عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸
دارم هوای عشق تو عمریست بر سرا
بهر خدا ز راه وفا هیچ نگذرا!
در ملک عشق مسند شاهی گزیده ام
تا کرده ام ز نقش کف پات افسرا!
هر مدعی به دعوی عشقت نه صادق است
دارم ز رنگ زرد بهر تو محضرا!
مرغ دلم به سوی تو پرواز می کند
باشد رسا به شوق وصال تو شهپرا!
آهم نمی کند به دل سخت او اثر
اوراست دل مگر از سنگ مرمرا؟!
دی با قد بلند گذر کرد سوی باغ
افتاد سرو و طوبی و شمشاد و عرعرا!
طغرل به کسب نکهت گیسوی او مگر
شوری است بین باد صبا بین صرصرا؟!
بهر خدا ز راه وفا هیچ نگذرا!
در ملک عشق مسند شاهی گزیده ام
تا کرده ام ز نقش کف پات افسرا!
هر مدعی به دعوی عشقت نه صادق است
دارم ز رنگ زرد بهر تو محضرا!
مرغ دلم به سوی تو پرواز می کند
باشد رسا به شوق وصال تو شهپرا!
آهم نمی کند به دل سخت او اثر
اوراست دل مگر از سنگ مرمرا؟!
دی با قد بلند گذر کرد سوی باغ
افتاد سرو و طوبی و شمشاد و عرعرا!
طغرل به کسب نکهت گیسوی او مگر
شوری است بین باد صبا بین صرصرا؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹
اگر اینست تندی توسن جولان شتابش را
غبار خاک شو تا وارسی بوس رکابش را!
ز تار رشته اندیشه دوزم جامه نازش
حدیث نکهت گل میدرد طرف نقابش را
اگر خوانی خطی از مصحف رخساره لیلی
نثار روضه مجنون نما نقد ثوابش را!
دل حیرتپرستم را نباشد جز تپش سودی
مگر آرام بخشد جلوه او اضطرابش را؟!
به لب زان خط موزونش نهادم مهر خاموشی
قلم از موی چینی می توان کردن کتابش را!
به مضراب غمش کس را نباشد ناخون دخلی
مگر از ناله بلبل کند تار ربابش را؟!
به تحریر سواد نسخه آشفته زلفش
ز موج می رقم باید شکست پیچ و تابش را!
اگر داری خیال خاک پای توسنش بودن
نما ورد زبان یا لیتنی کنت ترابش را
خوش آمد در مذاقم طغرل این یک مصرع بیدل
برین سرچشمه رحمی کن که موجی نیست آبش را!
غبار خاک شو تا وارسی بوس رکابش را!
ز تار رشته اندیشه دوزم جامه نازش
حدیث نکهت گل میدرد طرف نقابش را
اگر خوانی خطی از مصحف رخساره لیلی
نثار روضه مجنون نما نقد ثوابش را!
دل حیرتپرستم را نباشد جز تپش سودی
مگر آرام بخشد جلوه او اضطرابش را؟!
به لب زان خط موزونش نهادم مهر خاموشی
قلم از موی چینی می توان کردن کتابش را!
به مضراب غمش کس را نباشد ناخون دخلی
مگر از ناله بلبل کند تار ربابش را؟!
به تحریر سواد نسخه آشفته زلفش
ز موج می رقم باید شکست پیچ و تابش را!
اگر داری خیال خاک پای توسنش بودن
نما ورد زبان یا لیتنی کنت ترابش را
خوش آمد در مذاقم طغرل این یک مصرع بیدل
برین سرچشمه رحمی کن که موجی نیست آبش را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
اگر اینست اکنون قدر رفعت آشنایش را
ز چرخ آید به شاگردی مسیحا پاسبانش را!
به روی صفحه هر دم از نی کلکم شکر ریزد
به هنگام رقم گر در قلم آرم زبانش را!
به مضمون میانش گر کمر بندم ز مو لیکن
خلل از سایه مو می رسد موی میانش را!
نخندد غنچه در گلشن ز حسرت خون دل گردد
اگر در باغ ناگه بشنود وصف دهانش را!
بود درس خط او بی اشارات لبش مشکل
که باشد ترجمان دیگری مر ترجمانش را!
جهانی بسمل داغ خدنگ او بود لیکن
نشانی جز دل من کی بود تیر کمانش را؟!
نباشد هیچ ممکن بوالهوس را ذره ای مهرش
که می باشد اثر از سایه عنقا نشانش را!
مکن جز آه بلبل شعله شمع دلیل خود
که غیر از ناله کی گیرد درین راه کس عنانش را؟!
شود در باغ آخر طوق قمری پایبند غم
گر آزادی همین باشد قد سرو روانش را!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بیدل که می گوید
که یا رب مهربان گردان دل نامهربانش را!
ز چرخ آید به شاگردی مسیحا پاسبانش را!
به روی صفحه هر دم از نی کلکم شکر ریزد
به هنگام رقم گر در قلم آرم زبانش را!
