عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
با حکمت ایستاده ام اینم پناه بس
با عفوت این گنه که ندارم گناه بس
حسنت که خط نوشت به خونم درنگ چیست
یک مؤمن و دو کافر هندو گواه بس
هرچند از دلم غم دیرینه پرسش است
مکتوب تو فراق تو را عذرخواه بس
تعویذ چشم زخم وصال تو هجر تست
نقصان ماه حرز تمامی ماه بس
گو کوکب براق سواران در ابر باش
در تیره شب دلیل رهم برق آه بس
بادم که نور دیده یعقوب می برم
از مصر بوی پیرهنم زاد راه بس
صد خاندان ز آه ضعیفی تبه شود
روز سپید را دم شاه سیاه بس
دیوانگان ز ماه نو آشفته می شوند
شور مراست جلوه پر کلاه بس
حیف آیدم که آن خم ابرو ترش شود
بهر نظارگی تو ضبط نگاه بس
امید هست سود و زیان سربسر شود
سرمایه ام خجالت تقصرگاه بس
آوردن شفیع «نظیری » خیانتست
امید بنده بر کرم پادشاه بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
یارب آن سرو که پرورده ای از اشک منش
آفت صرصر بیگانه ببر از چمنش
خاتم لعل سلیمانی او باز آورد
پیش از آن دم که برد آب و صفا اهرمنش
عشق شوریدگیم می طلبد می ترسم
که پریشان کند این خواب پریشان ز منش
شهر برهم خورد ار باد به زلفش گذرد
که کمینگاه صد آشوب بود هر شکنش
رسن زلف چو در چاه ذقن آویزد
ابله آنست که در چه نرود از رسنش
پارسایی که به سوداش دل از دست دهد
گر فرشتست که باشد خطر از خویشتنش
دهر از افسانه و افسون لبش پر شده است
گرچه دانم نبرد ره به دهانش سخنش
چون سحر پرده اغیار بدرم تا چند
همچو گل شب به هوا پاره کند پیرهنش
عشق بی آتش و بی دود همه سوختن است
عاشق آن نیست که خود داغ نهد بر بدنش
تندرستیم و ز رنجوری خود در تابیم
هرکه را رو دهد این عارضه بستر فکنش
به امیدی که غزل های «نظیری » خوانی
بالد از شوق تو چون غنچه زبان در دهنش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
از خوی کریم تو گنه گشت فراموش
شرمنده نماندیم زهی عفو خطاپوش
دل راه تو پویید و نهد بر سر و جان پای
جان دست تو بوسید و زند بر دل و دین دوش
جز بر تو نخوانم که ندرد ورقم بخت
جز از تو نپرسم که نتابد فلکم گوش
گویا سخن عشق تو شد قوت خردها
کاندم که کنم وصف تو در دام فتد هوش
من خود شوم از هر سخن خویش پشیمان
وین قوم به من هیچ نگویند که خاموش
پختیم رنگ و ریشه و لذت نگرفتیم
زین خام حریفان که ندارند به هم جوش
گردد دو جهان هیچ چو با هم بنشینند
سلطان قلندروش و ابدال نمدپوش
از رفتن دوران هنردوست یتیمم
نتوان پدر از سر شده را گفت که مخروش
هرچند به عشرت گذرد فرصت پیری
ایام جوانی نتوان کرد فراموش
افسرده تر از صبح خمار شب دوشم
امروز که بر دوش برندم ز می دوش
بنشین به خود ار خوش شودت وقت «نظیری »
یوسف که خری مفت به قلب دو سه مفروش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
غیرتم بانگ زد که: دور او باش
عشقم آهسته گفت: باش و مباش
غمزه درباخت خوش، کزین نااهل
گردد اسرارهای پنهان فاش
از پس پرده سر برون آورد
یار لولی وش حریف تراش
غنج و نازش ز راه چشمم داد
داروی بیهشی به عقل معاش
عقل و فهم و خرد به یغما برد
رفت پاکیزه خانه را فراش
مفلسم کرد و در عتاب آمد
چه کند آفتاب با خفاش
شاهد شه شناس شحنه فریب
