عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
ساقی به لبم بادهٔ پالیده فروبار
در پرده دلم خون کن و از دیده فروبار
مفتون نتوان بود به نیرنگ بهاران
برک و برت ای نخل خزان دیده فروبار
چون ابر سراپای خود از درد جدایی
سرمایهٔ اشکی کن و نالیده فرو بار
از فیض تو دریا شده دامانِ من اکنون
ای دیده، نمی بر دل تفسیده فروبار
مگذار حزین قاعد هٔ صفحه طرازی
از ابر قلم گوهر سنجیده فروبار
در پرده دلم خون کن و از دیده فروبار
مفتون نتوان بود به نیرنگ بهاران
برک و برت ای نخل خزان دیده فروبار
چون ابر سراپای خود از درد جدایی
سرمایهٔ اشکی کن و نالیده فرو بار
از فیض تو دریا شده دامانِ من اکنون
ای دیده، نمی بر دل تفسیده فروبار
مگذار حزین قاعد هٔ صفحه طرازی
از ابر قلم گوهر سنجیده فروبار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
سحر ز بستر نسرین سبک عنان برخیز
به پای گل بنشین، مست و می کشان برخیز
کرشمه می برد از حد نهال و جلوه، سمن
نگار من، پی تاراج گلستان برخیز
به چین جبهه نیرزد چو گل دو روز حیات
شکفته با همه بنشین و مهربان برخیز
بیا به میکده بنشین به کام دل زاهد
شراب کهنه ما نوش کن ، جوان برخیز
بر آستان گدایان شبی سری بگذار
به مدعای دل خویش کامران برخیز
اساس عشق من و حسن یار محکم باد
بهار گو برو و مرغ از آشیان برخیز
بلاست رشک محبت بر اهل درد حزین
چو شد وصال میسر، خود از میان برخیز
به پای گل بنشین، مست و می کشان برخیز
کرشمه می برد از حد نهال و جلوه، سمن
نگار من، پی تاراج گلستان برخیز
به چین جبهه نیرزد چو گل دو روز حیات
شکفته با همه بنشین و مهربان برخیز
بیا به میکده بنشین به کام دل زاهد
شراب کهنه ما نوش کن ، جوان برخیز
بر آستان گدایان شبی سری بگذار
به مدعای دل خویش کامران برخیز
اساس عشق من و حسن یار محکم باد
بهار گو برو و مرغ از آشیان برخیز
بلاست رشک محبت بر اهل درد حزین
چو شد وصال میسر، خود از میان برخیز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
ز ترکتازی آن نازنین سوار هنوز
مرا غبار بلند است از مزار هنوز
عجب که صبح قیامت ز خواب برخیزی
چنین که بسته تو را چشم اعتبار هنوز
از آن شبیکه به زلف توکرد شانه کشی
نمی رود دل و دستم به هیچ کار هنوز
اگر چه خط ز طراوت فکنده حسن تو را
کرشمه می چکد از چشم فتنه بار هنوز
نسیم سنبل زلفت وزید صبح ازل
که عطسه ریز بود مغز نوبهار هنوز
اگرچه حسن تو از خط شده ست پرده نشین
چه نقش ها که برآرد به روی کار هنوز
گذشته از دل گرم که یاد عارض او
که خوی فشان بود آن آتشین عذار هنوز؟
ز تیغ بازی چشمی، مرا ز خاک حزین
چو سبزه می دمد انگشت زینهار هنوز
مرا غبار بلند است از مزار هنوز
عجب که صبح قیامت ز خواب برخیزی
چنین که بسته تو را چشم اعتبار هنوز
از آن شبیکه به زلف توکرد شانه کشی
نمی رود دل و دستم به هیچ کار هنوز
اگر چه خط ز طراوت فکنده حسن تو را
کرشمه می چکد از چشم فتنه بار هنوز
نسیم سنبل زلفت وزید صبح ازل
که عطسه ریز بود مغز نوبهار هنوز
