عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
تا کلک قضا رقم کشیده
نقشی چو رخ تو کم کشیده
صورتگر چین ز رشک رویت
بر صورت چین قلم کشیده
تو آن صنمی که هر که جامی
از دست تو ای صنم کشیده
نه یاد زلال خضر کرده
نه حسرت جام جم کشیده
ای پا به ره جفا نهاده
از راه وفا قدم کشیده
اکنون نه رفیق جور عشقت
پی در پی و دم به دم کشیده
تا دیده و تا کشیده از تو
محنت دیده ستم کشیده
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
عادت به این مکن که کنی جور و کین همه
نیکوست جور و کین ز نکویان نه این همه
از دلبران کدام بنالند عاشقان
هستند این گروه جفاجو چنین همه
نقص تو نیست جور و جفا زانکه بوده اند
خوبان همه چنان و نکویان چنین همه
صد درد بر دلست مرا غیر درد عشق
ای کاش بود درد دل من چنین همه
با روی این چنین گذری گر به چین شوند
حیران روی خوب تو خوبان چین همه
زان لعل لب که خاتم خوبیست باشدت
هر ملک دل که هست به زیر نگین همه
ماهی نه چون رخ تو بود بر همه فلک
سروی نه چون قد تو بود بر زمین همه
گاهی به من ز روی ترحم نگاه کن
بر رغم من به سوی رقیبان مبین همه
هر جا رفیق خواند به وصف تو شعر خویش
کردند اهل طبع بر آن آفرین همه
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
جان می کندم ز تن کناره
یک لحظه مکن ز من کناره
غیر از تو گلی نکرده هرگز
از بلبل خویشتن کناره
کی جز تو که از منت کنار است
بت کرده ز اهرمن کناره
آنکو که وطن نیست فارغ (؟)
من چون کنم از وطن کناره
هرگز نشنیده ام که کرده ست
مرغ چمن از چمن کناره
کردم چه خطا که کرد از من
آن آهوی ختن کناره (؟)
گفتم که کناره کن ز اغیار
کرد از من ازین سخن کناره
از زاری من رفیق کردند
از من همه مرد و زن کناره
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
به چرخ اگر چه فزونست از شماره ستاره
ندیده چرخ به نیکوئی ستاره ستاره
چه نسبت است به خوبان ستاره را که به نسبت
ستاره اند نکویان و ماهپاره ستاره
نظاره کن بعرق آن رخ ستاره فشان را
بروی ماه نکردی دگر نظاره ستاره
ربوده بود دمی خواب خلق چشم سیاهش
که بود خفته در آغوش گاهواره ستاره
نشان خوردن خون داشت آنزمان لب لعلش
که بود در بغل دایه شیرخواره ستاره
شب مرا نکند جز ستاره روشن اگر چه
دمد زهر طرفی مه زهر کناره ستاره
کنند ماه وشان در نقاب شرم نهان رخ
کند رفیق چو ماه رخ آشکاره ستاره
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
کشم جور از غمت ای نازنین ماه
شب و روز از دل و جان ناله و آه
رود از دوریت تا کی شب و روز
سرشکم تا به ماهی آه تا ماه
تو خورشیدی و مه رویان کواکب
نکورویان شهند و تو شهنشاه
تفاوت از زمین تا آسمانست
ز ماه عارضت تا عارض ماه
نخوردم ای رفیق از قدش افسوس
از آن نخل بلند و قد کوتاه
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
دقیقه فهم و ادا دان و نکته دان شده ای
چنانکه خواست دل من تو آنچنان شده ای
نمی توان ز تو شد خوبتر به حسن که تو
به حسن خوبتر از هرچه می توان شده ای
کسی که نیست ازو خوبتر به شهر کسی
چو خوب می نگرم خوبتر از آن شده ای
از آن بجان و دلت دوستم که از دل و جان
به غیر دشمن جان گشته خصم جان شده ای
به کام من شده ای سخت سرگران با غیر
برغم غیر به من خوب مهربان شده ای
برابری نتوانی به ماه من ای ماه
تو همچو او نشوی گر بر آسمان شده ای
اگر نه ای تو پریرو چرا ز رفیق
ربوده ای دل و از دیده اش نهان شده ای
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بازم چو شمع آتش به جان زد آتشین‌رخساره‌ای
هست از دل صدپاره‌ام هر پاره آتشپاره‌ای
از بس که داغم بر دل است از آتشین‌رخساره‌ای
جز سوختن پروانه‌سان یک سر ندارم چاره‌ای
از من به نازی می‌برد دل کودک عیار ما
چون شیر مادر می‌خورد خون دلم خونخواره‌ای
قدش نهال سرکشی رویش فروزان آتشی
شیرین‌لبی لیلی‌وشی سنگین‌دلی مه‌پاره‌ای
هرجا نهد از ناز پا ماند چو نقش پا به جا
دلدادهٔ بیچاره‌ای، سرگشتهٔ آواره‌ای
شد ماه رویت ای پسر آیینهٔ هر بی‌بصر
