عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۲۴ - نامه ای به شاهزاده خانم همشیر صلبی و بطنی
بسمه تیمنا و تبرکا.
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تدبیرش اندیشة تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه بفرخار زند، گاه بکشمیر
تا با توام، از بخت، منم خرم و دلشاد
چون بی توام، از عمر، منم رنجه و دلگیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ار ندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که بدستان
دارند بخم دام وبه کف تیغ و بزه تیر
نشکفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند بنخجیر
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ز آشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشود چو بر آدم، دادار جهاندار
شاید که بمن بخشد دارای جهانگیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
دیشب اینجا نبودید اوقات بر من تلخ بود؛ همه کاغذهائی که نواب نایب السلطنة روحی فداه فرمایش کرده بودند ننوشته ماند. نه خواب کردم نه کار تا حالا که صبح شد آقا ملک آمد؛ پیشکش را خواسته بودید، اما او نفهمیده بود که همان قالی و ترشی و دوشاب وسوغات ولایت را باید فرستاد؛ یا قالی و باجاقلی را بهتر دانسته اید، هر کدام که مناسب دانید حاضر و موجود است. اما نمیدانم جواب نایب السلطنه را امروز چه بگویم که دیشب از دست شما هیچ کار از پیشم نرفته تا حالا که دو ساعت از روز گذشته هیچ نخوابیده ام؛ مشکل که امروز هم کاری توانم کرد، چرا که بالفعل مدهوش و گیجم. آه از دست تو! آه از دست تو!
دیدی چگونه ما را بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما برداشتی و رفتی
آخر این بی رحم سنگین دل بیاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستان این کنند؟
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو بجان آمد وقت است که باز آئی
والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
گرم خون کردم بمژگان آه آتشناک را
شسته ام از آتش خود کینه خاشاک را
حرز مینا هست از بد گردی گردون چه باک
در بغل داریم سنگ شیشه افلاک را
آسمان کودن پرست و ما همه فطرت بلند
چون توان خس پوش کردن شعله ادراک را
تا رواج شانه را آئینه در زلف تو دید
می کند در رنگ پنهان سینه بیچاک را
در ره سرکش سواری دست و پائی می زنیم
کز حرم آورده صید لایق فتراک را
در گلستانی که زلف سنبلش آشفته نیست
پیچ و تاب خاطرم پیچیده دست تاک را
انتخابی کرده ام از گرم و سرد روزگار
اشک گرم خویش و آب چشمه دردناک را
اشک و آه من باین عالم کلیم آورده اند
آتش بیدود را، سیلاب بیخاشاک را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
بیتو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را
خنده گل دردسر می آورد آزرده را
ساغری خواهم دم آخر مگر همراه او
سوی تن باز آورم جان بلب آورده را
نه همین بیسوز عشقست، از هوس هم گرم نیست
سینه تابوتست گوئی زاهد دل مرده را
کاغذ غم نامه را کردم حنائی از سرشگ
تا بیاد او دهم چشم بخون پرورده را
صورت ظاهر اگر در حسن باشد، آفتاب
آورد تاریکی دل پی بمعنی برده را
دل مکن از دوست گر خواهی باو پیوست باز
کس بگلبن تا یکی بندد گل افسرده را
چون زخاک خاکساری گل دمیدن سر کند
سر شود یکدسته گل خاک بر سر کرده را
چشم مست او کجا پروای دل دارد کلیم
هیچ نسبت نیست با می خورده پیکان خورده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
نمی بیند سرم چون شمع شبها روی بالین را
به چشم دیگران پیوسته بینم خواب شیرین را
کدورت بیشتر آن را که جوهر بیشتر باشد
نمی گیرد غبار زنگ هرگز تیغ چوبین را
نیارد همنشین آنجا خلل در عیش تنهائی
پرستش می توان کردن ازین ره خانه زین را
به ناصح طره ی او را چرا بیهوده بنمایم
که با این سرمه ربطی نیست چشم مصلحت بین را