به مضمون میانش گر کمر بندم ز مو لیکن
خلل از سایه مو می رسد موی میانش را!
نخندد غنچه در گلشن ز حسرت خون دل گردد
اگر در باغ ناگه بشنود وصف دهانش را!
بود درس خط او بی اشارات لبش مشکل
که باشد ترجمان دیگری مر ترجمانش را!
جهانی بسمل داغ خدنگ او بود لیکن
نشانی جز دل من کی بود تیر کمانش را؟!
نباشد هیچ ممکن بوالهوس را ذره ای مهرش
که می باشد اثر از سایه عنقا نشانش را!
مکن جز آه بلبل شعله شمع دلیل خود
که غیر از ناله کی گیرد درین راه کس عنانش را؟!
شود در باغ آخر طوق قمری پایبند غم
گر آزادی همین باشد قد سرو روانش را!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بیدل که می گوید
که یا رب مهربان گردان دل نامهربانش را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
نباشد التفاتی با من اکنون تیغ قاتل را
که سازد ناخدا در موج خونم مطلب دل را!
به یاد حسرت لعلش من از خود می روم هر دم
که می بندد به دوش ناله من بار محمل را
نیم گر محرم وصلش به هجرش شکر می سازم
به جای شهد نوشم در غمش زهر هلاهل را
سر تسلیم را چون شمع وقف خنجر او کن
ز برق آتش تیغش چراغ افروز بسمل را!
به یک آئینه عرض مطلب خود می توان کردن
که جز حیرت نمی باشد دو مرآت مقابل را
برای احتیاج از خجلت عرض نیاز خود
عرق از جبهه طوفان می کند هر لحظه سائل را
نباشد زاهدان را جز غرور جاه اندر دل
ز مشق حق پرستی کس نفهمد قبح باطل را
اگر خواهی که ره یابی تو در سر منزل زلفش
مقابل ساز در پیشانه خود کوکب دل را!
پسند خاطرش اشعار طغرل شد عجب نبود
پسندد مصطفی مداحی صهبان وائل را!
که سازد ناخدا در موج خونم مطلب دل را!
به یاد حسرت لعلش من از خود می روم هر دم
که می بندد به دوش ناله من بار محمل را
نیم گر محرم وصلش به هجرش شکر می سازم
به جای شهد نوشم در غمش زهر هلاهل را
سر تسلیم را چون شمع وقف خنجر او کن
ز برق آتش تیغش چراغ افروز بسمل را!
به یک آئینه عرض مطلب خود می توان کردن
که جز حیرت نمی باشد دو مرآت مقابل را
برای احتیاج از خجلت عرض نیاز خود
عرق از جبهه طوفان می کند هر لحظه سائل را
نباشد زاهدان را جز غرور جاه اندر دل
ز مشق حق پرستی کس نفهمد قبح باطل را
اگر خواهی که ره یابی تو در سر منزل زلفش
مقابل ساز در پیشانه خود کوکب دل را!
پسند خاطرش اشعار طغرل شد عجب نبود
پسندد مصطفی مداحی صهبان وائل را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
گر به عرض آرد تمنا حسرت ناکام را
شوخی مطلب شود خمیازه موج جام را
شوق بسمل دم به دم از بی قراری های ما
می کشد یک سر در آغوش تپش آرام را
شهرت کان عقیق از هستی ما شد عدم
کز نگین ما شنیدن نیست هرگز نام را
مطلب نایاب را شد خانه عنقا وطن
تا کجا جولان نمائی توسن اوهام را؟!
در دلم ساز بم و زیر جنون یکسان بود
امتیازی نیست در آئینه از در بام را
هر زمان عزم حریم و طوف کویش می کنم
بسته ام از رفتن دل سوی او احرام را
محرم رازی نمی یابم درین بازار دهر
کیست از ما تا رساند سوی او پیغام را؟!
امشب آن بدر منیر از خانه بیرون شد مگر؟!
ز اول شب تا سحر بینی تو ماه تام را!
چشم پوش از روی او باشد دماغت را خلل
می رسد هر دم زیان از روشنی سرسام را!
پختگان مهر برگیرند از نخل مراد
لذتی نبود به دندان میوه های خام را!
ای گدا اکنون ز چین ابروی دو نان گذر
تا کجا خواهی کشیدن منت ابرام را؟!
شبروان دل به شهرستان زلفش می روند
کی بود فکر عسس رندان درد آشام را؟!
از تپش طغرل دلم را اضطرابی کم نشد
در قفس آرام نبود صید وحشت رام را!
شوخی مطلب شود خمیازه موج جام را
شوق بسمل دم به دم از بی قراری های ما
می کشد یک سر در آغوش تپش آرام را
شهرت کان عقیق از هستی ما شد عدم
کز نگین ما شنیدن نیست هرگز نام را
مطلب نایاب را شد خانه عنقا وطن
تا کجا جولان نمائی توسن اوهام را؟!
