عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
رنگ و بوی باغ حسنت در چمن شور افکند
از دهان غنچه لعلت خنده را دور افکند
حلقه زلف تو را رضوان اگر بیند به خواب
طوق قمری سازد و در گردن حور افکند
یوسف مصر از حدیث خوبی ات یابد خبر
از خجالت خویش را در چاه دیجور افکند
مهر رویت گر دم از صبح بناگوشت زند
فطرت خورشید را در طبع کافور افکند
جان دمد در قالب آئینه عکس عارضت
محو حیرت سازد و لیک از خرد دور افکند
ای که شوقت سر کشد از دستگاه دار و گیر
آتش بی طاقتی در قلب منصور افکند
نغمه زیر و بم عشقت رسد در گوش ساز
شوق آهنگ جنون از تار تنبور افکند
گر رسد در گوش اسرافیل غوغای درت
فهم محشر سازد و از دست خود سور افکند
شربت وصلت اگر در کام مخموری رسد
نشئه جام شراب از چشم مخمور افکند
رحم کن با طغرل محزون که ز آئین کرم
سایه دولت سلیمان بر سر مور افکند
از دهان غنچه لعلت خنده را دور افکند
حلقه زلف تو را رضوان اگر بیند به خواب
طوق قمری سازد و در گردن حور افکند
یوسف مصر از حدیث خوبی ات یابد خبر
از خجالت خویش را در چاه دیجور افکند
مهر رویت گر دم از صبح بناگوشت زند
فطرت خورشید را در طبع کافور افکند
جان دمد در قالب آئینه عکس عارضت
محو حیرت سازد و لیک از خرد دور افکند
ای که شوقت سر کشد از دستگاه دار و گیر
آتش بی طاقتی در قلب منصور افکند
نغمه زیر و بم عشقت رسد در گوش ساز
شوق آهنگ جنون از تار تنبور افکند
گر رسد در گوش اسرافیل غوغای درت
فهم محشر سازد و از دست خود سور افکند
شربت وصلت اگر در کام مخموری رسد
نشئه جام شراب از چشم مخمور افکند
رحم کن با طغرل محزون که ز آئین کرم
سایه دولت سلیمان بر سر مور افکند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
غنچه را لعل لبت دلخون کند
سرو را نخل قدت واژون کند
لهجه لعل تو از خاک عدم
مرده صد ساله را بیرون کند
آنچه سودای تو با من می کند
کی غم لیلیش با مجنون کند؟!
مرهم وصل تو درم را دواست
لیک هجرانت غمم افزون کند
چشمت ار ماروت بیند بعد ازین
ترک تعلیم فن افسون کند
اشکم از هجر تو چون دریا شود
رفته رفته طعنه جیحون کند
نام تو روشن شود هر کس که او
فهم رمز طغرل محزون کند
سرو را نخل قدت واژون کند
لهجه لعل تو از خاک عدم
مرده صد ساله را بیرون کند
آنچه سودای تو با من می کند
کی غم لیلیش با مجنون کند؟!
مرهم وصل تو درم را دواست
لیک هجرانت غمم افزون کند
چشمت ار ماروت بیند بعد ازین
ترک تعلیم فن افسون کند
اشکم از هجر تو چون دریا شود
رفته رفته طعنه جیحون کند
نام تو روشن شود هر کس که او
فهم رمز طغرل محزون کند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ارغوان در پیش رخسار تو بیرنگی کند
غنچه از خندیدن لعل تو دلتنگی کند
حسن یوسف را اگر پروین برای امتحان
با ترازو برکشد کی با تو همسنگی کند؟!
مانی چین گر ببیند چین ابروی تو را
در تتبع خانه چین نقش ارژنگی کند
در طریق مدح تو در ساحت دشت ورق
رایض کلک من از پا افتد و لنگی کند
جامه ای با قامتت گر از سخن دوزم ولی
صد قبای ناز اندر قامتت تنگی کند!
ای گل باغ لطافت از کدامین گلبنی؟!
هر که رخسار تو بیند بلبل آهنگی کند!
نسبت خورشید با روی تو باشد همچنین
آن تصورها که افیون بر سر بنگی کند!
غنچه از خندیدن لعل تو دلتنگی کند
حسن یوسف را اگر پروین برای امتحان
با ترازو برکشد کی با تو همسنگی کند؟!
مانی چین گر ببیند چین ابروی تو را
در تتبع خانه چین نقش ارژنگی کند
در طریق مدح تو در ساحت دشت ورق
رایض کلک من از پا افتد و لنگی کند
جامه ای با قامتت گر از سخن دوزم ولی
صد قبای ناز اندر قامتت تنگی کند!
