عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دلارامی که غافل نیستم یک لحظه از یادش
مباد از یاد من هرگز غمی در خاطر شادش
به هر گلشن که گردد جلوه گر قد چو شمشادش
به صد دل چون صنوبر بنده گردد سرو آزادش
مگو ای همنشین بهر چه دادی دل به دست او
که گر گوید به پای من بده جان می توان دادش
به تعمیر دلم اکنون چه می کوشی که از اول
خرابش کرده ای زانسان که نتوان کرد آبادش
نمی داند ره و رسم وفا دلدار من گویا
همین تعلیم بیداد و جفا داده است استادش
تو را دی گفت فردا می کشم اما نمی دانم
پشیمان گشته است امروز یا رفته است از یادش
رفیق از هجر فریادش به گردون می رسد شبها
بود کز روی مهر ای مه رسی روزی به فریادش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
به صورت ماه را گفتم شبی چون روی نیکویش
وزین معنی شبی شرمنده ام امروز از رویش
به سرو جویباری ننگرد در بوستان دیگر
به طرف جوی بیند هر که سرو قد دلجویش
من بی دل چسان درد دل خود پیش او گویم
رقیب سنگدل زینسان که جا کرده است پهلویش
به پهلویش نشیند مدعی تا چند و من یارب
نشینم گوشه ای از چشم حسرت بنگرم سویش
کند گل پیرهن صد چاک و بلبل در فغان آید
اگر باد صبا روزی سوی گلشن بود بویش
بهشتی عاشقان را نیست چون بوی بتان زاهد
به باغ جنتم چندین مخوان از گلشن کویش
کسی کز یک نگه دل از بر خلقی برد بیرون
چسان جان می توان برد از فریب چشم جادویش
ز بس گرمست خوی او رفیق از یاد او امشب
متاع عقل و دینم سوخت، آه از گرمی خویش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ترا یک بار اگر گیرم در آغوش
کنم یکبارگی خود را فراموش
چو گل پیراهنم چاکست چون نیست
در آغوش من آن سرو قباپوش
دهد از خضر و آب زندگی یاد
خط سبزش به گرد چشمه ی نوش
شب قدر است و روز عید با هم
سیه شام خط و صبح بناگوش
فراموشش مکن آن را که دانی
نخواهی گشتنش هرگز فراموش
من از غم سر به روی دوش دارم
نشسته با رقیبان دوش بر دوش
خورم خون من رفیق از رشک و باشد
به بزم مدعی یارم قدح نوش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
منم آن عاشق سرگشته که بر خاک درش
تا سرش خاک نشد یار نیامد به سرش
هست زرین کمر و سیم تن آن شوخ مرا
بی زر و سیم کجا دست رود در کمرش
می کنم شب همه شب ناله در آن کو تا کی
کند از حال من آگاه نسیم سحرش
نظری کرد نهان سوی من و پنداری
که نهانی نظری هست به اهل نظرش
سر برآرند ز شوق رخش از خاک اگر
روزی افتد به سر خاک شهیدان گذرش
چون سگ کوی تو گردید رفیق از در خویش
مکنش دور و مگردان چو سگان دربدرش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
از عشق تو در ملالتم کاش
این راز نهان نمی شدی فاش
با غیر جفا و صلح تا چند
با من تا کی ستیز و پرخاش
تا چشم بدان نبیندت روی
از دیده مردمان نهان باش
خجلت نکشید چون ز رویت
نقش تو چو می کشید نقاش؟
مشکل که به سر برند باهم
او محتشم و رفیق، اوباش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
به گلشن بگذرد گر با چنین قد و چنان عارض
شود شرمنده سرو و گل از آن قد و از آن عارض
ز قد خویش سرو و از رخ خود گل خجل گردد
نمایی گر خرامان قد و گر سازی عیان عارض
به سرو و گل نمایی گر قد و عارض تو، ننماید
نه سرو از بوستان قد و نه گل از گلستان عارض
نگویم سرو و گل آن قد و عارض را که سرو و گل
نه رعنا همچو آن قد است و نه زیبا چو آن عارض