از روی تو اهل نظر محروم از نظاره‌ای
بیچاره‌ام زارم مکش انگار خونم ریختی
آخر چه باعث شد تو را بر کشتن بیچاره‌ای
بی‌آن مه نامهربان روشن نمی‌گردد شبم
گر آتش آهم شود هر ذره‌ای سیاره‌ای
داند رفیق آن حال من شب‌ها که چون من یک شبش
بستر بود از خاری و بالین بود از خاره‌ای
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای خوی بد ای دلبر بدخو که تو داری
نیکو نبود با رخ نیکو که تو داری
نه رنگ وفاداری و نه بوی مروت
حیف از گل رو ای گل خودرو که تو داری
طبع تو بسی نازک و خوی تو بسی تند
فریاد ازین طبع و از این خو که تو داری
نه روی تو دارد گل نه موی تو سنبل
دارد که چنین روی و چنین مو که تو داری
گفتی که وفادار و کرم پیشه ام آخر
آئین وفا رسم کرم کو که تو داری
رو یار دگر جوی دلا ز آن که جوی نیست
جویای وفا یار جفاجو که تو داری
غم نیست رفیق از غم او گر نشدی شاد
شادی تو کافیست غم او که تو داری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
کی تو چو من ای نگار داری
چون من تو یکی هزار داری
صد عاشق بی قرار داری
صد چیست که صد هزار داری
یک وعده وفا نکرده خلقی
هر گوشه در انتظار داری
روزی بکسی نمی کنی شام
خوی بد روزگار داری
چون گل دارم عزیزت ای گل
چون خارم اگرچه خوار داری
در رخنه ی پیرهن گلستان
در چاک قبا بهار داری
کار تو جفاست رو جفا کن
با مهر و وفا چه کار داری
ما را چو رفیق از تو فخر است
هر چند ز ما تو عار داری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
نظر سوی دل افگاری نداری
اگر داری بمن باری نداری
نظر داری بمن از بس تغافل
چنان داری که پنداری نداری
جفا گفتم نداری داری اما
وفا پنداشتم داری نداری
طبیب دردمندانی و رحمی
بحال زار بیماری نداری
ترا از خارخار من چه پروا
که در دل از کسی خاری نداری
رقیبت همدمست و همنشین غیر
از این ننگ و از آن عاری نداری
به بیرحمی شوی ترسم گرفتار
که رحمی بر گرفتاری نداری
برو قدری رفیق از کوی او دور
که اینجا قدر و مقداری نداری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بخشم از من گذر کردی و رفتی
چه وه بود اینکه سر کردی و رفتی
ز فکر رفتنت آشفته بودم
مرا آشفته تر کردی و رفتی
خبر کردی مرا از رفتن خویش
ز خویشم بی خبر کردی و رفتی
نکرد آن با پدر یوسف ز رفتن
که با من ای پسر کردی و رفتی
چه بد دیدی ز وضع من که با من
چنین قطع نظر کردی و رفتی
نه تنها عزم رفتن کرد جان‌ها
تو چون عزم سفر کردی و رفتی
رفیق و ترک تو کردن محالست
تو ترک او اگر کردی و رفتی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
مرا محروم از آن آستان کردی نکو کردی
رقیبان را دران کو پاسبان کردی نکو کردی
مرا راندی ز محفل غیر را دادی بمحفل جا
مرا غمگین و او را شادمان کردی نکو کردی
ز لطف اغیار را از جور ما را تا توانستی
توانا ساختی و ناتوان کردی نکو کردی
بزندان فراق خویش و در گلزار وصل خود
مرا و غیر را پیر و جوان کردی نکو کردی
مرا دادی نوید وصل او را نیز از وصلت
مرا ناکام و او را کامران کردی نکو کردی
ز پیش چشمم ای سرو روان رفتی و از حسرت
ز چشم خونفشانم خون روان کردی نکو کردی
بحرف مدعی با من جفا کردی و بد گفتی
چنین گفتی نکو گفتی چنان کردی نکو کردی
نکو کردی که هم کردی جفا و هم وفا اما
جفا با من وفا با دیگران کردی نکو کردی
شدی یار رقیبان و رفیق بیدل و دین را
رفیق ناله و یار فغان کردی نکو کردی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
به غیر آن ماه را بی‌مهر با من مهربان کردی
خلاف عادت خودکردنی ای آسمان کردی
نهادی داغ هجرم بر دل و از دیده ام رفتی
دلم را خون چکان و دیده ام را خونفشان کردی
مشو از حرف بدگو بدگمان وز در مران ما را
که عمری آزمودی روزگاری امتحان کردی
بعشوه طاقت جان و تن شیخ و صبی بردی
بغمزه غارت دین و دل پیر و جوان کردی
ندارد بر فغان و ناله ام گوشی رفیق ارنه
بکویش روزها نالیدی و شبها فغان کردی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