درنگنجد به پهلوی قلاش
آه و واحسرتا برآوردم
گفت بنشین و پر گلو مخراش
می نهی لب به عیش بر لب ما
چو گلت پخته می شود در داش
گفتمش: این درنگ و مهلت چیست
تا چه بر گل نویسدم نقاش
گفت: رو هرچه آرزو داری
تا به مردن به فکر آن می باش
ره برگشتنم «نظیری » نیست
به کجا می روم، بدانم کاش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
حیاتی در گذر دارم چه پرسی بود و نابودش
متاع روی در نقصان چه سامان آید از سودش
سرم شوریدگی دارد ندانم چیست سودایش
دلم آوارگی جوید ندانم چیست مقصودش
ز اظهار محبت در زبان خلق افتادم
چو محتاجی که گنجی یابد و ظاهر کند زودش
نگاری تندخو دارم قمر هیکل فلک شیوه
به هرکس بد کند خاطر نباشد روی بهبودش
مزاج نازکی دارد که بهر هیچ می رنجد
چو رنجید از کسی نتوان به صد جان کرد خوشنودش
عیار صدق من گردد به می خوردن بر او ظاهر
بیار آتش که می سازم مشامی تازه از عودش
در اول با همه بیگانگی خواند و قبولم کرد
نخواهم بعد چندین آشنایی گشت مردودش
دل آزرده ام از خنده اش آزرده تر گردد
جراحت بیش می سوزد چو می سازی نمک سودش
«نظیری » را به مجلس بردم امروز و غلط کردم
مرا رسوای عالم کرد چشم گریه آلودش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
آن که غایب از نظر گردید درمی یابمش
هرگه از خود بی خبر گردم خبر می یابمش
جلوه سرو و فریب نرگسم دل می برد
سوی بستان می روم کانجا اثر می یابمش
گوییا شرط وفاداری به سر خواهد رساند
بیشتر حاضر به هنگام خطر می یابمش
چون توانم غافل از مژگان خون ریزش شدن
من که دایم بر سر رگ نیشتر می یابمش
هیچ نتوانم سر از فرمان او برتافتن
کز رگ گردن به خود نزدیک تر می یابمش
هیبت شام فراق او نرفتست از دلم
روز فیروز که آید از سحر می یابمش
در جوانی معتکف گشتم به پیری کوچه گرد
آن چه در خلوت ندیدم در گذر می یابمش
گوییا طول امل های «نظیری » کم شده
اندکی در چشم مردم مختصر می یابمش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
خرامان آمد از می در سر آتش
چو او آمد درآمد از در آتش
بنفشه کرده خندان بر بناگوش
چو بر طرف کله نیلوفر آتش
ز رنگ آمیزی آن زلف و رخسار
سمندر کرده از خاکستر آتش
لبش افروخته از خنده مجمر
ز عشقش سوخته عود تر آتش
ز هر سو هندوی آتش پرستی
به گرد عارضش رقصان بر آتش
برو پروانه جان افشان و از رشک
فشاند شمع هر دم بر سر آتش
اگر آن بت خلیل الله بسوزد
برد بهر خوش آمد آزر آتش
گر انکار آورد، آن لب عجب نیست
که روح الله زند در ما در آتش
اگر دوزخ به آن لب برفروزند
گل و ریحان شود بر کافر آتش
به جنت سوز عشقش گر نباشد
شود بر مؤمن آب کوثر آتش
«نظیری » کام دل از سوختن جوی
شود پروانه را بال و پر آتش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
به سینه گریه گره شد نقاب برتر کش
دل کباب مرا زآتش درون برکش
نوشتم آن چه ز دل بر زبان من دادی
به سهو اگر رقمی کرده ام قلم درکش
برون خرام و بیارای بزم و خوش بنشین
غزل سرای و گریبان گشای و ساغرکش
به نیم عشوه مسیح از فلک به زیر آور
تو باش ساقی و جام از کف سکندر کش
ترانه گو به من و گریه عقیقی بین
پیاله ده به من و کیمیایی احمر کش
ستاره کس شمرد با حدیث من هیهات