بود سرو و گل من آن قد و عارض نگار من
مکن پنهان ز من قد و مساز از من نهان عارض
ندارد پیش سر و قد و ماه عارضت جانا
نه سرو بوستان قد و نه ماه آسمان عارض
رفیق آن سرو گلرخ می دهد می خیز و در پیری
چو شاخ ارغوان کن قد، چو برگ ارغوان عارض
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
صبر کردم بر جفای او، غلط کردم، غلط
دل نهادم بر وفای او، غلط کردم، غلط
باختم دل در هوای او، عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او، غلط کردم، غلط
سو به سو کردم سراغ او، خطا کردم، خطا
کو به کو گشتم برای او، غلط کردم، غلط
بی بها گشتم غلام او، زیان کردم، زیان
بی عطا گشتم گدای او، غلط کردم، غلط
رفتمش صد بار بر دنبال، رو واپس نکرد
باز رفتم در قفای او، غلط کردم، غلط
از لبش هرگز به دشنامی نگشتم سرفراز
سالها گفتم دعای او، غلط کردم، غلط
آن که با بیگانه بهتر ز آشنا باشد رفیق
از چه گشتم آشنای او، غلط کردم، غلط
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
بی تو ای رخشنده اختر زاختر رخشان چه حظ
بی تو ای تابنده انجم ز انجم تابان چه حظ
جان غم پرورده را با عیش و با عشرت چکار
با قفس خو کرده را از باغ و از بستان چه حظ
تشنه ی لعل لب یارم من لب تشنه را
بی لب جانبخش یار از چشمه حیوان چه حظ
ذوق داغ و درد اگر دارد دلت دانی که من
می برم از این چه فیض و می کنم از جان چه حظ
گر به جان داغی نباشد باشد از مرهم چه فیض
ور به دل دردی نباشد باشد از درمان چه حظ
وصل خوش باشد نباشد گر ز پی هجران رفیق
ورنه از وصلی که دارد در عقب هجران چه حظ
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
با رقیب از سر نو عهد و وفا بست دریغ
مدتی رفت و بر آن عهد و وفا هست دریغ
آن که با اهل وفا عهدی اگر بست شکست
عهدها بست به اغیار که نشکست دریغ
من جز او با کس دیگر ننشستم جایی
او به جز من همه جا با همه بنشست دریغ
گفتمش سرو قدت رفت ز آغوشم حیف
گفت بی جاست به تیری که شد از شست دریغ
می زند چشم تو با ناکس و کس ناوک ناز
نکند ترک خود آن ترک سیه مست دریغ
تیر ترکی که به جان جست رفیقش همه عمر
دیر آمد به دل و زود به در جست دریغ
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
صدق و کذب من و اغیار نمی دانی حیف
عاشق از بلهوس ای یار نمی دانی حیف
طفلی و دوست ز دشمن نشناسی افسوس
کودکی یار ز اغیار نمی دانی حیف
به اسیران وفادار به جز جور و جفا
کاری ای شوخ جفاکار نمی دانی حیف
بی تو دل در قفس سینه اسیر غم و تو
حال این مرغ گرفتار نمی دانی حیف
جور و بیداد تو لطفست به عشاق دریغ
که چنین لطف سزاوار نمی دانی حیف
نه مرا دانی از اغیار و نه خود را ز بتان
بلبل از داغ و گل از خار نمی دانی حیف
همچو شمعت همه تن گشت زبان لیک رفیق
پیش او شیوه ی گفتار نمی دانی حیف
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ای دلبر نازنین شمائل
ای دل به شمائل تو مائل
ای کوی تو کعبه ی طوائف
ای روی تو قبله ی قبائل
ای داغ غم تو همچو تعویذ
در گردن جان و دل حمائل
ای شهد محبت تو هالک
ای راه مودت تو هائل
چهرت نبود ز دیده غایب
مهرت نشود ز سینه زائل
گو باش هزار بحر مانع
گو باش هزار کوه حائل
با وصف تو در اواخر حسن
زشت است فسانه ی اوائل
ناکامی ما و کام اغیار
بر عشق و هوس بود دلائل
از کوی خودم مران که کفر است
در کیش کریم رد سائل
گر پیش تو دوستی گناه است
من معترفم به جرم و قائل
