عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
غیر از می جنون، نرساند دماغ عشق
جز موی سر، فتیله نخواهد چراغ عشق
شورم ز تندگویی ناصح شود فزون
صرصر چو روغن است مرا در چراغ عشق!
در نسخه جمال تو بس نکته هاست درج
نتوان ولی مطالعه اش بیدماغ عشق
پر بود کوه و دشت ز مجنون و کوهکن
کو بیدلی کنون، که کند کس سراغ عشق؟!
هرگز ندیده از قدح چشم مست یار
کیفیتی که یافته دل از ایاغ عشق
یک پره است داغ دلم از گل جنون
یک سنبل است روز سیاهم ز باغ عشق
واعظ پی خرید متاع نجات، نیست
نقدی مرا بکیسه دل، غیر داغ عشق
جز موی سر، فتیله نخواهد چراغ عشق
شورم ز تندگویی ناصح شود فزون
صرصر چو روغن است مرا در چراغ عشق!
در نسخه جمال تو بس نکته هاست درج
نتوان ولی مطالعه اش بیدماغ عشق
پر بود کوه و دشت ز مجنون و کوهکن
کو بیدلی کنون، که کند کس سراغ عشق؟!
هرگز ندیده از قدح چشم مست یار
کیفیتی که یافته دل از ایاغ عشق
یک پره است داغ دلم از گل جنون
یک سنبل است روز سیاهم ز باغ عشق
واعظ پی خرید متاع نجات، نیست
نقدی مرا بکیسه دل، غیر داغ عشق
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
گذشت عمر و، تو در کار کاهلی، کاهل!
رسید مرگ و، تو بسیار غافلی، غافل!!
دم از کمال زنی، ز آنکه ناقصی ناقص!
کنی بدانش خود ناز، جاهلی، جاهل!!
بخویش بسته از آنی، که بیخودی بیخود!
ز حق گسسته از آنی، که باطلی، باطل!!
ز خود چو تیر گریزت بود ضرور، ضرور!
بخویشتن چو کمان، سخت مایلی، مایل!!
از آن نه پند پذیری، که واعظی واعظ!
از آن به بند اسیری، که عاقلی، عاقل!!
رسید مرگ و، تو بسیار غافلی، غافل!!
دم از کمال زنی، ز آنکه ناقصی ناقص!
کنی بدانش خود ناز، جاهلی، جاهل!!
بخویش بسته از آنی، که بیخودی بیخود!
ز حق گسسته از آنی، که باطلی، باطل!!
ز خود چو تیر گریزت بود ضرور، ضرور!
بخویشتن چو کمان، سخت مایلی، مایل!!
از آن نه پند پذیری، که واعظی واعظ!
از آن به بند اسیری، که عاقلی، عاقل!!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
از ناز اگر نیایی، خود در خیال مردم
رحمت چرا نیاید، باری بحال مردم؟!
از وحشتی که داری، حرف رخت نیاید
در مصحف نکویی، هرگز بفال مردم
بر کس نمیوزد تند هرگز نسیم لطفت
از دل چگونه خیزد گرد ملال مردم
چشمی ز صبح وصلت، هرگز نکرد روشن
هر چند سوخت خود را، شمع خیال مردم
خشم تو ای جفا جو، از لطف خلق خوشتر
هجر تو ای پری رو، به از وصال مردم
خواری بر خلایق، عزت بود بر دوست
صدر بهشت باشد، صف نعال مردم
واعظ ز منت خلق، ترسیده بسکه چشمم
خواهم که رو نشویم با اشک آل مردم
رحمت چرا نیاید، باری بحال مردم؟!
