد ستاره پرستم
هزار جام جم اینجا بجرعه ییست فغانی
چنانکه بود ادا کردم این ترانه، نه مستم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
گرچه طور رندی و بدنامی از حد می برم
کافرم گرشمه یی از حال خود بد می برم
هر زمان سنگ جفایی بر سفالم می خورد
کوه کوه درد زین طاق زبرجد می برم
هیچ کس آگه نشد از آتش پنهان من
می روم زین خاکدان وین داغ با خود می برم
نیش می گردد اگر بر نوش می بندم امید
نی شود گر دست نزدیک تبر زد می برم
من که می خواهم که با معشوق مجلس می خورم
سیم و زر سهلست گر سر نیز باید می برم
آب حیوان در دهان می آیدم از عین لطف
بر زبان چون نام آن سرو سهی قد می برم
محو بادا هستیم در سایه ی آن آفتاب
کز فروغ صحبتش عمر مخلد می برم
گرچه نونو درد می بینم ز زخم تیغ عشق
از علاجش هر زمان درد مجدد می برم
از برای آنکه همت بر غزالی بسته ام
چون فغانی صد ستم از دست هر دد می برم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
ما خویش را بچنگ ملامت سپرده ایم
از لوح سینه حرف سلامت سترده ایم
خون خورده ایم و یاد ندامت نکرده ایم
جان داده ایم و نام غرامت نبرده ایم
اندوه روز هجر و بلای شب فراق
از فتنه های روز قیامت شمرده ایم
هرگز به آرزوی دل از ساغر وصال
یک جرعه بی خمار ندامت نخورده ایم
شد سالها که زنده بعشقست نام ما
از صد هزار سنگ ملامت نمرده ایم
مجنون صفت بوادی محنت علم شده
در راه دوست پا به علامت فشرده ایم
از ناله های گرم فغانی در آتشیم
وز آه سرد اهل کرامت فسرده ایم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
بمن هر کس که روزی یار شد دامن کشید از من
که جز درد و بلای عاشقی چیزی ندید از من
بود بر هر سر ره دردمندی واقف حالم
که در عشق و جنون بر هر دلی دردی رسید از من
نگردد رام اگر چون سگ دهم جان در وفاداری
سیه چشمی که همچون آهوی وحشی رمید از من
برغم من کشد بر دیگران شمشیر و می ترسم
که در روز جزا خواهند خون صد شهید از من
بخون دل نهالی در کنار خویش پروردم
چو وقت آمد که از وی گل بچینم سرکشید از من
بخواری مردم و یکره نگفت آن غنچه ی خندان
که برد این بینوا صد حسرت و برگی نچید از من
ز بس خواری که امشب در رهش با خویشتن کردم
بمن هر کس که روزی داشت یاری دل برید از من
ملولم چون فغانی دور از او از طعن بدگویان
اجل کوتا کند کوتاه این گفت و شنید از من
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
شود صد سوز پنهان هر دم از داغ دلم روشن
که داغ بود آیینه ی گیتی نمای من
روم در دشت و چون مجنون نهم سر در بیابانها
اگر نه غیرت عشق تو هر دم گیردم دامن
هوای آن گلم سوی گلستان می کشد ورنه
من دیوانه را یکسان نماید گلشن و گلخن
نهالی کز سرشک آتشینم پرورش یابد
بر آرد اخر آتش چون درخت وادی ایمن
چراغ و شمع او در بزم عیش یار روشن شد
من تنها نشین را خانه از مهتاب شد روشن
فغانی از کجا و جرعه ی وصلش همینش بس
که در هجرش خورد خونابه تا جانش بود در تن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
گردم بهوا رفت چه گلگون فرسست این
خون می کند و می رود آیا چه کسست این
بر دیده ی ما منتظران رخش مکن گرم
آهسته رو ای ترک نه رود ارسست این
هر صبح فروزان تری از آه اسیران
برخور که هنوز از دل ما یکنفسست این
نالان دل من نغمه ی داود نداند
آزاد کنیدش که نه مرغ قفسست این
بر جام مراد دگران چشم چه داری
همت طلب ایدل همه را دسترسست این
هر مرغ درین باغ گلی دید و بهاری
ماییم و خزان کز دگران باز پسست این
در خرمن خود بهر گلی بر زدی آتش
می سوز چه تدبیر فغانی هوسست این
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
بتی کز غایت خوبی زند با مهر و مه پهلو
بیکجا کی نهد با عاشقان رو سیه پهلو
چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پیرهن دارد
چه غم دارد که من چون می نهم بر خاک ره پهلو
به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاری
جدا زان شاخ گل شب چون نهم بر خوابگه پهلو
تو ای نازک بدن از لاله و گل ساز جای خود
که می سوزد مرا از خاک گلخن ته بته پهلو
دلم از خنجر بیداد او پهلو تهی می کرد
کنون بر خاک ره دارد بجرم این گنه پهلو
ز پهلوی من مجنون چه آسایش بود دل را
که بیند هر زمان از سنگ طفلانم سیه پهلو
دل صد پاره کندم چون فغانی از گل این باغ
نهادم بر گل محنت سرای خود چو که پهلو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
نیست یکدم که نه با ناله و فریادم ازو
تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو
آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن
کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو
می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق
آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو
نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو
دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوریست مدام
این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
بر صید زخم خورده دویدن چه فایده
بسمل شدیم تیغ کشیدن چه فایده
ما را اگر چه می کشی و زنده می کنی
لب از دریغ و درد گزیدن چه فایده
دوری مکن اگر شرفی داری ای هما
از خلق چون فرشته رمیده چه فایده
برخیز مویه گر که نداری دم مسیح
این صوت جانگداز شنیدن چه فایده
دانسته ام که چاشنی آب دیده چیست
باز این شراب تلخ چشیدن چه فایده
گیرم که سبز شد گلم از اشک دوستان
از خاک مرده سبزه دمیدن چه فایده
ای باغبان خموش که بستان بمهر تست
ما را که بوی گل زده چیدن چه فایده
گردن بنه بتیغ فغانی و سر مکش
افتاده یی بدام تپیدن چه فایده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
این منم هر شام چون پروانه جایی سوخته
کرده ترک جان شیرین در هوایی سوخته
راستی پروانه داند چاشنی داغ عشق
کو در این آتش چو من بیدست و پایی سوخته
هر صباحم تازه داغی بر دل از عشق گلیست
همچو آن دیوانه کش هر روز جایی سوخته
دوست می دارد دل من داغ های خویش را
زانکه هر یک از برای دلربایی سوخته
دل که برگشت از من و بالاله رویان خو گرفت
بینمش یکروز از داغ جدایی سوخته
کیست با داغ تمنایت فغانی در جهان
درد پروردی اسیری بینوایی سوخته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
نام دل بردی و جان ناتوانم سوختی
این حکایت باز گو دیگر که جانم سوختی
از چراغ دیده ام روغن کشیدی شمع من
آتشی کردی و مغز استخوانم سوختی
صورت حال دلم روشنترست از آفتاب
با وجود آنکه از مردم نهانم سوختی
مست بودی گفتمت در دیده ی من خواب کن
در غضب رفتی و از چندین گمانم سوختی
از زبانت هر سخن گویا زبان آتشست
یاد دار این نکته کز تاب زبانم سوختی
تا رسیدم پیش در پروانه ی قتلم رسید
مجلست نادیده هم در آستانم سوختی
نامه ی شوقت فغانی شعله ی داغ دلست
قصه کوته کن که از آه و فغانم سوختی