عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۸
دست و دامن چه سزاوار عطای تو بود؟
ظرف دریوزه کند هرکه گدای تو بود
بی نیاز از زر و سیمند طلبکارانت
گنج زیر قدم آبله پای تو بود
خون کند در دل گلگونه حوران بهشت
خون هرکس که حنای کف پای تو بود
گنج را گوشه ویرانی بلاگردانی است
ورنه دل لایق آن نیست که جای تو بود
دامن دولت جاوید به دست آورده است
هرکه در سلسله زلف رسای تو بود
شبنمی سیر ندیده است گل روی ترا
وای بر بلبل اگر گل به صفای تو بود
خضر از سبزه خوابیده گران خیزترست
آتش شوقی اگر در ته پای تو بود
برق خار و خس تقصیر هزاران سال است
یک دم گرم که مقرون رضای تو بود
نرسد چاشنی خواب به شیرینی وصل
چه خیال است خیال تو به جای تو بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۵
لب لعل تو همان تلخ زبان است که بود
در نگین تو همان زهر نهان است که بود
حسن اهلیت خط هیچ اثر در تو نکرد
آتش خوی تو جانسوز چنان است که بود
دل سنگین ترا ناله ما نرم نکرد
حلقه زلف همان سخت کمان است که بود
شب زلفت ز خط سبز، سیه دل تر شد
این سیه کار همان دشمن جان است که بود
گرچه شد کشور حسن تو ز خط زیر و زبر
همچنان دیده به رویت نگران است که بود
خط بیرحم به انصاف نیاورد ترا
خشم و ناز و ستم و جور همان است که بود
خط ز رخسار تو هرچند قیامت انگیخت
چشم مستت به همان خواب گران است که بود
دل ما با تو چنان است که خود می دانی
گوشه چشم تو با ما نه چنان است که بود
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همان است که بود
گرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشان
دل ز داغت به همان مهر و نشان است که بود
گرچه شد باده حسن تو ز خط پا به رکاب
صائب از جمله خونابه کشان است که بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۷
این آهوان که گردن دعوی کشیده اند
خال بیاض گردن اورا ندیده اند
آنها که وصف میوه فردوس میکنند
از نخل حسن سیب زنخدان نچیده اند
جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند
این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده خفاش دیده اند
تا لعل آبدار ترا نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند
مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند ترا آفریده اند
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه لیلی کشیده اند
از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه ترا دور دیده اند
خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب ترا آفریده اند
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند
رخسار توست لاله بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند
در روزگار چهره شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند
امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند
صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۷
نازک لبان سخن به زبان تو می کنند
این غنچه ها نظر به دهان تو می کنند
خورشید طلعتان صدف چشم پرگهر
از چهره ستاره فشان تو می کنند
شیرین لبان که شور به عالم فکنده اند
دریوزه نمک ز دهان تو می کنند
جمعی که دل به ملک سلیمان نداده اند
چون مور ریزه چینی خوان تو می کنند
چون یوسف آن کسان که به عزت بر آمدند
اظهار بندگی به زمان تو می کنند
آشفته خاطران که ز عالم گسسته اند
پیوند جان به موی میان تو می کنند
از لطف آشکار تو عشاق بی نصیب
دل خوش به التفات نهان تو می کنند
محراب خویش سبحه شماران آسمان
از ابروان همچو کمان تو می کنند
سرسبز آن گروه که بی ایستادگی
جان را فدای سرو روان تو می کنند
آنان که از سواد جهان دست شسته اند
دل خوش به داغ لاله ستان تو می کنند
صائب چه فتنه ای تو که چون زلف گلرخان
در گوش حلقه هازبیان تو می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۸
نگه ز چشم تو چون چنان نشأه مدام نگیرد
چگونه این می بیرنگ رنگ جام نگیرد
چه گردها که ز معموره وجود برآید
اگر حجاب ترا دامن خرام نگیرد
سلام ما چه که از حسن بی مثال به جایی