اگرچه حسن تو از خط شده ست پرده نشین
چه نقش ها که برآرد به روی کار هنوز
گذشته از دل گرم که یاد عارض او
که خوی فشان بود آن آتشین عذار هنوز؟
ز تیغ بازی چشمی، مرا ز خاک حزین
چو سبزه می دمد انگشت زینهار هنوز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ای طرّه برافشانده، خدا را ز گدا پرس
احوال پریشانی ما را ز صبا پرس
تا کی گذری از بر ما مست تغافل
یک بار ز حال دل شیدایی ما پرس
ای برق به خرمن زده، از خار میندیش
حال دل زار، از لب هر برگ گیا پرس
گر بی سر و سامانی صحرای جنون را
خواهی که بدانی، ز من آبله پا پرس
افتاد اها حزین در قدم محمل نازت
بی تابی حال دل او را ز درا پرس
احوال پریشانی ما را ز صبا پرس
تا کی گذری از بر ما مست تغافل
یک بار ز حال دل شیدایی ما پرس
ای برق به خرمن زده، از خار میندیش
حال دل زار، از لب هر برگ گیا پرس
گر بی سر و سامانی صحرای جنون را
خواهی که بدانی، ز من آبله پا پرس
افتاد اها حزین در قدم محمل نازت
بی تابی حال دل او را ز درا پرس
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
بستم کمر چو عنقا در بی نشانی خویش
بر جا گذاشتم نام، از ناتوانی خویش
چون من کسی مبادا، تنها ز یار و محرم
دل نیست، با که گویم، درد نهانی خویش؟
اشک سبک عنانم صحرانورد وحدت
از شهربند دلها، بردم گرانی خویش
بار گران هستی، از دوش خود فکندیم
جان را کجا توان برد بی یار جانی خویش؟
عهد بهار سست است ای بلبل چمن سیر
گلشن چه طرف بسته، از گل افشانی خویش
تا چند می توان گفت، خونین دلان میازار؟
آن مست، ناز دارد با سرگرانی خویش
شمعی حزین ، نزیبد خاموشیت به محفل
روشن به عالمی کن، آتش زبانی خویش
بر جا گذاشتم نام، از ناتوانی خویش
چون من کسی مبادا، تنها ز یار و محرم
دل نیست، با که گویم، درد نهانی خویش؟
اشک سبک عنانم صحرانورد وحدت
از شهربند دلها، بردم گرانی خویش
بار گران هستی، از دوش خود فکندیم
جان را کجا توان برد بی یار جانی خویش؟
عهد بهار سست است ای بلبل چمن سیر
گلشن چه طرف بسته، از گل افشانی خویش
تا چند می توان گفت، خونین دلان میازار؟
آن مست، ناز دارد با سرگرانی خویش
شمعی حزین ، نزیبد خاموشیت به محفل
روشن به عالمی کن، آتش زبانی خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
هرگل که پر از لخت جگر نیست کنارش
بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش
از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم
آن شعله به دل، کآتش طور است شرارش
در خورد زوالش نبود دولت دنیا
این باده نیرزد به غم و رنج خمارش
در سینهٔ من بس که شهید است تمنّا
دشتی ست که بر روی هم افتاده شکارش
از سرو تو این جلوهٔ نازی که حزین دید
پیداست که بر باد رود صبر و قرارش
بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش
از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم
آن شعله به دل، کآتش طور است شرارش
در خورد زوالش نبود دولت دنیا
این باده نیرزد به غم و رنج خمارش
در سینهٔ من بس که شهید است تمنّا
