عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
در افتادم به عشق او ز تقدیر
مسلمانان مسلمانان چه تدبیر
چنانم بر وصالش آرزومند
که بگذشتست از تحریر و تقریر
خداوندا تو یاد عشق خوبان
ز جان ما به لطف خویش برگیر
چرا در عشق او از خود خبر نیست
چه چاره چون چنین رفتست تقدیر
چه بازی می کند بنگر تو از دور
فغان از جور این چرخ کهن پیر
به جان آمد دل من از فراقش
شده مهر رخ خوبش جهانگیر
عجب گر نشنوی ای نور دیده
فغان و ناله های ما به شبگیر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
روی او صبح من و ماه تمامست هنوز
زلف شبرنگ بتم مایه شامست هنوز
دل من مرغ صفت قید سر زلف تو شد
زانکه با خال رخت دانه و دامست هنوز
سرو بستان به همه شیوه و دستان که دروست
پیش آن قد دلارا به قیامست هنوز
گرچه آن غمزه ی سرمست به خونم برخاست
دل ما را سر زلف تو مقامست هنوز
بدهم کام دل ای دوست به شکرانه آنک
باره ی کام دلت پیش تو رامست هنوز
با من خسته جگر گفت که این دیگ هوس
مپز ای یار که سودای تو خامست هنوز
گر چو پیمانه شکستی همه پیمان مرا
باده ی شوق توأم در دل جامست هنوز
درد ما را صنما گرچه دوایی نکنی
بر زبان ورد دعای تو دوامست هنوز
نغمه عود و لب رود و چمن وقت بهار
پیش ما با رخ آن یار مدامست هنوز
شکر ایزد که یه ایام وصال رخ دوست
دو جهانم ز وصال تو به کامست هنوز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
بیا که دیده ی من دید دوش خوابی خوش
برآمده به شب تیره آفتابی خوش
به روی او نظرم خیره شد چنان دیدم
که بست بر رخ چون ماه خود نقابی خوش
سؤال کردم و گفتم نقاب بر مه چیست؟
که هست میل دل من به ماهتابی خوش
مبند بر رخ چون آفتاب خویش نقاب
که هست در سر آن هر دو زلف تابی خوش
بگفتمش ز در بخت ما درآ یک شب
نگشت با من مسکین به هیچ بابی خوش
به جان دوست که شبهاست تا ز درد فراق
دو چشم بخت بد من نکرد خوابی خوش
ز درد روز فراقش به غیر خون جگر
به جان دوست که هرگز نخوردم آبی خوش
مرا شراب ز خون دلست و از دیده
بجز جگر نبود خوردنم کبابی خوش
ز درد دل چو نبشتم شکایتی به طبیب
به غیر جور نفرمود او جوابی خوش
رخت گلست و مرا دل ز عشقت آتش محض
از آن زند به رخم دیده ها گلابی خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
چرا کردی مرا از دل فراموش
گرفتی دیگری جز من در آغوش
نو پنداری که ما اینها ندانیم
به راهت ما همه چشمیم و هم گوش
نه شرط مردمی باشد نه یاری
که در سختی کند یاری فراموش
چه پوشانی به رویت برقع ای دوست
نشاید کرد آتش زیر سر پوش
به هجران سوختم بنوازم از وصل
که گه زهر آید از زنبور و گه نوش
به جان آمد جهان از بردباری
بگو تا کی شود در هجر خاموش
بگفتا شربت هجران که تلخست
چو داری در قدح حالی تو می نوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
تو جوری می کنی بر من ز حد بیش
مکن زین بیش و از آهم بیندیش
مرا ریشست دل از جور ایام
تو هم بر ریش من جانا مزن نیش
نمک از لب مزن بر ریش جانم
نمک مشکل توان زد بر سر ریش
بیا ای عید روی ماهرویان
که تا قربان شوم هر دم درین کیش
جفا تا کی برم در درد عشقت
من بیچاره از بیگانه و خویش
تو سلطانی و من درویش مسکین
ز بهر حق نظر می کن به درویش
به دل گفتم برو گر بینیش روی
فدا کن در جهان جان و میندیش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش
پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش
دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست
حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش
برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون
اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش
هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد
نومید نیستم ز در کردگار خویش
دستم اگر نه چون کمرش در میان رود
خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش
لعل تو آب حیاتست تشنه را
آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش
هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل
روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش
امّیدوار بر در وصلش نشسته ام
رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش
گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست
حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
دادم به دستت مسکین دل ریش
با تو چه گویم حال دل خویش
مسکین دلم شد ریش از جفایت
بر ریش دارم هر لحظه صد نیش
سلطان حسنی از روی لطفت
رحمی بفرما بر حال درویش
عید رخت را ای نور دیده
جان را به قربان دارم درین کیش
زار و نزارم از درد هجران
از حال زارم روزی بیندیش
بر من ستمها بیرون شد از حد
مپسند جانا آخر بیندیش
از بس که زاری کردم ز عشقت
بر من ببخشود بیگانه و خویش
کار جهانی یکسر خرابست
مشنو نگارا قول بداندیش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
خون جگر خورم به جهان با غم فراق
جانم به لب رسید خدا را ز اشتیاق
گویی صبور باش به هجران بگو که چند
از صبر تلخ گشت ز هجران مرا مذاق
روزی مگر تو شدّت هجران ندیده ای
روزی مباد هیچ کسی را شب فراق
مستیم از آن دو نرگس مخمور سرکشت
جفتیم با غم تو از آن ابروان طاق
جور زمانه را بکشم یا فراق یار
مشکل که کرده اند کنون هر دو اتّفاق
دانی که اتّفاق درین روزگار نیست
کس را مباد همدم ایام با نفاق
طاقت نماند بیش جفای زمانه ام
تا کی توان کشید ز ناجنس طمطراق
دولت اگر قرین و جهان گر شود رفیق
خرگه زنم فراز نهم طاق شش رواق
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
دردی که مراست بر دل تنگ
از دست جفای شاهدی شنگ
آخر تو بگو که با که گویم
کاو هست همه جفا و نیرنگ
یک ذره وفا به دل ندارد
دارد دلکی ز آهن و سنگ
از وصل نکرد شادمانم
هجرانش ببرد از رخم رنگ
گر تیغ زند ز دست و بازو
نگذاشت ز دامنش دلم چنگ
جای تو در اندرون جانست
گر دور شوی هزار فرسنگ
زین بیش جفا مکن تو بر ما
بگذار تو جای صلح در جنگ
مگذار که آینه جمالت
گیرد ز شرار آه ما زنگ
از دست جفای چرخ غدّار
اقصای جهانست بر دلم تنگ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
جهان خرّم و ما چنین تنگ دل
ز جور بتی مهوش سنگ دل
اگر هست چشم خوش او خمار
مرا او گرفتست در چنگ دل
مرا میل بر صلح و در وصل دوست
ورا صلح بر هجر و بر جنگ دل
چو مطرب زند راه وصلش ز جان
به صوتم دو گوش و به آهنگ دل
کسی را که بهرام باشد نوند
چگونه دهد او بجز جنگ دل
اگر بخت یاری دهد دلبرا
بشویم به فضل تو از زنگ دل
جهان در سر کار او شد خراب
از آنم چنین خسته و تنگ دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
مرا عشقت نه امروزست در دل
که مهرت را سرشتستند با گل
تو نیز ای بی وفا نامهربان یار
مباش آخر ز حال بنده غافل
دل دیوانه گفتا ترک او کن
به ترک جان بگوید هیچ عاقل
مرا سهلست پیش دوست مردن
فراق روی جانانست مشکل
دلم در قید زلفت پای بندست
بگو جانا چه شاید کرد با دل
نگارینا تو می دانی ندارم
به عالم جز غم عشقت مداخل
منم غرقه میان موج هجران
چه داند حال من کس بر سواحل
شدم راضی که خوابش ببینم
که وصل او خیالی بود باطل
وصال دوست می خواهم به زاری
وگر نی از جهان ما را چه حاصل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
تا کی کنم ای دوست به درد تو تحمّل
دریاب دلم را و مکن بیش تعلّل
رحمی کن و بر حال من خسته ببخشای
تا چند کنی بر من سرگشته تطاول
چندم به سر خار جفا دل بخراشی
ای گل چه زیان باشدت از صحبت بلبل
چون گل به چمنهای جهان روی نماید
بلبل نتواند که کشد بار تحمّل
تا کی نکنی از سر انصاف و مروّت
در حال من بی کس بیچاره تأمل
یارب ز جفای فلک و جور رقیبان
کردیم به درگاه جلال تو توکّل
زنهار منال ای دل مسکین ز جفایش
ناچار بود خار هرآنجا که بود گل
آخر نظری کن به من از لطف نگارا
تا چند نمایی ز من خسته تغافل
در خلوت چشمم صنما خیل خیالت
بنشست و کند بهر جمال تو تحمّل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
نگار ماه روی سرو قدم