اگر هم رنگ رویت لاله ای در بیستون روید
بیفشاند چو گرد از دامن خود نقش شیرین را
دو دستم هر دو در بندست در زلف و لب ساقی
ندانم گر بگیرم جام، بگذارم کدامین را
اگر بر بالش پر سر ندارم، چشم آن دارم
که شبها ز اشک حسرت نرم سازم خشت بالین را
کلیم افشان کن اول صفحه رو از خوی خجلت
که بر هر کاغذی نتوان نوشتن شعر رنگین را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
آن سرو روان تا به گلستان گذری داشت
پروانه صفت گل هوس بال و پری داشت
دل از خم زلف تو برون رفت و نگفتی
کاین حلقه ی ماتم زدگان نوحه گری داشت
گامی به غلط هم سوی مقصود نرفتیم
گویی ره آوارگیم راهبری داشت
پیوسته چو آیینه طفیلی نگاهم
او سوی من افکند و نظر با دگری داشت
تا شد مژه بی اشک فتاد از نظر من
اکنون چه کنم رشته که گاهی گهری داشت
بی آب درین بادیه یک گام نرفتیم
هر نقش قدم در ره او چشم تری داشت
آشفتگی زلف تو ربط از سخنم برد
زین بیشتر این رشته ی شوریده سری داشت
پروانه کسی در قفس این شمع نکردست
در پای تو افشاند اگر بال و پری داشت
منگر به کلیم از سرخواری که درین باغ
این خار بن سوخته هم برگ و بری داشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت
برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت
مایه حزنست هر بیتم زسوز دل کلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
آن درد که استخوان شکن نیست
معمار کهن بنای تن نیست
امروز چراغ اهل فقرم
چون فانوسم دو پیرهن نیست
نشنیده حدیث آشنائی
هر کس که به خویش در سخن نیست
لعل لب او نگین تنگیست
افسوس که جای نام من نیست
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد به دست بادزن نیست
از جور تو ماجرا نخیزد
اینجاست که زخم را دهن نیست
ایام سیاه توبه ی ما
زلفیست که کوته از شکن نیست
دودیم به گلخن زمانه
ما را آرام در وطن نیست
در عریانی کلیم دارد
آن آسایش که در کفن نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
باغ و راغ من خونین جگرست
نفسی کز دل من تنگ ترست
ز آنچه آن سرو بخود می پیچد
پیچش طره و تاب کمرست
بیزبان باش، نبینی که قلم
با زبانست و سرش در خطرست
آب از اشک جگرسوزی خورد
نخل آهم که سراسر ثمرست
همت عالی ما هست تهی
شاهبازیست که بی بال و پرست
برنگردیده بچشمم تا رفت
خواب با اشک مگر هم سفرست
نکهت گوهر دلها سفته
مژه حکاک عقیق جگرست
بیم سر باشد اگر در ره عشق
چون سرت پای شود بیخطرست
آستین هر که بدستش افتاد
در پی کشتن شمع سحرست
اختر طالع وارون کلیم
نظر تربیتش از شررست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
نام ترا شنیدن، چون آرزوی جانست
بر لب مقام دارد، چون درد لب همانست
یک مرغ فارغ البال، در این چمن ندیدم
در دام اگر نباشد، در بند آشیانست
شوخ الف قدمن، هر گه کمان کشیدی
پنداشتم خدنگی، در خانه کمانست
دل شد هزار پاره، نالد هزار دستان
این خود ز قصه عشق، آغاز داستانست
در باغ آفرینش، ما بخت شعله داریم
از چارفصل ما را، قسمت همین خزانست
از دست و پا زدن ها، کاری نمی گشاید
پا بر نیاید از گل، دستم بسر همانست
آهی که بی سر شکست، از دل بلب نیاید
هر جا که باشد این گرد، همراه کاروانست
گر در بلای غربت، آواره وطن را
چیزی به از وطن هست، مکتوب دوستانت
غم را کلیم شادی، از بخت خفته ماست
پیوسته دزد خوشدل، از خواب پاسبانت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
گاهی از خاک درت مرهم بزخم ما به بند
اینچنین مگذار ما را یا رها کن یا به بند
حفظ بی برگی به از سامان کن ار وارسته ای
خانه از اسباب چون خالی شود در را به بند
رنگ ما چون مرغ وحشی زود از رو می پرد
ساقی از یکجرعه ما را رنگ بر سیما به بند
در کمین بنشین اگر خواهی شکار افتد بدام
خویش را بنمای و پای آهوی صحرا به بند
تارهای زلف را ای شوخ بر گردن مپیچ
رشته بر آن دسته گل از رگ جانها به بند
حرف را با صرفه میگو تا کدورت ناورد
