عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گفت و گو یک حرف را تفسیر نتوانست کرد
خامشی هم نکته‌ای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر می‌افکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمی‌بندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
گفتمش صد بار و ترک صحبت دشمن نکرد
طفل بازیگوش من گوشی گوشی به حرف من نکرد
ذوق پیراهن دریدن را به کام دل ندید
هر که را چاک گریبان رخنه در دامن نکرد
عاشقان را تیره‌بختی سایة بال هماست
زان سبب خاکسترم جز جای در گلخن نکرد
سال‌ها بیهوده چون شمع قرار بیکسان
سوختیم و پرتو ما مجلسی روشن نکرد
مهربانی‌های او فیّاض در خونم نشاند
آنچه با من کرد او از دوستی دشمن نکرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
کسی به درد سخن غیر طبع من نرسد
قلم دواسبه به داد دل سخن نرسد
رسیده‌ام به مقامی به راه کعبة شوق
که هر که پای طلب بشکند به من نرسد
متاع جلوة شیرین چنان رواجی یافت
که غیر حسرت بیجا به کوهکن نرسد
ز سوزن مژه ارزانی رفو باشد
شکاف سینه، که تا دامن کفن نرسد
امیدوار چنانم که شمع با تو اگر
به لاف همسری آید به انجمن نرسد
فریب جلوة دنیا نمی‌توان خوردن
به دست اگر رسد این لقمه تا دهن نرسد
زیان خویش به از سود غیر دان فیّاض
درین قمار که بردن به باختن نرسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ز عریانی نیندیشم اگر عالم خطر باشد
که شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
امید زورقم خواهد گر انباری به دریایی
که در وی از خطر هر قطره دریای دگر باشد
به مطلب نارسایی‌ها مرا نزدیکتر دارد
که پس افتادة این کاروانی پیشتر باشد
چرا افتادگی معراج نبود سربلندی را؟
که کمتر را چو سنجی در حقیقت بیشتر باشد
محبت شکوة کس در قلم نتواند آوردن
هلاهل بر سر این خوان حسرت نیشکر باشد
مرا در خاک و خون می‌بینی و احوال می‌پرسی!
چرا از حال خود کس اینقدرها بی‌خبر باشد
برای مطلبی هر کس گذر در ورطه‌ها دارد
خطر در بحر می‌دانند و در آبش گهر باشد
درین معمورة وحشت ندیدم گوشة امنی
مگر امنیتی در زیر دیوار خطر باشد
رفیقان را به هم شرطست در ره متفّق بودن
از آن با خضر نتوانست موسی همسفر باشد
ندارد تاب حمل نامة پرشکوة عاشق
مگر مرغی که چون پروانه خصم بال و پر باشد
نکردی شعله وش انداز بال افشانی فیّاض
چو اخگر مردة خاکستری، خاکت به سر باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
بس که دلگیرم غم از آمیزشم دلگیر شد
بس که بیکس، بیکسی از اختلاطم سیر شد
در ازل از خنجر مژگان خوبان باز ماند
قطرة آبی که در کار دم شمشیر شد
در بلندی می‌توانستم گذشت از آفتاب
خاطر افتادگی‌ها سخت دامن‌گیر شد
پیش‌تر از بال خود را می‌رسانیدم به دام
در طلبم بیضه افتادم که کارم دیر شد
شب که حسرت رخصت درد دلی زان غمزه یافت
یک نگه کردم که یک عالم سخن تقریر شد
سیل غم از هر طرف فیّاض رو در دل نهاد
شکر کاین ویرانه آخر قابل تعمیر شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
اقبال رو نمود و به ما یار یار شد
وین روزگار تیرة ما روزگار شد
پیمان ناشکستة ما با تو تازه گشت
عهد نبستة تو به ما استوار شد
با دانه‌های جوهر تیغ تو دل خوش است
این آب و دانه مرغ مرا سازگار شد
گلگونه‌ای برای عروس خزان نماند
