عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
چون دو ابروی سیاهت که بهم پیوسته است
بی تو شبهای درازم همه بر هم بسته است
میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش
تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است
اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست
میروم دور شوم، پای گریزم بسته است
آنچنان رفته زما بیخبر این عمر عزیز
که غباری هم از او بردل ما ننشسته است
چون در خانه آیینه بود درگه خلق
مینماید بنظر باز، ولیکن بسته است
مرغ جان در قفس جسم اسیر است، ولی
شکر واعظ که دل از دام علایق رسته است
بی تو شبهای درازم همه بر هم بسته است
میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش
تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است
اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست
میروم دور شوم، پای گریزم بسته است
آنچنان رفته زما بیخبر این عمر عزیز
که غباری هم از او بردل ما ننشسته است
چون در خانه آیینه بود درگه خلق
مینماید بنظر باز، ولیکن بسته است
مرغ جان در قفس جسم اسیر است، ولی
شکر واعظ که دل از دام علایق رسته است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
خود هیچ و، نقاب از خط شبرنگ گرفته است
برما شکرین لعل تو، پر تنگ گرفته است
ترسم ندهد حصه به اعضای دگر هیچ
دل، درد تو را سخت ببر تنگ گرفته است
باشد غرضش دل، که ز ابرو مژگانست
پیوسته کمانی بسر چنگ گرفته است
آن حسن غنی طبع، که من دیدم از آن شوخ!
از باده چسان که مأوی بته سنگ گرفته است
دارد بزبان پند و، بدل بند علایق
واعظ ز جهان گوشه از این ننگ گرفته است
برما شکرین لعل تو، پر تنگ گرفته است
ترسم ندهد حصه به اعضای دگر هیچ
دل، درد تو را سخت ببر تنگ گرفته است
باشد غرضش دل، که ز ابرو مژگانست
پیوسته کمانی بسر چنگ گرفته است
آن حسن غنی طبع، که من دیدم از آن شوخ!
از باده چسان که مأوی بته سنگ گرفته است
دارد بزبان پند و، بدل بند علایق
واعظ ز جهان گوشه از این ننگ گرفته است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
بسکه ضعفم از نگاه او بخود بالیده است
در جهان نیستی یارب چسان گنجیده است
گشته نیلی از خط سبز آن بناگوش لطیف
رنگ برروی گلش، روزی مگر گردیده است؟
پیش او هرچند باشد پیش پا افتاده، لیک
مصرع بحر طویل زلف او پیچیده است
روزگار از بهر زنجیر دل دیوانه ام
باز آن زلف سیه را ز کجا تابیده است
شیشه دل بسکه چون جسم لطیفش نازکست
میتوان دیدن، زما گر خاطرش رنجیده است
یک نفس گرد کدورت زنده در گورش کند
تا تپیدنهای دل، بر خویشتن جنبیده است
تندبادی ز آستین دست رد میبایدش
دفتر واعظ چو گل بسیار بر خود چیده است
در جهان نیستی یارب چسان گنجیده است
گشته نیلی از خط سبز آن بناگوش لطیف
رنگ برروی گلش، روزی مگر گردیده است؟
پیش او هرچند باشد پیش پا افتاده، لیک
مصرع بحر طویل زلف او پیچیده است
روزگار از بهر زنجیر دل دیوانه ام
باز آن زلف سیه را ز کجا تابیده است
شیشه دل بسکه چون جسم لطیفش نازکست
میتوان دیدن، زما گر خاطرش رنجیده است
یک نفس گرد کدورت زنده در گورش کند
تا تپیدنهای دل، بر خویشتن جنبیده است
تندبادی ز آستین دست رد میبایدش
دفتر واعظ چو گل بسیار بر خود چیده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
خود کوه لنگری و، دلت سنگ خاره است
لعل تو آتش است و، تکلم شراره است
خود قندی و، دو لعل تو قند مکرر است
