عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
بی باده دل ز سیر چمن وا نمی شود
گل جانشین سبزه مینا نمی شود
آن دیده نیست رخنه ویرانه تن است
چشمی که محو آن قد رعنا نمی شود
عاشق بنور عشق کند جلوه ظهور
بی آفتاب ذره هویدا نمی شود
چسبیده اند مرده دلان بر نعیم دهر
صورت جدا به تیغ ز دیبا نمی شود
پای طلب ز آبله پوشیده بهترست
پای برهنه بادیه پیما نمی شود
ساحل ز پیش لطمه دریا کجا رود
روتافتن ز عشق تو از ما نمی شود
خارا بشیشه، شعله بخاشاک صلح کرد
وان شوخ جنگجوی بماوا نمی شود
عمرم تمام صرف غم روزگار شد
وضع جهان هنوز گوارا نمی شود
فیضی اگر بکس رسد از اغنیا چرا
بی آب کس مسافر دریا نمی شود
آواز آب غم ز دلم می برد کلیم
بی هایهای گریه دلم وا نمی شود
گل جانشین سبزه مینا نمی شود
آن دیده نیست رخنه ویرانه تن است
چشمی که محو آن قد رعنا نمی شود
عاشق بنور عشق کند جلوه ظهور
بی آفتاب ذره هویدا نمی شود
چسبیده اند مرده دلان بر نعیم دهر
صورت جدا به تیغ ز دیبا نمی شود
پای طلب ز آبله پوشیده بهترست
پای برهنه بادیه پیما نمی شود
ساحل ز پیش لطمه دریا کجا رود
روتافتن ز عشق تو از ما نمی شود
خارا بشیشه، شعله بخاشاک صلح کرد
وان شوخ جنگجوی بماوا نمی شود
عمرم تمام صرف غم روزگار شد
وضع جهان هنوز گوارا نمی شود
فیضی اگر بکس رسد از اغنیا چرا
بی آب کس مسافر دریا نمی شود
آواز آب غم ز دلم می برد کلیم
بی هایهای گریه دلم وا نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
گرم آسوده دوران می گذارد
کی آن زلف پریشان می گذارد
بخون ما چنان تشنه است تیرت
که پا در آب پیکان می گذارد
گذارد زاد راهی رهزن عشق
اگر سر برد سامان می گذارد
هزار آسیب دیگر در کمین است
که کشتی را بطوفان می گذارد
سفید از گریه چشمم گشت تا کی
دل این کاغذ بباران می گذارد
جنون یکباره عریانم نسازد
بپا خار مغیلان می گذارد
ز شوق گوشه چشم تو سرمه
بهشتی چون صفاهان می گذارد
کلیم آسایش عیش وطن را
برای اهل کاشان می گذارد
کی آن زلف پریشان می گذارد
بخون ما چنان تشنه است تیرت
که پا در آب پیکان می گذارد
گذارد زاد راهی رهزن عشق
اگر سر برد سامان می گذارد
هزار آسیب دیگر در کمین است
که کشتی را بطوفان می گذارد
سفید از گریه چشمم گشت تا کی
دل این کاغذ بباران می گذارد
جنون یکباره عریانم نسازد
بپا خار مغیلان می گذارد
ز شوق گوشه چشم تو سرمه
بهشتی چون صفاهان می گذارد
کلیم آسایش عیش وطن را
برای اهل کاشان می گذارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
بخیه های زخم با شیرازه اعضا نشد
در غمت جمعیت خاطر نصیب ما نشد
حسن و عشق از اتحاد آینه روی همند
غنچه تا نگشود لب منقار بلبل وا نشد
حله فردوس اگر پوشد نباشد جامه زیب
غیر داغ او لباس کعبه دلها نشد
جنس نایابی باین خواری بعالم کس ندید
در چنین قحط وفا نرخ وفا بالا نشد
در حقیقت توبه می دست از جان شستنست
دل گذشت از باده اما منکر صهبا نشد
پنبه چون شبنم ز روی سبزه مینا نرفت
آفتاب روی ساقی تا جهان آرا نشد
صورت دیباست عریان گر چه غرق جامه است
هیچ عیب اغنیا پوشیده از دیبا نشد
