عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
بهر پا بستن دل زلف گره‌گیر دوتا
هست دیوانه یکی حلقه زنجیر دوتا
ترک چشمش چو نظر جانب ابرو افکند
واجب‌القتل یکی، دست به شمشیر دوتا
جز دو لعل لب و آن حلقه موهوم دهان
جمع نادیده کس عنقا یک و اکسیر دوتا
جان و دل برد بها، گندم خال تو عجب
جنس یک جنس در این کشور و تسعیر دوتا
من یکی خواستم او بوسه رو بخشید به من
ای عجب خواب یکی آمد و تعبیر دوتا
چرخم افسر، ز چه دور افکند از درگه دوست
گر نه تقدیر یکی آمد و تدبیر دوتا
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای مایه خرّمی جهان را
و ای راحت جان جهانیان را
از حسرت نوش لعلکانت
خون در جگر است لعل و کان را
گل بیند اگر خویت به عارض
بر فرق زند گلابدان را
پا بر سر انجم و قمر نه
منّت بگذار آسمان را
چشمند و بهمزن زمانه
زلفند و سیه کن جهان را
روزی به خیال آنکه گوئی
بندند به قتل من میان را
من خود بهزار شادمانی
بازم به ره تو نقد جان را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
در دام گرفتند و شکستند پرم را
وانگاه به بازیچه بریدند سرم را
ای کاش سرم را که به بازیچه بریدند،
بریان ننمودند بر آتش جگرم را
عالم همه طوفان شود، ای وای به مردم
خشک ار نکند آتش دل چشم ترم را
هر لحظه ز بیداد دگر زیر و زبر کرد،
دست غمت این خانه زیر و زبرم را
جانم به لب و سوی توام راه نباشد
ای وای، صبا گر نرساند خبرم را
در کوی تو آسوده توانم که بیایم
گر اشک روانم نکند گل گذرم را
افسر نبود در همه کشور خوبی،
دادی که بود دلبر بیدادگرم را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
به حریم کوی دلبر که برد پیام ما را
که به پادشه بگوید سخن من گدا را
بود آرزو همینم، که نهد قدم به چشمم
همه زین غمم که مژگان خلد آن عزیز پا را
رخ و لعل و زلف او را گل و قند و مشک گفتم
به عتاب گفت: کم گو سخنان ناروا را
به دو زلف عنبرینش ختن و ختا چه گویم،
که نبخشد آن گناه و نپذیرد این خطا را
به خدنگم ار بدوزی، نبرم علاقه دل
که به جان خریده ام من همه ناوک بلا را
چو صبا ز زلفت آرد سحر ار به من نسیمی
همه بنگری مشوش، سحر من و صبا را
ز تو از صبا حدیثی، دل من شنید و خون شد
که مباد از تغافل، که رها کنی جفا را
شده زآن مشوش افسر، سر زلف آن پری رو،
که دهد مگر قراری، دل بی قرار ما را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بیا ساقی کرم کن جام می را
معطر کن مشام جان کی را
به نام ایزد، گلی دارم که هرگز،
نبیند آفت تاراج دی را
ز رمز عاشقی یک حرف گفتند
شرر در بند بند افتاد نی را
که سوی منزل لیلی برد پی،
اگر مجنون نپوید راه حی را
بر آن بلبل بباید زار بگریست،
که گل نشنیده باشد بانگ وی را
گر آن دلدار افسر عهد بشکست
تو مشکن تا توانی عهد وی را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
در آن گلشن، که آرند از قفس بیرون هزارش را،
به منقار آورد چون برگ گل هر نیش خارش را
نمی‌دانم چه گلزار است این خرم فضا، یا رب
که گوش باغبان نشنیده آواز هزارش را
من آن مرغم که شد آبشخورش در آن گلستانی،
که خون بلبلان چون جوی آب است آبشارش را
فزاید تیرگی در چشم عاشق شعله آن مه،
مگر شمع رخی روشن کند شبهای تارش را
جز این صیاد سنگین دل ما را کشت و رفت آن گه،