از وحشتی که داری، حرف رخت نیاید
در مصحف نکویی، هرگز بفال مردم
بر کس نمیوزد تند هرگز نسیم لطفت
از دل چگونه خیزد گرد ملال مردم
چشمی ز صبح وصلت، هرگز نکرد روشن
هر چند سوخت خود را، شمع خیال مردم
خشم تو ای جفا جو، از لطف خلق خوشتر
هجر تو ای پری رو، به از وصال مردم
خواری بر خلایق، عزت بود بر دوست
صدر بهشت باشد، صف نعال مردم
واعظ ز منت خلق، ترسیده بسکه چشمم
خواهم که رو نشویم با اشک آل مردم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
سرهنگ مصر گوشه نشینی کنون منم
پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم
از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند
گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم
بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست
ترسم که برق سیر نگردد ز خرمنم
دل خون شود ز حسرت آن چشم سرمه دار
هر گه که شام هجر درآید ز روزنم
بهر سخن به کار نیامد مرا زبان
اکنون بکار آمده بهر گزیدنم
منظور ما ز ترک جهان، نیست جز جهان
چون باز بهر صید بود، چشم بستنم
خاک است خاک، در لحد، اکنون نه اوست او!
آنکس که از غرور همیزد منم منم!
واعظ بناله میکنم از جای کوه را
کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم؟!
پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم
از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند
گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم
بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست
ترسم که برق سیر نگردد ز خرمنم
دل خون شود ز حسرت آن چشم سرمه دار
هر گه که شام هجر درآید ز روزنم
بهر سخن به کار نیامد مرا زبان
اکنون بکار آمده بهر گزیدنم
منظور ما ز ترک جهان، نیست جز جهان
چون باز بهر صید بود، چشم بستنم
خاک است خاک، در لحد، اکنون نه اوست او!
آنکس که از غرور همیزد منم منم!
واعظ بناله میکنم از جای کوه را
کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز آن جهان پاک آمدم، آلوده دامن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
برده است از بسکه فکر آن نگار جانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
برگ جوانیت ریخت، برگ نوای طفلان
تا چند پیر سازی، خود را برای طفلان؟
پیری رسید ای دل، آلوده چند باشی
دایم بچرک دنیا، چون دست و پای طفلان؟!
تا از جنون نیفتم، در چاه فکر دنیا
زنجیر کرده عشقم، از حلقه های طفلان
با روزی دمادم، یک جو نمیشود کم
حرص گرسنه چشمم، چون اشتهای طفلان
گر آسمان نگردد، بر وفق خواهش ما
کی پیر میکند کار، هرگز برای طفلان؟!
خواهش ز کشت حاجت، بارش ز ابر رحمت
پستان دایه گرید، بر گریه های طفلان
بازی مخور، بکامت گردد چو دولت پوچ
رفتار مرکب نی، باشد بپای طفلان
چیزی نبسته امروز، در کسب این، هنرها
ماتم سراست زین رو، مکتب برای طفلان
جاهل ز باغ هستی، خوشدل به سرخ و زرد است
در دست برگ عیشی است، رنگ حنای طفلان
هر چند راست تلخست، اما کلام واعظ
با راستی است شیرین چون حرفهای طفلان
تا چند پیر سازی، خود را برای طفلان؟
پیری رسید ای دل، آلوده چند باشی
دایم بچرک دنیا، چون دست و پای طفلان؟!
تا از جنون نیفتم، در چاه فکر دنیا
زنجیر کرده عشقم، از حلقه های طفلان
با روزی دمادم، یک جو نمیشود کم
حرص گرسنه چشمم، چون اشتهای طفلان
گر آسمان نگردد، بر وفق خواهش ما
کی پیر میکند کار، هرگز برای طفلان؟!