خوشا روزی و حبذا روزگاری
که یاری نشیند به پهلوی یاری
بتن ناتوان و بدل بی قرارم
که از درد یاری و داغ نگاری
تن ناتوانم ندارد توانی
دل بی قرارم ندارد قراری
مپرس از شب و روز من کز غم تو
دل خسته ای دارم و جان زاری
چه پرسی ز کارم که دور از تو دارم
نه جز گریه شغلی نه جز ناله کاری
برآید امید تو امید گاها
برآری گر امید امیدواری
رفیق از گل و سروم آسوده دارد
بت سروقدی مه گلعذاری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
شد روزها که دارم بی مهر روی ماهی
صبحی چو شام تاری روزی چو شب سیاهی
نگذارم و نگاهم چون زین الم که دارم
هجران جان گدازی حرمان جسم کاهی
ای بی وفا خدا را کم کن جفا که ما را
جز مهر نیست جرمی غیر از وفا گناهی
تا کی ز درد و داغت ریزم شب و کشم روز
هردم ز دیده اشکی هر لحظه از دل آهی
بنمای رخ نگارا گر بنگرد چه باشد
چشم امیدواری روی امید گاهی
لب بست و چشم پوشید پیشت رفیق و جان داد
در آرزوی حرفی، در حسرت نگاهی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
در چمن جلوه گر ای سرو قد ساده کنی
سرو را بندهٔ آن قامت آزاده کنی
رخ نمایی و ربائی دل و گردی پنهان
آدمی زاده ای و کار پریزاده کنی
عمرها شد که به راه توام افتاده که تو
هر به عمری گذری بر من افتاده کنی
گرو باده کن و رهن می ای زاهد چند
فخر از خرقه، مباهات ز سجاده کنی
با گل اندامی و با سرو قدی در چمنی
گر دهد دست که برگ طرب آماده کنی
جهد کن جهد که در پای گل و سایه ی سرو
شیشه خالی ز می و جام پر از باده کنی
باده با ساده رخی نوش که تا همچو رفیق
باده نوشی و تماشای رخ ساده کسی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
پیام من برسان ای نسیم صبح به جایی
که نه شمال از آنجا گذر کند نه صبایی
بگو به او که ازان بی نشان و نام جهانم
که چیست نام و نشان تو کیستی و کجایی
هوای وصل کسی در سر منست که از وی
به هر دلی هوسی و به هر سریست هوایی
مراست مهر نگاری کش اوستاد به طفلی
نگفته نکته ی مهری نداده درس وفایی
شوم هلاک طبیبی که از کرم نگذارد
به داغ و درد غریبان نه مرهمی نه دوایی
کنی به سوی رفیق ار نظر بعید نباشد
بعید نیست ز شاهی نظر به سوی گدایی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
به لب رسیده مرا جان ز محنت دوری
فغان ز محنت دوریّ و درد مهجوری
زهی ز طره تو تیره عنبر سارا
زهی ز چهره تو منفعل گل سوری
ز پرده مست برآ تا کنند زاهد و شیخ
بدل به جامه مستی لباس مخموری
طبیب من تو که چون یوسف از تو بس زن و مرد
نجات یافته از رنج پیری و کوری
چه حالتست که از تو نصیب و قسمت من
همیشه خستگی است و مدام رنجوری
رفیق را لب میگون و نرگس مستت
بود می عنبیّ و شراب انگوری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
ای قد تو سرو سهی روی تو گلبرگ طری
از سرو در قامت همی از گل به رخ نیکوتری
هرگز نباشد ای پسر حسن چنین حد بشر
شمسی تو یارب یا قمر حوری تو آیا یا پری
گر صورتت ای نازنین بینند نقاشان چین
در چین کند کی بعد از این صورتگری صورتگری
گردد اگر بیند ترا روز و شبت ای دلستان
مهرت به صد دل مهربان ماهت بصد جان مشتری
سازی تو هم ای سیمتن صد چاک چون من پیرهن
یکبار اگر از چشم من بر عارض خود بنگری
غلطم ز اشک لاله گون هر لحظه در پیشت به خون
شاید به این حالم که چون بینی به من رحم آوری
دل از رفیق ای دلربا بردی و رفتی از جفا
این نیست آئین وفا آن نیست رسم دلبری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
بندم از بند جدا گر تو جفا پیشه نمایی
ننمایم ز تو دوری نکنم از تو جدایی
تویی آن طایر قدسی که ز دام غم عشقت
نه بشر راست خلاصی نه ملک راست رهایی
تا به کی چشم به راهت به سر ره بنشینم
به امیدی که تو از راه بیایی و نیایی
از تو زیباست به من جور و جفا لیک نه چندان
که شوی بر سر من شهره به بی مهر و وفایی
بگشا زلف دو تا را و بیاموز نگارا
به هوا نافه‌گشایی به صبا غالیه‌سایی
داند احوال رفیق از تو جدا آنکه فتاده
ز امیری به فقیری وز شاهی به گدایی