ای گل باغ لطافت از کدامین گلبنی؟!
هر که رخسار تو بیند بلبل آهنگی کند!
نسبت خورشید با روی تو باشد همچنین
آن تصورها که افیون بر سر بنگی کند!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
یار به من باز جفا می کند
ترک مدارا و وفا می کند
میزندم گر چه به تیر نگه
رحمت و بی رحمی نما می کند
می کشدم هر نفسی چند بار
شکر که این ظلم مرا می کند!
چشم من افتد به رخش در نماز
دست به رو بهر دعا می کند
جانب مسجد گذرم از قضا
همچو نمازم که اداء می کند
گر چه دل از زخم جفایش پر است
لعل لبش باز دوا می کند
خواهم اگر بوسه کنم نقش پاش
از پس خود شور به پا می کند
پرده ساز غم او از فراق
نغمه «عشاق » نوا می کند
طغرل روحم به حریم درش
دم به دم از شوق هوا می کند
ترک مدارا و وفا می کند
میزندم گر چه به تیر نگه
رحمت و بی رحمی نما می کند
می کشدم هر نفسی چند بار
شکر که این ظلم مرا می کند!
چشم من افتد به رخش در نماز
دست به رو بهر دعا می کند
جانب مسجد گذرم از قضا
همچو نمازم که اداء می کند
گر چه دل از زخم جفایش پر است
لعل لبش باز دوا می کند
خواهم اگر بوسه کنم نقش پاش
از پس خود شور به پا می کند
پرده ساز غم او از فراق
نغمه «عشاق » نوا می کند
طغرل روحم به حریم درش
دم به دم از شوق هوا می کند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
غمزه مردم شکارت غارت جان می کند
عشوه عابد فریبت قصد ایمان می کند
برقع از رخ برفکن بی پرده گردد عالمی
عکس رویت طعنه با خورشید تابان می کند
داغ عشق توست ای لیلی نه مجنون را و بس
پیچ و تاب سنبلت آشوب دوران می کند!
خنده زن بر رویم ای گل تا نگریم بعد ازین
ورنه سیل اشک من در بحر طوفان می کند!
این چه بی رحمی است خوان عاشقان را از غضب
وا کشیده بر سر هر میخ مژگان می کند!
از خط ریحان لعل او مرا معلوم شد
لشکر شام حبش این شهر ویران می کند
طغرل ار خواهی وصالش ناله کن شام و سحر
ناله بلبل سحر گل در گلستان می کند
عشوه عابد فریبت قصد ایمان می کند
برقع از رخ برفکن بی پرده گردد عالمی
عکس رویت طعنه با خورشید تابان می کند
داغ عشق توست ای لیلی نه مجنون را و بس
پیچ و تاب سنبلت آشوب دوران می کند!
خنده زن بر رویم ای گل تا نگریم بعد ازین
ورنه سیل اشک من در بحر طوفان می کند!
این چه بی رحمی است خوان عاشقان را از غضب
وا کشیده بر سر هر میخ مژگان می کند!
از خط ریحان لعل او مرا معلوم شد
لشکر شام حبش این شهر ویران می کند
طغرل ار خواهی وصالش ناله کن شام و سحر
ناله بلبل سحر گل در گلستان می کند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دل به طاق ابروی او می پرستی می کند
چون کبوتر در رواق کعبه مستی می کند
از بلندی کی رسم در ذروه آن آستان
طالع اقبال سستم سخت پستی می کند!
سرمه دارد آرزو چشم از غبار مقدمش
خاک پایش را جبینم پیشدستی می کند
هیچ کس در عشق لیلی نیست اینجا استوار
کی چو مجنون دیگری دعوای هستی می کند؟!
عجز باشد در طلب شمع دلیل مدعا
صد درست از مومیا یک دل شکستی می کند
فکر موزونم کنون طغرل در اقلیم سخن
حکم دیوان وزارت چون مهستی می کند
چون کبوتر در رواق کعبه مستی می کند
از بلندی کی رسم در ذروه آن آستان
طالع اقبال سستم سخت پستی می کند!
سرمه دارد آرزو چشم از غبار مقدمش
خاک پایش را جبینم پیشدستی می کند
هیچ کس در عشق لیلی نیست اینجا استوار
کی چو مجنون دیگری دعوای هستی می کند؟!