باده گر خواهی که صاف آید سر مینا به بند
تار زلفت را بصید دیگری ضایع مکن
هر چه می ماند ز بال ما بپای ما به بند
جز پریشانی دگر سودی نمی بینم کلیم
پند من بشنو بزلف او ره سودا به بند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
مرا همیشه مربی چه طالع دون بود
ترقیم چه عجب گر چو شمع وارون بود
همیشه اهل هنر را زمانه عریان داشت
فسانه ایست که خم جامه فلاطون بود
پسند ماتمیان با هزار غم نشدیم
بجرم اینکه لباسم زگریه گلگون بود
فلک ز عیب تهی کاسه ای مثل چون شد
زکاسه های کواکب همیشه پرخون بود
مدام از آن نم باران که خاک آدم داشت
متاع خانه ما نزد سیل مرهون بود
همیشه عقده خاطر رواج کارم داد
چه بستگی که پر و بال صید مضمون بود
نشان شیفتگان دیار عشق یکیست
بچشم لیلی هر گردباد مجنون بود
خوش آن گذشته که تاری گر از علائق داشت
بسان طنبور آنهم زخانه بیرون بود
کلیم دل بقناعت نهاد و چاره نداشت
ز دخل خون جگر خون گریه افزون بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
اسیر عشقم و هر کس مرا غلام کند
بگوش حلقه ام از حلقه های دام کند
چه بخت بی اثرست این که جزو ناری من
دمیکه شعله کشد کار پخته خام کند
چرا نگرید بلبل که بیوفائی دهر
امان نداد که گل خنده را تمام کند
باسم و رسم چه مردانه پشت پا زده ام
نگین بدستم پهلو تهی ز نام کند
هر آنکه سر ز گریبان چو نال برون کرد
بطاق ابروی شمشیر او سلام کند
اگر جدا ز تو می را حلال می دانم
خدا بتیغ تو خون مرا حرام کند
ندیده ایم بجز جان مانده بر لب خویش
مسافریکه در اول قدم مقام کند
خوش آنکه نام تو موزون نهد بنسبت شعر
کلیم شاه جهان ترا غلام کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
شب که جوش گریه من مایه سیلاب بود
بخت بد را آب می برد و همان در خواب بود
تیغت آرام شهیدان داد اما دور ازو
زخم ها را اضطراب ماهی بی آب بود
عالمی را بی سبب گر کشت آن مغرور حسن
نه ز بیرحمی برغم عالم اسباب بود
موی سر زنجیر ما بهتر که در راه جنون
برطرف شد گرچه تکلیف از میان آداب بود
نه براه آرام می گیرد نه در منزل قرار
هر که او بیتاب مادرزاد چون سیماب بود
خاکساران بیشتر از فیض قسمت می برند
کلبه دیوار کوتاهان پر از مهتاب بود
رحم از آن بیباک می خواهم که از مستی حسن
هایهای گریه در گوشش صدای آب بود
شب که ساغر می زدی، با آنکه نتوان حرف زد
کشتی من بسکه می پیچد در گرداب بود
سالک این ره کلیم از برق منت کی کشید
گرم رو آن بود کو خوش آتش اسباب بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
دود آهم رنگ از خورشید عالمتاب برد
دست مژگان ترم سرپنجه پنجاب برد
خواستم هر جا که زنجیر علایق بگسلم
سستی بختم گرو از رشته بیتاب برد
دربدر نتوان بدنبال خریداران خرید
خوب شد کاسباب ما را یک قلم سیلاب برد
دیده ام سرمایه ای اندوخت از سودای دل
هرقدر کاورد حیرت در عوض خوناب برد
دیده خود را باخت تا دلخواه کار اشک ساخت
آخر از شادابی گوهر صدف را آب برد
راه عشق آسایشی دارد که جان می پرورد
بر سر هر خار پای رهروان را خواب برد
راه خرج ارباب دنیا بسکه بر خود بسته اند
باده نتواند غبار از خاطر احباب برد
عدل و داد عشق را نازم که در اقلیم او
ابر تاوان می دهد گر خانه را سیلاب برد
صحبت دوشین ما را دیده بر هم زد کلیم
آری آری ابر دایم رونق مهتاب برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
زیک قطره سرشکم تن زجا شد
بلی اشک از رخ من کهربا شد
بمن نوبت نداد آنچشم پرحرف
پس از عمریکه راه حرف وا شد
حنای پنجه قاتل نشد حیف
که خونم آب از شرم بها شد
همیشه در طریق حق شناسی
اگر گم گشت راه از رهنما شد
بیکتائی علم گردید زلفش
بزیر بار دلها تا دو تا شد
ندیدم جز غبار خاطر از چرخ
نصیبم کرد ازین نه آسیا شد
بافسر گر رسد رفعت نیابد
سری کز کرسی زانو جدا شد
چو ندهد فرصت بر خوردن از کام
بگیر آن کام کز گردون جدا شد