بر هر که رفیق این غزل خواند
گفتا لله در قائل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
کشد بهر وفا تا کی جفا دل
چو دلبر کاش بودی بی وفا دل
به جورش گر همه عمر آزماید
ندارد دست از آن جور آزما دل
به هر موئی دلی دارم تمنا
که بر هر موی او بندم جدا دل
بکش دست از جفای دل خدا را
ننالد تا ز دستت بر خدا دل
اگر جانان توئی جان را، خوشا جان
اگر دلبر توئی دل را، خوشا دل
تویی در دیده ی نمناک ما نور
توئی در سینه ی غمناک ما دل
ملامت کم کن ای ناصح که اینست
کز آن دلبر که برد از دست ما دل
در این کشور نخواهی دید ازین پس
به دست هیچ کس در هیچ جا دل
رفیق از دیده ام دل در بلا ماند
بود از دیده آری در بلا دل
اگر دل را نبودی ره نما چشم
نبودی در بلاها مبتلا دل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
رفتی و رفت از غمت ای غمگسار دل
آرام جسم و طاقت جان و قرار دل
دور از تو ای ربوده ز دست اختیار دل
درمانده دل به کار من و من به کار دل
رحمی خدای را به من و دل که مانده او
دل زیر بار عشق تو من زیر بار دل
گفتی که دل مده ز کف ای پند گو چه سود
اکنون که رفت از کف من اختیار دل
جز این که شد ز خون جگر لاله گون رخم
نشکفت دیگرم گلی از خارخار دل
شد بی تو صبح و شام من و دل سیه، فغان
از صبح تیره ی من و از شام تار دل
از اشک و آه منع دل و دیده چون کنم
آنست کار دیده و اینست کار دل
روزی که دیده دیده خط و خال او رفیق
شد تار و تیره روز من و روزگار دل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
تو رشک گلشنی با کاکل و رخسار و قد ای گل
قدت سرو است و رخسارت گلست و کاکلت سنبل
تو افزونی به حسن ای سرو و گل دانم تو هم دانی
که من هم نیستم در عشق کم از قمری و بلبل
شود چون مرغ دل آزاد از دام تو کش داری
به قید زلف گه در بند و گه در حلقه ی کاکل
کند هر روز و هر شب محتسب با میکشان غوغا
درونش دائما چون خم ز جوش باده در غلغل
رفیق از باده ی سرشار او مستم چنان گویی
که از مستی نه عزم سیر گل دارم نه میل مل
داند کدام سنگدلم کرده تنگدل
آن را که کرده تنگدل آن شوخ سنگدل
خوشرنگ و بو گلی که ز گلچین و باغبان
گیرد به بوی جان و ستاند به رنگ دل
تا در عراق شهره شد آن بت به دلیری
دیگر نداد کس به بتان فرنگ دل
دل می برد به جنگ ز عشاق و غیر او
هرگز کسی نبوده ز عاشق به جنگ دل
زان بنگرد به ناز و شتابان رود به راه
تا گیرد از نظارگیان بی درنگ دل
نگذارد آنکه زمزمه ی دل شنیده است
بر بانگ نای گوش و به آواز چنگ دل
مردن رفیق بر در او به که دور از او
دادن به عار جان و نهادن به ننگ دل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
ز تیغ ناز شوخی می‌تپد دل
درون سینه ام چون مرغ بسمل
به وصل او رسیدن سخت دشوار
به هجرش زیستن بسیار مشکل
من بی دست و پا تا چند باشم
ز هجران دست به سر پای در گل
بود عیش من و دل تلخ پیوست
ز حرف تلخ آن شیرین شمایل
از آن لب هر که شد ناکام، گردید
به کامش شهد شیرین زهر قاتل
اگر میل دل تو سوی من نیست
دل من نیست جز سوی تو مایل
بدریائی افتاده در عشق
که نه پایان بود او را نه ساحل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
آمدی رفتی از برم غافل
صبر و هوشم ربودی از سر و دل
ای گل از عارض تو گشته خجل
سرو پیش قد تو پا در گل
ای به رخ رشک لعبتان ختا
ای به قد غیرت بتان چگل
دلبر دیر صلح زود عتاب
مه نامهربان مهر گسل