عجز باشد در طلب شمع دلیل مدعا
صد درست از مومیا یک دل شکستی می کند
فکر موزونم کنون طغرل در اقلیم سخن
حکم دیوان وزارت چون مهستی می کند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تا قماش حسن او را کاروان از ناز بود
مشتری را محمل سودا جرس آواز بود
مردم از حسرت که زستغنا نمی گوید سخن
یاد ایامی که لعل او مسیح اعجاز بود!
قامتش در بوستان حسن دیدم جلوه گر
در میان نونهالان چمن ممتاز بود
از صبا تا مژده پیغام دیدارش رسید
چشم امیدم به راه انتظارش باز بود
منشی صبح ازل زد قرعه فال مرا
عاقبت مرغ دلم در چنگ این شهباز بود
دانه خالش بسان کهربا دل می کشد
افعی زلف کج او سخت افسونساز بود
داشت چشم ساحرش در ملک دین یغماگری
تا کمان ابرویش را غمزه تیرنداز بود
از جدائی همچو نی انجام عمرم ناله شد
لاله سان داغ دلم از حسرت آغاز بود
در ازل صید معانی بال تیهو را کشاد
طغرل ما از پیش آن روز در پرواز بود
مشتری را محمل سودا جرس آواز بود
مردم از حسرت که زستغنا نمی گوید سخن
یاد ایامی که لعل او مسیح اعجاز بود!
قامتش در بوستان حسن دیدم جلوه گر
در میان نونهالان چمن ممتاز بود
از صبا تا مژده پیغام دیدارش رسید
چشم امیدم به راه انتظارش باز بود
منشی صبح ازل زد قرعه فال مرا
عاقبت مرغ دلم در چنگ این شهباز بود
دانه خالش بسان کهربا دل می کشد
افعی زلف کج او سخت افسونساز بود
داشت چشم ساحرش در ملک دین یغماگری
تا کمان ابرویش را غمزه تیرنداز بود
از جدائی همچو نی انجام عمرم ناله شد
لاله سان داغ دلم از حسرت آغاز بود
در ازل صید معانی بال تیهو را کشاد
طغرل ما از پیش آن روز در پرواز بود
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هر کجا شوق توام ساغر کش آمال بود
صبح عشرت سربلند و شام غم پامال بود
داشتم از زلف او سرمایه عیش ابد
تا سواد خط او بر روی دولت خال بود
دیده آئینه بر رویش گشودند در ازل
عرض جوهر در زبان صورت او لال بود
می زدم هر لحظه من دستی به دامان دعا
چون الف قدم به یاد ابروی او دال بود
خاطر ما کی کند امروز یاد جام جم
بس که جام عشرت ما دوش مالامال بود!
نیست جز سودای او در چارسوی اعتبار
مشتری گویا نشان مهره این فال بود
چون نگاه اندر هوای عشق او پر می زدم
آشیان مرغ رنگم از شکست بال بود
بس که سنجیدم به صبح شادمانی شام غم
کوه در میزان هجرش وزن یک مثقال بود
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
ماضی و مستقبل این بزم حیرت حال بود
صبح عشرت سربلند و شام غم پامال بود
داشتم از زلف او سرمایه عیش ابد
تا سواد خط او بر روی دولت خال بود
دیده آئینه بر رویش گشودند در ازل
عرض جوهر در زبان صورت او لال بود
می زدم هر لحظه من دستی به دامان دعا
چون الف قدم به یاد ابروی او دال بود
خاطر ما کی کند امروز یاد جام جم
بس که جام عشرت ما دوش مالامال بود!
نیست جز سودای او در چارسوی اعتبار
مشتری گویا نشان مهره این فال بود
چون نگاه اندر هوای عشق او پر می زدم
آشیان مرغ رنگم از شکست بال بود
بس که سنجیدم به صبح شادمانی شام غم
کوه در میزان هجرش وزن یک مثقال بود
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
ماضی و مستقبل این بزم حیرت حال بود
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
یاد ایامی که هر دم با منت پیغام بود
شهد مضمون حدیث دلکشت در کام بود!
دم به دم ساعت به ساعت از نوید نامه ات
طرف گلزار خیال من بهار ایام بود
از کلامت «واصبر واتفسیر» می کردم مدام
اضطراب مرغ دل در حقله آرام بود
می کشیدم صید عشرت را به قلاب خطت
پیچ و تاب موج مکتوبت کمند دام بود
نکهت رمز سواد نامه از انشای تو
در دماغ خشک مغزان روغن بادام بود!
داشتم سامان مستی از کشاد معنی ات
مطلع مهر نشانم از درو از بام بود!