در دلم ساز بم و زیر جنون یکسان بود
امتیازی نیست در آئینه از در بام را
هر زمان عزم حریم و طوف کویش می کنم
بسته ام از رفتن دل سوی او احرام را
محرم رازی نمی یابم درین بازار دهر
کیست از ما تا رساند سوی او پیغام را؟!
امشب آن بدر منیر از خانه بیرون شد مگر؟!
ز اول شب تا سحر بینی تو ماه تام را!
چشم پوش از روی او باشد دماغت را خلل
می رسد هر دم زیان از روشنی سرسام را!
پختگان مهر برگیرند از نخل مراد
لذتی نبود به دندان میوه های خام را!
ای گدا اکنون ز چین ابروی دو نان گذر
تا کجا خواهی کشیدن منت ابرام را؟!
شبروان دل به شهرستان زلفش می روند
کی بود فکر عسس رندان درد آشام را؟!
از تپش طغرل دلم را اضطرابی کم نشد
در قفس آرام نبود صید وحشت رام را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
گر قضا با من نویسد محنت ایام را
التیام زخم سازم پنجه زرغام را
در بیابانی که مرغ وحشت ما پر زند
خون بسمل دانه گردد حلقه های دام را
از تپش دارد نوید بوی وصل او دلم
بال جبریل است گویا شوخی الهام را
هیچ نخلی نیست اندر باغ امکان بی ثمر
شهرت رستم نماید زنده روح سام را
آنقدر مستم که از شوقش ندانم بعد ازین
سال از مه روز از شب هفته از ایام را!
در چمن مانند نرگس پای تا سر دیده شو
گر تماشا می کنی آن شوخ گل اندام را!
هر که را باشد سلوک شیوه مجنون حسب
کو تمیز آن که سازد فرق صبح و شام را؟!
صورت او را ببیند هر که مانند خلیل
بشکند در راه سطوت زمره اسنام را!
برنیاید قطره ای خون بی رضای لیلی اش
بر رگ مجنون زنی گر نشتر حجام را
هر که سرمست خیال باده وصلش بود
می کند میخ طناب خیمه خیام را!
در غم او از وجودم استخوانی بیش نیست
کند سازد جسم من صد خنجر بهرام را!
تا شدی طغرل تو اندر عرصه بزم وجود
چون تو فرزندی نروید مادر ایام را!
التیام زخم سازم پنجه زرغام را
در بیابانی که مرغ وحشت ما پر زند
خون بسمل دانه گردد حلقه های دام را
از تپش دارد نوید بوی وصل او دلم
بال جبریل است گویا شوخی الهام را
هیچ نخلی نیست اندر باغ امکان بی ثمر
شهرت رستم نماید زنده روح سام را
آنقدر مستم که از شوقش ندانم بعد ازین
سال از مه روز از شب هفته از ایام را!
در چمن مانند نرگس پای تا سر دیده شو
گر تماشا می کنی آن شوخ گل اندام را!
هر که را باشد سلوک شیوه مجنون حسب
کو تمیز آن که سازد فرق صبح و شام را؟!
صورت او را ببیند هر که مانند خلیل
بشکند در راه سطوت زمره اسنام را!
برنیاید قطره ای خون بی رضای لیلی اش
بر رگ مجنون زنی گر نشتر حجام را
هر که سرمست خیال باده وصلش بود
می کند میخ طناب خیمه خیام را!
در غم او از وجودم استخوانی بیش نیست
کند سازد جسم من صد خنجر بهرام را!
تا شدی طغرل تو اندر عرصه بزم وجود
چون تو فرزندی نروید مادر ایام را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
بس که شهد مدعا حال نشد کام مرا
کرده اند از سنگ نومیدی مگر جام مرا؟!
غرق موج شبنم خجلت شود رخسار او
هر که جوید چون نگین گر از جهان نام مرا
آنقدر تمهید سامان جنون دارد دلم
نیست جز خشکی تقاضا طبع بادام مرا!
در دل عاشق نباشد رتبه پست و بلند
فرق چون آئینه از در کی بود بام مرا؟!
چند پاشیدم سرشک دانه تخم عمل
کاش افتد صید مطلب حلقه دام مرا!
ساز قانون مروت کن به مضراب کرم
از صبا گر بشنوی آهنگ پیغام مرا!
فرصت تمهید هستی نیست در باغ جهان
چون شرر یکسان شمر آغاز و انجام مرا
سر خط درس کمال دیگرت در کار نیست
سبحه کن اندر سلوک عشق هر گام مرا!
طغرل از تمکین دل سامان راحت داشتم
بی قراری برد آخر ذوق آرام مرا!
کرده اند از سنگ نومیدی مگر جام مرا؟!
غرق موج شبنم خجلت شود رخسار او
هر که جوید چون نگین گر از جهان نام مرا
آنقدر تمهید سامان جنون دارد دلم
نیست جز خشکی تقاضا طبع بادام مرا!
در دل عاشق نباشد رتبه پست و بلند
فرق چون آئینه از در کی بود بام مرا؟!