رنگی که داشت گل همه صرف بهار شد
فیّاض را نوید وصال تو زنده کرد
چشمی که هم نداشت برای تو چار شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دردا که غمزة دوست دشمن شکار هم شد
نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
در عقده‌ریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
رسم سرایت نفس ناتوان نماند
تأثیر در قلمرو آه و فغان نماند
عمریست نام اهل وفا کس نمی‌برد
دردا که آتشی هم ازین کاروان نماند
عرض نفس چه می‌بری ای عندلیب زار
گوشی که ناله‌ای شنود در جهان نماند
دودی برآور از خس و خاشاکم ای اجل
کاین مرغ را علاقه در این آشیان نماند
ای تشنه آب عزّت خود بر زمین مریز
کآب گهر درین صدف آسمان نماند
در باغ عمر حاصل نخل امید ما
چیزی جز آبله به کف باغبان نماند
فیّاض پیش اهل وفا یادگار ما
جز نام مهربانی ما بر زبان نماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شب ز نازت بزم دل بر بیقراران تنگ بود
عرصة امیّد بر امیّدواران تنگ بود
داغ غم در سینة من کامِ بالیدن گرفت
ورنه جا این لاله را در کوهساران تنگ بود
بسکه پر بود از نوای نالة من صحن باغ
کوچة منقار بر صوت هزاران تنگ بود
گریة من کوه را هم با زمین هموار کرد
دامن صحرا برای آب باران تنگ بود
شد خزان و غنچة دل همچنان نشکفته ماند
بسکه عالم بی‌توام در نوبهاران تنگ بود
خلعت عزّت بدل کردیم با تشریف فقر
این قبا بر قامت بی‌اعتباران تنگ بود
با وجود آنکه جا در مجلسی کم داشتیم
مدّتی از پهلوی ما جای یاران تنگ بود
در فضای گیتی از آزاده‌مردان کس نماند
عرصة گردون برین چابک‌سواران تنگ بود
تیرباران بلا دادش دل فیاض داد
ورنه دنیا از پی این تیرباران تنگ بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
شبم در کلبة دل ماهتاب از یاد ماهی بود
تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود
نبود آن قوّتم از ناتوانی‌های دل، ورنه
خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود
خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو می‌کرد
جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود
سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری
ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بی‌صاحب
خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد
که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود
خرابم گرچه فیّاض از نگاهی کرد آن بدخو
ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
دلا گم کرده‌ای خود را درآ در جستجوی خود
نیی از غنچه کم، سر در گریبان کن به بوی خود
مرا بی‌ابرو دارد فلک چون پشت آیینه
زنم در رنگ گوهر غوطه، گر در آبروی خود
پس از مردن مکن از زمزم آلوده‌ای زاهد
که چون جوهر در آب تیغ دادم شست‌وشوی خود
نمی‌رنجم اگر از سرکشی با من نمی‌سازد
که طبع شعله دارد، برنمی‌آید به خوی خود
ز رشک عارض گلگون او خون می‌خورد آتش
ولی از پختگی هرگز نمی‌آرد به روی خود
تو تا رفتی ز پیش من دگر خود را نمی‌بینم
بیا کز دوریت مردم به درد آرزوی خود
نمی‌آرد به گردون سر فرو فیّاض ما دیگر
که در آیینة همّت بلندان دیده روی خود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
کو آنکه شیونم به اثر آشنا شود
این ارغنون به نغمة تر آشنا شود!