خود عمری و، دو زلف تو عمر دوباره است
سرو قد تو، ساعد دست ستمگریست
گرد سر تو گشتنم، آن را چو یاره است
هرجا ز پا نشست، گلستان چه پیشه است
هرجا ز جای خاست، قیامت چه کاره است؟
یک مسلخ است عالمی از دست و خنجرش
هر نیش خار، لخت دلی را قناره است
آنجا که حرف اوست، سخنها خموشی است
جایی که یاد اوست، سویدا کناره است
آخر کجا رسید، ببین کار عاشقان
پروانه هم ز سوختنی در شماره است
آنجا که صبر ماست، بلاها چه پیشه اند؟
جایی که درد اوست، صبوری چه کاره است؟
واعظ چو یافت عمر ابد از خیال دوست
از دوریش، بغیر نمردن، چه چاره است؟
لعل تو آتش است و، تکلم شراره است
خود قندی و، دو لعل تو قند مکرر است
خود عمری و، دو زلف تو عمر دوباره است
سرو قد تو، ساعد دست ستمگریست
گرد سر تو گشتنم، آن را چو یاره است
هرجا ز پا نشست، گلستان چه پیشه است
هرجا ز جای خاست، قیامت چه کاره است؟
یک مسلخ است عالمی از دست و خنجرش
هر نیش خار، لخت دلی را قناره است
آنجا که حرف اوست، سخنها خموشی است
جایی که یاد اوست، سویدا کناره است
آخر کجا رسید، ببین کار عاشقان
پروانه هم ز سوختنی در شماره است
آنجا که صبر ماست، بلاها چه پیشه اند؟
جایی که درد اوست، صبوری چه کاره است؟
واعظ چو یافت عمر ابد از خیال دوست
از دوریش، بغیر نمردن، چه چاره است؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
زآن شوخ دید تا دل ناسور پشت دست
زد از تپش به مرهم کافور پشت دست
از نازکی نگار شود روی دست او
گر تند بیندش کسی از دور پشت دست
پرخار حسرتیم، بما دست رد منه
سازی خدا نخواسته ناسور پشت دست
در محفلی که شعله حسن تو قد کشید
پیش تو شمع می نهد از دور پشت دست
گردیده است غنچه سراپا دهان و لب
زین آرزو، که بوسدش از دور پشت دست
گل گل شکفتن از تو و، تسلیم از بهشت
برقع گشودن از تو و، از حور پشت دست
واعظ بیاد شهد لبش بسکه میگزد
می گرددش چو خانه زنبور پشت دست
زد از تپش به مرهم کافور پشت دست
از نازکی نگار شود روی دست او
گر تند بیندش کسی از دور پشت دست
پرخار حسرتیم، بما دست رد منه
سازی خدا نخواسته ناسور پشت دست
در محفلی که شعله حسن تو قد کشید
پیش تو شمع می نهد از دور پشت دست
گردیده است غنچه سراپا دهان و لب
زین آرزو، که بوسدش از دور پشت دست
گل گل شکفتن از تو و، تسلیم از بهشت
برقع گشودن از تو و، از حور پشت دست
واعظ بیاد شهد لبش بسکه میگزد
می گرددش چو خانه زنبور پشت دست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
خاطرت چون رم کند از هر دو عالم،رام اوست
تا ز هستی کنده یی دل را، نگین نام اوست
تا بفکر خویش افتادیم، صید او شدیم
هر به خود پیچیدن ما، حلقه یی از دام اوست
یاد او در خاطرم آسوده نتواند نشست
بی قراریهای عاشق، بستر آرام اوست
عذر خواهیهای لطفش از دلم بیرون نبرد
این چه دلچسبی است با شیرینی دشنام اوست
بیقراری میرساند مژده او را بما
واعظ آواز تپیدنهای دل پیغام اوست
تا ز هستی کنده یی دل را، نگین نام اوست
تا بفکر خویش افتادیم، صید او شدیم
هر به خود پیچیدن ما، حلقه یی از دام اوست
یاد او در خاطرم آسوده نتواند نشست
بی قراریهای عاشق، بستر آرام اوست
عذر خواهیهای لطفش از دلم بیرون نبرد
این چه دلچسبی است با شیرینی دشنام اوست
بیقراری میرساند مژده او را بما
واعظ آواز تپیدنهای دل پیغام اوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
چشم بگشا سرو آزادم، ببین احوال چیست؟
گوش کن یک لحظه فریادم، ببین احوال چیست؟