چند پاشیدم سرشک دانه تخم عمل
کاش افتد صید مطلب حلقه دام مرا!
ساز قانون مروت کن به مضراب کرم
از صبا گر بشنوی آهنگ پیغام مرا!
فرصت تمهید هستی نیست در باغ جهان
چون شرر یکسان شمر آغاز و انجام مرا
سر خط درس کمال دیگرت در کار نیست
سبحه کن اندر سلوک عشق هر گام مرا!
طغرل از تمکین دل سامان راحت داشتم
بی قراری برد آخر ذوق آرام مرا!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
تا عروج باده زد دستی گریبان مرا
موج می شیرازه خواهد گشت دامان مرا
سرمه چشم حیا را ساز خاموشی کند
از قضا گر بگذرد بلبل نیسان مرا
بس که گلزار خیالم دارد از گل رنگ رنگ
گر هوس داری تماشا کن گلستان مرا!
چون گوهر مضمون یک معنی ام از پا تا به سر
امتیازی نیست از دامن گریبان مرا
پیش نیرویم کند رستم سجود اعتراف
گر ببیند صولت بازوی دستان مرا
می کند ختم کمال درس علم عاشقی
یکدمی مجنون نشیند گر دبستان مرا
گر چه صد گوهر کشیدم دوش در سلک سخن
اعتباری کی بود امروز دیوان مرا؟!
پیشکش در پیش ابرویش سری آورده ام
کی بود قدری به نزد تیغ او جان مرا؟!
طغرل از صبح امیدم یک شرر پیدا نشد
تا نماید روشنی شمع شبستان مرا!
موج می شیرازه خواهد گشت دامان مرا
سرمه چشم حیا را ساز خاموشی کند
از قضا گر بگذرد بلبل نیسان مرا
بس که گلزار خیالم دارد از گل رنگ رنگ
گر هوس داری تماشا کن گلستان مرا!
چون گوهر مضمون یک معنی ام از پا تا به سر
امتیازی نیست از دامن گریبان مرا
پیش نیرویم کند رستم سجود اعتراف
گر ببیند صولت بازوی دستان مرا
می کند ختم کمال درس علم عاشقی
یکدمی مجنون نشیند گر دبستان مرا
گر چه صد گوهر کشیدم دوش در سلک سخن
اعتباری کی بود امروز دیوان مرا؟!
پیشکش در پیش ابرویش سری آورده ام
کی بود قدری به نزد تیغ او جان مرا؟!
طغرل از صبح امیدم یک شرر پیدا نشد
تا نماید روشنی شمع شبستان مرا!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
اگر هوشم کند چون شانه در زلفش شبیخون را
به یک مو بسته گردم سرنوشت بخت واژون را
به جز وحشت نباشد هیچ سرمشق خط عاشق
سیه از چشم آهو کن سواد لوح مجنون را!
نگردد جوهری همسنگ میزان سرشک من
که از یاقوت می باشد گرانی اشک گلگون را
ز بیتابی ندارد یک قلم تاب دماغ خط
به مو باید نوشتن از میانش حرف مضمون را!
به میدان شهادت گر شهید او نئی لیکن
به خون رنگین نما همچون شفق دامان گردون را!
صفا از عشق خواهی از درشتی سوی نرمی شو
تصرف نیست در پیراهن فولاد صابون را!
نباشد در مریض عشق غیر از وصل معجونی
که ره در نبض عاشق نیست انگشت فلاطون را!
کمالت هر قدر گر بیش باشد بخت کم باشد
بود قدر تنزل از ترقی بید مجنون را
بلند و پست ما را مانع جولان نمی گردد
که نبود امتیازی پیش عاشق کوه و هامون را!
چو شبنم در هوای مهر او سودای همت کن
که در بازار امکان نیست قدری فطرت دون را!
نئی آگه تو از ساز بم و زیر فنا هرگز
که نشنیدی صدای طشت کاف و کاسه نون را!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
به چون و چند نتوان حکم کردن صنع بی چون را!
به یک مو بسته گردم سرنوشت بخت واژون را
به جز وحشت نباشد هیچ سرمشق خط عاشق
سیه از چشم آهو کن سواد لوح مجنون را!
نگردد جوهری همسنگ میزان سرشک من
که از یاقوت می باشد گرانی اشک گلگون را
ز بیتابی ندارد یک قلم تاب دماغ خط
به مو باید نوشتن از میانش حرف مضمون را!
به میدان شهادت گر شهید او نئی لیکن
به خون رنگین نما همچون شفق دامان گردون را!
صفا از عشق خواهی از درشتی سوی نرمی شو
تصرف نیست در پیراهن فولاد صابون را!
نباشد در مریض عشق غیر از وصل معجونی
که ره در نبض عاشق نیست انگشت فلاطون را!
کمالت هر قدر گر بیش باشد بخت کم باشد
بود قدر تنزل از ترقی بید مجنون را
بلند و پست ما را مانع جولان نمی گردد
که نبود امتیازی پیش عاشق کوه و هامون را!