کردی از لطف و جور روشن و تار
غیر را مجلس و مرا محفل
گلخن و گلشن از تو غیر و مرا
شب و روز است مسکن و منزل
بی تو و با تو تا کی و تا چند
من دل افگار و مدعی خوشدل
بی من ای یار کار تو آسان
بی تو ای دوست کار من مشکل
بی تو از دیگران ملول رفیق
تو به رغمش به دیگران مایل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
عیانست از رخ کاهی، ز اشک ارغوانی هم
که دارم درد پنهانی به دل داغ نهانی هم
به خونم کش که مرگ و شربت مرگ از تو عاشق را
ز عمر جاودانی به ز آب زندگانی هم
توانی کشت در یک لحظه چون من صد اگر خواهی
و گر خواهی به یک دم زنده کردن می توانی هم
بود از ماهرویان مهربانی خوش، تو آن ماهی
که باشد مهربانی از تو خوش نامهربانی هم
نه من در عهد پیری شهره ی عشق جوانانم
که در عشق جوانان شهره بودم در جوانی هم
کنم پیوسته تا منع رقیبان از سر کویش
بر آن در روز دربانی کنم شب پاسبانی هم
رفیق ار بی زبانم من چه غم چون هست یار من
زباندانی که می داند زبان بی زبانی هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چه حسن است اینکه گر صد بار رویت هر زمان بینم
شود هر بار افزون عشقم و خواهم همان بینم
به جان و دل شود افزون مرا مهر تو گر صد ره
به سویت هر زمان آیم به رویت هر زمان بینم
خوشا روزی که این جان و دل محزون غمگین را
به رخسار تو خوش یابم به رویت شادمان بینم
خیال قد و رویت در دل و در دیده تا باشد
نه سرو بوستان خواهم نه ماه آسمان بینم
چه غم گر پیر گشتم از غم دوران که از پیری
گذارم در جوانی رو چو روی آن جوان بینم
به حال مردنم در پرده تا رویت نهان دیدم
ندانم چون شود حالم اگر رویت عیان بینم
رفیق از کینهٔ دوران چه باک و کینهٔ خصمم
به خود گر آن مه نامهربان را مهربان بینم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
بیا ای مونس شبهای تارم
که از هجرت سیه شد روزگارم
بیا جانا که تا رفتی تو رفته است
هم از جان صبر و هم از دل قرارم
خوشا روزی که با خیل سگانش
در آن کو پاسبانی بود کارم
شدم تا از سگان کوی او دور
به چشم مردمان بی اعتبارم
بر آنم بعد ازین چون نیست راهی
ز جور مدعی در کوی یارم
نشینم بر سر راهش که ناگاه
از این ره بگذرد گر شهسوارم
ز ابر دیده بارم اشک شاید
کند رحمی به چشم اشکبارم
ز بس ترسیده ام از هجر زین پس
به کوی یار اگر افتد گذارم
رفیق آنجا شوم گر خاک مشکل
برد باد از سر کویش غبارم
به من گر دشمن جان است یارم
من او را از دل و جان دوست دارم
کنارم شد ز خون دیده گلگون
که رفت آن خرمن گل از کنارم
دهم جان و خوشم گر روشن از تو
نشد در زندگی شبهای تارم
که شاید شمع رخسار تو گردد
چراغ تربت و شمع مزارم
به درد و غم از آن نالم شب و روز
که دور از یار و مهجور از دیارم
عنان نگرفتم او را آخر افسوس
که رفت از کف عنان اختیارم
رفیق از آه گرمم می توان یافت
که پنهان آتشی در سینه دارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
گرفتم ز نادیدنت خون نگریم
چو با دیگری بینمت چون نگریم
از آن ماه بی مهر گریم وگرنه
ز بی مهری دور گردون نگریم
نبینم به روی گلی در گلستان
که بر یاد آن روی گلگون نگریم
نبینم به سروی که بر یاد قدت
به صد حسرت ای سرو موزون نگریم
نباشد شبی نیست روزی که بی تو
به صحرا ننالم به هامون نگریم
به خلوت ز غم گریم و تا رقیبان
ز شادی نخندند، بیرون نگریم
همه کس رفیق از غمش گرید و کس
نگرید که من از وی افزون نگریم