عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
گرمی گریه به سودای تو دامانم سوخت
همچو صبح از اثر داغ، گریبانم سوخت
هیچ جایی اثری نیست ز خاکستر من
آتش عشق تو از بس که پریشانم سوخت
کیست این شعله ی بی باک ندانم، کآمد
آنچنان در نظرم گرم که مژگانم سوخت
از سموم چمن عشق چو شاخ سنبل
استخوان ها همه در پیکر عریانم سوخت
کم ز پروانه نیم، لیک ندیدم هرگز
آن قدر گرمی ازان شمع که بتوانم سوخت
قاتلم را نشناسند درین بزم، که عشق
همچو پروانه به شب های چراغانم سوخت
سبزه ی دامن جویم، ولی از شوق سلیم
حسرت تشنگی ریگ بیابانم سوخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
هما به طالع من بال و پر ز بوم گرفت
نسیم گل به رهم عادت سموم گرفت
به روز حشر ترا دادخواه چندان نیست
که دامن تو توانم در آن هجوم گرفت
چو عزم غارت من کرد، اول از دستم
جنون عشق تو سررشته ی رسوم گرفت
فروغ حسن تو هرجا که زور پنجه نمود
ز سنگ، آینه ی آب را به موم گرفت
سلیم، مانع آه دلم نشد ناصح
چگونه روزن مجمر توان به موم گرفت؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
همه تن خون دل من همچو دهان زخم است
همه اندام من از درد، مکان زخم است
چاره ی درد دلم کاوش مژگان تو کرد
این غلط بوده که الماس زیان زخم است
زخم از بس به سر زخم بود بر دل من
تا جگر تیر تو آنجا به میان زخم است
باورم نیست که تا روز قیامت برود
حسرت روی تو در دل چو نشان زخم است
مرهم از زخم دلم می کشد آزار سلیم
بی سبب نیست اگر دشمن جان زخم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
از مصلحت الفت به من پیر گرفته ست
این تجربه را از شکر و شیر گرفته ست
دل در طلبت بر ره دریوزه قدم زد
اول ز سر کوچه ی زنجیر گرفته ست
از دام و قفس باک ندارم، بگذارید
صیاد اگر اوست مرا دیر گرفته ست
افسوس که شد از ستم آینه ویران
ملک دل ما را که به شمشیر گرفته ست
از راست روی راه به مقصود توان برد
این تجربه را عقل من از تیر گرفته ست
خاموش ازان همچو سلیمم که درین بزم
راه نفسم اشک گلوگیر گرفته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
بر ما دمی نمی گذرد بی شراب تلخ
تا چند همچو ابر توان خورد آب تلخ
شیرینی زلال طرب را ز گل بپرس
روزی ما چو سبزه ی میناست آب تلخ
آنجا که عشق غارت آسودگی کند
بادام تلخ را نگذارد به خواب تلخ
با یکدگر خوش است نشاط و غم جهان
ریزند ازان به شربت شیرین گلاب تلخ
فرهاد را به عشق ز حرف وفا سلیم
در کوه داده صورت شیرین جواب تلخ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
مطلب بجز آزار ز مطلوب نباشد
خوب است که معشوق به کس خوب نباشد
آورد صبا غنچه ای از باغ به کویش
احباب ببینید که مکتوب نباشد!
چشم همه خوبان چمن بر طرف اوست
با غنچه بگویید که محجوب نباشد
آزار جهان باعث عیش و طرب ماست
آتش نکند رقص اگر چوب نباشد
معذورم اگر داغ جنون بر سر من نیست
گل بر سر ماتم زدگان خوب نباشد
او یوسف حسن است سلیم و ز فراقش
کمتر غم من از غم یعقوب نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
مرا بر حاصل کس نیست امید
ازانم دل کشد بر سایه ی بید
کریمش چون توان گفتن، لئیم است
گنه را هرکه نتوانست بخشید
تلاش منصب پروانه کم کن
که نتوان سوختن خود را به تقلید
میان عاشقان در عهد حسنش
کفن عام است همچون جامه ی عید
فتاده هر طرف خالی به رویش
به رنگ نقطه ها بر شکل خورشید
سفال ما سلیم از سنگ دشمن
مرصع گشت همچون جام جمشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
چشم خویشان را حسد از بس به دولت شور کرد
شد چو یوسف پادشاه، اول پدر را کور کرد!