دشتی ست که بر روی هم افتاده شکارش
از سرو تو این جلوهٔ نازی که حزین دید
پیداست که بر باد رود صبر و قرارش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ای تاب سنبلت زده بر مشک ناب خط
حسنت کشیده بر ورق آفتاب خط
رسم است موی را رسد از شعله پیچ و تاب
زانرو نمی شود، نخورد پیچ و تاب خط
محرومیم ز رحم تو بسیار دور بود
جایی که شد ز لعل لبت کامیاب خط
چشم آن عذار ساده نیارد ز شرم دید
شاید برآرد آن گل رو، از حجاب خط
تب پرده پوش شمع کجا می شود حزین ؟
آن حسن شوخ را نکند در نقاب خط
حسنت کشیده بر ورق آفتاب خط
رسم است موی را رسد از شعله پیچ و تاب
زانرو نمی شود، نخورد پیچ و تاب خط
محرومیم ز رحم تو بسیار دور بود
جایی که شد ز لعل لبت کامیاب خط
چشم آن عذار ساده نیارد ز شرم دید
شاید برآرد آن گل رو، از حجاب خط
تب پرده پوش شمع کجا می شود حزین ؟
آن حسن شوخ را نکند در نقاب خط
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
جاری چو به یاد رخ جانان شودم اشک
گلپوش تر از صحن گلستان شودم اشک
بی قدر شود رشته چو خالی ز گهر شد
کو عشق که آویزهٔ مژگان شودم اشک؟
از جلوهٔ مستانهٔ آن سرو قباپوش
چالاکتر از سیل بهاران شودم اشک
مستانه رگ ابر تری از مژه برخاست
تا صف شکن زهد فروشان شودم اشک
از حسرت نظارهٔ آن ناوک مژگان
در سینه گره گردد و پیکان شودم اشک
ویرانهٔ عالم شده محتاج به سیلی
بگذار حزین آفت دوران شودم اشک
گلپوش تر از صحن گلستان شودم اشک
بی قدر شود رشته چو خالی ز گهر شد
کو عشق که آویزهٔ مژگان شودم اشک؟
از جلوهٔ مستانهٔ آن سرو قباپوش
چالاکتر از سیل بهاران شودم اشک
مستانه رگ ابر تری از مژه برخاست
تا صف شکن زهد فروشان شودم اشک
از حسرت نظارهٔ آن ناوک مژگان
در سینه گره گردد و پیکان شودم اشک
ویرانهٔ عالم شده محتاج به سیلی
بگذار حزین آفت دوران شودم اشک
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
زهی ز صبح بناگوشت آفتاب خجل
ز خط غالیه سای تو، مشک ناب خجل
به دل خیال تو آمد شبی و منفعلم
که میزبان شود از کلبهٔ خراب خجل
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
نگشت آن لب میگون ازین کباب خجل
حیات یک دمه هم صرف پوچ شد چو حباب
کسی مباد ز عمر سبک رکاب خجل
به روی ساقی گلچهره چون نظر فکنم؟
مرا که توبه، نمود از رخ شراب خجل
ز پشت پا نظر از شرم بر نمی دارد
شده ست نرگس از آن چشم نیم خواب خجل
سحر به باغ چنان این غزل سرود حزین
که گشت بلبل گوینده در جواب خجل
ز خط غالیه سای تو، مشک ناب خجل
به دل خیال تو آمد شبی و منفعلم
که میزبان شود از کلبهٔ خراب خجل
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
نگشت آن لب میگون ازین کباب خجل
حیات یک دمه هم صرف پوچ شد چو حباب
کسی مباد ز عمر سبک رکاب خجل
به روی ساقی گلچهره چون نظر فکنم؟
مرا که توبه، نمود از رخ شراب خجل
ز پشت پا نظر از شرم بر نمی دارد
شده ست نرگس از آن چشم نیم خواب خجل
سحر به باغ چنان این غزل سرود حزین