خزف بریز و ترازو بیار و گوهر کش
به بردباری من بین و داو برهم زن
به نقش طالع من بین و خط بر اختر کش
چو غم حواله کند آسمان قضا گوید
رقم به نام «نظیری » دل توانگر کش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بر کس نمانده سنگم زد و چشم شوخ و شنگش
سخنم گران به طبعش خردم سبک به سنگش
نظرم درو معطل خبرم درو مأول
نه تصورش به شکلش نه حکایتش به رنگش
به کرشمه های ابرو خبرم دهد وگرنه
سخنش به حیله یابد اثر از دهان تنگش
چو به خانه دیر ماند همه اهل شهر کورش
چو به کوچه زود آید همه خلق کوی لنگش
نشود که خصم باشد دل مهربان مؤمن
به بتی که دوست دارد دل کافر فرنگش
مژه چون صف مهاجر همه معجز و کرامت
دل ما چو فرق منکر شده پایمال خنگش
به مصاف چون ننازم به نیام سینه تیغش
به سپهر چون نتازم به کمان دل خدنگش
به قصور توبه گیرم در خلوتم نبندد
چه نوا مغنئی را که شکسته است چنگش
به کدام قدر گیری سر ره برو «نظیری »
ز نیاز تست عارش ز سلام تست ننگش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش
خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش
در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام
در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش
خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم
از کف نوشین لبی هرگز نگیرم جام خویش
عود مطرب تر، دم نی سرد، حیران مانده ام
بر کدامین آتش اندازم کباب خام خویش
گنج در ویرانه دارم، با پری در خلوتم
سایه ای هست از جنون تا من نگردم رام خویش
شد «نظیری » عاقبت فرخنده از لطف ازل
فال نیک صبح همره داشت مزد شام خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
بلاست خط نگارین و زلف خود به خمش
دگر ز فتنه چه بر سر نوشته تا قلمش
به این جمال و نکویی که اوست می ترسم
موحدان به خدایی کنند متهمش
اگر فریب ملایک دهد عجب نبود
که یاصمد بنویسند جای یاصنمش
شبی به ناله دلش را اگر به دست آری
به هر امید توان کرد تکیه بر کرمش
دلی که راه به آن چشمه زنخدان برد
مسیح آب خضر می دهد به جام جمش
شعور نیست که یک دم به خویش پردازم
خرابم از قدح التفات دم به دمش
اگر زین به رگم ریش باخبر نشوم
ز پای تا بسرم محو لذت المش
به قید زلف گره گیر او گرفتارم
دریغ جان نتوانم فشاند در قدمش
پریده دل به هوای کسی «نظیری » را
که گرد کعبه بگردد کبوتر حرمش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
کی بود شفقت دل سوی اسیران کشدش
ناله ای کار کند تا در زندان کشدش
سایه بر حسن گل و سرو چمن نندازد
بو که نالیدن مرغان به گلستان کشدش
چشم ما رفت و سیه خانه سوی صحرا زد
بخت سازد که غزالی به بیابان کشدش
می ما دید و مسلمانی ما نپسندید
زین می ار گبر چشد دل سوی ایمان کشدش
مست از خانه ما رفت برون می ترسم
شحنه ای دررسد و جانب سلطان کشدش
کوکبی را که ره مقصد ما گم سازد
صبح خندان به در آید به گریبان کشدش
کسری از منزل ما دربدران گر گذرد
نقشی از خون دل و دیده بر ایوان کشدش
دل ما از لب او آب خورد می شاید
به سر زلف گر از چاه زنخدان کشدش
بس کز آن روی به حسرت نظرم برگردد
طفل اشکم دود و گوشه دامان کشدش
بی رخت در ظلماتست «نظیری » خواهم
