عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
گوید سحر که شب گذر افکنده ای به باغ
گل ها نشان دهند ز تو بلبلان سراغ
هر شام جستجوی تو آرد به کاخ و کوی
هر صبح جستجوی تو دارد به باغ و راغ
فردوس غیرت آرد و رضوان حسد برد
بر هر زمین که با تو میسر شود فراغ
زخمم به بوی مشک تو تبخاله در دهن
داغم ز شور لعل تو خونابه در ایاغ
نور ستاره ها همه از آفتاب تست
روی تو هست، نیست غم از مردن چراغ
آن را که داغ عشق به مستی نهاده ای
نایب هزار بوسه زند بر نشان داغ
ما را که فال عیش قدوم تو مطلب است
خوش تر بود ز نغمه بلبل فغان زاغ
مغز از بخور مجمر زلفت معطر است
جام میی که از تو گلستان کنم دماغ
از دوست گو «نظیری » و با دوست دم برآر
غیر از حدیث مهر و وفا لابه دان و لاغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
راز دیرینه ز رخ پرده برانداخت دریغ
حال ما شهره به انشای غزل ساخت دریغ
عشق از آن روز که آتش به نیستانم زد
به پیامیم دل سوخته ننواخت دریغ
جوهر بینش من در ته زنگار بماند
آن که آیینه من ساخت نپرداخت دریغ
کیمیاگر که مس جمله ازو زر گردید
قلب ما را نزد اکسیر چو بگداخت، دریغ
عقل ما پیر نشد حسن شهادت نشناخت
دیر بر معرکه عشق دلم تاخت دریغ
پی سکندر به لب چشمه حیوان آورد
خیمه ای بر لب آن چشمه نیفراخت دریغ
شرح بیچارگی کلک قضا می گفتم
شاه غیرت به سرم تیغ غضب آخت دریغ
کعبتین مه و خور مایه عمرم بردند
چرخ کج باز به من نرد دغا باخت دریغ
تو «نظیری » ز فلک آمده بودی چو مسیح
باز پس رفتی و کس قدر تو نشناخت دریغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
فتنه با زلف تو گرفته طرف
دل ما را نمی دهد از کف
نیم کش سر دهی خدنگ نگاه
بگذرانی ز صد هزار صدف
دست برد نگاه چالاکت
مرد برباید از میانه صف
به تو سلطان خزانه داو کند
رفته بازی و مهره گشته تلف
عاق بر مادر و پدر گردد
از نکو پروریدن تو خلف
بر بساطی که بندگان تواند
خواجه را بر غلام نیست شرف
هرکجا نغمه و ترانه تست
از کف مطربان نیفتد دف
جعد اگر ز آفتاب برداری
ننماید به روی ماه کلف
آن چه بی روی تو «نظیری » دید
بی سلیمان ندیده بود آصف
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
کرشمه تو برد از قمارخانه حریف
خورد ز دست تو تایب شراب بی تکلیف
رفیق کعبه و هم مشرب خراباتی
به نام و ننگ نبینی زهی حریف لطیف
ز عشق روی تو در هیچ باغ و مصطبه نیست
که مطربی نکند صوت تازه ای تصنیف
جفات می کشم و با تو برنمی آیم
نهاده بار گران عشق پیش مور ضعیف
نمی شود نکشم ناله و به سر نزنم
غمی چو کوه گران و تنی چو کاه نحیف
فلک ز سیر بماند زمانه برگردد
اگر درازی این راه را کنم تعریف
ضعیف نالی و مسکین دلی طلب دارند
نه حرف شید به ره می رود نه طبع ظریف
دو هفته با تو وصالی و خلوتی خواهم
که صرف باده کنم حاصل ربیع و خریف
به وجد خرقه چو پروانه جانش درسوزد
چو سمع گر به «نظیری » عطا کنی تشریف
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
صبح اول کرده عشقت عشوه ای در کار عشق
مشتری آورده با خود جنسی از بازار عشق
تا شود ممتاز فهم عارف و عامی ز هم