کلیم از ننگ عریانی برآمد
تنش را جامعه نقش بوریا شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
بی باده دل ز سیر چمن وا نمی شود
گل جانشین سبزه مینا نمی شود
آن دیده نیست رخنه ویرانه تن است
چشمی که محو آن قد رعنا نمی شود
عاشق بنور عشق کند جلوه ظهور
بی آفتاب ذره هویدا نمی شود
چسبیده اند مرده دلان بر نعیم دهر
صورت جدا به تیغ ز دیبا نمی شود
پای طلب ز آبله پوشیده بهترست
پای برهنه بادیه پیما نمی شود
ساحل ز پیش لطمه دریا کجا رود
روتافتن ز عشق تو از ما نمی شود
خارا بشیشه، شعله بخاشاک صلح کرد
وان شوخ جنگجوی بماوا نمی شود
عمرم تمام صرف غم روزگار شد
وضع جهان هنوز گوارا نمی شود
فیضی اگر بکس رسد از اغنیا چرا
بی آب کس مسافر دریا نمی شود
آواز آب غم ز دلم می برد کلیم
بی هایهای گریه دلم وا نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
گرم آسوده دوران می گذارد
کی آن زلف پریشان می گذارد
بخون ما چنان تشنه است تیرت
که پا در آب پیکان می گذارد
گذارد زاد راهی رهزن عشق
اگر سر برد سامان می گذارد
هزار آسیب دیگر در کمین است
که کشتی را بطوفان می گذارد
سفید از گریه چشمم گشت تا کی
دل این کاغذ بباران می گذارد
جنون یکباره عریانم نسازد
بپا خار مغیلان می گذارد
ز شوق گوشه چشم تو سرمه
بهشتی چون صفاهان می گذارد
کلیم آسایش عیش وطن را
برای اهل کاشان می گذارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
بخیه های زخم با شیرازه اعضا نشد
در غمت جمعیت خاطر نصیب ما نشد
حسن و عشق از اتحاد آینه روی همند
غنچه تا نگشود لب منقار بلبل وا نشد
حله فردوس اگر پوشد نباشد جامه زیب
غیر داغ او لباس کعبه دلها نشد
جنس نایابی باین خواری بعالم کس ندید
در چنین قحط وفا نرخ وفا بالا نشد
در حقیقت توبه می دست از جان شستنست
دل گذشت از باده اما منکر صهبا نشد
پنبه چون شبنم ز روی سبزه مینا نرفت
آفتاب روی ساقی تا جهان آرا نشد
صورت دیباست عریان گر چه غرق جامه است
هیچ عیب اغنیا پوشیده از دیبا نشد
دیده گر طوفان خورد دل را درین تقصیر چیست
ناخدای هیچ کشتی ضامن دریا نشد
سرمه های تیره روزی حیف تأثیری نداشت
دیده بختم بعیب خویشتن بینا نشد
آخر از اشکم حنا شد سبز در راه طلب
دست بوسش گر زبخت بد نصیب ما نشد
از مقیم کعبه دلها سر آزادگان
تا نشد طرح طرح سخن پیدا نشد
همچو شبنم محرمم از پاکدامانی کلیم
در گلستانی که آنجا گل به بلبل وا نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
شکفت غنچه و این عقده ام به دل جا کرد
که دهر چون گره از کار بسته ای وا کرد
پسند خاطر یک تن نیم چه چاره کنم
که بی نفاق به یک دل نمی توان جا کرد
به کشوری که سر زلف ها پریشانست
نمی توان سر شوریده را مداوا کرد
نه دشمنم به رقیبان چرا به من نرسید
فلک وصال تو را گر نصیب اعدا کرد
کسی که مشق مدارایی از کمان گرفت
به هیچ خصم نمی بایدش مدارا کرد
که دید دیده ی گریان من که گریه نکرد
به غیر دوست که پنداشت سیر دریا کرد
به ضبط دامنم اکنون سرشک تن ندهد
که طفل خود سر عادت به سیر صحرا کرد
زطره ی تو هر آن عقده ای که شانه گشاد
به یادگاری زلف تو در دلم جا کرد
به جور دوست که تن همچو ما نهاد کلیم
به گل حساب شد ار خاک بر سرما کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
خم زلفی است دگر دام گرفتاری دل
که درو موی نگنجیده زبسیاری دل
راهزن را نبود باک ز فریاد جرس
ترک یغما نکند غمزه ات از زاری دل
دید چون بیکسی ما دل آهن شد نرم
ماند پیکان تو در سینه بغمخواری دل
خنده بر بخت زنم یا بوفاداری دوست
گریه بر خویش کنم یا بگرفتاری دل
طاقت صبر و سکون در سر کار دل رفت
عاشقان خانه خرابند ز معماری دل
آنکه بگذاشت چنین نرگس بیمار ترا
گفت منهم نکنم چاره بیماری دل
مذهب بنده و آزاد همین یکحرفست
چیست آزادی کونین، سبکباری دل
عشق چون تیغ کشد بر دل بیچاره کلیم
کیست جز داغ که آید بسپرداری دل