خضر خط تو سوی چشمه حیوان کشدش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
مطرب به گوشم زد نوا از گریه محزون کردمش
ساقی به دستم داد می پیمانه پر خون کردمش
شد هرکه گاهی همرهم، بی خانمان شد همچو من
با هر که بنشستم دمی چون خویش مجنون کردمش
شد شورش سودای من در هر سرمه بیشتر
رامم نگردید آن پری چندان که افسون کردمش
بازآ که از شرم گنه سر تا قدم بگداختم
کوهی که در ره داشتم از گریه هامون کردمش
از اشک و آه نیمه شب زیر و زبر کردم جهان
گردون بدی گر کرده بود اختر دگرگون کردمش
قربان آن مژگان شوم کز حق آن نایم برون
صد زخم بردم وام ازو یک سینه مرهون کردمش
سرو چمن را راستی دهقان به ناز آمیخته
گر در نظر آمد کجی بر طبع موزون کردمش
از داغ مهجوری تو بر دل نشانی مانده بود
همچون مه نو دم به دم از مهر افزون کردمش
از بس به تلخی در جگر بی یار دزدیدم نظر
خون «نظیری » ریختم وز خویش ممنون کردمش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
رمید طایر جانم ز آشیانه خویش
که در هوای تو خوش یافت آب و دانه خویش
دل از قفای نظر کو به کوی می گردد
نظر ز شوق تو گم کرده راه خانه خویش
ز باغ رفت گل و بلبلان خموش شدند
من اسیر همان عاشق فسانه خویش
کسی که واقف ذوقی شود نمی بینم
بغیر خویش که می رقصم از ترانه خویش
به شب که دردی دردی به کام دل ریزند
کنم به روز طرب از می شبانه خویش
مروت و کرم از دیگری نمی بینم
نشسته ام به گدایی بر آستانه خویش
ز بس که دور زمان را ز خسروان ننگ است
زمانه نازد اگر گویمش زمانه خویش
به گنج خانه محمود مدح نفروشم
به شاهنامه خرم بیت عاشقانه خویش
تو را که نقد جهان باید از طلب منشین
مرا خوش است دل از داغ جاودانه خویش
اگر ز برهمنان سرکشی، نیازارند
تو را که هست بت خویش در خزانه خویش
دلی به شرط «نظیری » نهاده بر سر راه
به هر که تیرزند می دهد نشانه خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
لطف می خون در رگ افسرده می آرد به جوش
قول نای و چنگ طبع مرده می آرد به جوش
نرگسش هرگه که می بیند به سوی سنبلش
مجمع دل های برهم خورده می آرد به جوش
شب به مستی پرسش مطرب ره حرفم گشود
سمع دانا نکته پرورده می آرد به جوش
نیست ما را در صلاح کار ما هیچ اختیار
پند بی دردان دل آزرده می آرد به جوش
قول ما صاف است در میخانه ما درد نیست
پیر ما در خم عنب افشرده می آرد به جوش
سهل نبود کشتن ما کافران آگاه مباش
قتل ما در خاک خون مرده می آرد به جوش
یار چون گرم غضب گردد «نظیری » لب ببند
شکوه خوی در تاب آورده می آرد به جوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
افسر به قبادی ده و خاتم به جمی بخش
از دام به ما پیچی و از زلف خمی بخش
زین کعبه نشینان گره دل نگشاید
توفیق نگاهی ز غزال حرمی بخش
عفو تو پسندیده ام و کیش برهمن
یا حورلقایی برسان یا صنمی بخش
تا سجده کنم نقش پی راست روان را
زین قوم سراغم به نشان قدمی بخش
ما سوختگان را به جگر آب نباشد
کافی به سرشکی ده و بحری به نمی بخش
آن شیشه که بر طاق بلندست فرود آر
زان باده که دستی نرسیدست دمی بخش
بر خوان تو امساک نباشد جگری ده
مرسوم تو نقصان نپذیرد کرمی بخش
غم های تو آسوده کند عالم و گوید