رسیده است کز آیینه هم سلام نگیرد
به زیر گرد خط آن زلف رفته رفته نهان شد
که خون صید محال است چشم دام نگیرد
چنان ز لعل تو سیراب شد زمین جگرها
که هیچ تشنه جگر از عقیق نام نگیرد
سراب باد محیطی که تشنه ای ننوازد
شکسته باد سبویی که دست جام نگیرد
چو سایه محمل لیلی نهد سراز پی مجنون
شکوه حسن اگر ناقه را زمام نگیرد
عبث به دیده حسرت مبین به عمر سبک رو
که پیش آب روان را کسی به دام نگیرد
تو تا به خویش نپیچی نفس شمرده نگردد
تو تا چو بحر نجوشی سخن قوام نگیرد
چنین که در دهن تیغ می رود خط مشکین
عجب که کشور حسن ترا تمام نگیرد
مکش به وعده ز دامان یار دست چو صائب
که هر که پخته بود کار خویش خام نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۴
حسنش از خط عالمی زیرو زبر دارد هنوز
سینه چاکان چون قلم درهرگذر داردهنوز
گرچه شددر ابرخط خورشید رخسارش نهان
تیغها چون برق در زیرسپر دارد هنوز
کم نشد ازخاکمال خط غرور حسن او
منت روی زمین برهرنظر داردهنوز
جلوه مستانه اش سیلاب صبر وطاقت است
کوه رابی سنگ از تاب کمر دارد هنوز
زیر ابرخط فرو غ آفتاب عارضش
دیده روشندلان را پرگهر دارد هنوز
چشم شبنم در هوای لاله زارش می پرد
دامنی از دامن گل پاک تر دارد هنوز
در غبار خط نهان شدگرچه دام زلف او
صیدی از هر حلقه در مدنظر دارد هنوز
گرچه زلف سرکش او سرکشی از سرگذاشت
کاکل او فته ها در زیرسردارد هنوز
در ته دامان خط، شمع جهان افروز او
یک جهان پروانه بی بال وپردارد هنوز
زان خط ظالم مشو غافل که در هر حلقه ای
فتنه ها آماده چون دور قمر دارد هنوز
گر چه از خط گوشه نسیان شد آن کنج دهن
از خمار آلودگان صائب خبردارد هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۱
چه شد که یار خط آورد با صفاست هنوز
فروغ صبح بنا گوش دلگشاست هنوز
اگر چه خط رقم عزل خواند درگوشش
درازدستی مژگان او بجاست هنوز
به یاد بوسه دهن خوش کنید ازان نوخط
که نوسواد سخنهای آشناست هنوز
به دستهای نگارین، عذار نو خط او
ز کار درهم عاشق گرهگشاست هنوز
اگر چه دود برآورد خط ز رخسارش
هزار تشنه جگر رالبش دواست هنوز
به ناامیدی از اینجا مرو که حاجتها
ز فیض صبح بنا گوش او رواست هنوز
ازو توقع حلوای آتشی زودست
عتاب و رنجش بیجای او بجاست هنوز
هزار تشنه جگر را به چشمه حیوان
لبش به خضر خط سبز رهنماست هنوز
فسانه می شمرد حرف بیوفایی حسن
ازو توقع مهر و وفا خطاست هنوز
نگشته است به دلها گران غبار خطش
عزیز دیده مردم چو توتیاست هنوز
به عرض حال زبان آشنا مکن صائب
که تیغ غمزه او برسر جفاست هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۱
برسر حرف آمده است چشم سیاهش
نو خط جوهر شده است تیغ نگاهش
آینه را پشت و رو ز هم نشناسد
میشکند دیگری هنوز کلاهش
گر چه لبش سر به مهر شرم و حجاب است
داد سخن می دهد زبان نگاهش
با همه کس گرم الفت است چو خورشید
ساده دل افتاده است روی چو ماهش
گرد برآورده است از صف دلها
گرچه ز طفلی است نی سوار سپاهش
دایره حیرت است حلقه زلفش
مرکز سرگشتگی است خال سیاهش
نیست زسامان حسن خویش خبردار
سیر سراپای خود نکرده نگاهش
آه اسیران نگشته است به گردش
نیست حصاری ز هاله روی چو ماهش
دست کشیده است از تصرف دلها
زلف نکویان ز شرم موی کلاهش
گرنکند روی التفات به صائب
پرده شرم است عذر خواه نگاهش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۷
زلف تو نرم شانه شد از گوشمال خط
هر مویی ازتو شد شب عید از هلال خط
گردد دعا به دامن شب بیش مستجاب
نومید نیستیم ز حسن مآل خط
دریای رحمتی است که موجش زعنبرست
روی عرق فشان تو در زیر بال خط
سودای زلف،حلقه بیرون در شود
در هر دلی که ریشه دواند خیال خط
قدر گهر ز گرد یتیمی شود زیاد
در دل مده غبار ره از خاکمال خط
ناقص ز پیچ و تاب شود گر چه رشته ها
گردد ز پیچ و تاب یکی صد کمال خط
شکر نزول آیه رحمت شکفتگی است
پنهان مساز روی خود از انفعال خط
از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب
اصلاح دست اگر نزند بر جمال خط
از آب تیغ سبزه خط می شود بلند
سعی از تراش چند کنی در زوال خط؟