چو شبنم در هوای مهر او سودای همت کن
که در بازار امکان نیست قدری فطرت دون را!
نئی آگه تو از ساز بم و زیر فنا هرگز
که نشنیدی صدای طشت کاف و کاسه نون را!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
به چون و چند نتوان حکم کردن صنع بی چون را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
عرض حاجت می کند دل خسرو ناز تو را،
نیست قانون محبت پرده ساز تو را!
چون کبوتر بسمل شوق تپیدن می شود
از قضا هر کس که بیند چشم شهباز تو را
رمز چشمت این بود نبود نمودن بعد ازین
محرم اسرار خود آن چشم غماز تو را!
در فن احیا ز شرم عجز ننشیند دگر
گر مسیحا بشنود آئین اعجاز تو را!
افکند قمری به گردن طوق داغ بندگی
در چمن بیند اگر آن سرو ممتاز تو را
بی ادب ترسم که بیند بگذرد از چابکی
توسن عمرم اگر خنگ سبکتاز تو را!
در معنی کرده ای طغرل نهان همچون صدف
فاش سازد موج این دریا مگر راز تو را؟!
نیست قانون محبت پرده ساز تو را!
چون کبوتر بسمل شوق تپیدن می شود
از قضا هر کس که بیند چشم شهباز تو را
رمز چشمت این بود نبود نمودن بعد ازین
محرم اسرار خود آن چشم غماز تو را!
در فن احیا ز شرم عجز ننشیند دگر
گر مسیحا بشنود آئین اعجاز تو را!
افکند قمری به گردن طوق داغ بندگی
در چمن بیند اگر آن سرو ممتاز تو را
بی ادب ترسم که بیند بگذرد از چابکی
توسن عمرم اگر خنگ سبکتاز تو را!
در معنی کرده ای طغرل نهان همچون صدف
فاش سازد موج این دریا مگر راز تو را؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هر که نوشد از قضا گر جام مشحون تو را
می کند درس ادب نیرنگ افسون تو را
در طریق عشق اندر وسعتا باد جنون
نگذرد غیر از سمند وهم هامون تو را!
سرو اندر باغ سر در پای شمشاد افکند
گر ببیند طره گیسوی واژون تو را!
شبنم خجلت شود کوه بدخشان تا ابد
بشنود وصف حدیث لعل میگون تو را!
خامه تحریر از چوب صنوبر بایدم
تا به عرض آرم بلندی های مضمون تو را!
هر کسی ناید به زیر پرده مضراب غم
زیر و بم بسیار باشد ساز قانون تو را!
از فریب نرگس مستت کسی آگاه نیست
ای بسا افسون که باشد چشم مفتون تو را!
قرعه فال طرب هرگز نآمد از قضا
از هجوم بخت بد عشاق محزون تو را!
قامت طوبی به زیر بار خجلت بشکند
در چمن بیند خرام قد موزون تو را!
طغرل از جان می کند امروز صراف سخن
حلقه گوش معانی در مکنون تو را!
می کند درس ادب نیرنگ افسون تو را
در طریق عشق اندر وسعتا باد جنون
نگذرد غیر از سمند وهم هامون تو را!
سرو اندر باغ سر در پای شمشاد افکند
گر ببیند طره گیسوی واژون تو را!
شبنم خجلت شود کوه بدخشان تا ابد
بشنود وصف حدیث لعل میگون تو را!
خامه تحریر از چوب صنوبر بایدم
تا به عرض آرم بلندی های مضمون تو را!
هر کسی ناید به زیر پرده مضراب غم
زیر و بم بسیار باشد ساز قانون تو را!
از فریب نرگس مستت کسی آگاه نیست
ای بسا افسون که باشد چشم مفتون تو را!
قرعه فال طرب هرگز نآمد از قضا
از هجوم بخت بد عشاق محزون تو را!
قامت طوبی به زیر بار خجلت بشکند
در چمن بیند خرام قد موزون تو را!
طغرل از جان می کند امروز صراف سخن
حلقه گوش معانی در مکنون تو را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تا به اوج دلبری زد اخترش دنباله را
ماه در آغوش خود گم کرد خط هاله را
سرمه از بخت سیه در کام فریاد من است
از سپند ما شنیدن نیست هرگز ناله را!
داغ سودای خیال وصل تو بردم به خاک
می نبینی در مزار من به غیر از لاله را!
جان دهد چون معجز عیسی به هنگام سخن
لهجه لعل لب او مرده صدساله را!
سوخت اندر مجمر عشقش دلم همچون سپند
محرم این می نکردم ساغر بتخانه را
نسبت سوز درون من به اشک غیر کرد
امتیازی از گوهر هرگز نباشد ژاله را؟!
طغرل از سودای او شد تا دلم آتش نسب
می نشاند برق آهم شعله جواله را
ماه در آغوش خود گم کرد خط هاله را
سرمه از بخت سیه در کام فریاد من است
از سپند ما شنیدن نیست هرگز ناله را!