دیده گر طوفان خورد دل را درین تقصیر چیست
ناخدای هیچ کشتی ضامن دریا نشد
سرمه های تیره روزی حیف تأثیری نداشت
دیده بختم بعیب خویشتن بینا نشد
آخر از اشکم حنا شد سبز در راه طلب
دست بوسش گر زبخت بد نصیب ما نشد
از مقیم کعبه دلها سر آزادگان
تا نشد طرح طرح سخن پیدا نشد
همچو شبنم محرمم از پاکدامانی کلیم
در گلستانی که آنجا گل به بلبل وا نشد
در غمت جمعیت خاطر نصیب ما نشد
حسن و عشق از اتحاد آینه روی همند
غنچه تا نگشود لب منقار بلبل وا نشد
حله فردوس اگر پوشد نباشد جامه زیب
غیر داغ او لباس کعبه دلها نشد
جنس نایابی باین خواری بعالم کس ندید
در چنین قحط وفا نرخ وفا بالا نشد
در حقیقت توبه می دست از جان شستنست
دل گذشت از باده اما منکر صهبا نشد
پنبه چون شبنم ز روی سبزه مینا نرفت
آفتاب روی ساقی تا جهان آرا نشد
صورت دیباست عریان گر چه غرق جامه است
هیچ عیب اغنیا پوشیده از دیبا نشد
دیده گر طوفان خورد دل را درین تقصیر چیست
ناخدای هیچ کشتی ضامن دریا نشد
سرمه های تیره روزی حیف تأثیری نداشت
دیده بختم بعیب خویشتن بینا نشد
آخر از اشکم حنا شد سبز در راه طلب
دست بوسش گر زبخت بد نصیب ما نشد
از مقیم کعبه دلها سر آزادگان
تا نشد طرح طرح سخن پیدا نشد
همچو شبنم محرمم از پاکدامانی کلیم
در گلستانی که آنجا گل به بلبل وا نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
شکفت غنچه و این عقده ام به دل جا کرد
که دهر چون گره از کار بسته ای وا کرد
پسند خاطر یک تن نیم چه چاره کنم
که بی نفاق به یک دل نمی توان جا کرد
به کشوری که سر زلف ها پریشانست
نمی توان سر شوریده را مداوا کرد
نه دشمنم به رقیبان چرا به من نرسید
فلک وصال تو را گر نصیب اعدا کرد
کسی که مشق مدارایی از کمان گرفت
به هیچ خصم نمی بایدش مدارا کرد
که دید دیده ی گریان من که گریه نکرد
به غیر دوست که پنداشت سیر دریا کرد
به ضبط دامنم اکنون سرشک تن ندهد
که طفل خود سر عادت به سیر صحرا کرد
زطره ی تو هر آن عقده ای که شانه گشاد
به یادگاری زلف تو در دلم جا کرد
به جور دوست که تن همچو ما نهاد کلیم
به گل حساب شد ار خاک بر سرما کرد
که دهر چون گره از کار بسته ای وا کرد
پسند خاطر یک تن نیم چه چاره کنم
که بی نفاق به یک دل نمی توان جا کرد
به کشوری که سر زلف ها پریشانست
نمی توان سر شوریده را مداوا کرد
نه دشمنم به رقیبان چرا به من نرسید
فلک وصال تو را گر نصیب اعدا کرد
کسی که مشق مدارایی از کمان گرفت
به هیچ خصم نمی بایدش مدارا کرد
که دید دیده ی گریان من که گریه نکرد
به غیر دوست که پنداشت سیر دریا کرد
به ضبط دامنم اکنون سرشک تن ندهد
که طفل خود سر عادت به سیر صحرا کرد
زطره ی تو هر آن عقده ای که شانه گشاد
به یادگاری زلف تو در دلم جا کرد
به جور دوست که تن همچو ما نهاد کلیم
به گل حساب شد ار خاک بر سرما کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
خم زلفی است دگر دام گرفتاری دل
که درو موی نگنجیده زبسیاری دل
راهزن را نبود باک ز فریاد جرس
ترک یغما نکند غمزه ات از زاری دل
دید چون بیکسی ما دل آهن شد نرم
ماند پیکان تو در سینه بغمخواری دل
خنده بر بخت زنم یا بوفاداری دوست