که گشت بلبل گوینده در جواب خجل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
هرگه به یادش از جگر افغان برآورم
آتش ز جان گبر و مسلمان برآورم
چون سر کنم فسانهٔ شب های هجر را
آه از نهاد مرغ سحرخوان برآورم
از آستین برآرم اگر شمع داغ را
صد محشر، از مزار شهیدان برآورم
گویم اگر زکعبه ی کوی اش حکایتی
از سومنات، پیر صنم خوان برآورم
خورشید را اگر نکند دیده خیرگی
داغ تو را ز پردهٔ پنهان بر آورم
آگه نه ای اگر تو ز حال درون من
دل را بگو، ز چاک گریبان برآورم
ساقی به همّت کف دریا نوال تو
از موج خیز هر مژه طوفان برآورم
از خامشی، گشوده نشد قفل دل مرا
شد وقت آنکه از جگر افغان بر آورم
چون سر کنم حدیث لب لعل یار را
گرد از نهاد چشمهٔ حیوان بر آورم
سر کن حزین ترانه، که صد عندلیب را
از تنگنای بیضه غزل خوان برآورم
آتش ز جان گبر و مسلمان برآورم
چون سر کنم فسانهٔ شب های هجر را
آه از نهاد مرغ سحرخوان برآورم
از آستین برآرم اگر شمع داغ را
صد محشر، از مزار شهیدان برآورم
گویم اگر زکعبه ی کوی اش حکایتی
از سومنات، پیر صنم خوان برآورم
خورشید را اگر نکند دیده خیرگی
داغ تو را ز پردهٔ پنهان بر آورم
آگه نه ای اگر تو ز حال درون من
دل را بگو، ز چاک گریبان برآورم
ساقی به همّت کف دریا نوال تو
از موج خیز هر مژه طوفان برآورم
از خامشی، گشوده نشد قفل دل مرا
شد وقت آنکه از جگر افغان بر آورم
چون سر کنم حدیث لب لعل یار را
گرد از نهاد چشمهٔ حیوان بر آورم
سر کن حزین ترانه، که صد عندلیب را
از تنگنای بیضه غزل خوان برآورم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
چون طوطی اگر نام به گفتار بر آرم
کام دل از آن لعل شکربار برآرم
کارم به چمن وعدهٔ دیدار تو باشد
باشد مگر از پای گل این خار، برآرم
پرگالهٔ دل باشدش آویزهٔٔ دامان
آهی اگر از سینهٔ افگار، برآرم
ساقی به کفم لنگری از رطل گران ده
کاین عمر سبک سیر ز رفتار برآرم
دل را نکنم عرضه به هر بی سر و پایی
این آینه را در نظر یار برآرم
افتد اگر این بار به کف دامن وصلش
ای هجر، دمار از تو ستمکار بر آرم
نگذاشت سبک دستی ایام بهاران
تا بوی گل از رخنهٔ دیوار بر آرم
دل را به چه تدبیر، بگویید حریفان
تا ازکف آن طره طرار برآرم
در دام حزین گر کشم از سینه صفیری
مرغان همه را مست ز گلزار بر آرم
کام دل از آن لعل شکربار برآرم
کارم به چمن وعدهٔ دیدار تو باشد
باشد مگر از پای گل این خار، برآرم
پرگالهٔ دل باشدش آویزهٔٔ دامان
آهی اگر از سینهٔ افگار، برآرم
ساقی به کفم لنگری از رطل گران ده
کاین عمر سبک سیر ز رفتار برآرم
دل را نکنم عرضه به هر بی سر و پایی
این آینه را در نظر یار برآرم
افتد اگر این بار به کف دامن وصلش
ای هجر، دمار از تو ستمکار بر آرم
نگذاشت سبک دستی ایام بهاران
تا بوی گل از رخنهٔ دیوار بر آرم
دل را به چه تدبیر، بگویید حریفان
تا ازکف آن طره طرار برآرم
در دام حزین گر کشم از سینه صفیری
مرغان همه را مست ز گلزار بر آرم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