عشق هر سو در لباسی می کند انکار عشق
زان سوی بازار خوش بوی عبیری می رسد
عطرها با یک دگر آمیخته عطار عشق
عاشقان را هر نفس صبح و بهاری دیگرست
باد نوروزی وزد پیوسته بر گلزار عشق
طاقت آزار نیش ار آوری نوشت دهند
صبر کن کز پرده دل گل برآرد خار عشق
آن چه گفت ایزد به آدم با ملک هرگز نگفت
گوش ناقابل نباشد محرم اسرار عشق
باد می بوید دل آگاه و بویی می برد
نافه آهو شکافد بر گذر طرار عشق
مست چون ره می رود گام پریشان می نهد
بی خودی در خاک پیدا باشد از آثار عشق
هر که امشب خفت ایمن خواب خوش فردا نکرد
خواب خوش در پیش دارد دیده بیدار عشق
ناله زار «نظیری » دشمنان را دوست کرد
در دل خارا نشیند زاری بیمار عشق
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
رفیق تر نکند در ره تو کام رفیق
تو را دلی ز غم آزاد همچو بیت عتیق
به جستجوی تو دست از دو کون افشاندم
به سالکان مجرد خدا دهد توفیق
دلم به چاه زنخدان و ابروی تست
اگر به عرش عظیم است گر به بحر عمیق
به راه آمدم از عهد بر طریقت عشق
ز کودکی نشدم آشنا به هیچ طریق
بیا و هرچه بجز دین تست غارت ده
که بی دلایل و اعجاز کرده ام تصدیق
ز صد گره گرهی وانکردم از زلفت
بسی گداختم و گشتم از خیال دقیق
تو می به جام دگر کن که در پیاله من
به از شراب عقیقی بود سرشک عقیق
سحر ز روح چمن بی ریاح معلومست
که جمع می شود اجزای گل پس از تفریق
تو می پرست و نظرباز شود که طبع تو را
مجاز می برد آخر به جانب تحقیق
ببین خزان و بهار جهان و عبرت گیر
که در مواعظ و پندست روزگار شفیق
کسی که خاست به شبگیر مزد خویش گرفت
ز کاهلی است که افتاده کار در تعویق
به این سپاس که دوران مسلم است تو را
به خاص و عام «نظیری » بده شراب رحیق
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
درهای بسته واشد ز آه سحر مبارک
بانگ طلب برآمد دل را سفر مبارک
بالین ارجمندان خشت در مغان است
بر روی صبح خیزان باشد نظر مبارک
عشق از کمین برون تاخت عقل از میان برآمد
عجب و غرور بشکست فتح و ظفر مبارک
شب های درد و ماتم شد روز تا قیامت
این آفتاب تابان بر بام و در مبارک
بر جان و سر نلرزم در عاشقی که باشد
بسیار منفعت را اندک ضرر مبارک
فال سیاه روزی بر بخت بد شگون شد
آواز نوحه باشد بر نوحه گر مبارک
آنجا که عاشقانند اختر بعکس گردد
دل در بلا سعیدست جان در خطر مبارک
طفلی بعار بگذشت پیری به عیب آمد
نی بر سر پسر شگونم نی بر پدر مبارک
هان ای پسر که طفلی علم جفا میاموز
هرچند جهل شومست هست این قدر مبارک
کونین عرضه کردند بر همت «نظیری »
بگزید فقر و گفتا این مختصر مبارک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
مرحبا ساقی خجسته جمال
از جمالت دو کون مالامال
به ترازوی اجر سنجیده
نشئه را قدر و جرعه را مثقال
می تو در شریعت تو حرام
خون ما در محبت تو حلال
رفت دوران حاتم و کسری
ماند از جود وز عدلشان تمثال
پیش تر فعل بود و قول نبود
نیست فعل این زمان و هست اقوال
جوی شیرین و قصرخسرو را
از بیابان بپرس و از اطلال
گریه بر مادران کنند از بخت
چون بزایند این زمان اطفال
غم ترکان چنان گرفته دلم
که طرب را درو نمانده مجال