داغ سودای خیال وصل تو بردم به خاک
می نبینی در مزار من به غیر از لاله را!
جان دهد چون معجز عیسی به هنگام سخن
لهجه لعل لب او مرده صدساله را!
سوخت اندر مجمر عشقش دلم همچون سپند
محرم این می نکردم ساغر بتخانه را
نسبت سوز درون من به اشک غیر کرد
امتیازی از گوهر هرگز نباشد ژاله را؟!
طغرل از سودای او شد تا دلم آتش نسب
می نشاند برق آهم شعله جواله را
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
هر که در دشت جنون بیند من دیوانه را
کی شود مانند مجنون آشنا بیگانه را؟!
حسن خوبان را جلا باشد نگاه عاشقان
اعتباری نیست این جا شمع بی پروانه را!
الفتی دارد خیال مار گیسویش به دل
گنج بسیار است گویا خاک این ویرانه را!
از سر سودای زلف او چنان سازم گذر
ای فسنگر با که می گوئی تو این افسانه را؟!
با نگاهی کلبه احسان ما آباد کن
نیست جز مد نگه معمار این کاشانه را
تا توانی در نگارستان چشمش کن نظر
ای بسا افسون که باشد این عجائب خانه را!
طغرل اسرار ادب از باده روشن می شود
نیست جز پیر طریقت مرشدی میخانه را!
کی شود مانند مجنون آشنا بیگانه را؟!
حسن خوبان را جلا باشد نگاه عاشقان
اعتباری نیست این جا شمع بی پروانه را!
الفتی دارد خیال مار گیسویش به دل
گنج بسیار است گویا خاک این ویرانه را!
از سر سودای زلف او چنان سازم گذر
ای فسنگر با که می گوئی تو این افسانه را؟!
با نگاهی کلبه احسان ما آباد کن
نیست جز مد نگه معمار این کاشانه را
تا توانی در نگارستان چشمش کن نظر
ای بسا افسون که باشد این عجائب خانه را!
طغرل اسرار ادب از باده روشن می شود
نیست جز پیر طریقت مرشدی میخانه را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بس که در کوه بلا همسنگ فرهادیم ما
شیشه جمعیت خیل پری زادیم ما!
قصر بنیاد دل ما لائق تعمیر نیست
مخزن گنجیم و از ویرانی آبادیم ما!
آنقدر سر تا به پا صورت فراقش خوانده ایم
پای تا سر همچو تار ساز فریادیم ما!
آب تیغش را اگر اینست چون آتش اثر
عاقبت همچون غبار خاک بر بادیم ما!
سرمه شد تا چشم ما را گرد چین دامنش
در تتبع خانه چین نقش بهزادیم ما!
شانه شد محرم به زلف عارض چون آفتاب
زان سبب چون سایه زیر نخل شمشادیم ما!
گر نخواندستیم ز آئین خرد حرفی ولی
در دبستان جنون سرمشق استادیم ما!
نیست مضمونی ز قلاب کمند ما برون
در پی صید معانی بس که صیادیم ما!
نخل او را در چمن دیدیم هر سو جلوه گر
همچو قمری پایبند سرو آزادیم ما
کوس نوبت زن به ما در عشرت آباد جهان
در عروس بکر معنی بس که دامادیم ما!
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
همچو عنقا بی نیاز عرض ایجادیم ما!
شیشه جمعیت خیل پری زادیم ما!
قصر بنیاد دل ما لائق تعمیر نیست
مخزن گنجیم و از ویرانی آبادیم ما!
آنقدر سر تا به پا صورت فراقش خوانده ایم
پای تا سر همچو تار ساز فریادیم ما!
آب تیغش را اگر اینست چون آتش اثر
عاقبت همچون غبار خاک بر بادیم ما!
سرمه شد تا چشم ما را گرد چین دامنش
در تتبع خانه چین نقش بهزادیم ما!
شانه شد محرم به زلف عارض چون آفتاب
زان سبب چون سایه زیر نخل شمشادیم ما!
گر نخواندستیم ز آئین خرد حرفی ولی
در دبستان جنون سرمشق استادیم ما!
نیست مضمونی ز قلاب کمند ما برون
در پی صید معانی بس که صیادیم ما!
نخل او را در چمن دیدیم هر سو جلوه گر
همچو قمری پایبند سرو آزادیم ما
کوس نوبت زن به ما در عشرت آباد جهان
در عروس بکر معنی بس که دامادیم ما!
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
همچو عنقا بی نیاز عرض ایجادیم ما!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
تا به رخسار چو ماه او نظر داریم ما
یک جهان آئینه از جوهر به بر داریم ما!
غنچه لعل لبش را حاجت تفصیل نیست
نسخه ای از دفتر او مختصر داریم ما!
ای نصیحتگو مگو هرگز مرا درس ادب!
جز سلوک عشق دیگر کی هنر داریم ما؟!