خواهش ز کشت حاجت، بارش ز ابر رحمت
پستان دایه گرید، بر گریه های طفلان
بازی مخور، بکامت گردد چو دولت پوچ
رفتار مرکب نی، باشد بپای طفلان
چیزی نبسته امروز، در کسب این، هنرها
ماتم سراست زین رو، مکتب برای طفلان
جاهل ز باغ هستی، خوشدل به سرخ و زرد است
در دست برگ عیشی است، رنگ حنای طفلان
هر چند راست تلخست، اما کلام واعظ
با راستی است شیرین چون حرفهای طفلان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
بسکه بد باشد ز شوخی خنده بر یاران زدن
گل ببد خواه خود، از روی جفا نتوان زدن
هر که با دست تهی، بار کسان بر دل نهاد
همچو کشتی میتواند پای بر توفان زدن
ناامیدی بسکه در ایام ما گردیده عام
ناید از چاک گریبان، دست بر دامان زدن
نازک اندامی که من دیدم، ستم باشد برو
از پی قتلم بر آن موی کمر، دامان زدن
باغبان از دیدن گلزار حسنش رسم کرد
بر گلستان از خیابان ها خط بطلان زدن
پیش واعظ ابر و برق مزرع آسودگی
گریه برخود کردنست و، خنده بر دوران زدن
گل ببد خواه خود، از روی جفا نتوان زدن
هر که با دست تهی، بار کسان بر دل نهاد
همچو کشتی میتواند پای بر توفان زدن
ناامیدی بسکه در ایام ما گردیده عام
ناید از چاک گریبان، دست بر دامان زدن
نازک اندامی که من دیدم، ستم باشد برو
از پی قتلم بر آن موی کمر، دامان زدن
باغبان از دیدن گلزار حسنش رسم کرد
بر گلستان از خیابان ها خط بطلان زدن
پیش واعظ ابر و برق مزرع آسودگی
گریه برخود کردنست و، خنده بر دوران زدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بگوش آنکه بود بهره ور ز فهمیدن
صدای ریختن آبروست خندیدن
سفر برون برد از طبع مرد خامیها
کباب پخته نگردد، مگر بگردیدن
ترا بسختی ایام میکنند آگاه
که چشم را سبب بینش است مالیدن
ز بیدماغی خود از سلوک اهل زمان
باین خوشم که ندارم دماغ رنجیدن
ز سطر رشته زنار خواندن این مضمون
که: کفر محض بود گرد خلق گردیدن!
ز بخل خرج، ره دخل بسته میگردد
که شیر پستان کم گردد از ندوشیدن
چو گوش تند شنو، چشم داری از مردم؟
چو هست کار تو واعظ، همیشه نشنیدن!
صدای ریختن آبروست خندیدن
سفر برون برد از طبع مرد خامیها
کباب پخته نگردد، مگر بگردیدن
ترا بسختی ایام میکنند آگاه
که چشم را سبب بینش است مالیدن
ز بیدماغی خود از سلوک اهل زمان
باین خوشم که ندارم دماغ رنجیدن
ز سطر رشته زنار خواندن این مضمون
که: کفر محض بود گرد خلق گردیدن!