گر از بهار سبز شود تخم سوخته
آید برون ستاره خال از وبال خط
مار از هجوم مور دل از گنج بر گرفت
زلف تو کرد ترک جمال از جلال خط
آوازه اش اگر چه جهانگیر گشته بود
گلبانگ خوبی تو فزود از بلال خط
هرچند بود زلف تو پردلی علم
پس خم زد از غبار سپاه جلال خط
نعلش در آتش است ز هر حلقه ای جدا
نازش مکن به حسن سریع الزوال خط
شد ملک حسن از ستم بی حساب تو
زیر و زبر ز لشکر بی اعتدال خط
صائب شد از دمیدن او سبز حرف من
چون آب چشم خویش نسازم حلال خط؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۱
لشکر خط ملک حسنت را به هم خواهد زدن
صفحه رخساره ات را خط قلم خواهد زدن
می شود همچشم ابرو عاقبت پشت لبت
سبزه خط خیمه بیرون از عدم خواهد زدن
سنبل کاکل ز گلزارت هوا خواهد گرفت
پس خم از روی تو زلف خم بخم خواهد زدن
خال دزدت در ترازو می گذارد سنگ کم
رونق دکان حسنت را به هم خواهد زدن
سبزه خط گلستانت را فرو خواهد گرفت
زلف گلبانگ بلندی بر قدم خواهد زدن
کلک تقدیر از دوات نافه آهوی چین
خط بیزاری به رخسارت رقم خواهد زدن
می نشیند قهرمان خط به تخت انتقام
بر سر زلف کجت تیغ دو دم خواهد زدن
سنبل زلفت ترا خواهد شدن دل شاخ شاخ
خار بر رخسار گل نیش ستم خواهد زدن
از دل آینه آه سرد سر خواهد کشید
شام از صبح بناگوش تو دم خواهد زدن
لشکر کاکل ترا از سر پریشان می شود
خط مشکین شانه بر زلف ستم خواهد زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۲
نیست در روی زمین سیمبری بهتر ازین
نیست در عالم امکان پسری بهتر ازین
بی تکلف نفتاده است به خاک و نفتد
هرگز از عالم بالا، ثمری بهتر ازین
از بناگوش تو شد روی زمین مهتابی
آسمان یاد ندارد سحری بهتر ازین
شیر مادر شمرد خون دل عاشق را
چرخ بی مهر ندارد پسری بهتر ازین
نیست در سلسله مور میانان جهان
نازک اندام بت خوش کمری بهتر ازین
یوسف از شرم شکرخند تو زندانی شد
نیست در مصر حلاوت شکری بهتر ازین
می چکد سیب زنخدان تو از تاب نگاه
باغ فردوس ندارد ثمری بهتر ازین
من ز یعقوب و تو کمتر نه ای از یوسف مصر
به نظر باختگان کن نظری بهتر ازین
حاش لله که کنم از تو شکایت، اما
می توان خورد غم ما قدری بهتر ازین
خون ما پوست به تن می درد از حسرت تیغ
رگ ما را نبود نیشتری بهتر ازین
بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
نیست بی بال و پران را سفری بهتر ازین
نرسد بال گل آلود به جایی صائب
از دل خاک برون آر سری بهتر ازین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت
چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت
به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد
به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت
دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس
که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت
همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش
تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت
چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس
شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت
ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد
تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت
نبود فسردگان را سر دوستکامی ما
که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت
نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را
تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت
نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو
بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ای آفتاب تافته از روی انورت
وی کوفته نبات ز لعل چو شکرت
شکل صنوبر قد تو چون پدید شد
بشکفت سرو از قد همچون صنوبرت
خواهد که بوی تو بکشد باد صبح، اگر
باید نسیمی از سر زلف معنبرت
موی تو سر به سر همه مشک است و هر دمی
از نافه پوست باز کند مشک اذفرت
ای کوه حلم،حلم ترا چون بدید کوه
بی سنگ شد ز غیرت ذات موقرت
تاصیبت گوهر تو به دست صدف فتاد
دریا تمام آب شد از شرم گوهرت