با وجود اینکه دارم لنگری چون درد تو
دل تپیدن داد بر بادم، ببین احوال چیست؟
با وصالت بی نیاز از زندگی بودم کنون
میرسد مردن بفریادم، ببین احوال چیست
گاه در صحرا و گه در کوه می سازم وطن
گاه مجنون، گاه فرهادم، ببین احوال چیست؟
نیست تن را آن توانایی که سازد جان نثار
گر به مکتوبی کنی یادم، ببین احوال چیست؟
بر ضمیرت عرض کردم حال هرکس را که بود
خود بیاد خود نیفتادم، ببین احوال چیست؟
کس نداند زنده ام، یا مرده، هستم نیستم
خسته ام، آزرده ام، شادم، ببین احوال چیست؟
بوی زلفت پا فشرد و، دل زدست من گرفت
جای یادت را ز کف دادم، ببین احوال چیست؟
صرصر غم تند و، من از بسکه هستم ناتوان
میکند از جای فریادم ببین احوال چیست؟
هرزه گو زان گشته ام واعظ که بی او رفته است
لذت خاموشی از یادم، بین احوال چیست؟
گوش کن یک لحظه فریادم، ببین احوال چیست؟
با وجود اینکه دارم لنگری چون درد تو
دل تپیدن داد بر بادم، ببین احوال چیست؟
با وصالت بی نیاز از زندگی بودم کنون
میرسد مردن بفریادم، ببین احوال چیست
گاه در صحرا و گه در کوه می سازم وطن
گاه مجنون، گاه فرهادم، ببین احوال چیست؟
نیست تن را آن توانایی که سازد جان نثار
گر به مکتوبی کنی یادم، ببین احوال چیست؟
بر ضمیرت عرض کردم حال هرکس را که بود
خود بیاد خود نیفتادم، ببین احوال چیست؟
کس نداند زنده ام، یا مرده، هستم نیستم
خسته ام، آزرده ام، شادم، ببین احوال چیست؟
بوی زلفت پا فشرد و، دل زدست من گرفت
جای یادت را ز کف دادم، ببین احوال چیست؟
صرصر غم تند و، من از بسکه هستم ناتوان
میکند از جای فریادم ببین احوال چیست؟
هرزه گو زان گشته ام واعظ که بی او رفته است
لذت خاموشی از یادم، بین احوال چیست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
رم کن از الفت، که تنهایی عجب یار خوشیست
در میان نه راز خود با او، که سردار خوشیست
عالم دلها، شد از طوفان بیدردی خراب
هان بکش خود را بکوه غم، که کهسار خوشیست
از تامل کن عصا در چاهسار زندگی
بی صلاح دل مکن کاری، که غمخوار خوشیست
فتح ملک دین، بحسن سعی همت می شود
پا فشردن در جهاد نفس سردار خوشیست
بسکه از هر حلقه در هر سو دکانی چیده است
بهر سودا کوچه آن زلف بازار خوشیست
گرمی عشقست واعظ می علاج درد ماست
ور غم آن یار غمخوار است غم یار خوشیست
در میان نه راز خود با او، که سردار خوشیست
عالم دلها، شد از طوفان بیدردی خراب
هان بکش خود را بکوه غم، که کهسار خوشیست
از تامل کن عصا در چاهسار زندگی
بی صلاح دل مکن کاری، که غمخوار خوشیست
فتح ملک دین، بحسن سعی همت می شود
پا فشردن در جهاد نفس سردار خوشیست
بسکه از هر حلقه در هر سو دکانی چیده است
بهر سودا کوچه آن زلف بازار خوشیست
گرمی عشقست واعظ می علاج درد ماست
ور غم آن یار غمخوار است غم یار خوشیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
نه من نمیروم آن شوخ را ببر گستاخ
که هم نمیرود از من باو خبر گستاخ
کجا ز حال دلم با خبر شود شوخی
که ناله ام نکند در دلش اثر گستاخ
ز سجده در او سرفراز تا شده است
نمیزنم ز غمش دست خود بسر گستاخ
از آن زمان که قدمگاه خاک درگه اوست
سرشک پا نگذارد بچشم تر گستاخ
بخاطری که تویی، چون بخویش باز آید؟
به پیش یاد تو دل نیست این قدر گستاخ
ز جعد زلف تو هر تار موی در تابی است
ز شرم اینکه گذشت از بر کمر گستاخ
شده است از غم او تا فضای هستی پر
ز سنگ پا نگذارد برون شرر گستاخ
نه آنچنان دل واعظ دلیر و بی ادب است