پس از کشتن نمی دانم که می بندد شکارش را
به کوی دوست بی سامان، یکی پیک غریب استم،
که از ناآشنائیها، نمی داند دیارش را
دلی کز آفتاب طلعت آن ماه شد غافل
چو بخت افسر و زلف تو دیدم روزگارش را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
گلی کز اشک خونین، باغبان داده است آبش را
چه دشوار است دست غیر، اگر گیرد گلابش را
اگر ملک دلم ویران شد از دست غمش شادم
که روزی می‌کند تعمیر، شه ملک خرابش را
نمی آرد چرا در حلقه چشم من آن مه پا
به صد عجز و نیاز،‌ آن گه که می بوسم رکابش را
ز لعل لب اگر بخشد شرابم ساقی گل رخ،
من خونین رخ از لخت جگر آرم کبابش را
بجز خون دل عاشق نبد در ساغر ساقی
ز من باور کن ای افسر، که نوشیدم شرابش را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
خوش آن بلبل که بگشایند در گلزار دامش را
دهد گل بی جفای باغبان هر لحظه کامش را
مرا، صیاد، طفلی باغبان بوده است و بی پروا
من آن مرغم، که جستم آشیان دیوار بامش را
مرا در شیشه دل خون فزاید حسرت ساقی،
که از بهر چه نوشد مدعی صهبای جامش را
شب و روزی که دارد جان من در دوری جانان،
نبیند هیچ چشم تیره بختی صبح و شامش را
به هیچم می فروشد خواجه در بازار و حیرانم،
به هیچ آیا فروشد خواجه ای هرگز غلامش را
خیالی پخته دارد بوالهوس، لیکن گمان است این
مگر عشقی ز سر بیرون کند سودای خامش را
به عشق روی آن دلدار، ساقی کن به ساغر می
خدا را مشکن این جام و مجو در ننگ نامش را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
عشق برتافت چنان صبر و شکیبایی را
که به خود ره ندهم عزم و توانایی را
فارغ از خون جگر، مردم چشمم نشود
میل صحرا نبود مردم دریایی را
شمع روی تو گذشت از برمن در شب تار
برد، از دیده من قوت بینایی را
راستی، سرو از آن در چمن آزاد آمد،
که ز قد تو بیاموخت دلارایی را
جور بیگانه برم یا ستم بار فراق؟
غم جانانه خورم یا غم رسوایی را؟
لذت عشق ندید آن دل سنگین که نبرد،
زحمت عاشقی و غصه تنهایی را
افسرا، با غم دلدار جفاجوی، بنه
شیوه خویش پرستی و تن آسایی را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
جز ماه من که هشته به تارک کلاه را
باور مکن که بوده کله فرق ماه را
گرد از عذار خویشتن ای ماه من بگیر
بزدای، ز آینه، اثر دود آه را
با خاطر حزین مکن ای دل خیال دوست
اندر وثاق تنگ مبر پادشاه را
هرچند نیست غیر نگاهی،‌ گناه من
شویم به آب دیده حروف گناه را
گرد آورد به عمری اگر دل گیاه چند
سوزد به یک نفس تف عشق آن گیاه را
عمری است فرش راه طلب، دیده کرده ام
شاید قدم نهی دگر این فرش راه را
شب ها ز بس که اشک ز چشم ترم چکد،
سیلی شود چنان که برد خوابگاه را
افسر، کمند زلف تو نازد که هر خمش،
هم شاه را اسیر کند هم سپاه را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
ای کرده بنا چشم تو عاشق فکنی را
و ای بسته میان ترک تو نخجیر زنی را
چشمت به صف مژگان گویی شه ترک است
کاماده شده معرکه تهمتنی را
حسن تو امیری است که بر بام نه افلاک
بر سنگ زند شیشه مایی و منی را
خوبان همه را شیوه سر زلف شکستن
تو عادت خود ساخته پیمان شکنی را
گیرد ز سلیمان رخت خاتم خوبی
خط تو چو آغاز کند اهرمنی را
ای کاش دعایی بکند هرکه ببیند
آن طرز قباپوشی و نازک بدنی را