گریه بر خویش کنم یا بگرفتاری دل
طاقت صبر و سکون در سر کار دل رفت
عاشقان خانه خرابند ز معماری دل
آنکه بگذاشت چنین نرگس بیمار ترا
گفت منهم نکنم چاره بیماری دل
مذهب بنده و آزاد همین یکحرفست
چیست آزادی کونین، سبکباری دل
عشق چون تیغ کشد بر دل بیچاره کلیم
کیست جز داغ که آید بسپرداری دل
که درو موی نگنجیده زبسیاری دل
راهزن را نبود باک ز فریاد جرس
ترک یغما نکند غمزه ات از زاری دل
دید چون بیکسی ما دل آهن شد نرم
ماند پیکان تو در سینه بغمخواری دل
خنده بر بخت زنم یا بوفاداری دوست
گریه بر خویش کنم یا بگرفتاری دل
طاقت صبر و سکون در سر کار دل رفت
عاشقان خانه خرابند ز معماری دل
آنکه بگذاشت چنین نرگس بیمار ترا
گفت منهم نکنم چاره بیماری دل
مذهب بنده و آزاد همین یکحرفست
چیست آزادی کونین، سبکباری دل
عشق چون تیغ کشد بر دل بیچاره کلیم
کیست جز داغ که آید بسپرداری دل
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
بوی کین هرگز کسی نشنیده از آب و گلم
گر بخس آتش فتد از مهر می سوزد دلم
چون قلم دارم سر تسلیم را در زیر تیغ
هر کسم سر می زند گوئیکه خط باطلم
نشئه آگاهیم، لیکن درین نخجیرگاه
بر سر تیر همه مانند صید غافلم
از در و دیوار می گیرم سراغ مرگ را
رهنورد مانده ام در آرزوی منزلم
شمع را مانم که از سیر و سلوکم ناامید
هر کجا هستم زاشک خویشتن اندر گلم
لاله وارم دل ز غم صد چاک شد در بیکسی
هیچکس ننهاد غیر از داغ دستی بر دلم
آرزوی یک دل از من در جهان حاصل نشد
مایه نومیدیم، گوئی جواب سائلم
بی ثمر نخلم، مرا یاری بغیر سایه نیست
سایه خود با خاک یکسانست بنگر حاصلم
تا قیامت خار غم در جان نمی ماند کلیم
گر ز دل بیرون نمی آید، برآید از گلم
گر بخس آتش فتد از مهر می سوزد دلم
چون قلم دارم سر تسلیم را در زیر تیغ
هر کسم سر می زند گوئیکه خط باطلم
نشئه آگاهیم، لیکن درین نخجیرگاه
بر سر تیر همه مانند صید غافلم
از در و دیوار می گیرم سراغ مرگ را
رهنورد مانده ام در آرزوی منزلم
شمع را مانم که از سیر و سلوکم ناامید
هر کجا هستم زاشک خویشتن اندر گلم
لاله وارم دل ز غم صد چاک شد در بیکسی
هیچکس ننهاد غیر از داغ دستی بر دلم
آرزوی یک دل از من در جهان حاصل نشد
مایه نومیدیم، گوئی جواب سائلم
بی ثمر نخلم، مرا یاری بغیر سایه نیست
سایه خود با خاک یکسانست بنگر حاصلم
تا قیامت خار غم در جان نمی ماند کلیم
گر ز دل بیرون نمی آید، برآید از گلم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
بدور خویش ز مینا حصار می خواهم
در آن میانه ترا در کنار می خواهم
بتوبه نامه نمی شویم از گنه که بحشر
بکف مسوده زلف یار می خواهم
چو چشم حسرتم افتد بتیغ ابروی دوست
یکیست عمر و شهادت دوبار می خواهم
بروی کار جهان رنگ دیگرم هوس است
درین چمن نه خزان نه بهار می خواهم
ستم بود که گل زخم مشکبو نشود
ز تار زلف تو یک بخیه وار می خواهم
غبار اخگر دل را بآب نتوان برد
نسیمی از سر زلف نگار می خواهم
بسیل اشک سپردم سرای هستی خویش
ز خود سفر چکنم خانه دار می خواهم
غبار خاطر از آن می دهم بشکوه برون
که خاک بر سر این روزگار می خواهم