که باغم تو کند دست در کمر گستاخ؟
که هم نمیرود از من باو خبر گستاخ
کجا ز حال دلم با خبر شود شوخی
که ناله ام نکند در دلش اثر گستاخ
ز سجده در او سرفراز تا شده است
نمیزنم ز غمش دست خود بسر گستاخ
از آن زمان که قدمگاه خاک درگه اوست
سرشک پا نگذارد بچشم تر گستاخ
بخاطری که تویی، چون بخویش باز آید؟
به پیش یاد تو دل نیست این قدر گستاخ
ز جعد زلف تو هر تار موی در تابی است
ز شرم اینکه گذشت از بر کمر گستاخ
شده است از غم او تا فضای هستی پر
ز سنگ پا نگذارد برون شرر گستاخ
نه آنچنان دل واعظ دلیر و بی ادب است
که باغم تو کند دست در کمر گستاخ؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
پرید رنگ من، از می چو گشت جانان سرخ
حذر کنند چو پوشید جامه سلطان سرخ
مکن برنگ زنان روز و شب لب از پان سرخ
که مرد لب نکند جز بزخم دندان سرخ
فریب رنگ حنا چون زنان مخور، که چو شمع
بخون خویش بود رنگ شیر مردان سرخ
نهال عمر شود زآب تیغ جانان سبز
چو شمع گردد اگر از تو خاک میدان سرخ
خورد ز کاسه سائل می نشاط کریم
بود ز ساغر گل روی نوبهاران سرخ
شرف ز الفت خردان بود بزرگان را
ز جوش لاله شود روی کوهساران سرخ
سبک روان سرخود در جهاد نفس برند
ز خون خویش بود تیغ مهر تابان سرخ
همیشه بهر سخن خون خوریم، از آن ما را
ز گریه چون قلم سرخی است، مژگان سرخ
نه لاله است بگلشن، که از می عشقت
شده است نرگس شهلا، چو چشم مستان سرخ
بیاد آن گل رو، سر زد ز دلم آهی
چو برق، موج هوا گشت در گلستان سرخ
هدف ز سینه من گر کنی بجذبه شوق
کنم ز گرمی رفتار تیر پیکان سرخ
مباد خون اسیری بگردنت افتد
مکن چه غنچه گل من، زه گریبان سرخ
همیشه پیش نظر تا بود لبش ما را
ز لخت دل چو رگ لعل، گشته مژگان سرخ
تراست غنچه دهانی مسلم از خوبان
که پشت لب شده سبز از خط و لب از پان سرخ
سخن بهانه کنند، از برای بوسه هم
عبث نگشته باین حد دو لعل جانان سرخ
بهار رفت و، ز سودای جامه گلبندی
نگشت جسم تو گل گل ز سنگ طفلان سرخ
سفید گشت براه تو، روی دیده سفید
بخون نشست زیاد تو، روی مژگان سرخ
مگر بخون منش رفته رفته رام کند
غلاف تیغ از آن کرده است جانان سرخ
شود ز خجلت وصف رخ تو واعظ را
برنگ دفتر گل، فرد فرد دیوان سرخ
حذر کنند چو پوشید جامه سلطان سرخ
مکن برنگ زنان روز و شب لب از پان سرخ
که مرد لب نکند جز بزخم دندان سرخ
فریب رنگ حنا چون زنان مخور، که چو شمع
بخون خویش بود رنگ شیر مردان سرخ
نهال عمر شود زآب تیغ جانان سبز
چو شمع گردد اگر از تو خاک میدان سرخ
خورد ز کاسه سائل می نشاط کریم
بود ز ساغر گل روی نوبهاران سرخ
شرف ز الفت خردان بود بزرگان را
ز جوش لاله شود روی کوهساران سرخ
سبک روان سرخود در جهاد نفس برند
ز خون خویش بود تیغ مهر تابان سرخ
همیشه بهر سخن خون خوریم، از آن ما را
ز گریه چون قلم سرخی است، مژگان سرخ
نه لاله است بگلشن، که از می عشقت
شده است نرگس شهلا، چو چشم مستان سرخ
بیاد آن گل رو، سر زد ز دلم آهی
چو برق، موج هوا گشت در گلستان سرخ
هدف ز سینه من گر کنی بجذبه شوق
کنم ز گرمی رفتار تیر پیکان سرخ
مباد خون اسیری بگردنت افتد
مکن چه غنچه گل من، زه گریبان سرخ
همیشه پیش نظر تا بود لبش ما را
ز لخت دل چو رگ لعل، گشته مژگان سرخ
تراست غنچه دهانی مسلم از خوبان
که پشت لب شده سبز از خط و لب از پان سرخ
سخن بهانه کنند، از برای بوسه هم
عبث نگشته باین حد دو لعل جانان سرخ
بهار رفت و، ز سودای جامه گلبندی
نگشت جسم تو گل گل ز سنگ طفلان سرخ