در دیاری که تنگ چشمانند
بیم قحط است در فراخی سال
زین عطش ها که در دل چاک است
به زلال است تشنه طبع زلال
شبهه عشق از «نظیری » پرس
بوعلی حل نکرده این اشکال
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
زان شب که یار کرد نگاهی به سوی دل
دیگر به سوی خویش ندیدیم روی دل
صاحبدلی بود که نصیبی به ما دهد
گویی به خاک ما نرسیدست بوی دل
آن را که رخ ز آیینه دوست تافتند
پهلوی دل نشسته نبیند عدوی دل
بر من نکرد مرحمتی پیر می فروش
تا بر سر خمش نشکستم سبوی دل
بر حق گرفت خون دل و دیده دامنم
از عیش های دیده بریدم گلوی دل
دستم به چاک سینه از آن باز کرده اند
تا من به آب دیده کنم شست و شوی دل
اغوای دیو و ذلت آدم به آب رفت
سر داده اند سیل محبت به جوی دل
هرچند گویم از غم دل بیشتر شود
خالی نمی شود دلم از گفتگوی دل
گفتم شوم ملازم دل بینمت مگر
هرچند برشدم نرسیدم به کوی دل
زان دم که دل به دست رضایت سپرده ام
از وی نکرده ام پس از آن جستجوی دل
یاری که دستگیری یاری کند کجاست؟
از هر غمم غم تو کند جستجوی! دل
بنشین که راحتست «نظیری » وجود عشق
یک آرزو کنند هزار آرزوی دل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
صبح چو دم برآورد همرهی صبا کنم
در خم زلف او روم عقده به عقده واکنم
دل ز گشاد ابرویش رفته به چاه غبغبش
چنگ به چین زلف او گر نزنم خطا کنم
کی شود این کمان به زه؟ ره گر هست بر گره
تیر فلک نمی هلد عقده ز هم جدا کنم
جز به عنایت و کرم اجر عمل نمی دهند
یار به مدعا شود، کار به مدعا کنم
همدم باد صبحدم، بی خود و مست می روم
گر به درخت گل رسم، پیرهنش قبا کنم
نذر رضای اوست جان، وقف ارادتش روان
عمر اگر وفا کند، حق وفا ادا کنم
شعله نار اگر شود، در دل موم در شوم
کوشم و پر برآورم تازم و جان فدا کنم
نامه بری گر آورد، نامه ای از دیار او
بس که ز مهر سایمش بر مژه توتیا کنم
چون به رقم ز سوی او، پاسخ نامه ام شود
بوسه به دست خود زنم، بر لب او ثنا کنم
بس که به ذوق بگذرد زندگیم به مهر او
بهر حیات خویشتن شب همه شب دعا کنم
رفته و کرده نیک و بد، عمر به عشق او گذشت
شکر کنم بدانچه شد، تا پس ازین چه ها کنم
کرده نیاز دل اثر، رام شدست با نظر
باش «نظیری » این قدر، تا به خود آشنا کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
ما حال خویش بی سر و بی پا نوشته ایم
روز فراق را شب یلدا نوشته ایم
قاصد به هوش باش، که بر یک جواب تلخ
عرض هزار گونه تمنا نوشته ایم
شیرین تر از حکایت ما، نیست قصه یی
تاریخ روزگار، سراپا نوشته ایم
روی نکو معالجه عمر کوته است
این نسخه از علاج مسیحا نوشته ایم
تحقیق حال ما ز نگه می توان نمود
حرفی ز حال خویش به سیما نوشته ایم
بر ما مسلم است که منشور راستی
بس واژگون تر از خط ترسا نوشته ایم
ما از خط پیاله و معشوق، نگذریم
درس صلاح تا به همین جا نوشته ایم
هر سو که کرده ایم روان کشتی امید
طوفان به باد و شور به دریا نوشته ایم
هر جادویی که کلک «نظیری » نموده است
خود کرده ایم باطل و خود وانوشته ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
گهی بر فرش سنبل، گاه بر روی گیا افتم