ببادیه نبرم گر کلیم را چکنم
برای مجنون شمع مزار می خواهم
در آن میانه ترا در کنار می خواهم
بتوبه نامه نمی شویم از گنه که بحشر
بکف مسوده زلف یار می خواهم
چو چشم حسرتم افتد بتیغ ابروی دوست
یکیست عمر و شهادت دوبار می خواهم
بروی کار جهان رنگ دیگرم هوس است
درین چمن نه خزان نه بهار می خواهم
ستم بود که گل زخم مشکبو نشود
ز تار زلف تو یک بخیه وار می خواهم
غبار اخگر دل را بآب نتوان برد
نسیمی از سر زلف نگار می خواهم
بسیل اشک سپردم سرای هستی خویش
ز خود سفر چکنم خانه دار می خواهم
غبار خاطر از آن می دهم بشکوه برون
که خاک بر سر این روزگار می خواهم
ببادیه نبرم گر کلیم را چکنم
برای مجنون شمع مزار می خواهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
زحرف شکوه ایام لب چنان بستم
که گر بنزد طبیب آمدم زبان بستم
سیاهی شب آنزلف رنگ بست نبود
که من در آن شکن طره آشیان بستم
بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت
چو راه گریه گشادم در فغان بستم
نه همتست غم چشم خویش دارم گر
نظر زدیدن این تیره خاکدان بستم
خوشست درخور قدرت بلندپروازی
وگرنه منهم احرام آسمان بستم
جهان تنگ بسان دهان او هیچست
ز شوق اوست اگر دل باینجهان بستم
کسی طلسم سلامت نبسته است چو من
زحرف نیک و بد مردمان زبان بستم
نبودمور در افتادگی کمر بسته
بخاکساری روزیکه من میان بستم
شکسته بندم و آئین تازه ای دارم
بسان قرعه شکستن بر استخوان بستم
شدم ز بوسه آن خاک آستان محروم
کلیم تا ز فغان خواب پاسبان بستم
که گر بنزد طبیب آمدم زبان بستم
سیاهی شب آنزلف رنگ بست نبود
که من در آن شکن طره آشیان بستم
بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت
چو راه گریه گشادم در فغان بستم
نه همتست غم چشم خویش دارم گر
نظر زدیدن این تیره خاکدان بستم
خوشست درخور قدرت بلندپروازی
وگرنه منهم احرام آسمان بستم
جهان تنگ بسان دهان او هیچست
ز شوق اوست اگر دل باینجهان بستم
کسی طلسم سلامت نبسته است چو من
زحرف نیک و بد مردمان زبان بستم
نبودمور در افتادگی کمر بسته
بخاکساری روزیکه من میان بستم
شکسته بندم و آئین تازه ای دارم
بسان قرعه شکستن بر استخوان بستم
شدم ز بوسه آن خاک آستان محروم
کلیم تا ز فغان خواب پاسبان بستم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
گه گهر گه شرر از دیده تر یافته ام
من هم از برق وهم از برق و هم از ابر نظر یافته ام
تا که از پای فتادم زهمه در پیشم
پا براه تو اگر باخته پر یافته ام
پیش پا را نتواند ز سیه روزی دید
در کف هر که چراغی ز هنر یافته ام
بر سرم گل شود از سوز درون خاکستر
می توان یافت که از شمع نظر یافته ام
گر عسس کرد رها محتسبم می گیرد
تا ز کیفیت چشم تو خبر یافته ام
در بیابان طل از اثر گرم روی
صدف آبله را پر ز شرر یافته ام
در مصافی که سرم را سپر از تسلیم است
گر سکندر طرفم گشته ظفر یافته ام
فقر را بسکه قناعت بنظر شیرین کرد
دست ار تنگ بود تنگ شکر یافته ام
راز هر سینه به بینم چو می از شیشه کلیم
ز در میکده تا کحل بصر یافته ام
من هم از برق وهم از برق و هم از ابر نظر یافته ام