سفید گشت براه تو، روی دیده سفید
بخون نشست زیاد تو، روی مژگان سرخ
مگر بخون منش رفته رفته رام کند
غلاف تیغ از آن کرده است جانان سرخ
شود ز خجلت وصف رخ تو واعظ را
برنگ دفتر گل، فرد فرد دیوان سرخ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ز گلشن چون براه آن سرو قد لاله رو افتد
گذارد بوی گل گل را و از دنبال او افتد
به آن دلکش کمندان گر خرامد جانب صحرا
نسیمش از قفا چون طره های مشکبو افتد
کنند اعضاء او باهم چو قسمت هستی ما را
سعادتمند چشمی، کو به آن روی نکو افتد
توانم با نگاهی آتش از چشمش بر آوردن
اگر چشمم بچشم آن نگاه جنگجو افتد
امانت دار راز خود مکن جز مخزن دل را
که چون از لب برون آمد، بدست گفتگو افتد
کدورتهای باطن، نیست ممکن بر زبان ناید
خس و خاری که در آبی بود، آخر برو افتد
بود پا در هوا حرف زبانی در دل سالک
چو عکس سبزه یی کز هر طرف بر آب جو افتد
سخن از دل بلب تا آیدم از ناتوانیها
چو طفل نو براه افتاده تا خیزد، برو افتد
بآب توبه تا رخ شویی از گرد گنه واعظ
ترا پندی بود روشن، سفیدی چون به مو افتد
گذارد بوی گل گل را و از دنبال او افتد
به آن دلکش کمندان گر خرامد جانب صحرا
نسیمش از قفا چون طره های مشکبو افتد
کنند اعضاء او باهم چو قسمت هستی ما را
سعادتمند چشمی، کو به آن روی نکو افتد
توانم با نگاهی آتش از چشمش بر آوردن
اگر چشمم بچشم آن نگاه جنگجو افتد
امانت دار راز خود مکن جز مخزن دل را
که چون از لب برون آمد، بدست گفتگو افتد
کدورتهای باطن، نیست ممکن بر زبان ناید
خس و خاری که در آبی بود، آخر برو افتد
بود پا در هوا حرف زبانی در دل سالک
چو عکس سبزه یی کز هر طرف بر آب جو افتد
سخن از دل بلب تا آیدم از ناتوانیها
چو طفل نو براه افتاده تا خیزد، برو افتد
بآب توبه تا رخ شویی از گرد گنه واعظ
ترا پندی بود روشن، سفیدی چون به مو افتد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بدل اندیشه جانانم از شوکت نمی گنجد
می دیدار او در ساغر طاقت نمی گنجد
شب وصلش چنان بر خویش میبالم ز دیدارش
که نور دیده ام در پرده حیرت نمی گنجد
از آن رو میروم از خود، چو می آیی ببالینم
که دیدن خویش را پیش تو در غیرت نمیگنجد
زدرد روز مهجوری، ز غمهای شب دوری
زبس پر شد دلم، در بستر راحت نمیگنجد
بنازی در چمن از عارض خود پرده افگندی
که گل از شوق در پیراهن نکهت نمیگنجد
گریز از آرزوها نیست ممکن جز به تنهایی
رمیدنها، بجز در گوشه عزلت نمی گنجد
کسی چون باخبر گردد ز احوال دلم واعظ
هجوم درد من در کوچه شهرت نمیگنجد
می دیدار او در ساغر طاقت نمی گنجد
شب وصلش چنان بر خویش میبالم ز دیدارش
که نور دیده ام در پرده حیرت نمی گنجد
از آن رو میروم از خود، چو می آیی ببالینم
که دیدن خویش را پیش تو در غیرت نمیگنجد
زدرد روز مهجوری، ز غمهای شب دوری
زبس پر شد دلم، در بستر راحت نمیگنجد
بنازی در چمن از عارض خود پرده افگندی
که گل از شوق در پیراهن نکهت نمیگنجد
گریز از آرزوها نیست ممکن جز به تنهایی
رمیدنها، بجز در گوشه عزلت نمی گنجد
کسی چون باخبر گردد ز احوال دلم واعظ
هجوم درد من در کوچه شهرت نمیگنجد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
زبان حال عاشق، آن زمان غماز میگردد
که در دل بیقراری همنشین راز میگردد
کشد از همنشینان رازهای دل برسوایی
نفس چون همدم نی میشود، آواز میگردد
چنان دلبسته یاد جمال اوست افغانم
که همراه نفس از لب بخاطر باز میگردد
گرفتم سرمه را با چشم او یکجا توان دید