سرگشته اند خاک تراخسروان دهر
زان خاک گشت خسرو بیچاره بر درت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
بدان بهانه که حسنی ست بس فراوانت
جفا بکن که هر آن کرده نیست تاوانت
مهی که چاک به دامان جانم افگنده ست
همان مهی ست که طالع شد از گریبانت
کسی که جان به سر یک نظاره خواهند داد
رهاش کن که نگه می کند فراوانت
به نزد تست دلم باژگونه کن که در او
کنی نظاره که چندست داغ پنهانت
نگر که از زنخت چند دل به چاه افتاد
که تا لب است پر از جان چه زنخدانت
درونت در جگر سوخته کشم هر چند
که سر به سر ز نمک ساخته ست یزدانت
به نیم خنده چو صد جان دهی تو خسرو را
به نیم جان چه توان داد مزد دندانت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
یارب که دوش غایب من خانه که بود؟
تشویش این چراغ ز پروانه که بود؟
من مست بوده ام به خرابات عاشقان
آن نازنین به مجلس مستانه که بود؟
باری نبود در دلم امشب نشان صبر
تا آن رونده باز به ویرانه که بود؟
از گریه شبانه سرم درد می کند
یارب که این شراب زخمخانه که بود؟
می تافت دوش زلف چو زنجیر، وه که باز
آن وقت درد بیدل و پروانه که بود؟
فرمان نداده روی تو چندین که آسمان
اقطاع آفتاب ز کاشانه که بود؟
دست مبارک تو که دی رنجه شد ز تیغ
آن دولت از پی سر مردانه که بود؟
ماند از بلای خال تو خسرو به دام زلف
آن مرغ را نگر هوس دانه که بود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
پیش روی تو یاسمین که بود؟
پیش لعل تو انگبین که بود؟
هر کجا نام طره تو برند
نافه خام پوستین که بود
گل که بو می برد ز باد صبا
با چنان روی نازنین که بود
چون ببینم که پا نهی به زمین
سر نهم من به هر زمین که بود
خسروت شد غلام و بنده، ولیک
به جز از بند اینچنین که بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
نوری ندادیم شبی از ماهتاب خویش
رویی چنان مپوش ز عشاق کاهل دل
از تشنگان دریغ ندارند آب خویش
دی سیر دیدم آن رخ و گشتم خراب، لیک
نشناخت جان تشنه قیاس شراب خویش
او حال پرسد از من و گریه دهد جواب
فریاد من ز گریه حاضر جواب خویش
معموره مراد چه گویم که جان من؟
خو کرد با خرابه عیش خراب خویش
از عشق سوختم، چه کنم چون ز روز بد
صبح دروغ می دمدم ز آفتاب خویش
بینم شبت به خواب وز مستی و بیخودی
گویم به درد با در و دیوار خواب خویش
گر نه کباب کردن دلها شدش حلال
آن مست را بحل نکنم من کباب خویش
گر نزد دوست کشتن عاشق صواب شد
خسرو نه دوستیست که جوید صواب خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۳
دلبرا، در جان نشین، فی العین هم
ای ز تو شادی به جان، فی القلب هم
گریه خون بین و می کن پرسشی
چون نماند، اکنون مرا فی الجسم دم
چون کنم من خواب، دریا گشت چشم
تو به خنده گوئیم فی البحر نم
تا زهر دل برد غم خال رخت
بین همه جا غم، بمحوالخال غم
عمر خسرو در غم رویت گذشت
چند باشد دوریم، والصبر کم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۷
روی تو ماه سما می گوییم
موی تو مشک ختا می گوییم
پیش آن قامت چون نیشکرت
سرو را ز هر گیا می گوییم
مرا ترا یک نظر از ما نرسد
گر چه انگشت نما می گوییم
دیده را خاک درت می دانیم
تا ندانی که ریا می گوییم
شکر آن است که اندر لب تست
سخن این است که ما می گوییم
قصه خود ز لبت می جوییم
غصه خویش ترا می گوییم
کعبتین است دو چشمت کو را
مهره بازی به دغا می گوییم
طاق محراب دو ابروت ز دور
ما ببینیم و دعا می گوییم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۷
شب تا به روز خون جگر نوش کرده ام
خوش عشرتی ست این که شب دوش کرده ام
خون شد حرام شرع، ولی من چو عاشقم
بر من حلال باد که خوش نوش کرده ام
گر سرو و لاله ای بر برم نیست، این بس است
کز خون دیده لاله در آغوش کرده ام
گفتی «به فرق بر سر کویم طواف کن »
زین لطف پای خویش فراموش کرده ام
این سر که نیست یک نفس از درد عشق دور
باری ز محنتی ست که بر دوش کرده ام
بکشید وه مرا که نخفته ست آن نگار
زان ناله ها که شب من بیهوش کرده ام
گویند «کز چه عاشق دیوانه ای گشته ای؟»
گفتار خسرو است که در گوش کرده ام