هر کجا دیوانه ای برداشت سنگی در ختا
آرزوی سیر چینی خانه ی فغفور کرد
آسمان این بزم پر آشوب را آن مطرب است
کز سر بهرام چوبین، کاسه ی طنبور کرد
خصم ما گر عاجز افتاده ست، ما هم عاجزیم
دانه نتواند نگاه از بیم سوی مور کرد
کوچه و بازار از جوش تماشایی پر است
این همه غوغا محبت بر سر منصور کرد
می زنم آتش بر آن از آه تا فارغ شوم
نوک مژگان تو دل را خانه ی زنبور کرد
از گل و سنبل به کارم نیست این آشفتگی
با دل من هرچه کرد، آن نرگس مخمور کرد
نیست چندان خاک در عالم که من برسر کنم
در خرابی بس که طوفان سرشکم شور کرد
خوشدلی هرگز به نزدیکم نمی آید سلیم
گردش ایامم از همصحبتان تا دور کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
دلم آشفتگی در کار هرکس دید، می لرزد
چو شمع صبح می میرد، دل خورشید می لرزد
گدای عشق خون دل چو در پیمانه می ریزد
ز موج رشک، می در ساغر جمشید می لرزد
شکوهی ناتوانان را به چشم خصم می باشد
ز بیم سینه ام خنجر چو برگ بید می لرزد
ز بوی پیرهن بردن زلیخا آنچنان داغ است
که چون برگ گل از هرجا نسیمی دید می لرزد
سلیم از وصل او آسایشی حاصل نشد ما را
درون سینه دل نوعی که می لرزید، می لرزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
زین چمن گر لاله ذوق از تاج شاهی می برد
غنچه سر در جیب خویش از بی کلاهی می برد
حاصل کردار خود دارد به دامن هرکه هست
می رود برق و ز خرمن رنگ کاهی می برد
کاش بخت تیره از سر سایه بردارد مرا
برق ره بر خرمن من زین سیاهی می برد
رهرو عشق تو آسایش چه می داند که چیست
پای در آب از برای خار ماهی می برد
پاک نتواند کند کین مرا زان دل سلیم
آب چشم من که از مژگان سیاهی می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
می گریزد خوابم از جایی که مخمل می برند
دردسر می گیردم تا نام صندل می برند
از خراش ناخن غم سینه ام دارد صفا
آینه چون زنگ می گیرد به صیقل می برند
آتش سودا ز بس در مغز من جا کرده است
از سرم در پیش پیش عقل، مشعل می برند
هیچ لذت چون مکرر دیدن معشوق نیست
رشک یک بینان او بر چشم احول می برند!
عیب پوشی چشم نتوان داشت از اهل جهان
بیشتر دستار اینجا از سر کل می برند
طرفه صحرایی ست این کز حسن بی پروا سلیم
ناخن شیر آهوانش بهر هیکل می برند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
عنان شکوه را در بزم او دست ادب پیچد
ز خاموشی زبانم پای در دامان لب پیچد
درازی سر افسانه ی کلکم همان باقی ست
سخن را گرچه برهم، همچو دستار عرب پیچد
نمی دانم که کار [دل] کجا خواهد رسید آخر
به خودتاکی [چنین] چون زلف خوبان روز و شب پیچد؟
تن رنجورم از بیم فراموشی دم مردن
ز هر رگ رشته ای چون شمع بر انگشت تب پیچد
عجب دارم که روی لطف از آیینه هم بیند
ز هرکس آن نگار تندخو روی غضب پیچد
ز آزادی سلیم از خود برآور نام چون عنقا
چه پرواز آید از مرغی که در دام نسب پیچد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
در ره شوق، دل از بیم خطر می لرزد
می نهم پا چون درین بادیه، سر می لرزد
که خبر داد ز لب تشنگی ام دریا را؟
که چو سیماب درو آب گهر می لرزد
نگذارد که ز کارم گرهی باز کند
ضعف طالع که ازو دست هنر می لرزد
چه هوایی ست که اقلیم محبت دارد
که پسر تب کند آنجا و پدر می لرزد
نفس باد خزان در تو اثر کرده مگر؟
سخت آواز تو ای مرغ سحر می لرزد
کاش می بود دلش هم به ضعیفان چو سرین
که به باریکی آن موی کمر می لرزد
در هوای تو جوانان نه همین بیمارند
دل پیران همه تب دارد و سر می لرزد
در ره عشق، دلیری به جگر نیست سلیم
داغ او تا به دلم دید، جگر می لرزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
تنها من ضعیف ندارم بدن کبود
عشقم چنان فشرده که شد پیرهن کبود
گر بعد مرگ بنگری، از سنگ حادثات
چون لاجورد سوده بود خاک من کبود
جز من کسی کجاست که گیرد عزای من
همدم! به روز مرگ مرا کن کفن کبود
مجنون خسته، سنگ برای تو می خورد
لیلی! ترا برای چه گردیده تن کبود؟
هرگز مرا به چشم نیاید فلک سلیم
در حیرتم که از چه بود چشم من کبود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
همای شوق من بر قاف همت آشیان دارد
قناعت می کند تا در تن خود استخوان دارد
حذر از بستر آسودگی کن گر غمی داری
دل مجروح را بوی گل دیبا زیان دارد
گره نگشاید از پیشانی ما ناخن عشرت
که ابروی اسیران تو چین در استخوان دارد
فلک از بیم پیرامون نگردد کشته ی او را
چو شیرخفته ای کز هیبت خود پاسبان دارد
پس از مردن سلیم از عشق آزادی مگر یابد
نیفتد بر کناری تا غریق بحر جان دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
ز گریه گشت مرا دیده ی خراب سفید
به رنگ گل که شود در میان آب سفید
برابری به مه من نمی کند هرگز
چنین خوش است ادب، روی آفتاب سفید!