ز بخل خرج، ره دخل بسته میگردد
که شیر پستان کم گردد از ندوشیدن
چو گوش تند شنو، چشم داری از مردم؟
چو هست کار تو واعظ، همیشه نشنیدن!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
شایسته قبول، ندارم عبادتی
جز بر سیاه نامگی خود شهادتی
بر ما بغیر نعمت فقر است ناگوار
داریم ما بهیچ نداری چو عادتی
تحصیل ملک فانی دنیا، زر شد نیست
ملک بقا طلب، بودت گر رشادتی
بردار تیغ عجز و، بیفگن سر غرور
داری اگر بخویش، گمان جلادتی
قاضی بشرع عشق، بجز ترک مدعی
بر صدق دعوی تو نخواهد شهادتی
در مدرس کمال، ز علم کلام عشق
جز نعت خامشی نشنیدیم افادتی
چون دم زنند اهل غرور از شعور و عقل
ماییم و بیشعوری و جهل و بلادتی
هر سنگ لعل نیست، که خیزد ز صلب کان
نور صلاح کو، بودت گر سیادتی؟
ما را بغیر عمر که آمد بسر دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی
یارب به واعظ از کرم عام خویشتن
صبر قناعتی ده و شق عبادتی
جز بر سیاه نامگی خود شهادتی
بر ما بغیر نعمت فقر است ناگوار
داریم ما بهیچ نداری چو عادتی
تحصیل ملک فانی دنیا، زر شد نیست
ملک بقا طلب، بودت گر رشادتی
بردار تیغ عجز و، بیفگن سر غرور
داری اگر بخویش، گمان جلادتی
قاضی بشرع عشق، بجز ترک مدعی
بر صدق دعوی تو نخواهد شهادتی
در مدرس کمال، ز علم کلام عشق
جز نعت خامشی نشنیدیم افادتی
چون دم زنند اهل غرور از شعور و عقل
ماییم و بیشعوری و جهل و بلادتی
هر سنگ لعل نیست، که خیزد ز صلب کان
نور صلاح کو، بودت گر سیادتی؟
ما را بغیر عمر که آمد بسر دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی
یارب به واعظ از کرم عام خویشتن
صبر قناعتی ده و شق عبادتی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
بگرد دولت دنیای دون پرور چه میگردی؟!
چو آب نخل بی بر را، بگرد سر چه میگردی؟!
ترا در کوه همت، چون قناعت معدنی باشد
تو چون اکسیر در هر کوره بهر زر چه میگردی؟!
کف خالی بود لوح طلسم محنت دنیا
بدست آورده یی این لوح را، دیگر چه میگردی؟!
سحابت میکشد آب و، زمین میآورد نانت
برای آب و نان، چندین به بحر و بر چه میگردی؟!
چو آب نخل بی بر را، بگرد سر چه میگردی؟!
ترا در کوه همت، چون قناعت معدنی باشد
تو چون اکسیر در هر کوره بهر زر چه میگردی؟!
کف خالی بود لوح طلسم محنت دنیا
بدست آورده یی این لوح را، دیگر چه میگردی؟!
سحابت میکشد آب و، زمین میآورد نانت
برای آب و نان، چندین به بحر و بر چه میگردی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
بغیر بیکسیم نیست در جهان یاری
که عقده ام بگشاید ز رشته کاری
ز زیر بال هما همتم گذشت چنان
که بگذرند ز پای شکسته دیواری
بغیر دیده حسرت، بملک و مال جهان
در این زمانه ندیدیم چشم بیداری
ز من تر است از آن خصم خشک مغز، که من
چو آب نشکند از نرمیم بپا خاری
ز گند مرده دلانم دماغ مختل شد
کجاست روی مزاری و پشت دیواری
ز سیل کثرت مردم، ز گرد کلفت خلق
کجاست قله کوهی و، رخنه غاری
زمانه مشتری روی کار هر جنسی است
که کوته است نظرها ز غور هر کاری
گزیده بسکه نگه های منتم، شده است
بدیده حلقه هر چشم رخنه ماری
جواب مطلب کس، رسم این بزرگان نیست
خوشا فغان جگر سوز پای کهساری
بسان خشت ز قالب، شود ز تفرقه جمع
دلی که ساخت ز دنیا بچار دیواری
ز شادکامی دشمن دگر چه غم واعظ؟
مرا که همچو غم دوست هست غمخواری!