اشک خونین از فراقش گر چه طوفان می کند
چشم می پوشم زین دریا گذر داریم ما
هیچ کس بی عرض اظهار کمال خویش نیست
لاله سان از داغ عشق او اثر داریم ما!
بس بود پیراهن ما کسوت خاک درش
جامه ای هر دم ز عریانی به بر داریم ما
هر چه جز رویش بود منظور عاشق گو مباش
عالمی را غیر او کی در نظر داریم ما؟!
نیست غیر از شام نومیدی به عرض مدعا
در نفس کافور گویا چون سحر داریم ما!
بعد ازین چون ما نروید هیچ در باغ سخن
نخل اشعاریم و از معنی ثمر داریم ما!
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
حسرت دیدار و سامان سفر داریم ما
یک جهان آئینه از جوهر به بر داریم ما!
غنچه لعل لبش را حاجت تفصیل نیست
نسخه ای از دفتر او مختصر داریم ما!
ای نصیحتگو مگو هرگز مرا درس ادب!
جز سلوک عشق دیگر کی هنر داریم ما؟!
اشک خونین از فراقش گر چه طوفان می کند
چشم می پوشم زین دریا گذر داریم ما
هیچ کس بی عرض اظهار کمال خویش نیست
لاله سان از داغ عشق او اثر داریم ما!
بس بود پیراهن ما کسوت خاک درش
جامه ای هر دم ز عریانی به بر داریم ما
هر چه جز رویش بود منظور عاشق گو مباش
عالمی را غیر او کی در نظر داریم ما؟!
نیست غیر از شام نومیدی به عرض مدعا
در نفس کافور گویا چون سحر داریم ما!
بعد ازین چون ما نروید هیچ در باغ سخن
نخل اشعاریم و از معنی ثمر داریم ما!
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
حسرت دیدار و سامان سفر داریم ما
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
بس که چون عنقا ز خاطرها فراموشیم ما
گر جهان از ما نپوشد چشم می پوشیم ما!
جوش شکر در نی آخر می کند منع صدا
از کمال شهد مضمون گر چه خاموشیم ما!
از زمین تا آسمان گر مشتری جوشد ولیک
جز قماش معنی باریک نفروشیم ما!
بنده عشقیم ما آزاد از آزادی ایم
همچو زلف یار دائم حلقه بر گوشیم ما!
ساز عشرت از خموشی های ما بی پرده است
یک جهان شور طرب پیداست گر جوشیم ما!
آنقدر مستیم از پیمانه جام ازل
روز تا شب بی سبوئی باده می نوشیم ما!
شور طوفان سرشک ما اگر باشد همین
عاقبت همچون حباب خانه بر دوشیم ما!
شاهد این بزم امکان دارد اوهام عدم
در خیال آباد هستی محو آغوشیم ما!
در گداز قلب خود زآتش کجا منت کشیم
بس که چون مینای می بی شعله در جوشیم ما؟!
حبذا زین مصرع بیدل که طغرل گفته است
جوهریم آب از دم شمشیر می نوشیم ما!
گر جهان از ما نپوشد چشم می پوشیم ما!
جوش شکر در نی آخر می کند منع صدا
از کمال شهد مضمون گر چه خاموشیم ما!
از زمین تا آسمان گر مشتری جوشد ولیک
جز قماش معنی باریک نفروشیم ما!
بنده عشقیم ما آزاد از آزادی ایم
همچو زلف یار دائم حلقه بر گوشیم ما!
ساز عشرت از خموشی های ما بی پرده است
یک جهان شور طرب پیداست گر جوشیم ما!
آنقدر مستیم از پیمانه جام ازل
روز تا شب بی سبوئی باده می نوشیم ما!
شور طوفان سرشک ما اگر باشد همین
عاقبت همچون حباب خانه بر دوشیم ما!
شاهد این بزم امکان دارد اوهام عدم
در خیال آباد هستی محو آغوشیم ما!
در گداز قلب خود زآتش کجا منت کشیم
بس که چون مینای می بی شعله در جوشیم ما؟!
حبذا زین مصرع بیدل که طغرل گفته است
جوهریم آب از دم شمشیر می نوشیم ما!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
چون نی گرفته ملک جهان را فغان ما
نبود به غیر ناله متاع دکان ما
ما عاشقیم و شهره آفاق گشته ایم
عالم پر است از سخن و داستان ما
در جیب فکر خلوت هستی گزیده ایم
باشد زبان خامه کنون ترجمان ما
جز نقش نام شهرت ما نیست از نگین
عنقا بود به عالم امکان نشان ما
اشک روان اگرچه به پایش فشانده ایم
باشد روان به پای وی اکنون روان ما
در ساز عشق پرده تقیید آفت است
مطلق بود چو ناله به هر سو عنان ما
طغرل نوای نغمه «عشاق » دم به دم
آید ز ساز پرده زخم زبان ما
نبود به غیر ناله متاع دکان ما
ما عاشقیم و شهره آفاق گشته ایم
عالم پر است از سخن و داستان ما
در جیب فکر خلوت هستی گزیده ایم
باشد زبان خامه کنون ترجمان ما
جز نقش نام شهرت ما نیست از نگین
عنقا بود به عالم امکان نشان ما
اشک روان اگرچه به پایش فشانده ایم
باشد روان به پای وی اکنون روان ما
در ساز عشق پرده تقیید آفت است
مطلق بود چو ناله به هر سو عنان ما
طغرل نوای نغمه «عشاق » دم به دم
آید ز ساز پرده زخم زبان ما
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
هر که آمد به سوی خانه ما
خواند شهبیت آستانه ما
ساز عشاق ما نوای تو شد
این بود تا ابد ترانه ما!