چون شاخ گل از باد سحر، بار فشاندم
در دامن مطرب، سر و دستار فشاندم
بنیاد هوس ریخت، ز پا کوفتن دل
بر هر دو جهان دست به یکبار فشاندم
فیض کرم ابر سیه کاسه چه باشد؟
مژگان تر خویش به گلزار فشاندم
تا از مژه خالی نبود مائدهٔ خون
مشت نمکی بر دل افگار فشاندم
شرمندهٔ کس نیستم از کلک چو نیسان
یکسان گهر خود به گل و خار فشاندم
از فیض، تهی بود کنار گل و نسرین
دامان نقاب تو به گلزار فشاندم
از حوصلهٔ دل قدری بیشتر آمد
خونابه اشکی که به ناچار فشاندم
جبریل به این مرگ نمرده ست که جان را
پروانه صفت در قدم یار فشاندم
کردم به چمن یاد بهار خط سبزت
در بستر نسرین و سمن خار فشاندم
ازشکوه غرض مرحمت یار، حزین نیست
گردیست که از خاطر افگار فشاندم
در دامن مطرب، سر و دستار فشاندم
بنیاد هوس ریخت، ز پا کوفتن دل
بر هر دو جهان دست به یکبار فشاندم
فیض کرم ابر سیه کاسه چه باشد؟
مژگان تر خویش به گلزار فشاندم
تا از مژه خالی نبود مائدهٔ خون
مشت نمکی بر دل افگار فشاندم
شرمندهٔ کس نیستم از کلک چو نیسان
یکسان گهر خود به گل و خار فشاندم
از فیض، تهی بود کنار گل و نسرین
دامان نقاب تو به گلزار فشاندم
از حوصلهٔ دل قدری بیشتر آمد
خونابه اشکی که به ناچار فشاندم
جبریل به این مرگ نمرده ست که جان را
پروانه صفت در قدم یار فشاندم
کردم به چمن یاد بهار خط سبزت
در بستر نسرین و سمن خار فشاندم
ازشکوه غرض مرحمت یار، حزین نیست
گردیست که از خاطر افگار فشاندم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
طعنه هرگز به دل آزاری خاری نزدم
خنده چون گل به وفاداری یاری نزدم
بحر را حوصله ام غرق خجالت دارد
موج بی طاقت خود را به کناری نزدم
به چه تقصیر فلک خاک به چشمم ریزد؟
هیچگه دامن مژگان به غباری نزدم
بر سرم فوج خزان از چه سبب می تازد؟
خیمه چون لاله به دامان بهاری نزدم
ناوک نالهٔ من خونی امیدی نیست
ترکش سینه تهی گشت و شکاری نزدم
چون به هم بزمی اغیار توانم تن داد؟
من که در حادثه هرگز در یاری نزدم
پاس من ناموس هنرمندی فرهادم بود
در ره عشق اگر دست به کاری نزدم
جرس قافله ام هرزه درا نیست حزین
حرف بی تابی دل را به دیاری نزدم
خنده چون گل به وفاداری یاری نزدم
بحر را حوصله ام غرق خجالت دارد
موج بی طاقت خود را به کناری نزدم
به چه تقصیر فلک خاک به چشمم ریزد؟
هیچگه دامن مژگان به غباری نزدم
بر سرم فوج خزان از چه سبب می تازد؟
خیمه چون لاله به دامان بهاری نزدم
ناوک نالهٔ من خونی امیدی نیست
ترکش سینه تهی گشت و شکاری نزدم
چون به هم بزمی اغیار توانم تن داد؟
من که در حادثه هرگز در یاری نزدم
پاس من ناموس هنرمندی فرهادم بود
در ره عشق اگر دست به کاری نزدم
جرس قافله ام هرزه درا نیست حزین
حرف بی تابی دل را به دیاری نزدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
گلستان محبت را ز دیرین عندلیبانم
به گوش غنچه گستاخ است گلبانگ پریشانم
اثر در زلف لیلی می کند آشوب زنجیرم
نمک بر زخم مجنون می زند شور بیابانم
سفال چرخ را بخشد طراوت دود آه من