نازم لب لعل تو که در تنگ دو مرجان
پرورده یکی حقه در عدنی را
یاقوت لبت یا به من زار گدابخش،
یا نفی کرم کن صفت بوالحسنی را
مندیش و بگو تلخ، که این تلخی پاسخ
ناسخ نشود مایه شیرین سخنی را
سیمین تن و سنگین دلی ای ترک و ندانی
کاین سنگدلی عیب بود سیم تنی را
با دعوی همرنگی گیسوی تو نبود
جز روسیهی نافه مشک ختنی را
با نسبت همسنگی لعل تو نباشد
جز خونجگری کان عقیق یمنی را
گردیدم و یک بت به جمال تو ندیدم
بتخانه چینی و بتان ختنی را
زین پس من و کوه غم و آن تیشه فکرت،
فرهاد شوم داد دهم کوهکنی را
قاتل که تو باشی عجب است ار به قیامت
عاشق نکند دعوی خونین کفنی را
تا جامه جان را ز غمت چاک نسازم
ز اندازه مبر خوی تنک پیرهنی را
جان سوخته آتش عشقیم و نخواهیم
چون خام دلان راحت و آسوده تنی را
ترکا، ره دل می زندم دانه خالت
هندوی تو آموخت مگر راهزنی را
از زلف و لبت پرس چه می جویی از افسر
مشکین نفسی وی و شیرین سخنی را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
زلفا، تو کانهمه شکن و تار داریا
بهر شکست نافه تاتار داریا
دام و کمند و رشته و چین، حلقه و رسن
بر صید جان مردم هشیار داریا
پیکان مژّه، صارم ابرو،‌ سپاه خط
با عاشقان مگر سر پیکار داریا
جانها بری به غارت و دلها کنی اسیر
از این چنین هنرها بسیار داریا
اندام تیره، چهره دژم، کالبد پریش
قامت خمیده پشت نگونسار داریا
همچون غراب تیره همه روز تا به شب
آرامگه به ساحت گلزار داریا
یا همچو زاغ تیره تو بر عرعر بلند
بنشسته ای و لاله به منقار داریا
داری دو صف ز مژگان و این آیدم عجب
بهرچه این دو لشکر خونخوار داریا
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ای آفتاب از مه رویت در التهاب
آیینه تو ساخته، خاکستر آفتاب
ما بی حجاب، روی تو دیدیم و عاشقیم
اندر میان ما و تو، کی سد شود، حجاب
اندر خمار تیره دلی چند سر کنم
ساغر به کف بگیر و برافکن ز رخ نقاب
دیوانه آن که نیستش اندر سرا، پری
دیوانه تر کسی که نبیند پری به خواب
از شعله، شعله غم و از دجله، دجله اشک
سرتا به پا در آتش و پا تا به سر در آب
ما، در هوای چشمه حیوان لعل دوست،
مانند تشنه ایم، که بفریبدش سراب
خوش مجلسی است با غم جانانه، افسرا
خون دلم شراب و نوای دلم رباب
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ای که به کوی مهوشان بار فتاده در گلت
تا نرهی از این خطر وا نرهد غم از دلت
دعوی عاشقی تو، باور دوست کی فتد
ناله زار تا چو نی نشنود از مفاصلت
روی چو آفتاب او در خم زلف بنگری
چون من تیره بخت اگر تار نگشته محفلت
ای که به محمل اندری از پس زلف همچو شب
مطلع آفتاب را، دیدم و بود محملت
من بشر و پری بسی، دیده ام و نیافتم
هیچ پری مشابه و هیچ بشر مماثلت
عارض آفتاب را ماه چو خود کلف نهد
روز طرب در انجمن بیند اگر شمایلت
ای مه سرو قامتم، چیست و کیست تا شود،
سرو چمن برابر و ماه فلک مقابلت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای که نرسته در چمن سرو به دلربائیت
حیف، که همچو گل بود، عادت بی وفائیت
ای مه آفتاب رخ، در شب تار عاشقان
اشک فشانده شمع جمع، از غم روشنائیت
سینه به خاک برنهد، تن به هلاک در نهد
پشت فلک اگر کشد، بار غم جداییت
گر تو رها کنی، اسیر از تو جدا نمی شود
بندگران کجا برد، پای دل رهاییت