که عقده ام بگشاید ز رشته کاری
ز زیر بال هما همتم گذشت چنان
که بگذرند ز پای شکسته دیواری
بغیر دیده حسرت، بملک و مال جهان
در این زمانه ندیدیم چشم بیداری
ز من تر است از آن خصم خشک مغز، که من
چو آب نشکند از نرمیم بپا خاری
ز گند مرده دلانم دماغ مختل شد
کجاست روی مزاری و پشت دیواری
ز سیل کثرت مردم، ز گرد کلفت خلق
کجاست قله کوهی و، رخنه غاری
زمانه مشتری روی کار هر جنسی است
که کوته است نظرها ز غور هر کاری
گزیده بسکه نگه های منتم، شده است
بدیده حلقه هر چشم رخنه ماری
جواب مطلب کس، رسم این بزرگان نیست
خوشا فغان جگر سوز پای کهساری
بسان خشت ز قالب، شود ز تفرقه جمع
دلی که ساخت ز دنیا بچار دیواری
ز شادکامی دشمن دگر چه غم واعظ؟
مرا که همچو غم دوست هست غمخواری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
گوشه یی میخواهم و، چشم بخوان دل تری
خلوتی میجویم و، فریاد زنگ از دل بری
نیست در غمخانه گیتی، پرستاری مرا
غیر آه پیش خود برپا و اشک خود سری
عشقبازان را بجز چشم سفید و، رنگ زرد
نیست در بازار سودای غمت، سیم و زری
همچو امید زیاد خویش و چون لطف کمت
بی تو درد فربهی داریم و، صبر لاغری
در نکویی گر چه نبود هیچکس از ما بتر
در بدی اما نمی بینیم از خود بهتری
گر کنی گفت و شنید مردم دنیا هوس
فکر کن اول زبان لالی و، گوش کری!
کی توان کردن گران قدر خود از باد غرور؟!
مشک را از باد در دریا نباشد لنگری!
عاشقان آسوده اند از فکر سامان معاش
هست درد عشق واعظ، درد بیدرد سری
خلوتی میجویم و، فریاد زنگ از دل بری
نیست در غمخانه گیتی، پرستاری مرا
غیر آه پیش خود برپا و اشک خود سری
عشقبازان را بجز چشم سفید و، رنگ زرد
نیست در بازار سودای غمت، سیم و زری
همچو امید زیاد خویش و چون لطف کمت
بی تو درد فربهی داریم و، صبر لاغری
در نکویی گر چه نبود هیچکس از ما بتر
در بدی اما نمی بینیم از خود بهتری
گر کنی گفت و شنید مردم دنیا هوس
فکر کن اول زبان لالی و، گوش کری!
کی توان کردن گران قدر خود از باد غرور؟!
مشک را از باد در دریا نباشد لنگری!
عاشقان آسوده اند از فکر سامان معاش
هست درد عشق واعظ، درد بیدرد سری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
خسروی خواهی، بنه از سر کلاه سروری
نیست سر را، افسری بهتر ز بی دردسری
مالداران، بهر خود هر دم بلائی میخرند
حیف درویشان نمیدانند قدر بی زری!
نیست جنس خودپسندی دلپسند هیچکس
در دو عالم خودفروشان را نباشد مشتری
هر نفس دوران حریفی را ز پا می افکند
گردش گردون کند در محفل ما ساغری
بعد ما از همدمان واعظ مگر گاهی سخن
با زبان مصرعی ما را کند یادآوری
نیست سر را، افسری بهتر ز بی دردسری
مالداران، بهر خود هر دم بلائی میخرند
حیف درویشان نمیدانند قدر بی زری!
نیست جنس خودپسندی دلپسند هیچکس
در دو عالم خودفروشان را نباشد مشتری
هر نفس دوران حریفی را ز پا می افکند
گردش گردون کند در محفل ما ساغری
بعد ما از همدمان واعظ مگر گاهی سخن
با زبان مصرعی ما را کند یادآوری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
گاهی سری بخاطر غمناک میکشی
دامان حسن خویش، برین خاک میکشی
پنداشتم که سایه نخل بلند تست
آن طره سیاه که بر خاک میکشی
اوهم بدام خواهش خود میکشد ترا
صیدی اگر بحلقه فتراک میکشی
چون شعله بهر یکدمه گردنکشی ز کبر
تا چند منت خس و خاشاک میکشی؟!
بگل علاقه زین تن ناپاک ای نفس!