ز جوی شعله های سینه سیراب است ربحانم
ورق گردانی باد بهاران فیضها دارد
که هر دم با جنون تازه ای دست و گریبانم
جدایی دیده ام ای همنشین، حالم چه می پرسی؟
دماغ آشفته ام، خونین دلم، خاطر پریشانم
عجب نبود که مقبول مغان افتد نیاز من
درین دیر کهن دیری ست پیر یا صنم خوانم
لب شکرم که از فیض ستم دارم گل افشانی
گل زخمم که از سیرابی تیغ تو خندانم
نمک پروردهٔ زخم نمایان دل ریشم
به شور عشق افسون می دمد چاک گریبانم
حزین از نوش و نیش کفر و ایمانم چه می پرسی؟
به هر کیشی که فرماید محبّت بنده فرمانم
به گوش غنچه گستاخ است گلبانگ پریشانم
اثر در زلف لیلی می کند آشوب زنجیرم
نمک بر زخم مجنون می زند شور بیابانم
سفال چرخ را بخشد طراوت دود آه من
ز جوی شعله های سینه سیراب است ربحانم
ورق گردانی باد بهاران فیضها دارد
که هر دم با جنون تازه ای دست و گریبانم
جدایی دیده ام ای همنشین، حالم چه می پرسی؟
دماغ آشفته ام، خونین دلم، خاطر پریشانم
عجب نبود که مقبول مغان افتد نیاز من
درین دیر کهن دیری ست پیر یا صنم خوانم
لب شکرم که از فیض ستم دارم گل افشانی
گل زخمم که از سیرابی تیغ تو خندانم
نمک پروردهٔ زخم نمایان دل ریشم
به شور عشق افسون می دمد چاک گریبانم
حزین از نوش و نیش کفر و ایمانم چه می پرسی؟
به هر کیشی که فرماید محبّت بنده فرمانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
آن نرگس میگسار دیدم
آسودگی از خمار دیدم
دل جز ز خط و رخ تو نشکفت
بسیار گل و بهار دیدم
چون شانه تمام، چاک شد دل
تا زلف تو در کنار دیدم
دل را به قرار عشقبازی
صد شکر که بی قرار دیدم
آتشکده های دین ودل سوز
در سینهٔ داغدار دیدم
در پیچ و خم شکنج زلفت
آسایش روزگار دیدم
پای دل خویش درگل اشک
درکوی تو استوار دیدم
افسانه عشق خود چو مجنون
افسانهٔ روزگار دیدم
مطرب ز نوای عارف روم
این پرده بزن که یار دیدم
آسودگی از خمار دیدم
دل جز ز خط و رخ تو نشکفت
بسیار گل و بهار دیدم
چون شانه تمام، چاک شد دل
تا زلف تو در کنار دیدم
دل را به قرار عشقبازی
صد شکر که بی قرار دیدم
آتشکده های دین ودل سوز
در سینهٔ داغدار دیدم
در پیچ و خم شکنج زلفت
آسایش روزگار دیدم
پای دل خویش درگل اشک
درکوی تو استوار دیدم
افسانه عشق خود چو مجنون
افسانهٔ روزگار دیدم
مطرب ز نوای عارف روم
این پرده بزن که یار دیدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
می شود دل چو گل از عیش پریشان چه کنم؟
غنچه سان گر نکشم سر به گریبان چه کنم؟
داده جمعیت دلهای اسیران بر باد
نکنم شکوه از آن زلف پریشان چه کنم؟
دل به آن چشم فسون ساز که چشمش مرساد
من گرفتم ندهم، با صف مژگان چه کنم؟
طعنه بر بی دل و دینان مزن ای زاهد شهر
دل و دین می برد آن نرگس فتان چه کنم؟
سر و سامان بود ارزانی ناقص خردان
من که دیوانهٔ عشقم سر و سامان چه کنم؟
چند گویی که به دل مهر بتان پنهان دار
بوی یوسف رود از مصر به کنعان چه کنم؟
من نه آنم که به دنبال دل از جا بروم
می کشد سوی خود آن سرو خرامان چه کنم؟