طغرل از مضمون استغناش اکنون پخته است
باغبان گلشن لطفش همانا خام بود
شهد مضمون حدیث دلکشت در کام بود!
دم به دم ساعت به ساعت از نوید نامه ات
طرف گلزار خیال من بهار ایام بود
از کلامت «واصبر واتفسیر» می کردم مدام
اضطراب مرغ دل در حقله آرام بود
می کشیدم صید عشرت را به قلاب خطت
پیچ و تاب موج مکتوبت کمند دام بود
نکهت رمز سواد نامه از انشای تو
در دماغ خشک مغزان روغن بادام بود!
داشتم سامان مستی از کشاد معنی ات
مطلع مهر نشانم از درو از بام بود!
طغرل از مضمون استغناش اکنون پخته است
باغبان گلشن لطفش همانا خام بود
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
سرم به زیر قدوم تو گر غبار شود
ز یمن مقدم تو خوان من مزار شود
یکی گذر به سر تربتم که بعد از مرگ
ز خاک من به رهت نرگس انتظار شود
دمی به سوی چمن بگذر و تماشا کن
که صحن باغ پر از غل غل هزار شود
سمن که زلف تو را دید سر فرود آرد
گل از تراوت رخساره تو خوار شود
لبت که وقت تکلم حیات می بخشد
مسیح از لب لعل تو شرم سار شود
امیر کشور حسنی و نیست مانندت
هر آن که روی تو را دید بی قرار شود
منم که حلقه به گوش توام نمی پرسی
چه می شود که تو را طغرل اعتبار شود؟!
ز یمن مقدم تو خوان من مزار شود
یکی گذر به سر تربتم که بعد از مرگ
ز خاک من به رهت نرگس انتظار شود
دمی به سوی چمن بگذر و تماشا کن
که صحن باغ پر از غل غل هزار شود
سمن که زلف تو را دید سر فرود آرد
گل از تراوت رخساره تو خوار شود
لبت که وقت تکلم حیات می بخشد
مسیح از لب لعل تو شرم سار شود
امیر کشور حسنی و نیست مانندت
هر آن که روی تو را دید بی قرار شود
منم که حلقه به گوش توام نمی پرسی
چه می شود که تو را طغرل اعتبار شود؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
بود آن روز که چشمم به رخت باز شود
زنگ غم های دلم آئینه پرداز شود؟!
قدحی از می میخانه چشمت نوشم
پرده شرم به مضراب جنون ساز شود
از بساط رخ تو نرد تماشا ببرم
کشت این دانه به مات از همه ممتاز شود
چه کنم چاره که با گرد وصالت نرسد
اسپ بختم که ز فرزین شده در تاز شود
بیضقاسا دل و دین باخته در مهره غم
فیل اقبال من ای کاش که شهباز شود!
ای خوش آن روز که این طغرل بی بال و پرم
جانب کوی تو یک بار به پرواز شود!
زنگ غم های دلم آئینه پرداز شود؟!
قدحی از می میخانه چشمت نوشم
پرده شرم به مضراب جنون ساز شود
از بساط رخ تو نرد تماشا ببرم
کشت این دانه به مات از همه ممتاز شود
چه کنم چاره که با گرد وصالت نرسد
اسپ بختم که ز فرزین شده در تاز شود
بیضقاسا دل و دین باخته در مهره غم
فیل اقبال من ای کاش که شهباز شود!
ای خوش آن روز که این طغرل بی بال و پرم
جانب کوی تو یک بار به پرواز شود!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
زیر تیغ ابرویش صد مثل من گر سر دهد
بهر کشتن معجز لعلش حیات از سر دهد
خواهم از لعلش به صد زاری اگر آب حیات
در گلوی تشنه ام آب از دم خنجر دهد
در خرابات مغان پیمانه گر قسمت کند
غیر را رطل گران بخشد مرا ساغر دهد
بی گنه بنواخت ما را نز مسلمانی است این
کین چنین دشنام بیجا کس نه با کافر دهد!
نکهت روی گلش با ما نمی دارد روا
لیک چون با دیگران از گلشن دل بر دهد!
غیر ما را همچو ناصح حرف ها گوید به خیر
در سئوال من ولی پاسخ ز شور و شر دهد!
دفتر جرم رقیبان محو سازد صد هزار
بی سبب از قهر با طغرل دو صد دفتر دهد!