دامن چو گردباد، چه بر خاک میکشی؟!
واعظ بخویش پیچی اگر در ره سلوک
چون گرد باد رخت بر افلاک میکشی
دامان حسن خویش، برین خاک میکشی
پنداشتم که سایه نخل بلند تست
آن طره سیاه که بر خاک میکشی
اوهم بدام خواهش خود میکشد ترا
صیدی اگر بحلقه فتراک میکشی
چون شعله بهر یکدمه گردنکشی ز کبر
تا چند منت خس و خاشاک میکشی؟!
بگل علاقه زین تن ناپاک ای نفس!
دامن چو گردباد، چه بر خاک میکشی؟!
واعظ بخویش پیچی اگر در ره سلوک
چون گرد باد رخت بر افلاک میکشی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
چون ز صحرای عدم گشت بتن جان راضی؟
گوهر ار بحر چرا شد به نگیندان راضی؟!
سنگ چیم کرد کسی بهتر ازین خلق جماد؟
اوست مجنون که نگردد به بیابان راضی!
میکند شانه ز سر پنجه شیران، ترسم
که شود این سر شوریده بسامان راضی
دردمندان، پی جان تن به مذلت ندهند
بود بیدرد که گردید بدرمان راضی
مرد دنیا نکند میل بعقبی هرگز
نشود گلخنی آری بگلستان راضی
دل شب، دیده چو بر آتش دل آب زند
آتشم نیست بصد دیده گریان راضی
عالمی ریزه خور سفره فیضش باشند
آنکه از سفره دنیاست بیک نان راضی
چه کنی شکوه تنگی؟ که نگردد گوهر
نشود تا بصدف قطره باران راضی!
قطره در جیب صدف، تاج سر افسر شد
ای سرسر بهوا، شو به گریبان راضی
سرفراز آنکه بدرها ندود بهر طمع
کم ز سر نیست، شود پا چو بدامان راضی
دم ز حاجت نزند، لب بطلب نگشاید
هر که گردد بدم آب و لب نان راضی
واعظ از بسکه گرفته است بوحشت الفت
شد بکم خدمتی، از خدمت یاران راضی
گوهر ار بحر چرا شد به نگیندان راضی؟!
سنگ چیم کرد کسی بهتر ازین خلق جماد؟
اوست مجنون که نگردد به بیابان راضی!
میکند شانه ز سر پنجه شیران، ترسم
که شود این سر شوریده بسامان راضی
دردمندان، پی جان تن به مذلت ندهند
بود بیدرد که گردید بدرمان راضی
مرد دنیا نکند میل بعقبی هرگز
نشود گلخنی آری بگلستان راضی
دل شب، دیده چو بر آتش دل آب زند
آتشم نیست بصد دیده گریان راضی
عالمی ریزه خور سفره فیضش باشند
آنکه از سفره دنیاست بیک نان راضی
چه کنی شکوه تنگی؟ که نگردد گوهر
نشود تا بصدف قطره باران راضی!
قطره در جیب صدف، تاج سر افسر شد
ای سرسر بهوا، شو به گریبان راضی
سرفراز آنکه بدرها ندود بهر طمع
کم ز سر نیست، شود پا چو بدامان راضی
دم ز حاجت نزند، لب بطلب نگشاید
هر که گردد بدم آب و لب نان راضی
واعظ از بسکه گرفته است بوحشت الفت
شد بکم خدمتی، از خدمت یاران راضی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
از برای مال، گشتن کوه صحرا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
نیست چون بر غیر جان کندن، بنای زندگی
این قدر ای تن، چه میمیری برای زندگی؟!
چون دوتا گردید قد، افتد زپا نخل حیات
تیشه باشد پشت خم ما را بپای زندگی
زندگی از بس بخواب مرگ غفلت میرود
هست در ایام ما مردن بجای زندگی
چون نیفتد بینشم از کار؟ آخر سالهاست
میدود با چشم حسرت در قفای زندگی!