می زنم خویش به آن شعلهٔ بی باک حزین
بیش ازین نیست مرا طاقت هجران چه کنم؟
غنچه سان گر نکشم سر به گریبان چه کنم؟
داده جمعیت دلهای اسیران بر باد
نکنم شکوه از آن زلف پریشان چه کنم؟
دل به آن چشم فسون ساز که چشمش مرساد
من گرفتم ندهم، با صف مژگان چه کنم؟
طعنه بر بی دل و دینان مزن ای زاهد شهر
دل و دین می برد آن نرگس فتان چه کنم؟
سر و سامان بود ارزانی ناقص خردان
من که دیوانهٔ عشقم سر و سامان چه کنم؟
چند گویی که به دل مهر بتان پنهان دار
بوی یوسف رود از مصر به کنعان چه کنم؟
من نه آنم که به دنبال دل از جا بروم
می کشد سوی خود آن سرو خرامان چه کنم؟
می زنم خویش به آن شعلهٔ بی باک حزین
بیش ازین نیست مرا طاقت هجران چه کنم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
از شام هجر منّت دیدار می کشم
از خواب ناز دولت بیدار می کشم
تا کی خورم ز عقل سیه کاسه خون دل؟
مستانه یک دو ساغر سرشار می کشم
یک چند می کنم گرو باده رخت خویش
تا چند بار جبّه و دستار می کشم؟
برده ست حسن ساده آزادگی دلم
بهر چه ناز سبحه و زنار می کشم
بر دوش از خمار سرم بار می شود
تا پا ز آستانهٔ خمّار می کشم
جایی به از چمن نبود میگسار را
دامان تر چو ابر به گلزار می کشم
صد زخم می خورد رگ جان چون قلم حزین
تا گوهری به رشته گفتار می کشم
از خواب ناز دولت بیدار می کشم
تا کی خورم ز عقل سیه کاسه خون دل؟
مستانه یک دو ساغر سرشار می کشم
یک چند می کنم گرو باده رخت خویش
تا چند بار جبّه و دستار می کشم؟
برده ست حسن ساده آزادگی دلم
بهر چه ناز سبحه و زنار می کشم
بر دوش از خمار سرم بار می شود
تا پا ز آستانهٔ خمّار می کشم
جایی به از چمن نبود میگسار را
دامان تر چو ابر به گلزار می کشم
صد زخم می خورد رگ جان چون قلم حزین
تا گوهری به رشته گفتار می کشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
ز چشمم آستین بردار تا سیل دمان ریزم
جگر پرگاله ها از دیده های خونفشان ریزم
همان از طبع همّت پیشه دارم شرمساری ها
اگر نقد بهاران را به دامان خزان ریزم
نیارم پای کم ، با ناتوانان از قوی دستان
ز غیرت مشت خاک خود به چشم آسمان ریزم
شود سرسبزی نخل وفا، روز وصال او
من این اشکی که در هجران آن نامهربان ریزم
به عمر جاودان پی برده ام از همّت ساقی
شراب خضر در جام سکندر، رایگان ریزم
حزین از باده ای مستم که رقصد هرکف خاکش
اگر ته جرعه ای، بر دخمهٔ کاووسیان ریزم
جگر پرگاله ها از دیده های خونفشان ریزم
همان از طبع همّت پیشه دارم شرمساری ها
اگر نقد بهاران را به دامان خزان ریزم
نیارم پای کم ، با ناتوانان از قوی دستان
ز غیرت مشت خاک خود به چشم آسمان ریزم
شود سرسبزی نخل وفا، روز وصال او
من این اشکی که در هجران آن نامهربان ریزم
به عمر جاودان پی برده ام از همّت ساقی
شراب خضر در جام سکندر، رایگان ریزم
حزین از باده ای مستم که رقصد هرکف خاکش
اگر ته جرعه ای، بر دخمهٔ کاووسیان ریزم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
سحر اشکم خروشان بود و آهم شیون افکن هم