بس که مجنون وادی عشقیم
گشت عالم پر از فسانه ما
جز پریشانی کس نمی فهمد
یک سر مو زبان شانه ما
پر عنقا نشان هستی ماست
کی رسد تیر بر نشانه ما؟!
شاهبازیم ما به صید سخن
اوج معنی است آشیانه ما!
شهد مضمون گرفت راه نفس
تا که خاموشی بهانه ما
از عدم آمدیم تا به وجود
همچو ما نیست در زمانه ما!
بحر عشقیم و قلزم معنی
نیست پیدا ولی کرانه ما!
بس که دهقان مزرع عملیم
دل دمد لیک جای دانه ما
طغرلم محو مصرع بیدل
جبهه سوز است آستانه ما!
خواند شهبیت آستانه ما
ساز عشاق ما نوای تو شد
این بود تا ابد ترانه ما!
بس که مجنون وادی عشقیم
گشت عالم پر از فسانه ما
جز پریشانی کس نمی فهمد
یک سر مو زبان شانه ما
پر عنقا نشان هستی ماست
کی رسد تیر بر نشانه ما؟!
شاهبازیم ما به صید سخن
اوج معنی است آشیانه ما!
شهد مضمون گرفت راه نفس
تا که خاموشی بهانه ما
از عدم آمدیم تا به وجود
همچو ما نیست در زمانه ما!
بحر عشقیم و قلزم معنی
نیست پیدا ولی کرانه ما!
بس که دهقان مزرع عملیم
دل دمد لیک جای دانه ما
طغرلم محو مصرع بیدل
جبهه سوز است آستانه ما!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
هر کس که رخ تو دید جانا
عاشق به تو گشت آن زمانا
مرغ دل صد هزار عاشق
در قید تو شد ز بحر دانا
تیر نگهت گذشت از جان
ابروی کج تو چون کمانا!
خون شد دل ما چرا نگوئی
حرفی ز وفا از آن دهانا؟!
از چین جبین توست معلوم
رنجیده ز عاشقان همانا
تصدیق مکن تصوری کن
آن نقطه ما ز دشمنانا!
گشته به جهان فسانه طغرل
با تیر ملامت او نشانا!
عاشق به تو گشت آن زمانا
مرغ دل صد هزار عاشق
در قید تو شد ز بحر دانا
تیر نگهت گذشت از جان
ابروی کج تو چون کمانا!
خون شد دل ما چرا نگوئی
حرفی ز وفا از آن دهانا؟!
از چین جبین توست معلوم
رنجیده ز عاشقان همانا
تصدیق مکن تصوری کن
آن نقطه ما ز دشمنانا!
گشته به جهان فسانه طغرل
با تیر ملامت او نشانا!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای ز موج طلعتت نظاره در گرداب ها
حیرت آئینه باشد شوخی سیماب ها!
احتیاجی نیست در کویش به شمع دل مرا
شمع را نوری نباشد در شب مهتاب ها
فرش مخمل می کند سامان غفلت دم به دم
می شود تعبیر حیرت عاقبت این خواب ها
طرفه آهنگی بود ساز نوای عشق را
ای خوش آن مطرب که دارد نغمه زین مضراب ها!
ابرویش در دعوی عشقم شهادت می دهد
راحتی چون من ندارد زاهد از محراب ها!
اشک عشاق از غمش امروز طوفان می کند
می شود دریا به هر جا جمع گردد آب ها
کم ز مجنون نیستم طغرل به صحرای جنون
خوانده ام درس غمش را جمله فصل و باب ها!
حیرت آئینه باشد شوخی سیماب ها!
احتیاجی نیست در کویش به شمع دل مرا
شمع را نوری نباشد در شب مهتاب ها
فرش مخمل می کند سامان غفلت دم به دم
می شود تعبیر حیرت عاقبت این خواب ها
طرفه آهنگی بود ساز نوای عشق را
ای خوش آن مطرب که دارد نغمه زین مضراب ها!
ابرویش در دعوی عشقم شهادت می دهد
راحتی چون من ندارد زاهد از محراب ها!
اشک عشاق از غمش امروز طوفان می کند
می شود دریا به هر جا جمع گردد آب ها
کم ز مجنون نیستم طغرل به صحرای جنون
خوانده ام درس غمش را جمله فصل و باب ها!