تا که از پای فتادم زهمه در پیشم
پا براه تو اگر باخته پر یافته ام
پیش پا را نتواند ز سیه روزی دید
در کف هر که چراغی ز هنر یافته ام
بر سرم گل شود از سوز درون خاکستر
می توان یافت که از شمع نظر یافته ام
گر عسس کرد رها محتسبم می گیرد
تا ز کیفیت چشم تو خبر یافته ام
در بیابان طل از اثر گرم روی
صدف آبله را پر ز شرر یافته ام
در مصافی که سرم را سپر از تسلیم است
گر سکندر طرفم گشته ظفر یافته ام
فقر را بسکه قناعت بنظر شیرین کرد
دست ار تنگ بود تنگ شکر یافته ام
راز هر سینه به بینم چو می از شیشه کلیم
ز در میکده تا کحل بصر یافته ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام
از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام
با شعله ام بنسبت عریانی الفت است
زان روی جا بگوشه گلخن گرفته ام
هرگز ز سنگ دلشکنانم هراس نیست
این شیشه را برای شکستن گرفته ام
دانسته ام حقیقت خود را چنانچه هست
در کین خویش جانب دشمن گرفته ام
چشم از جهان ببستم و نور دلم فرود
روشن شده است خانه چو روزن گرفته ام
آخر بسان فاخته ام شد گلو کبود
منت ز خلق بسکه بگردن گرفته ام
تا چند در نی قلم آتش زند سخن
من هم کلیم خامه ز آهن گرفته ام
از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام
با شعله ام بنسبت عریانی الفت است
زان روی جا بگوشه گلخن گرفته ام
هرگز ز سنگ دلشکنانم هراس نیست
این شیشه را برای شکستن گرفته ام
دانسته ام حقیقت خود را چنانچه هست
در کین خویش جانب دشمن گرفته ام
چشم از جهان ببستم و نور دلم فرود
روشن شده است خانه چو روزن گرفته ام
آخر بسان فاخته ام شد گلو کبود
منت ز خلق بسکه بگردن گرفته ام
تا چند در نی قلم آتش زند سخن
من هم کلیم خامه ز آهن گرفته ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
آوردم از مو قلم چون شرح ضعف تن کنم
ور ز جان سختی نویسم خامه از آهن کنم
کلبه ام هرگز چراغ از تیره روزیها نداشت
در دم آخر عجب گر خانه را روشن کنم
کی بود کو را بیابم واگذارم خویشرا
از گریبان دست بردارم در آن گردن کنم
جامه فانوس می پوشاندم هر دم بزور
من کجا پروای جان دارم که فکر تن کنم
صورت قلاب ماهی گیرد از ناراستی
رشته تسبیح زاهد را چو در سوزن کنم
قطره ای از اشک خونین می چکانم بر سرش
انتخاب خار خوش قدی چو در گلشن کنم
بلبلان را ناله در گلزار کردن عیب نیست
همچو نی لب بر لبش بگذارم و شیون کنم
دل فسرد از توبه دیگر می کشی بیفایدست
در چراغ مرده نفعی نیست گر روغن کنم
چون کنم اظهار نسبت با گرفتاران کلیم
خویش را مرغ قفس از چاک پیراهن کنم
ور ز جان سختی نویسم خامه از آهن کنم
کلبه ام هرگز چراغ از تیره روزیها نداشت
در دم آخر عجب گر خانه را روشن کنم
کی بود کو را بیابم واگذارم خویشرا
از گریبان دست بردارم در آن گردن کنم
جامه فانوس می پوشاندم هر دم بزور
من کجا پروای جان دارم که فکر تن کنم
صورت قلاب ماهی گیرد از ناراستی
رشته تسبیح زاهد را چو در سوزن کنم
قطره ای از اشک خونین می چکانم بر سرش
انتخاب خار خوش قدی چو در گلشن کنم
بلبلان را ناله در گلزار کردن عیب نیست
همچو نی لب بر لبش بگذارم و شیون کنم