بهر کشتن معجز لعلش حیات از سر دهد
خواهم از لعلش به صد زاری اگر آب حیات
در گلوی تشنه ام آب از دم خنجر دهد
در خرابات مغان پیمانه گر قسمت کند
غیر را رطل گران بخشد مرا ساغر دهد
بی گنه بنواخت ما را نز مسلمانی است این
کین چنین دشنام بیجا کس نه با کافر دهد!
نکهت روی گلش با ما نمی دارد روا
لیک چون با دیگران از گلشن دل بر دهد!
غیر ما را همچو ناصح حرف ها گوید به خیر
در سئوال من ولی پاسخ ز شور و شر دهد!
دفتر جرم رقیبان محو سازد صد هزار
بی سبب از قهر با طغرل دو صد دفتر دهد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
نرگس مست تو آلوی هراتم ندهد
حلقه زلف تو از بند نجاتم ندهد!
جانب کوی تو خواهم که کنم پروازی
شهپر بال رسائی به قناتم ندهد
وه که اموال جمالت به نصاب است کنون
لعل جانبخش تو یک بوسه ز کوتم ندهد!
من به اغیار تو هر لحظه به جنگ و جدلم
لیک ترسم که خلاصی ز جهاتم ندهد
شکر یادت کنم امروز که اقبال مرا
به حریم حرمت گر درجاتم ندهد
دل به زلف تو گرو دادم و بخت بد من
در غم عشق تو جز صبر و ثباتم ندهد
من که در مهره سوداش فتادم طغرل
ترسم از کشتی آن رخ که به ماتم ندهد
حلقه زلف تو از بند نجاتم ندهد!
جانب کوی تو خواهم که کنم پروازی
شهپر بال رسائی به قناتم ندهد
وه که اموال جمالت به نصاب است کنون
لعل جانبخش تو یک بوسه ز کوتم ندهد!
من به اغیار تو هر لحظه به جنگ و جدلم
لیک ترسم که خلاصی ز جهاتم ندهد
شکر یادت کنم امروز که اقبال مرا
به حریم حرمت گر درجاتم ندهد
دل به زلف تو گرو دادم و بخت بد من
در غم عشق تو جز صبر و ثباتم ندهد
من که در مهره سوداش فتادم طغرل
ترسم از کشتی آن رخ که به ماتم ندهد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
بیا ای دل که نیرنگ و فسونت پر به کار آید
ز چشمش ساغر اندیشه را رنگ خمار آید
ز دور پیچ و تاب آتش دل اشک گلگونم
به یاد پای بوسش همچو طفل نیسوار آید
نمی بخشم به غم های فراقش روز شادی را
که ناگه یک شبی یاد وصالش در کنار آید
ز جوش سبزه لعلت شد آه بیدلان افزون
که بلبل در چمن هنگام فصل نوبهار آید
دهانش را که اصلا نیست امکان وجود او
اگر وهمت چو عنقا بر سر شاخ چنار آید
صفای عارض و گلگونی رخسار او با هم
چو رنگ سرخی برفی که از آب انار آید
برات سرنوشت ماست از اعجاز یاقوتی
که همچون جامه خونین شهیدت را به کار آید
شب یلدای هجرت را اگر چه نیست پایانی
بدان امید خرسندم که در روز شمار آید
رسد بوی وصالت در دماغم ز اضطراب دل
کجا امشب مرا خوابی به چشم انتظار آید؟!
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
تو گر آئی طرب آید بهشت آید بهار آید!
ز چشمش ساغر اندیشه را رنگ خمار آید
ز دور پیچ و تاب آتش دل اشک گلگونم
به یاد پای بوسش همچو طفل نیسوار آید
نمی بخشم به غم های فراقش روز شادی را
که ناگه یک شبی یاد وصالش در کنار آید
ز جوش سبزه لعلت شد آه بیدلان افزون
که بلبل در چمن هنگام فصل نوبهار آید
دهانش را که اصلا نیست امکان وجود او
اگر وهمت چو عنقا بر سر شاخ چنار آید
صفای عارض و گلگونی رخسار او با هم
چو رنگ سرخی برفی که از آب انار آید
برات سرنوشت ماست از اعجاز یاقوتی
که همچون جامه خونین شهیدت را به کار آید
شب یلدای هجرت را اگر چه نیست پایانی
بدان امید خرسندم که در روز شمار آید
رسد بوی وصالت در دماغم ز اضطراب دل
کجا امشب مرا خوابی به چشم انتظار آید؟!