کو غم دلسوز و، درد از دوا بیگانه یی؟
تا کند این مرده دل را آشنای زندگی؟!
سود ما دلمردگان زنده رو، در مردنست
چون نمی آید زما، حق ادای زندگی!
وقت دست وپا زدن شد تنگ و، خوش پیچیده سخت
رشته طول أمل بر دست وپای زندگی
هست با تار نفس، دلبستگی او را بتو
دل چه می بندی، بیار بیوفای زندگی؟!
دیده از پیری غبار آورده یا شمع نگاه
میفشاند خاک بر سر در عزای زندگی؟!
منزل آسودگی باشد، بسی آن سوی مرگ
کی توان طول کردن این ره را، بپای زندگی؟!
اهل بینش را بود بر چشم پوشیدن مدار
بسکه دارد گرد کلفت آسیای زندگی!
ذکر و فکر آن مرا از یاد حق بیگانه کرد
کاش هرگز کس نبودی آشنای زندگی!
در سرای تن چه اندازی بساط آرزو؟
میرود بیرون از آن چون کدخدای زندگی!
زندگی با خلق عالم، بسکه ما را مشکل است
راحت مردن بود اجر بلای زندگی
پر شود زآب بقا پیمانه ات واعظ، اگر
چون حباب از سر کنی بیرون هوای زندگی
این قدر ای تن، چه میمیری برای زندگی؟!
چون دوتا گردید قد، افتد زپا نخل حیات
تیشه باشد پشت خم ما را بپای زندگی
زندگی از بس بخواب مرگ غفلت میرود
هست در ایام ما مردن بجای زندگی
چون نیفتد بینشم از کار؟ آخر سالهاست
میدود با چشم حسرت در قفای زندگی!
کو غم دلسوز و، درد از دوا بیگانه یی؟
تا کند این مرده دل را آشنای زندگی؟!
سود ما دلمردگان زنده رو، در مردنست
چون نمی آید زما، حق ادای زندگی!
وقت دست وپا زدن شد تنگ و، خوش پیچیده سخت
رشته طول أمل بر دست وپای زندگی
هست با تار نفس، دلبستگی او را بتو
دل چه می بندی، بیار بیوفای زندگی؟!
دیده از پیری غبار آورده یا شمع نگاه
میفشاند خاک بر سر در عزای زندگی؟!
منزل آسودگی باشد، بسی آن سوی مرگ
کی توان طول کردن این ره را، بپای زندگی؟!
اهل بینش را بود بر چشم پوشیدن مدار
بسکه دارد گرد کلفت آسیای زندگی!
ذکر و فکر آن مرا از یاد حق بیگانه کرد
کاش هرگز کس نبودی آشنای زندگی!
در سرای تن چه اندازی بساط آرزو؟
میرود بیرون از آن چون کدخدای زندگی!
زندگی با خلق عالم، بسکه ما را مشکل است
راحت مردن بود اجر بلای زندگی
پر شود زآب بقا پیمانه ات واعظ، اگر
چون حباب از سر کنی بیرون هوای زندگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
از حال میزند دم، صوفی بهرزه نالی
الحق ولی توان شد، زین حالهای قالی!
پیران این زمان را، چون معتقد نباشیم؟
هستند گر چه ناپاک، دارند پاک مالی!
کس را به اوج عزت، افتادگی رساند
پرواز رنگ نبود، جز با شکسته بالی
پیری رسید و، داریم رو سوی کودکی باز
شاید دگر ببینیم دیدار خردسالی!