نسیم ناتوانم تا کجا خیزم کجا افتم
نی کلکم ز حسن روی گل، منقار بلبل شد
مباد از طرف گلشن دور افتم کز نوا افتم
به هر بانگ سرودی خاطرم آشفته می گردد
گلم گویی، که از آمد شد باد صبا افتم
حدیث دام زلفی می کنم، دزدیده دزدیده
دلم را خار خاری هست ترسم در بلا افتم
گرم صد بار سوزی، باز بر گرد سرت گردم
نیم پروانه، کز یک سوختن از دست و پا افتم
به محرومی و بی قدری خضرم گریه می آید
چو در فکر شهیدان تو در روز جزا افتم
«نظیری » بی خود از بزم وصال یار می آیم
عجب کیفیتی دارم، ندانم تا کجا افتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
نمی گردید کوته رشته معنی، رها کردم
حکایت بود بی پایان به خاموش ادا کردم
به لذت بود گر لخت جگر گر پاره دل بود
نمک رفت از سخن تا به تکلف آشنا کردم
درین دکان کاسد صد هنر بی یک سبب هیج است
به مس محتاجم اکنون، گرچه مس را کیمیا کردم
خدنگ جعبه توفیق امشب در کمانم بود
غزالم در نظر بسیار خوب آمد خطا کردم
شهادت را عوض، فردوس جانان داد در محشر
دیت خود بود خونم را غلط کردم بها کردم
شبم خوش بود و چشمم داشت الحق گریه گرمی
شکایت بود بر لب، یاد او کردم دعا کردم
گره نیکو نمی زیبید آن ابروی زیبا را
اگر افسون او، گر سحر بابل بود واکردم
به هر کاری که همت می گماری نصرت از حق جو
که بر گنجشک دام افکندم و صید هما کردم
ز کوی یار چون تو، درهم و آشفته می آمد
«نظیری » کسب صد گلزار امروز از صبا کردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
می روم زین کوی و وز رشک محبت می روم
بسکه با من آشنا گشتی ز غیرت می روم
کرد شیرین اشگ تلخم را شکرخند وداع
حبیب و دامانی پر از نقل محبت می روم
نوحه بر خود می کند دیوار و در از رفتنم
می برم ذوق از جهان، از بس به حسرت می روم
حالتی دارم به این خواری که از خاک درش
گر به جنت خواندم رضوان، به منت می روم
از حجاب رفتن بیجا «نظیری » از درش
بخیه ها بر دیده از اشک ندامت می روم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
تا به کی خیمه چو گل بر گذر باد زنم
عهد خوبی گذران بینم و فریاد زنم
حاصل مزرع آفت زدگان است آن گنج
من غلط قرعه به ویرانه و آباد زنم
بیش ازین شور نمی گنجد اگر کان نمک
بر جگرسوختگی های خدا داد زنم
مست شوقم می و خون درنظرم یکسانست
سر ز ساقی کشم و چنگ به جلاد زنم
خار حسرت به دل و خنده شادی بر لب
جام غم گیرم و خود نوشم و خوش باد زنم
شرح هجران تو بر مرغ گلستان خوانم
شانه زلف تو بر طره شمشاد زنم
گر مقیمان چمن از تو نشانم گویند
بوسه ها بر قدم بنده و آزاد زنم
قلم عقل ز بازیچه ساقی بشکست
خنده ها بر سبق و بر خط استاد زنم
منهدم گشت چو بنیاد وفا کعبه دل
حاکمی کو که ز بیداد بتان داد زنم
در گلستان چو حدیث قد آن سرو کنم
ناوکی بر دل صد پاره شمشاد زنم
من و ورد سحری نیست «نظیری » انصاف
راه میخانه روم، دوش به زهاد زنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
سوزن به دل از بخیه و پیوند شکستیم
از بی هنری دست هنرمند شکستیم
در عشق به کامی نرسیدیم که بسیار
عهد پدر و خاطر فرزند شکستیم
از بهر نهالی که نشاندیم به خاطر