صفای سوختگی بین و فیض آتش عشق
که چون نمک شده خاکستر کباب سفید
ز تاب آتش می بس که چهره اش افروخت
به پیش او نتواند شدن نقاب سفید
ز بس که بی تو سیه دید روزگار مرا
ز گریه شد مژه در چشم آفتاب سفید
کنند اهل محبت ز فیض عشق سلیم
کتان خویش به صابون ماهتاب سفید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
چه غم دارد مرا از خویش اگر محروم می سازد
که شمع بزم ما پروانه را از موم می سازد
صباحت چیست چون پای ملاحت در میان آید
ندیده هند را قیصر، ازان با روم می سازد
چه حاصل دارد از دست فلک آه و فغان کردن
که ظالم را همیشه ناله ی مظلوم می سازد
به آن جغدی که در معموری او را خلق نگذارند
نشان ده خانه ی ما را، که ما را شوم می سازد
سلیم از خاک یونان محبت شد خمیر من
ز من پیر خرد مجهول ها معلوم می سازد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
فلک دایم به قصد مردم وارسته می گردد
چو صیادی که در دنبال صید خسته می گردد
درین گلشن مرا بر ساده لوحی خنده می آید
که دارد مشت خاری وز پی گلدسته می گردد
ز بی تابی سوی مقصود نتواند کسی ره برد
پی اسباب خانه، دزد ازان آهسته می گردد
ز حرف او زبان من مددکار سخن چین است
چو آن نخلی که شاخ او تبر را دسته می گردد
ز چشم خوبرویان، ای غزال مشکبو دایم
به دنبال تو صد صیاد ترکش بسته می گردد
سلیم آن بی وفا زان چشم می پوشد ز حال من
که چشم هرکه بر این خسته افتد، خسته می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
مشکل که یاد ما به قدح نوشی آورد
دوری ست نشأه ای که فراموشی آورد
رازی ست راز عشق که با هم دو گوش را
همچون کمان حلقه به سرگوشی آورد
از ناله در خمار به تنگ آمدم، کجاست
یک سرمه دان شراب که خاموشی آورد
تا هوش هست در سر من، گریه می کنم
کو یک دو جام باده که بیهوشی آورد
یک حرف نشنوی زمن و غیر سوی خویش
گوش ترا گرفته به سرگوشی آورد
بر یاد ما پیاله بنوشید همدمان
اما نه آن قدر که فراموشی آورد
تجرید را ز دست برآید مگر سلیم
کآیینه را برون ز نمدپوشی آورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مشاطه خم گیسوی جانانه نسازد
از پنجه ی خورشید اگر شانه نسازد
روشن نشود دلبری شمع، کسی را
تا سرمه ز خاکستر پروانه نسازد
با مستی یک هفته، بگویید چمن را
کز لاله و گل این همه پیمانه نسازد
دلگیر شود شمع چو در خلوت فانوس
از موم بجز صورت پروانه نسازد
عشقم به خرابات کشید از در کعبه
رسوایی مجنون به سیه خانه نسازد
سیلاب سرشکی که سلیم از مژه ریزد
مشکل که جهان را همه ویرانه نسازد