عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
نخست از پهلوی خود دید آفت ها دل تنگم
شکست از موج خارا خورد این آیینه در سنگم
بیاد چشم مستی دارد از بس عشق دلتنگم
بریزد خون صهبا از شکست شیشهٔ رنگم
مرا باید کشید آزار هر کس را رسد دردی
محیط عالمست از وسعت مشرب دل تنگم
بزور معجز آخر رو بسویم کرد آن بدخو
بتابد پنجهٔ خورشید عشق آتشین چنگم
چو آن زخمی که از خونگرمی مرهم بهم آید
نهان گردید جویا در نگین نام من از ننگم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
از غرور توبه غرق معصیت تا گردنم
تر شد از اشک پشیمانی همانا دامنم
سر ز بار منت احسان نیارم راست کرد
لطف یاران طوق سنگینی شده بر گردنم
بسکه کاهیدم ز درد عشق چون گرد عبیر
کرده پنهان ضعف تن در پردهٔ پیراهنم
در خیال آن سر مژگان ز بس بگداختم
همچو ماهی استخوان خارییست پنهان در تنم
دامنی بر آتشم جویا زند هر برگ گل
سوز عشق او یکی صد شد ز سیر گلشنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
گل دیدار ترا چون پی چیدن رفتم
شبنم آسا همه تن دیده به دیدن رفتم
همچو آن شمع که در رهگذر باد بود
بسکه بگریستم از غم به چکیدن رفتم
استخوان را طپش نبض بود در بدنم
موجم، از خود به پر و بال طپیدن رفتم
گل الفت خورد از چشمهٔ یکرنگی آب
تا شوم رام تو وحشی به رمیدن رفتم
لطف کن جام روان بخش! وگرنه چو حباب
اینک از خویش به خمیازه کشیدن رفتم
حیرتم بر سر شور است، حریفان عشقی!
خامشی نغمه سرا شد به شنیدن رفتم
قامتم نیست دو تا گشته ز پیری جویا
بسکه پر بار گناهم به خمیدن رفتم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
در چمن با درد عشقت گر دمی منزل کنم
برگ برگ غنچه ها را لخت لخت دل کنم
نیست آسان در غمش سامان درد اندوختن
نقد داغ دل به صد خون جگر حاصل کنم
یاد معشوق ز خاطر رفته ذوق دیگر است
در تلاشم کز تو خود را لحظه ای غافل کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
خود را به تو بی راحله رفتم برسانم
چون گرد پی قافله رفتم برسانم
چون دیدهٔ گریان به زبانی که ندارم
از دل به تو حرف گله رفتم برسانم
خود را ز ره شوق به سر منزل تحقیق
از خویش دو صد مرحله رفتم برسانم
در تاب و تب امشب جگر از تشنگیم سوخت
جامی به لب از آبله رفتم برسانم
گنجایش درد تو ازین بیش ندارد
از صبر به دل حوصله رفتم برسانم
روشن دل جویا ز فروغ است که فرمود
زاد رهی از آبله رفتم برسانم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
از سکوت افشای اسرار نهانی کرده ایم
عرض حالی با زبان بی زبانی کرده ایم
مغز جان ما نمک پروردهٔ عشق است عشق
عمرها در دولت او کامرانی کرده ایم
اینکه بینی گرد پیری نیست بر رخسار ما
خاک بر سر در عزای نوجوانی کرده ایم
ناله پردرد ما با گوش گلها آشناست
سالها با عندلیبان همزبانی کرده ایم
شهرت حسن ترا در پرده دارد غیرتم
بوی بیرون گرد گل را پاسبانی کرده ایم
جز جفا از مردم عالم نصیب ما نشد
هر قدر با خلق، جویا! مهربانی کرده ایم
پا به آرامگه عزلت اگر جمع کنم
خاطر خویش ز هر راهگذر جمع کنم
یک دهن خنده سرانجام نیابد از من
هر قدر غنچه صفت چاک جگر جمع کنم
آه ازین مقصد دوری که مرا در پیش است
چون درین فرصت کم، زاد سفر جمع کنم؟
من که پا در گلم از بار علایق چون سرو
دامن سعی چه بیجا به کمر جمع کنم
من که تخمی نفشاندم چه درو خواهم کرد؟
من که نخلی ننشاندم چه ثمر جمع کنم؟
قطرهٔ بحر وجودم گهر ناب شود
خویشتن را ز پراکندگی ار جمع کنم
خرم آن روز که از جوش ندامت جویا
قطرهٔ اشک پریشان و گهر جمع کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