بس شاخ تر و نخل برومند شکستیم
ما حلقه به گوش سخن عشق و جنونیم
در حقه نسیان گهر پند شکستیم
امروز نشد نقل عزیزان گله ما
صد بار من و تو به هم این قند شکستیم
هرگاه شنیدیم ز اخلاص حدیثی
طرف کلهی پیش خداوند شکستیم
تا روز مکیدیم سرانگشت حلاوت
زان قند که امشب ز شکرخند شکستیم
گفتیم به شادی مشو آلوده «نظیری »
لب خوش نشد از خنده و سوگند شکستیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
رضا به عشق کدام است و اختیار کدام
چو دل به عشق دهم دل کدام و یار کدام
در آن کمند که صد سر ز حلقه ای ریزد
بهای بسته چه و قیمت شکار کدام
دو نیم گشته دل از کفر و دین نمی دانم
کزین دوپاره دل آید تو را به کار کدام
چو چشم اعمیم از هجر نور گوییدم
که قرب ذره چه و نسبت شرار کدام
فلک ز عربده آسوده است حیرانم
که گشته خوی تو، یا طبع روزگار، کدام؟
ز بسکه مست رخ ساقیم نمی دانم
که تاب طره چه و چشم پر خمار کدام
قرار و صبر «نظیری » به چشم او دادیم
ز عهد ما و تو بینیم استوار کدام
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
هرکجا ساخت غمی دایره مسمار شدم
هر کجا نقطه شد انده خط پرگار شدم
بوی یار من ازین سست وفا می آید
گلم از دست بگیرید که از کار شدم
بس کزو شد برم آسوده، دو دستم در خواب
همچنان زیر سرش بود که بیدار شدم
دل دیوانه من قابل زنجیر بود
به شکنج سر زلف از چه سزاوار شدم
من دگر قوت پرواز ندارم در دام
کاش صیاد بداند که گرفتار شدم
قیمت زخم بلا درد طلبکاری بود
نرخ کالا نشنیدم چه خریدار شدم
کس در آتش به دل خویش «نظیری » نرود
زان نگه سوخته بودم که خبردار شدم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
همیشه تار و پود کار ناهموار می بستم
دل و دستم نبود و خویش را بر کار می بستم
برش چندان که می رفتم نبودش شفقتی با من
به افسون خویش را بر محرمان یار می بستم
در آن کو یک شبم گل گشت مهتابی نشد روزی
همیشه خویش را چون سایه بر دیوار می بستم
اگرچه پای تا سر عذر تقصیر و گنه بودم
ز خجلت های عصیان لب ز استغفار می بستم
کسی دیگر بجز من لذت نقصان نمی دانست
گر از اول ره سودا درین بازار می بستم
نمی افتاد چندین رخنه در بنیاد رسوایی
گر از آغاز دست عقل دعوی دار می بستم
کمر در خدمتت عمریست می بندم چه شد قدرم
برهمن می شدم گر این قدر زنار می بستم
نهال عمر پیوند تو کردم برنشد حاصل
ثمر می داد اگر این نخل را بر خار می بستم
«نظیری » این تمنا و طلب تا وقت مردن بود
متاع جان به غارت می شد و من بار می بستم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
زین غم نه گریه آید و نی ناله برکشم
سخت است حال مشکل اگر تا سحر کشم
غایب نگشته از نظر از پا درآمدم
من آن نیم که رنج فراق سفر کشم
آن بلبل ندیده بهارم که انتظار
در آشیان ز کوتهی بال و پر کشم
بدخوی خانه زادم و مغرور خدمتم
معذورم ار ز امر تو یک بار سرکشم
پیدا شود که هرچه مرا هست زان تست
فردا که رخت خویش ازین کوبه درکشم
ما و سفال آن سگ کو زانکه این شراب
مستی نمی دهد چو ز جام دگر کشم
چندان مرو ز هوش «نظیری » به روز وصل
کین جان بی بهاش به پیش نظر کشم