هر که شد آشنای تو، عهد به تیغ نگسلد
تیغ بلا کجا برد، رشته آشناییت
مسند جم نبایدم، تاج کیان نشایدم
سلطنتی است جاودان، مرتبه گداییت
هرچه زنی تو تیغ کین، ناله فرو برد دلم
زخم تو را به جان خرد، هر که بود فداییت
افسر، اگر گرفت زنگ، آینه دلت ز غم،
جلوه یار شد کنون، صیقل غم زداییت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ای قامت دلجوی تو، آشوب قیامت
آشوب قیامت، خبری زآن قد و قامت
ای طرّه تو افعی و ای چشم تو آهو
ای خنده تو معجر و لعل تو کرامت
در زلف تو موسی، سپرد بیضه بیضا
در لعل تو عیسی فکند رحل اقامت
ماهی تو و در بزم برافروخته عارض
سروی تو و در باغ برافراخته قامت
گر شیر بود صید تو ای ترک کماندار
از تیر تو هرگز نبرد جان به سلامت
وصل تو کشیده است به هجران و ملولم
کاین هجر مبادا بکشد تا به قیامت
بر نعمت وصل تو چرا شکر نگفتم
نک جان دهد افسر ز فراقت به غرامت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
آن کو به تو بخشید چنین لطف و صباحت
آموخت مرا شاعری و رسم فصاحت
تا مردم چشمم صدف در تو بیند
چون‌ آدم آبی شده در غوص و سباحت
هم چشمه خضری تو و هم جام سکندر
هم معدن حسنی تو هم کان ملاحت
هم مایه جادویی و هم سایه اعجاز
هم آفت آرامی و هم فتنه راحت
هم داروی دردی تو و هم محنت جان ها
هم مرهم زخمی تو و هم داغ جراحت
بسیار دل ما هوس بوس تو را کرد
نشنید جواب از لب لعلت به صراحت
با روی تو، کان جلوه ده صبح مصفاست
خورشید برون آمد و نشناخت قباحت
افسر، مکش از رنج طلب پای به دامن
کاین خسرو ما، صاحب جود است و سماحت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
غم نیست گر نه ما را دور فلک به کام است
دوری به مانه هرگز خوشتر ز دور جام است
بر بوی وصل جانان خون گشت آخرم دل
خود انتظار گویا، نوعی ز انتقام است
خلق ار به چارده شب، مه را تمام بینند
بینم من آن مهی را کاندر دو شب تمام است
گر روز دیگران را یک شام لازم افتاد
بر چهره، زلفکانش روز مرا دو شام است
می چیست تا بگویم، بی او حرام باشد
خود آب زندگانی بی روی او حرام است
افسر که شعله غم یکباره خرمنش سوخت
دیگر روا نباشد گفتن ورا که خام است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
امروز همه خرّمی دولت دین است
این است که این دولت دارای زمین است
شاهد که دهی در عوضش سیم بناگوش
ما را که دل اندر خم زلف تو رهین است
آن رخ نه که بر سرو قدت ماه منوّر
و آن تن نه که در پیرهنت درّ سمین است
جان پیش لبت دادم و خود طرّفه نگاهت
پیداست که این مُعجز و آن سحر مبین است
خوبیت به حدّی که جهانی بتو مایل
ما را به جهانی سر جنگ و دل کین است
تا جان کرا سوزد و پرتو به که بخشد
آن برق جهان سوز که در خانه زین است
این زلف فرو هشته بر آن روی نگارین
یا زنگیکی معتکف خلد برین است
در کام بد اندیش سرشک آمده، افسر
لعل لب دلدار که چون ماء معین است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ای که لبت کوثر و رویت بهشت
بی تو عذاب است مرا گشت کشت
شور توام از سر و مهرت ز دل
می نشود گر بشود خاک خشت
با تو مرا هرچه بود زشت، خوب
بی تو مرا هرچه بود خوب، زشت
سیم و زر از بهر نثارت نکوست
مرد نبرد آن که بمُرد و بهشت
بر رخ آن ماه به خطّ غبار
خامه صنعت غم افسر نوشت