دل فسرد از توبه دیگر می کشی بیفایدست
در چراغ مرده نفعی نیست گر روغن کنم
چون کنم اظهار نسبت با گرفتاران کلیم
خویش را مرغ قفس از چاک پیراهن کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
باده کو تا موج سان رقص از همه اعضا کنم
چون حباب از فرق دستار یقین را وا کنم
خار بی گل، دود بی آتش بمن قسمت رسد
خواه گلشن خواه گلخن هر کجا مأوا کنم
پای سیرم نیست اما سیل اشکم داده اند
می توانم خانه را بر خویشتن صحرا کنم
اشک می ریزم زخون هر گاه شوق از حد رود
چون شود بدمست مهمان آب در مینا کنم
صورت دیبا ز خواب عافیت بیدار شد
عیش را از ناله تا کی تلخ بر دنیا کنم
منکه کاغذ از قلم نشناسم از آشفتگی
می رود قاصد چه بنویسم چه حرف انشا کنم
از نسیمی کمترم در گلستان روزگار
این نشد کز تو گلی بند قبائی وا کنم
خاکبیزی می کنم از دور چون بستم ترا
دست و پائی را که گم کردم مگر پیدا کنم
پایم از بند تعصب گر برون آید کلیم
دست دل گیرم بدست و سیر مشربها کنم
چون حباب از فرق دستار یقین را وا کنم
خار بی گل، دود بی آتش بمن قسمت رسد
خواه گلشن خواه گلخن هر کجا مأوا کنم
پای سیرم نیست اما سیل اشکم داده اند
می توانم خانه را بر خویشتن صحرا کنم
اشک می ریزم زخون هر گاه شوق از حد رود
چون شود بدمست مهمان آب در مینا کنم
صورت دیبا ز خواب عافیت بیدار شد
عیش را از ناله تا کی تلخ بر دنیا کنم
منکه کاغذ از قلم نشناسم از آشفتگی
می رود قاصد چه بنویسم چه حرف انشا کنم
از نسیمی کمترم در گلستان روزگار
این نشد کز تو گلی بند قبائی وا کنم
خاکبیزی می کنم از دور چون بستم ترا
دست و پائی را که گم کردم مگر پیدا کنم
پایم از بند تعصب گر برون آید کلیم
دست دل گیرم بدست و سیر مشربها کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
هر دم مشو سوار به عزم شکار من
آتش مزن بخانه زین شهسوار من
کوتاه گشت از همه جا رشته امید
از بسکه روزگار گره زد بکار من
پژمرده گشت گلشن عیشم چنانکه نیست
یک گل درو که خنده زند بر بهار من
شد سینه چاک و سوزن مژگان تو دمی
چون رشته سرشک نیاید بکار من
صحرا کنون خوشست که از فیض گریه ام
روییده سبزه چون مژه آبدار من
زنگار گیرد آینه گر در بغل نهم
از بس مکدرست دل پر غبار من
آئینه ایست جام و تو حیران خویشتن
ساغر از آن ز کف ننهی میگسار من
خم گر چه سالها به فلاطون نشسته است
دور از لبت نکرد علاج خمار من
گرم است بسکه تربتم از سوز دل کلیم
شمع از دو سر گداخته شد بر مزار من
آتش مزن بخانه زین شهسوار من
کوتاه گشت از همه جا رشته امید
از بسکه روزگار گره زد بکار من
پژمرده گشت گلشن عیشم چنانکه نیست
یک گل درو که خنده زند بر بهار من
شد سینه چاک و سوزن مژگان تو دمی
چون رشته سرشک نیاید بکار من
صحرا کنون خوشست که از فیض گریه ام
روییده سبزه چون مژه آبدار من
زنگار گیرد آینه گر در بغل نهم
از بس مکدرست دل پر غبار من
آئینه ایست جام و تو حیران خویشتن
ساغر از آن ز کف ننهی میگسار من
خم گر چه سالها به فلاطون نشسته است
دور از لبت نکرد علاج خمار من
گرم است بسکه تربتم از سوز دل کلیم
شمع از دو سر گداخته شد بر مزار من