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
تو گر آئی طرب آید بهشت آید بهار آید!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ای نگاه شفقت آمیزت مرا از جان لذید
هرچه باشد در جهان خوشتر مرا از آن لذیذ
هست در کامم گوارا تلخی زهر غمت
گر چه باشد در مذاق هر گدائی نان لذیذ
من گرفتارم کنون با درد بی درمان تو
شربتی بیمار را کی باشد از درمان لذیذ؟!
جانب ما مستمندان کن خدا را یک نظر
هیچ نبود در جهان نیکوتر از احسان لذیذ!
مردم از فریادت ای رشک بتان کابلی
گوئیا باشد به گوشت ناله افغان لذیذ!
حرفی از لعل تو باشد گوهر قیمتبها
می نباشد هر متاعی کش بود ارزان لذیذ
در سخن طغرل طریق پختگان را پیشه کن
میوه ات گر خام باشد نیست در دندان لذیذ!
هرچه باشد در جهان خوشتر مرا از آن لذیذ
هست در کامم گوارا تلخی زهر غمت
گر چه باشد در مذاق هر گدائی نان لذیذ
من گرفتارم کنون با درد بی درمان تو
شربتی بیمار را کی باشد از درمان لذیذ؟!
جانب ما مستمندان کن خدا را یک نظر
هیچ نبود در جهان نیکوتر از احسان لذیذ!
مردم از فریادت ای رشک بتان کابلی
گوئیا باشد به گوشت ناله افغان لذیذ!
حرفی از لعل تو باشد گوهر قیمتبها
می نباشد هر متاعی کش بود ارزان لذیذ
در سخن طغرل طریق پختگان را پیشه کن
میوه ات گر خام باشد نیست در دندان لذیذ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
هر کجا گر گردبادی حلقه می سازد غبار
حلقه های دام امید است چشم انتظار
می رود دل از برم هر دم به یاد جلوه اش
وز خرامش نیست در دستم عنان اختیار
باختم با آب حیوان من به لعل او گرو
تا شود روشن خفای این سخن از لعل یار
می گدازد همچو روغن شمع رخسارش دلم
می کشد گر نبض زلفش روغن از دود شرار
روز وصل است ای نگه گیر از رخ او لذتی
تا که در ایام هجرانت تو را آید به کار!
دانه تخم امید تیشه فرهاد را
کی کند تمهید غیر از دامن این کوهسار؟!
قامت سرو سهی انگشت حیرت می شود
بیندش اندر چمن گر شوخی رفتار یار
از صدای نغمه این آواز می آید به گوش
نیست جز تنبور دیگر یک حریف پرده دار
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن
شانه ای در کار دارد ریشخند روزگار!
حلقه های دام امید است چشم انتظار
می رود دل از برم هر دم به یاد جلوه اش
وز خرامش نیست در دستم عنان اختیار
باختم با آب حیوان من به لعل او گرو
تا شود روشن خفای این سخن از لعل یار
می گدازد همچو روغن شمع رخسارش دلم
می کشد گر نبض زلفش روغن از دود شرار
روز وصل است ای نگه گیر از رخ او لذتی
تا که در ایام هجرانت تو را آید به کار!
دانه تخم امید تیشه فرهاد را
کی کند تمهید غیر از دامن این کوهسار؟!
قامت سرو سهی انگشت حیرت می شود
بیندش اندر چمن گر شوخی رفتار یار
از صدای نغمه این آواز می آید به گوش
نیست جز تنبور دیگر یک حریف پرده دار
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن
شانه ای در کار دارد ریشخند روزگار!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
در دل خیال آن قد رعنا نگاه دار
یاد پری نمودی تو مینا نگاه دار
آمد قماش حسن به بازار اعتبار
سودای یوسفش به زلیخا نگاه دار
شرط تکلفات شرف شد ترا ادب
هر جا اگر نشینی تو آنجا نگاه دار!
گه شکوه فراق تمنا کند دلم
یارب ازین خیال تو ما را نگاه دار!
در مهره های نرد غم اوست برد و بای
دستی بکش ز دامن او یا نگاه دار!
ضبط عنان دل نبود ای هوس به ما
ما را به ما گذار و دل ما نگاه دار!
چون شمع تیغ عشق ببرد سر ترا
شرط مروت است تو هم پا نگاه دار!
ساقی به یادگاری ایام وصل او
قدری ز باده در ته مینا نگاه دار
طغرل خجل ز مصرع زیبای بیدلم
مشت عرق به منع تقاضا نگاه دار!
یاد پری نمودی تو مینا نگاه دار
آمد قماش حسن به بازار اعتبار
سودای یوسفش به زلیخا نگاه دار
شرط تکلفات شرف شد ترا ادب
هر جا اگر نشینی تو آنجا نگاه دار!