دل شوریده می نالید و ناقوس برهمن هم
نه ای هم چشم من، ای شمع محفل گریه کمترکن
سرشک از دیده می بارید با من ابر بهمن هم
تماشای گل و سنبل فریبد کی نگاهم را؟
که چشمی می توانم آب داد از دود گلخن هم
شب و روز دگر می بایدم از زلف و رخسارش
شب تاریک در یادش گذشت و روز روشن هم
به محشر می برم سرمایه، زهرآلود پیکانی
که چشم التفاتی داشت تیرش با دل من هم
بن هر لخت سنگ از خوش نشینان می دهد یادی
پریشان سایه های بید در دامان گلشن هم
محال است اینکه از افسانه با خواب آشنا دارد
به راهت دیدهٔ حیرت نگاهان، چشم روزن هم
فراغت گوشه ها داریم، هر جا خوش کنی بنشین
دل خالی ز غیر و دیدهٔ پاکیزه دامن هم
غبار رهگذارت گشتم و از سرگرانیها
نیفشاندی کف خاک مرا در چشم دشمن هم
تو تا رفتی ز گلزار، ای بهار کام بخشیها
پریشان طره سنبل شد، گریبان پاره سوسن هم
حزین انصاف اگر باشد چرا گل واکند گوشی؟
نیم خاموش گشت و عندلیبان نوازن هم
دل شوریده می نالید و ناقوس برهمن هم
نه ای هم چشم من، ای شمع محفل گریه کمترکن
سرشک از دیده می بارید با من ابر بهمن هم
تماشای گل و سنبل فریبد کی نگاهم را؟
که چشمی می توانم آب داد از دود گلخن هم
شب و روز دگر می بایدم از زلف و رخسارش
شب تاریک در یادش گذشت و روز روشن هم
به محشر می برم سرمایه، زهرآلود پیکانی
که چشم التفاتی داشت تیرش با دل من هم
بن هر لخت سنگ از خوش نشینان می دهد یادی
پریشان سایه های بید در دامان گلشن هم
محال است اینکه از افسانه با خواب آشنا دارد
به راهت دیدهٔ حیرت نگاهان، چشم روزن هم
فراغت گوشه ها داریم، هر جا خوش کنی بنشین
دل خالی ز غیر و دیدهٔ پاکیزه دامن هم
غبار رهگذارت گشتم و از سرگرانیها
نیفشاندی کف خاک مرا در چشم دشمن هم
تو تا رفتی ز گلزار، ای بهار کام بخشیها
پریشان طره سنبل شد، گریبان پاره سوسن هم
حزین انصاف اگر باشد چرا گل واکند گوشی؟
نیم خاموش گشت و عندلیبان نوازن هم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
هان ای حریف میکده، می در ایاغ کن
شوریدهٔ غمیم علاج دماغ کن
داغ مرا ز یک نگه گرم برفروز
روغن ز خون شعله مرا درچراغ کن
شمع توام، مباد گل جنّتم کنند
آن جبهه کش نیاز تو کردیم داغ کن
یک برق جلوه زن به سیه خانهٔ دلم
در چشمم اشک راگهر شبچراغ کن
گلزار داغ خرم و زخمم شکفته روست
یک ره ز چاک سینه درآ، گشتِ باغ کن
واپس تر است هر که نهد پی شمرده تر
ای خضرِ راه،گم شدگان را سراغ کن
کیفیّتی ست نالهٔ زار تو را حزین
زین خون چکان سرود، مرا تر دِماغ کن
شوریدهٔ غمیم علاج دماغ کن
داغ مرا ز یک نگه گرم برفروز
روغن ز خون شعله مرا درچراغ کن
شمع توام، مباد گل جنّتم کنند
آن جبهه کش نیاز تو کردیم داغ کن
یک برق جلوه زن به سیه خانهٔ دلم
در چشمم اشک راگهر شبچراغ کن
گلزار داغ خرم و زخمم شکفته روست
یک ره ز چاک سینه درآ، گشتِ باغ کن
واپس تر است هر که نهد پی شمرده تر
ای خضرِ راه،گم شدگان را سراغ کن
کیفیّتی ست نالهٔ زار تو را حزین
زین خون چکان سرود، مرا تر دِماغ کن