گر غم به کسی می دهی این گونه غمی بخش
گر دیده ام از فکر تو محجوب نظرها
با عشق که گفتست کز آتش ارمی بخش
تنهایی و خلوت طلبد عشق «نظیری »
این خیل و خدم را به امیر حشمی بخش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
همیشه خنده شادی به آن لبان مخصوص
فریب حسن به اقبال جاودان مخصوص
در تو قبله امیدهای روحانی
سر نیاز به آن خاک آستان مخصوص
شکایت تو چو فکرم ز مغز بیگانه
محبت تو چو مغزم به استخوان مخصوص
غمی فتاده که با طایران وحشی دل
نمی شویم به هم در یک آشیان مخصوص
شدیم هر دری از شاهدان هرجایی
نه می به میکده نه گل به گلستان مخصوص
ز طول روز قیامت عجب هراسانم
که روز هجر تو باشد به این نشان مخصوص
به حاجتم نرسد گرچه شد به خدمت تو
به آشناییی آه من آسمان مخصوص
ز تو رگم به رگ و مو به موی در سخن است
حکایت تو همین نیست با زبان مخصوص
ز نامه تو معطر بغل «نظیری » را
چو گل فروش که باشد به باغبان مخصوص
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
از جمال تو کمال بشری بود غرض
با شکست ملک و رشک پری بود غرض
زین لب لعل وزین گونه میگون کردن
چشم خونین و سرشک جگری بود غرض
از دو گیسوی دراز تو و از خال سیاه
ناله های شب و آه سحری بود غرض
قتل اسلام که شد بهر کله گوشه تو
طرحی از طرف کلاه تتری بود غرض
آن همه صنع که در آینه اسکندر کرد
عکس روی تو ز آیینه گری بود غرض
جلوه پرتو رخسار تو در پرده تست
پس چه مقصود ازین پرده دری بود غرض
چون ندیدیم بدین دیده تر دانستیم
کز بصر دیدن کوته بصری بود غرض
این به هوش آمدن و رفتن ما می گوید
که خبر یافتن از بی خبری بود غرض
از ره آمده ناکام «نظیری » برگرد
که ز آوردن ما جلوه گری بود غرض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
جگر به خنده همی سوز و بر کران می غلط
گهر به نکته همی ریز و در میان می غلط
ز جعد خویش گلستان نما شبستان را
خیال سبزه و سنبل کن و بر آن می غلط
اگر چو نخل مرادم به بر نمی آیی
چو آرزوی دلم در میان جان می غلط
ز درس و مدرسه کاری به نقد نگشاید
پیاله می کش و بر فرش گلستان می غلط
مثال نکته سنجیده بی اثر تا چند
گهی به لغزش مستانه بر زبان می غلط
معاندان به سنان می زنند و می گذرند
به خاک معرکه مجروح و خون فشان می غلط
خدنگ طبیعت این قوم برنمی تابند
همین که پر ز تو یابند چون کمان می غلط
نیافتیم «نظیری » کسی تو گر یابی
پیش چو باد همی گیر و بر نشان می غلط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
به فالی از لب تو تا ابد هما قانع
به یک نگاه ز چشم تو پادشا قانع
جهان و آخرت از راندگان راه تواند
دو عالم از تو به یک حرف آشنا قانع
فروغ روز تو بر فرق ما نمی تابد
به نکهت دم صبحیم از صبا قانع
کتاب قول و غزل کرده عشق ما نشویم
به آب و دانه چو مرغان بی نوا قانع
صفای فطرت ما کرده خاک ما اکسیر
نگشته ایم به نیرنگ کیمیا قانع
هوای چشمه آب بقاست در سر ما
کجا شویم به هر آب و هر هوا قانع
غبار دیده ما برد و قدر خود بنمود
نمی شویم ز عیسی به توتیا قانع
تفقدی ننمایی تعرضی فرما
ز شکر تو به تلخی شود گدا قانع
چه رنج ها که «نظیری » ز عهد دوست ندید
پس از هزار بلا شد به یک عطا قانع