گه شکوه فراق تمنا کند دلم
یارب ازین خیال تو ما را نگاه دار!
در مهره های نرد غم اوست برد و بای
دستی بکش ز دامن او یا نگاه دار!
ضبط عنان دل نبود ای هوس به ما
ما را به ما گذار و دل ما نگاه دار!
چون شمع تیغ عشق ببرد سر ترا
شرط مروت است تو هم پا نگاه دار!
ساقی به یادگاری ایام وصل او
قدری ز باده در ته مینا نگاه دار
طغرل خجل ز مصرع زیبای بیدلم
مشت عرق به منع تقاضا نگاه دار!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
آنقدر دارد صفا آئینه رخسار یار
عکس چون نظاره از لغژش نمی گیرد قرار!
جوهر فرد دهانش جزو بی اجزاء بود
از جوار قسمت او مدعی شد شرمسار
با یکی هجران دو روز وصل فال توأم است
در رهش تا دیده ام شد ز انتظاری ها دچار
سبزه لعل لبش ز اعجاز یاقوتی دهد
نسخ تعلیق برات عاشق از خط غبار
شهره آفاق شد از عشق شیرین کوهکن
نام مجنون است از سودای لیلی یادگار
اختیار روضه جنت ندارم از درش
آشیان مرغ عنقا کی بود شاخ چنار؟!
طغرل از گفتار رنگین تو چون اوراق گل
می سزد جزو تو را شیرازه از رنگ بهار!
عکس چون نظاره از لغژش نمی گیرد قرار!
جوهر فرد دهانش جزو بی اجزاء بود
از جوار قسمت او مدعی شد شرمسار
با یکی هجران دو روز وصل فال توأم است
در رهش تا دیده ام شد ز انتظاری ها دچار
سبزه لعل لبش ز اعجاز یاقوتی دهد
نسخ تعلیق برات عاشق از خط غبار
شهره آفاق شد از عشق شیرین کوهکن
نام مجنون است از سودای لیلی یادگار
اختیار روضه جنت ندارم از درش
آشیان مرغ عنقا کی بود شاخ چنار؟!
طغرل از گفتار رنگین تو چون اوراق گل
می سزد جزو تو را شیرازه از رنگ بهار!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
تا شنیدم از صبا افسانه های زلف یار
سایه شمشاد را در باغ کردم اختیار
نیست اندر دفتر هستی حساب دیگرم
بس که می باشد شب هجرش به من روز شمار
آرزو کردم ولیکن بخت بد یارم نشد
سرمه ای از گرد دامانش به چشمم انتظار
در پی هر صبح عشرت شام کلفت توأم است
نیست اندر باغ امکان یک گلی بی نیش خار
کرده از طرف چمن نیرنگ صحاف ازل
از رگ گل رشته شیرازه جزو بهار
از توکل بادبان کشتی امید کن
بس که پیدا نیست در موج محیط غم کنار
کی دل صدپاره ام از مومیا گردد درست
یاد چشمش بشکند گر ساغر رنگ خمار؟!
آنقدر داغ تمنای خیالش گشته ام
نیست مانند دلم امروز باغ لاله زار
تا صفای عارض او عرض جوهر می کند
دیده آئینه را نبود به جز حیرت شعار
میوه ای از باغ وصلش کی رسد آسان به کف
تا نگردد دانه اشک تو چون یاقوت نار؟!
بر لب کوثر ز جوش سبزه روشن می شود
نسخ تعلیق خط ریحانش از خط غبار
وه چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن
شد سفید آخر ز مویم کوچه های انتظار!
سایه شمشاد را در باغ کردم اختیار
نیست اندر دفتر هستی حساب دیگرم
بس که می باشد شب هجرش به من روز شمار
آرزو کردم ولیکن بخت بد یارم نشد
سرمه ای از گرد دامانش به چشمم انتظار
در پی هر صبح عشرت شام کلفت توأم است
نیست اندر باغ امکان یک گلی بی نیش خار
کرده از طرف چمن نیرنگ صحاف ازل
از رگ گل رشته شیرازه جزو بهار
از توکل بادبان کشتی امید کن
بس که پیدا نیست در موج محیط غم کنار
کی دل صدپاره ام از مومیا گردد درست
یاد چشمش بشکند گر ساغر رنگ خمار؟!