چرا گشتی چنین فارغ ز دردم
چو دل بردی ز دست ما به دستان
چرا غافل شدی از آه سردم
اگر درد دلم باور نداری
نظر کن بر رخ چون کاه زردم
خبر داری ز حال زارم ای جان
که رفت از درد هجران خواب و خوردم
نبودم در فراقت ای نگارین
بجز جانی که در پای تو کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
چرا گشتی چنین غافل ز دردم
نکردی رحمتی بر روی زردم
نکردی جز جفا بر من نگارا
بگو غیر از وفاداری چه کردم
ندادی کام ما یکدم ز وصلت
بسی خون جگر در عشق خوردم
مرا از دیده و دل حاصلی نیست
به غیر از آب گرم و آه سردم
مفرما صبر با درد فراقم
چگونه صبر بتوانم ز دردم
شب تاریک هجرانم بفرسود
صبا درد دلم را بین و دردم
جهان گر در سر عشقت کنم من
به جان تو که از عهدت نگردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
تا جهانست به سر گرد جهان می گردم
در تکاپوی تو ای دوست به عالم فردم
عهد کردم که نگردم ز تو تا جان دارم
ور بگردم من از این عهد و وفا نامردم
وقت آنست که رحمی بکنی بر دل من
که رسیدست به غایت ز فراقت دردم
مردم از تیغ جفای تو نگارا دریاب
تا به کی نیش زنی بر جگر ما هردم
چه دهم شرح که آن یار جفاپیشه چه کرد
یا من خسته ز جورش چه جفاهای بردم
بارم اندر دل از آن سیب زنخ هست مدام
وز فراق رخ زیبای تو چون به زردم
کردم اندر سرو کارش دو جهان را چه کنم
کردم این ابلهی و کردم و با خود کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
هیچ دانی که جهان در سر و کارت کردم
جان اگر در سر و کارت نکنم نامردم
چه نکردی ز جفا بر دل بیچاره ی من
در غم عشق تو بس خون جگرها خوردم
چه ستمها که برین خسته دل ما کردی
چه جفاها که من از بار فراقت بردم
در فراق رخ چون ماه تو ای جان و جهان
ای بسا خون که من از دیده ی جان بفشردم
گرچه جفتست به عیش و طرب آن دلبر من
من ز خواب و خور و شادی دو عالم فردم
دردم از حد بگذشت و نکنی هیچ دوا
صبر تا کی بتوان کرد نگارا در دم
تا به کی حال جهان از تو نهان بتوان داشت
سالها با غم تو صبر و تحمّل کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
بیمست که از دست تو فریاد برآرم
یا روی ز جور تو به ملکی دگر آرم
تا کی ز جفاهای تو ای شوخ ستمگر
از دیده من غمزده خون جگر آرم
هر چند که از غمزه دلدوز زنی تیر
بیچاره من خسته ز جانت سپر آرم
در کلبه احزان من ار دوست درآید
از وجه زری چند و ز دیده گهر آرم
غیر رخ او گر مه و خورشید درآیند
من ناکسم ار هیچ کسی در نظر آرم
ای باد صبا بر سر کویش گذری کن
وز آمدن آن بت سیمین خبر آرم
گر رو بکند پیشکشش جان جهان را
قربان کنمش تا به سر ره گذر آرم
گر زآنکه عنان سوی من خسته گراید
من دیده دشمن به سرانگشت برآرم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
نگارا از فراقت سخت زارم
به سختی روزگاری می گذارم
نه خور دارم نه خواب از عشق رویت
چو زلف تو پریشان روزگارم
چو ابروی توأم پیوسته در خم
چو چشمان تو در عین خمارم
ز خاک کوی هجران آخر ای جان
نشانی تا به کی در دل غبارم
به بوی آنکه بر من رحمت آری
نشسته منتظر بر ره گذارم
نکردی هیچ رحمت بر دل من
از آن بی رحمتی بس شرمسارم
ببردی آب روی من به یکبار
چرا کردی چو خاک راه خوارم
مکن زین بیش بر من جور و خواری
مبر یکباره جانا اعتبارم
میان وادی جان رمیده
بجز تخم غم مهرت چه کارم
جهان را اختیاری نیست یارا
به دست باد دادم اختیارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
در حسرت روی آن نگارم
خون جگر از دو دیده بارم
پایم به غم زمانه در بند
از دست برفت کار و بارم
از دست جفای چرخ باری
آشفته چو زلف آن نگارم
جانم به لب آمد از فراقش
روزی ز غمش هزار بارم
چون یاد کنم ز روزگاران
کو روز و کجاست روزگارم
بودیم عزیز جان و دلها
و امروز چو خاک راه خوارم
بردار مرا ز خاک راهت
زنهار چنین روا مدارم
کردیم خطا و جرم بسیار
ای دوست به عفو درگذارم
از دامن لطف دست امّید
آخر تو بگو که چون بدارم
بسیار کست به جای من هست
من جز تو در این جهان ندارم