بگذار بی‌نصیب بمانم روا مدار
بوی تو با نسیم سحر آشنا شود
لذّت گرفتة غم ناکامی ترا
رحم است، ناله گر به اثر آشنا شود
صد چشمه آب خضر به تلخی فرو برم
تا کام من به خون جگر آشنا شود
تا کی ز باد دامن بیگانگی تو
گردم غبار خاطر هر آشنا شود
نگذاشت ذوق تلخی ایام غم دمی
کام دلم به شیر و شکر آشنا شود
بگذشت عمر و ذوق گریبان امان نداد
فیّاض را که دست به سر آشنا شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
خوش آنکه از سفر آن غمگسار باز آید
که عمر رفته به امیّد یار باز آید
بهار رفت ز گلزار عیش ما بی تو
خوش آن دمی که به گلشن بهار باز آید
غبار کوی تو از دیده شسته شد از اشک
خوشا دمی که به چشم آن غبار باز آید
به رهگذار وفایش نشسته منتظریم
بدین امید کزین رهگذار باز آید
قرار رفته ز دل، رفته تا ز دل فیّاض
خوش آنکه در دل زارم قرار باز آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
چنانم بزم عشرت بی‌لبش دلگیر می‌آید
که موج باده در چشمم دم شمشیر می‌آید
ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم
ولی دانم که بوی خون ازین تقریر می‌آید
به جرم از طاعتم امّیدواری بیشتر باشد
که از سعی آنچه ناید از تو ای تقصیر می‌آید
به این تلخی به امیّد تو عمر جاودان خواهم
که می‌گوید که هرگز عاشق از جان سیر می‌آید!
زرنگ ناله آثار سرایت می‌توان دانست
تو زودآ ای نفس بر لب که قاصد دیر می‌آید
چه شد امروز اگر غیر از گریبان نیست در دستم
که فردا دست جیب آموزِ دامنگیر می‌آید
چو احوال دل دیوانه در تحریر می‌آرم
صریر خامه‌ام چون نالة زنجیر می‌آید
جوانی کرده ضایع کی به پیری می‌رسد جایی
که بی‌ایوار کمتر کاری از شبگیر می‌آید
به خون خوردن بدل شد میل شیر آن طفل را لیکن
هنوزش از لب خونخواره بوی شیر می‌آید
چنانم روز روشن بی‌رخ او دشمن جان شد
که می‌پندارم از روزن به چشمم تیر می‌آید
به فتراک نگاهش موج خون همنشینان بین
به مهمان رفته پنداری که از نخجیر می‌آید
توان با بی‌نیازی پوست از گردون بر آوردن
در آن بیشه که این آهوست کمتر شیر می‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
وفاداری از آن ترک شکار افکن نمی‌آید
ازو صد شیوه می‌آید ولی این فن نمی‌آید
بهاری این چنین و در قفس من بی‌خبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمی‌آید
به آن دل آبروی ناله‌ها بردم چه دانستم
که ناخن‌گیری از مومست از آهن نمی‌آید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمی‌آید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمی‌آید
مرا زاهد به دین می‌خواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمی‌آید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمی‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
چو بلبل خاطرم از گفتن بسیار نگشاید
زبان بستم که قفل سینه از گفتار نگشاید
ز دین برگشته را از کفر هم کامی نشد حاصل
گره کز سبحه در دل ماند از زنّار نگشاید
نسیمت گر به گلشن وا کند دکّان عطّاری
ز خجلت غنچه رخت خویشتن از بار نگشاید
پریشان خودم دارد سر زلفی که از غیرت
متاع خویش در هر کوچه و بازار نگشاید
به این آشفتگی‌ها همّت فیّاض را نازم
که یک ساعت گره از گوشة دستار نگشاید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
چنان بگداخت در زندان غم این جان بی‌حاصل
که تا بر لب رسد از ضعف صد جا می‌کند منزل
ز لب خود برنمی‌گیرد نفس از ناتوانی‌ها
دم بادی ز چاک سینه گاهی می‌خورد بر دل
خدا روزی کند با برق کشتم را ملاقاتی
که دانم تخم امیدم ندارد غیر ازین حاصل