آنقدر داغ تمنای خیالش گشته ام
نیست مانند دلم امروز باغ لاله زار
تا صفای عارض او عرض جوهر می کند
دیده آئینه را نبود به جز حیرت شعار
میوه ای از باغ وصلش کی رسد آسان به کف
تا نگردد دانه اشک تو چون یاقوت نار؟!
بر لب کوثر ز جوش سبزه روشن می شود
نسخ تعلیق خط ریحانش از خط غبار
وه چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن
شد سفید آخر ز مویم کوچه های انتظار!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
در حریم یار گر آری گذر
ای صبا از من به او پیغام بر!
از تو احوال مرا پرسد بگو
بنده خود را ز محنت باز خر!
گر بگوید نقد عشقش صرف کیست؟
گوی سودای تو را دارد به سر
ورد من پرسد فراموشت مباد
گوی می گوید ز غیرت الحذر!
از که عشق آموخت گوید گو ز من
عشقبازی من است ارث پدر
از غمم فریاد دارد گفت اگر
گوی با یاد تو هر شام و سحر
زاد راه عشق گوید چیست گو
توشه عاشق بود لخت جگر!
در فراقم گفت می ریزد سرشک؟
ابر کی خالی بود گو از مطر؟!
از قضا پرسد ز آغاز غمم
گوی انجام محبت از قدر
میوه نخلم اگر گوید که چیست؟
گوی ثروت را جفا باشد ثمر!
ور بگوید با چه می ماند دلم؟
سنگ را گفتن توان گو مومتر!
جوید اندر نرمی خویش نظیر
تو حایت سر کن از نار شرر
عارضم روشن اگر گوید ز چیست؟
در جوابش گوی روشن از قمر
خواهد او با نرگس مستش شبیه
بی توقف پرده بادام در!
با خط لعلش اگر جوید عدیل
گوی آندم داستان نیلوفر
وز لبش ار گفتگوئی آورد
در میان آور تو حرف نیشکر
باز ای باد صبا زنهار گو
از چه دور انداخت ما را از نظر؟!
گر بود مقصود او نقد عیار
چون صدف دارم ولی پر از گهر
خاطر او را اگر میل طلاست
چهره زرد مرا بشمار زر!
صبح رویش از بداهت دم زند
بی تأمل گوی فیهی النظر
در فراقش گر مثل خواهد بگو
قطعه ای باشد ز هجرانت سقر!
مسکنم پرسد گر آن لیلی اساس
گوی مجنون را نمی باشد مقر!
نسبت خود را ز خوبان جست گو
امتیاز بیت طغرل از شکر!
ای صبا از من به او پیغام بر!
از تو احوال مرا پرسد بگو
بنده خود را ز محنت باز خر!
گر بگوید نقد عشقش صرف کیست؟
گوی سودای تو را دارد به سر
ورد من پرسد فراموشت مباد
گوی می گوید ز غیرت الحذر!
از که عشق آموخت گوید گو ز من
عشقبازی من است ارث پدر
از غمم فریاد دارد گفت اگر
گوی با یاد تو هر شام و سحر
زاد راه عشق گوید چیست گو
توشه عاشق بود لخت جگر!
در فراقم گفت می ریزد سرشک؟
ابر کی خالی بود گو از مطر؟!
از قضا پرسد ز آغاز غمم
گوی انجام محبت از قدر
میوه نخلم اگر گوید که چیست؟
گوی ثروت را جفا باشد ثمر!
ور بگوید با چه می ماند دلم؟
سنگ را گفتن توان گو مومتر!
جوید اندر نرمی خویش نظیر
تو حایت سر کن از نار شرر
عارضم روشن اگر گوید ز چیست؟
در جوابش گوی روشن از قمر
خواهد او با نرگس مستش شبیه
بی توقف پرده بادام در!
با خط لعلش اگر جوید عدیل
گوی آندم داستان نیلوفر
وز لبش ار گفتگوئی آورد
در میان آور تو حرف نیشکر
باز ای باد صبا زنهار گو
از چه دور انداخت ما را از نظر؟!
گر بود مقصود او نقد عیار
چون صدف دارم ولی پر از گهر
خاطر او را اگر میل طلاست
چهره زرد مرا بشمار زر!
صبح رویش از بداهت دم زند
بی تأمل گوی فیهی النظر
در فراقش گر مثل خواهد بگو
قطعه ای باشد ز هجرانت سقر!
مسکنم پرسد گر آن لیلی اساس
گوی مجنون را نمی باشد مقر!
نسبت خود را ز خوبان جست گو
امتیاز بیت طغرل از شکر!