زین بیش جور با دل خونین ما مکن
با ما جفا مکن، مکن ای بیوفا مکن
سهل است جور، ترک محبت ز ما مکن
خون می چکد ز قطع تعلق بیا مکن
از ترک مدعاست که گردد دعا قبول
دست دعا بلند پی مدعا مکن
رنگ حیا ز شوخی می بر رخت شکست
لبریز باده شیشهٔ ناموس را مکن
ناصح خدا به دل شکنی کی بود رضا؟
منعم ز می برای رضای خدا مکن
ساقی به قدر ظرف به پیمانه ریز می
دل را از این زیاده به خود مبتلا مکن
دامان ناز را به میان بیش از این مزن
پیراهن تحمل جویا قبا مکن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
آه که امشب چها با دل ما کرده ای
بر در مستی زده باز چها کرده ای
دوخته بودم به صبر چاک دل خویش را
پیرهن طاقتم باز قبا کرده ای
هر چه دلت رو به اوست قبلهٔ آمال اوست
شیشهٔ دل را چنین قبله نما کرده ای
پنبه ز آتش ندید، سنگ به مینا نکرد
آنچه تو بی رحم با اهل وفا کرده ای
بر جگرم از نگه سونش الماس ریز
زخمی خود را اگر فکر دوا کرده ای
غم مخور از روز حشر پرتو جویا علی است
بندگی سرور هر دو سرا کرده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
ای دل از فیض محبت چه بسامان شده ای
عشقت آن مایه نیفشرد که عمان شده ای
خواب آسایشی از خویش دگر چشم مدار
کز خیال لبش ای دیده نمکدان شده ای
نگذری تا ز رعونت نچشی لذت درد
همچو گل گر همه تن چاک گریبان شده ای
جان ز نزدیکی ات ای جسم به تنگ آمده است
یوسفی را ز چه رو بیهده زندان شده ای؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
برخ تو مه جبینان حسدست یک بیک را
تو چه آدمی که باشد بتو رشک صد ملک را
ندهد کس از شهیدان بتو شوخ یاد اگرنه
نفس تو زنده سازد چو مسیح یک بیک را
بر تو دیده بانی بره امید دارم
نه بهر زه می نشانم به دو دیده مردمک را
منم اوفتاده موری بره سمندت اما
نه تو راست رحم بر من نه سمند تیزتک را
نه فراغتی ز عشقم نه سعادتی ز بختم
نه ارادتی به راهم نه کرامتی فلک را
به جفا چو چشم مستش جگرم کباب سوزد
تو لبش نگه کن ای دل مشکن حق نمک را
به سیه دلی شکایت نتوان ز عشق اهلی
چو زر تو قلب باشد چه گنه بود محک را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
نبود از عاشقی بیم ملامت سینه ریشان را
مرا عشق تو رسوا کرد تا عبرت شد ایشان را
بپوش آن شمع رخ ترسم که خوبان از حسد سوزند
حسد داغی است کز یوسف کند بیگانه خویشان را
منه راز دل ما بر زبان شانه با زلفت
چو زلف خود مزن برهم دل جمعی پریشان را
زلعل می پرستان را خبر نبود
چه ذوق از شربت کوثر مذاق کفر کیشان را
زدرد درد آن ساقی دل اهلی است آسوده
جز این مرهم نمی سازد درون سینه ریشان را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
کوی تو که من از همه کس واپسم آنجا
معراج مراد است کجا می رسم آنجا
هر کس سخن همنفسی پیش تو گوید
ازمن که کند یاد که من بی کسم آنجا
در گلشن کوی تو من خار چه ارزم
آتش به من انداز که خار و خسم آنجا
آه از ستم بخت که در کوی محبت
بیش از همه ام وز همه کس واپسم آنجا
اهلی سگ آن در چه کند پاس رقیبان
حاجت به سگان هم نبود من بسم آنجا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا
مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم
در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
سخن اینست که می نوش و دگر هیچ مپرس
مرشد عشق همین یکسخن آموخت مرا
بنده ساقیم ای خواجه زغم آزادم
دردسر چند دهی کس بتو نفروخت مرا
اهلی از برق غمش حاصل عمرت همه سوخت
آه از آن خرمن حسرت که دل اندوخت مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
هفتاد سال شد که دل من در آتش است
می سوزد و هنوز بدین سوختن خوش است