مرا چون دست دامن گیر در طالع نمی‌باشد
کف خونم مگر دستی زند در دامن قاتل
اگر مرد ره عشقی مجو آسایشی هرگز
که جز مردن نمی‌باشد ره این کعبه را منزل
در اقلیم محبت رسم کم ظرفی نمی‌باشد
درین دریای بی‌پایان بود هر قطره دریا دل
پس از کشتن همان بازست بر روی دو چشم من
ز حیرانی نشاید بست چشم حسرت بسمل
به پای ناقه مجنون خاک گردید و هم از دهشت
نمی‌یارد نشستن گرد او بر دامن محمل
نگاه آشنا از کس مجو در بزم محبوبان
که رسم آشنایی نیست در آیین این محفل
در و دیوار این میخانه از حال تو آگاهند
به پیش آگهان تا کی نشینی این چنین غافل
من و فیّاض ای زاهد ز سر مستان این بزمیم
نمی‌زیبد گرفتن نکته بر مستان لایعقل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
دیدة پیاله رشک می ناب کرده‌ام
بهر طرب تهیّه اسباب کرده‌ام
حرمان و وصل رسم بهم پیش ازین نبود
این طرز تازه من به جهان باب کرده‌ام
بی‌تابیم ز موج گهر آب می‌خورد
مشق تپیدن دل سیماب کرده‌ام
گر پاره پاره همچو کتانم عجیب نیست
سیر تبسّم گل مهتاب کرده‌ام
هشیاریم ز نشئة مستی طمع مدار
طی گشته صد فسانه که من خواب کرده‌ام
دل نه به ناامیدی و فیض بهار بین
من کشت خویش سبز به این آب کرده‌ام
ازی یک نسیمِ وعده چمن می‌توان شدن
من این فسانه باور ازین باب کرده‌ام
افعی گزیده می‌کند از ریسمان حذر
مهتاب را با تصوّر سیلاب کرده‌ام
فیّاض امید هست که صید اثر کند
این تیر پر کشیده که پرتاب کرده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
چند بر سنگم زنی من شیشة جان نیستم
چند پامالم کنی خون شهیدان نیستم
ای مسلمانان مسلمانی اگر اینست و بس
من یهودم، کافرم، گبرم مسلمان نیستم
دست بی‌طالع کجا و گوشة دامان دوست
خاک هم گردیدم و در خورد دامان نیستم
شکر این طالع نمی‌دانم چه سان گویم که من
پای تا سر دردم و ممنون درمان نیستم
می‌رسانم ناله را گاهی به گوش بلبلان
آن‌قدر فیّاض هم دور از گلستان نیستم
چنان در کوی او افتادگی را کار می‌بستم
که عهد دوستی با سایة دیوار می‌بستم
بسان غنچه با یاد لبش در کاروان اشک
ز لخت دل متاع برگ گل دربار می‌بستم
خوشا عهدی که آن بد خو به قصد امتحان من
گره از زلف وا می‌کرد و من در کار می‌بستم
کنون از نیش موری رنجه‌ام کو آنکه هر ساعت
به افسون سر زلفش زبان مار می‌بستم؟
به کفر زلف او ایمان نمی‌آوردم از اوّل
اگر پند پریشان خاطران را کار می‌بستم
مکن عیبم که دل در سبحه بستم کار تقدیرست
اگر در دست من می‌بود من زنّار می‌بستم
خوشا فیّاض آن عهدی که از بیم صبا هر دم
در آن کو خویش را چون کاه بر دیوار می‌بستم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
به جیب چاک و به دل داغ هجر یار ندارم
چه سان به سیر روم روی لاله‌زار ندارم
لب هوس چه گشایم به آب چشمة حیوان!
اجازت از دم شمشیر آبدار ندارم
رسید دست و گریبان، بهار و سبزه برآمد
خوشم که خاطر جمعی درین بهار ندارم
نفس ز ناله تهی گشت و دیده پر ز سرشکم
پیاده‌ای بدوانم اگر سوار ندارم
کجاست سایة سنگی، کجاست بوتة خاری
که من ز خونِ دل و دیده یادگار ندارم!
امید لطف و تمنّای رحم و چشم مروّت
به کی حسرتت ای بیوفا چه کار ندارم!
گرفت گرد سوار غمم جهان و چه حاصل
که کارْ دیده سواری درین غبار ندارم
نظر به هیچ ندارم، حذر ز هیچ نگیرم
چه اعتبار ازین به که اعتبار ندارم
شکار آهوی فرصت غنیمت است چه سازم
که من تهیّة انداز این شکار ندارم
به سر اگر گل دولت نزد رسایی بختم
همین بس است که در سینه خار خار ندارم
درین ستمکده فیّاض از چه خوش ننشینم
چه بی‌تعلقی‌یی من درین دیار ندارم؟