سرمایه تعیش، همت بود، نه مکنت
بس خرجها که کردیم از کیسه های خالی
بر باد اگر رود دین، از سود زر چه نقصان؟
نبود زیان درین عهد، غیر از زیان مالی
تاکی نهی ز غفلت، سر بر سر این جهان را
از سر ببین چه سرها واکرده این نهالی
از بهر طاق ایوان، صد طاق دل شکسته
پر همچو طاق کسری، افتاده است خالی
فرداست صر صر مرگ، برچیده این بساطت
هر چند پا فشاری ای دل چو سنگ قالی
نبود حریر اگر فرش، افتادگی طلب کن
نبود بلند اگر قصر، همت بدار عالی
باشی اگر ملایم، با طبعها، دهندت
جا در دل و زبانها، چون شعرهای حالی
از خود نمیفشاند زآن خواجه گرد خست
ترسد مباد آن هم باشد زیان مالی
در عهد ما، حرامست از بسکه رسم دادن
یاران دگر نخواهند، از یکدگر حلالی
از بسکه گشته دادن، مکروه طبع مردم
باشد حرام از هم خواهند اگر حلالی
از بس غرور دیدم ز اهل کمال، ترسم
مغرور گردم آخر، من هم به بیکمالی
گردیده پای تاسر پر از خیال جانان
واعظ نکرده بیجا شهرت بخوش خیالی
الحق ولی توان شد، زین حالهای قالی!
پیران این زمان را، چون معتقد نباشیم؟
هستند گر چه ناپاک، دارند پاک مالی!
کس را به اوج عزت، افتادگی رساند
پرواز رنگ نبود، جز با شکسته بالی
پیری رسید و، داریم رو سوی کودکی باز
شاید دگر ببینیم دیدار خردسالی!
سرمایه تعیش، همت بود، نه مکنت
بس خرجها که کردیم از کیسه های خالی
بر باد اگر رود دین، از سود زر چه نقصان؟
نبود زیان درین عهد، غیر از زیان مالی
تاکی نهی ز غفلت، سر بر سر این جهان را
از سر ببین چه سرها واکرده این نهالی
از بهر طاق ایوان، صد طاق دل شکسته
پر همچو طاق کسری، افتاده است خالی
فرداست صر صر مرگ، برچیده این بساطت
هر چند پا فشاری ای دل چو سنگ قالی
نبود حریر اگر فرش، افتادگی طلب کن
نبود بلند اگر قصر، همت بدار عالی
باشی اگر ملایم، با طبعها، دهندت
جا در دل و زبانها، چون شعرهای حالی
از خود نمیفشاند زآن خواجه گرد خست
ترسد مباد آن هم باشد زیان مالی
در عهد ما، حرامست از بسکه رسم دادن
یاران دگر نخواهند، از یکدگر حلالی
از بسکه گشته دادن، مکروه طبع مردم
باشد حرام از هم خواهند اگر حلالی
از بس غرور دیدم ز اهل کمال، ترسم
مغرور گردم آخر، من هم به بیکمالی
گردیده پای تاسر پر از خیال جانان
واعظ نکرده بیجا شهرت بخوش خیالی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
پیری رسید و نور نظر گشت رفتنی
از عینک است چشم ترا خانه روشنی
از بس گزیده است مرا نیش هر زبان
لرزم بخویش پوشم اگر جامه سوسنی
نتوان شدن بر اوج شرف، جز بپشت پا
شد سر بلند سرو، ز بر چیده دامنی
افگنده اند بهر تو چون خاک بستری
تا چند فکر قالی و پشتی و سوزنی؟!
گر عالمی بروی تو یا زند تیغ کین
آنست ضربه تو که بر خویشتن زنی
از عینک است چشم ترا خانه روشنی
از بس گزیده است مرا نیش هر زبان
لرزم بخویش پوشم اگر جامه سوسنی
نتوان شدن بر اوج شرف، جز بپشت پا
شد سر بلند سرو، ز بر چیده دامنی
افگنده اند بهر تو چون خاک بستری
تا چند فکر قالی و پشتی و سوزنی؟!
گر عالمی بروی تو یا زند تیغ کین
آنست ضربه تو که بر خویشتن زنی