نگاه شوخ چشم او، چرا با ناز میگردد
ز بس خاک دیار عشق دامنگیر میباشد
نمیدانم صدا از بیستون چون باز میگردد
چه سوز است اینکه پنداری شرار از شعله می ریزد
زبان واعظ ما چون سخن پرداز می گردد
که در دل بیقراری همنشین راز میگردد
کشد از همنشینان رازهای دل برسوایی
نفس چون همدم نی میشود، آواز میگردد
چنان دلبسته یاد جمال اوست افغانم
که همراه نفس از لب بخاطر باز میگردد
گرفتم سرمه را با چشم او یکجا توان دید
نگاه شوخ چشم او، چرا با ناز میگردد
ز بس خاک دیار عشق دامنگیر میباشد
نمیدانم صدا از بیستون چون باز میگردد
چه سوز است اینکه پنداری شرار از شعله می ریزد
زبان واعظ ما چون سخن پرداز می گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
کدام روز آن، نگار بدخو، بجنگ دلها، کمر نبندد
ز غمزه تیغ و، ز عشوه خنجر،ز چین ابرو، سپر نبندد
ببر پیامی، اگر توانی، بآن جفاجو، ز جانب ما
که از مروت سخن نگوید،به خویش تهمت، دگر نبندد
شب جدایی، دل چو سنگش توان خراشید، به ناخن غم
هجوم دردش، ز عقده دل، ره فغان را، اگر نبندد
به آن گل رو، به آن خم مو، به سوی گلشن، اگر خرامی
گیا ز حیرت، ز جانخیزد، شکوفه دیگر، ثمر نبندد
ز هر رگ جان، که سوزد از عشق، نمیتواند فغان نخیزد
که شمع هرگز، برشته خود، ز جلوه پای شرر نبندد
ز درد عشقش، ز بسکه با خود شکستگیها به خاک بردم
گذار موری، بر استخوانم، اگر بیفتد، کمر نبندد
دگر نبیند، قرار و آرام، کسی که آویخت، دلش به مویی
بگو به واعظ، ز جانب ما، که دل به موی، کمر نبندد
ز غمزه تیغ و، ز عشوه خنجر،ز چین ابرو، سپر نبندد
ببر پیامی، اگر توانی، بآن جفاجو، ز جانب ما
که از مروت سخن نگوید،به خویش تهمت، دگر نبندد
شب جدایی، دل چو سنگش توان خراشید، به ناخن غم
هجوم دردش، ز عقده دل، ره فغان را، اگر نبندد
به آن گل رو، به آن خم مو، به سوی گلشن، اگر خرامی
گیا ز حیرت، ز جانخیزد، شکوفه دیگر، ثمر نبندد
ز هر رگ جان، که سوزد از عشق، نمیتواند فغان نخیزد
که شمع هرگز، برشته خود، ز جلوه پای شرر نبندد
ز درد عشقش، ز بسکه با خود شکستگیها به خاک بردم
گذار موری، بر استخوانم، اگر بیفتد، کمر نبندد
دگر نبیند، قرار و آرام، کسی که آویخت، دلش به مویی
بگو به واعظ، ز جانب ما، که دل به موی، کمر نبندد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
چون بهله بصید دلم آن مست برآرد
نی بهله، بتاراج جهان دست برآرد
در خانه آن چشم نگاهش متواریست
این خونی دل را که از آن بست برآرد
هردم که ز راهش برد آیینه بخانه
از باده دیدار، سیه مست برآرد
چون بوی گل آن شوخ چو از پرده برآید
هر راز که در پرده دل هست برآرد
ظالم بستم دست برآورده نترسد
مظلوم هم آخر بدعا دست برآرد؟
واعظ چو خس و خار، سبکباریم آخر
زین قلزم خونخوار گمان هست برآرد
نی بهله، بتاراج جهان دست برآرد
در خانه آن چشم نگاهش متواریست
این خونی دل را که از آن بست برآرد
هردم که ز راهش برد آیینه بخانه
از باده دیدار، سیه مست برآرد
چون بوی گل آن شوخ چو از پرده برآید
هر راز که در پرده دل هست برآرد
ظالم بستم دست برآورده نترسد
مظلوم هم آخر بدعا دست برآرد؟
واعظ چو خس و خار، سبکباریم آخر
زین قلزم خونخوار گمان هست برآرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
بسرمه نرگس او الفت دگر دارد
دگر چه فتنه ندانم که در نظر دارد
چو تار زلف که از شانه اش فزاید حسن
ز بهله موی کمر جلوه دگر دارد
برحم خویش بگو تا کناره بگزیند