عیبم مکن که رفت ز دستم عنان دل
من پیر و ناتوان و هوس تند و سرکش است
از بسکه نازک است دل آن بهار حسن
ز آمد شد نسیم سحرگه مشوش است
جانم فدای آدمیی کو فرشته خوست
ورنی به حسن هرکه تو بینی پری وش است
اهلی اگرچه دوست کند جلوه بر همه
خرم دلی که آینه اش صاف و بی غش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
در کوی تو خون دل ما پاک فرو رفت
بس خون شهیدان که درین خاک فرو رفت
با خون جگر سرزند از دیده چو مژگان
خاری که مرا در جگر چاک فرو رفت
پیش همه کس زهر بود چاشنی مرگ
در کام من این زهر چو تریاک فرو رفت
شب همچو مه چارده پیدا شدی از بام
وز شرم تو خورشید بر افلاک فرو رفت
اهلی که ره عقل گرفت از ستم عشق
در فکر غلط با همه ادراک فرو رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ببین که کار من از غم چه سخت افتادست
که دل ز دیده برون لخت لخت افتادست
ز آفتاب تو هر ذره شمع وصل افروخت
چراغ خلوت ما تیره بخت افتادست
چنین که پنبه خونین زداغ ما افتد
عجب که برگ خزان از درخت افتادست
به عشق چاره جان ساز کاندرین طوفان
نه عاقل است که در فکر رخت افتادست
بیار باده که بر تاج و تخت تکیه خطاست
ز باد فتنه سلیمان ز تخت افتادست
کجاست دست دعایی که اهلی از گریه
فتاده است به غرقاب و سخت افتادست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
عمرم همه با صوت نی و چنگ بسر رفت
وز سیلی عشق آنهمه از گوش بدر رفت
من سوختم از عشق و ترا هیچ خبر نیست
وز ناله من در همه آفاق خبر رفت
این سیل سرشک آخرم از ضعف چنان کرد
کز دیده یکی قطره بصد خون جگر رفت
هش دار که بس مرغ جگر سوخته از آه
افروخت چراغ گل و بر باد سحر رفت
بر گریه اهلی چه زند خنده که مسکین
دیگ دلش از آتش شوق تو بسر رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گیرم که دل از یاد تو خرسند توان داشت
بی جان تن فرسوده نگه چند توان داشت
خود گوی که این طوطی دلسوخته تا چند
در حسرت آن لعل شکر خند توان داشت
با اینهمه تلخی نتوان ساخت که آخر
یکبوسه زان لب چون قند توان داشت
سودا زده چون گوش کند پند خردمند
این شیوه طمع هم ز هردمند توان داشت
ناصح همه حکمت بود این پند تو لیکن
گر هوش بود گوش برین پند توان داشت
عهد تو و سوگند تو بسیار نپاید
کافر بچه را چند بسوگند توان داشت
اهلی زهوای تو کسش باز نیارد
سیمرغ نه مرغیست که در بند توان داشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
بازم از چشم آنسوار سرکش خونخوار رفت
شد عنان از دست و دست از کار و کار از چاره رفت
اندک اندک میشد از دل درد او بیرون به اشگ
چاک کردم سینه تا دردم ز دل یکپاره رفت
من تنها از پی دل میروم در راه عشق
هر که آمد در جهان دنبال دل همواره رفت
حق مگر صبر و دلی بازم دهد کز هجر او
آنچه بود از صبر و عقل و دین و دل یکباره رفت
چون توانم از خریداری یوسف دم زدن
من که نقد هستیم در کار یک نظاره رفت
تا تو در جان آمدی صبر و دل از تن رخت بست
آشنا شد با تو جان و از میان بیکاره رفت
عاقبت اهلی چو مجنون از غم آن نو غزال
در بیابان عدم با خاطر آواره رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
جانم در آتش از ستم ماهپاره ایست
دل غرق خون و دیده خراب نظاره ایست
رحمی نکرد صورت شیرین به کوهکن
بیرحم آدمی نبود سنگ پاره ایست
در کوی عشق نام اجل کس نمی برد
جایی که عشق هست اجل هیچکاره ایست
جز عاشقان که چشم به تقدیر کرده اند
هر کس که هست در پی فکری و چاره ایست
در مبحثی که عیسی مریم سخن کند
صد پیر سالخورده کم از شیر خواره ایست
اهلی شب سیاه تو روشن نمی شود
هر چند در سرشک تو هر یک ستاره ایست