که ابر دود دلم بارش اثر دارد
نه ناله سرسنگ است اشک گلرنگم
که ریشه همچو رگ لعل در جگر دارد
نگه نکردن او سوی ما، بس است دلیل
که با شکسته دلان گوشه نظر دارد
رود بدیدن خود از دل چو آینه اش
چو دوست واعظ ما را ز خاک بردارد
دگر چه فتنه ندانم که در نظر دارد
چو تار زلف که از شانه اش فزاید حسن
ز بهله موی کمر جلوه دگر دارد
برحم خویش بگو تا کناره بگزیند
که ابر دود دلم بارش اثر دارد
نه ناله سرسنگ است اشک گلرنگم
که ریشه همچو رگ لعل در جگر دارد
نگه نکردن او سوی ما، بس است دلیل
که با شکسته دلان گوشه نظر دارد
رود بدیدن خود از دل چو آینه اش
چو دوست واعظ ما را ز خاک بردارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
چشم شوخم در رخ او خیرگی بسیار کرد
خط از آن رو خار بستی گرد آن گلزار کرد
مو بمو برداشت، انگشت، از خط مشکین رخش
با دل ما آنچه نازش کرده بود، اقرار کرد
خوش تماشائی است درگلزار حسن نو خطی
خار هرجا گل کند، اینجا ولی گل خار کرد
نیست برگرد عذارش خط، که از طومار حسن
حلقه نام خویشتن را آن گل رخسار کرد
سر زلفش در میان بود، آمد آن خط سر زده
عیش را بر واعظ بیچاره زهر مار کرد
خط از آن رو خار بستی گرد آن گلزار کرد
مو بمو برداشت، انگشت، از خط مشکین رخش
با دل ما آنچه نازش کرده بود، اقرار کرد
خوش تماشائی است درگلزار حسن نو خطی
خار هرجا گل کند، اینجا ولی گل خار کرد
نیست برگرد عذارش خط، که از طومار حسن
حلقه نام خویشتن را آن گل رخسار کرد
سر زلفش در میان بود، آمد آن خط سر زده
عیش را بر واعظ بیچاره زهر مار کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
گلی تو، گل! نظر اما نمیتوانم کرد
ملی، دماغ تر اما نمیتوانم کرد
کنم بآتش فریاد، کوه را سیلاب
دل ترا خبر اما نمیتوانم کرد
ضرور گشته ز خود رفتنی مرا ز غمش
ز کوی او سفر اما نمیتوانم کرد
عجب بلای سیاهی است زلف پر شکنش
از این بلا حذر اما نمیتوانم کرد
هزار معنی نازک ز هیچ میسازم
سخن از آن کمر اما نمیتوانم کرد
نظر بهر که کنم جلوه گاه جانانست
بغیر او نظر اما نمیتوانم کرد
نظر به غیر گرفتم کنم، نگاه ز شرم
بروی کس، دگر اما نمیتوانم کرد
اگر به دامن پاک رخش نگاه کنم
باین دو چشم تر اما نمیتوانم کرد
چه سود خاک شدم گر به راه وعده او؟
ز دست او به سر اما نمیتوانم کرد
توانم از همه کس بهر خاطر تو گذشت
ز خاطرت گذر اما نمیتوانم کرد
پرم چو غنچه، ز اشک و، ز تاب آن گل رو
رخی بگریه تر اما نمی توانم کرد
خیال سرو تو خواهد بلند پروازی
به این شکسته پر اما نمی توانم کرد
تلاش شور من از بهر سنگ طفلانست
تلاش سیم و زر اما نمیتوانم کرد
گرفتم اینکه توانم تلاش روزی کرد
بیاری هنر اما نمیتوانم کرد
ز ناز گفت که یک چشم صبر کن ز رخم
به چشم، این قدر اما نمیتوانم کرد
گرفتم اینکه کنم سیر گلشن رویش
غمش ز دل بدر اما نمیتوانم کرد
تو جمله دلبری و، من تمام دل شده ام
بدادنش جگر اما نمیتوانم کرد
سر از محیط عدم بر زدم بسان حباب
زخویش سر بدر اما نمیتوانم کرد
چو سنگ ز آتش من گشته خانه ها روشن
چراغ خویش بر اما نمیتوانم کرد
سراغ کعبه مقصود کرده ام واعظ
سراغ همسفر اما نمیتوانم کرد
ملی، دماغ تر اما نمیتوانم کرد
کنم بآتش فریاد، کوه را سیلاب
دل ترا خبر اما نمیتوانم کرد
ضرور گشته ز خود رفتنی مرا ز غمش
ز کوی او سفر اما نمیتوانم کرد
عجب بلای سیاهی است زلف پر شکنش
از این بلا حذر اما نمیتوانم کرد
هزار معنی نازک ز هیچ میسازم
سخن از آن کمر اما نمیتوانم کرد
نظر بهر که کنم جلوه گاه جانانست
بغیر او نظر اما نمیتوانم کرد
نظر به غیر گرفتم کنم، نگاه ز شرم
بروی کس، دگر اما نمیتوانم کرد
اگر به دامن پاک رخش نگاه کنم
باین دو چشم تر اما نمیتوانم کرد
چه سود خاک شدم گر به راه وعده او؟
ز دست او به سر اما نمیتوانم کرد
توانم از همه کس بهر خاطر تو گذشت
ز خاطرت گذر اما نمیتوانم کرد
پرم چو غنچه، ز اشک و، ز تاب آن گل رو
رخی بگریه تر اما نمی توانم کرد
خیال سرو تو خواهد بلند پروازی
به این شکسته پر اما نمی توانم کرد
تلاش شور من از بهر سنگ طفلانست
تلاش سیم و زر اما نمیتوانم کرد
گرفتم اینکه توانم تلاش روزی کرد
بیاری هنر اما نمیتوانم کرد
ز ناز گفت که یک چشم صبر کن ز رخم
به چشم، این قدر اما نمیتوانم کرد
گرفتم اینکه کنم سیر گلشن رویش
غمش ز دل بدر اما نمیتوانم کرد
تو جمله دلبری و، من تمام دل شده ام
بدادنش جگر اما نمیتوانم کرد
سر از محیط عدم بر زدم بسان حباب
زخویش سر بدر اما نمیتوانم کرد
چو سنگ ز آتش من گشته خانه ها روشن
چراغ خویش بر اما نمیتوانم کرد
سراغ کعبه مقصود کرده ام واعظ
سراغ همسفر اما نمیتوانم کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بی نیازی ساقی از مینا برون میآورد
کو سخن زآن لعل شکرخا برون میآورد
فجر پیچد بسکه برخود از طلوع صبح ها
رشته پنداری مگر از پا برون میآورد
نیست راه عشق او را منزلی غیر از جنون
کوچه زلفش سر از صحرا برون میآورد
پاک شو تا محرم خوبان شوی، بنگر که آب
چون سر از پیراهن گلها برون میآورد
میکند چون صبح خود را روشناس عالمی
هرکه سر از عالم سودا برون میآورد
چون حباب از سرکشی بادی که داری در دماغ
صرصر مرگ از سرت فردا برون میآورد
عارفان، بی پرده کی گویند راز دل بهم؟
با صدف گوهر سر از دریا برون میآورد
سیر گلزار جهان واعظ بچشم اعتبار
اهل دل را از غم دنیا برون میآورد
کو سخن زآن لعل شکرخا برون میآورد
فجر پیچد بسکه برخود از طلوع صبح ها
رشته پنداری مگر از پا برون میآورد
نیست راه عشق او را منزلی غیر از جنون
کوچه زلفش سر از صحرا برون میآورد
پاک شو تا محرم خوبان شوی، بنگر که آب
چون سر از پیراهن گلها برون میآورد
میکند چون صبح خود را روشناس عالمی
هرکه سر از عالم سودا برون میآورد
چون حباب از سرکشی بادی که داری در دماغ
صرصر مرگ از سرت فردا برون میآورد
عارفان، بی پرده کی گویند راز دل بهم؟
با صدف گوهر سر از دریا برون میآورد
سیر گلزار جهان واعظ بچشم اعتبار
اهل دل را از غم دنیا برون میآورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
میرود فکر جهانم، که ز کار اندازد
مگر این بار ز دوشم غم یار اندازد
دل که بی عشق شد، از رحمت حق دور شود
مرده را موجه دریا، بکنار اندازد
نتوانم نفسی زنده بمانم بی او
اگر آن شعله بدورم چو شرار اندازد
کار خورشید جهانتاب کند با شبنم
بر سر آن سایه که نخل قد یار اندازد
نیست آسایش تن، در سفر رفتن دل
عشق را قافله یی نیست که بار اندازد
دل سیه مست جوانی شده واعظ، شاید
صبح پیریش ازین می بخمار اندازد!
مگر این بار ز دوشم غم یار اندازد
دل که بی عشق شد، از رحمت حق دور شود
مرده را موجه دریا، بکنار اندازد
نتوانم نفسی زنده بمانم بی او
اگر آن شعله بدورم چو شرار اندازد
کار خورشید جهانتاب کند با شبنم
بر سر آن سایه که نخل قد یار اندازد
نیست آسایش تن، در سفر رفتن دل
عشق را قافله یی نیست که بار اندازد
دل سیه مست جوانی شده واعظ، شاید
صبح پیریش ازین می بخمار اندازد!