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
نصیب ماست زیان بر سر زیان دیدن
گلی نچیدن و دیدار باغبان دیدن
غبار کوی تنزل بدیده تا نگشتی
نمی توانی مسند بر آستان دیدن
خدا نصیب کند دیده ایکه بتوانی
بروشنائی او سود در زبان دیدن
غبار کلفت او چشم را زیان دارد
جهان بدیده پوشیده می توان دیدن
متاع قافله هستی آنچه خواهی هست
ولی تو گرد توانی ز کاروان دیدن
زصدق دوستی آنکس که بهره مند بود
شکسته دل شود از مرگ دشمنان دیدن
تو گر نباشی کج بین چگونه آید راست
زخاک بودن و خود را بر آسمان دیدن
غبار جامه گر از تن رود، به صیقل فقر
توان در آینه جسم روی جان دیدن
نظاره دل پر خون ز چاک سینه کلیم
بود ز رخنه دیوار گلستان دیدن
گلی نچیدن و دیدار باغبان دیدن
غبار کوی تنزل بدیده تا نگشتی
نمی توانی مسند بر آستان دیدن
خدا نصیب کند دیده ایکه بتوانی
بروشنائی او سود در زبان دیدن
غبار کلفت او چشم را زیان دارد
جهان بدیده پوشیده می توان دیدن
متاع قافله هستی آنچه خواهی هست
ولی تو گرد توانی ز کاروان دیدن
زصدق دوستی آنکس که بهره مند بود
شکسته دل شود از مرگ دشمنان دیدن
تو گر نباشی کج بین چگونه آید راست
زخاک بودن و خود را بر آسمان دیدن
غبار جامه گر از تن رود، به صیقل فقر
توان در آینه جسم روی جان دیدن
نظاره دل پر خون ز چاک سینه کلیم
بود ز رخنه دیوار گلستان دیدن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
صبح نگرددت سفید پیش بناگوش تو
کز سر طاقت گذشت آب در گوش تو
گرچه زتمکین حسن، کم سخن افتاده ای
بوسه فغان می کند در لب خاموش تو
بسکه ز رشک کمر تاب خورد طره ات
چون بمیانت رسد بگذرد از دوش تو
ایمنی از خلق برد آن مژه جنگجو
باشد ازو در هراس زلف زره پوش تو
خنده بدریا زند اشک ز دامان من
ناز بسنبل کند زلف در آغوش تو
کینه من پس چرا هیچ ز یادت نرفت
گشته اگر نامم از ننگ فراموش تو
موعظه ها را کلیم باشد اگر این اثر
پنبه غفلت دری است در صدف گوش تو
کز سر طاقت گذشت آب در گوش تو
گرچه زتمکین حسن، کم سخن افتاده ای
بوسه فغان می کند در لب خاموش تو
بسکه ز رشک کمر تاب خورد طره ات
چون بمیانت رسد بگذرد از دوش تو
ایمنی از خلق برد آن مژه جنگجو
باشد ازو در هراس زلف زره پوش تو
خنده بدریا زند اشک ز دامان من
ناز بسنبل کند زلف در آغوش تو
کینه من پس چرا هیچ ز یادت نرفت
گشته اگر نامم از ننگ فراموش تو
موعظه ها را کلیم باشد اگر این اثر
پنبه غفلت دری است در صدف گوش تو
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
ز آشفتگی حالم ربط از سخن بریده
از هم فتاده حرفم چون نامه دریده
در وادی محبت شاید رسد بآبی
رفتست تا بچشمم خار بپا خلیده
سامان دلربائی، لطفست و مهربانی
نه چشم نیم مست و نه ابروی کشیده
سرسبز باد یارب بستان عشق، کانجا
غلطیده است بر گل، مرغ بخون طپیده
قدرت چو نیست، مردن از زندگیست خوشتر
صد بار سر بریده، بهتر ز پر بریده
هم طالع نصیحت درد دلیست ما را
در پیش هر که گفتنی نشنیده و شنیده
در چین طره او، از حال دل چه پرسی
یک سینه زخم دارد چون شانه نو رسیده
گردد ز حرف سردی پرحوصله، تنگ ظرف
آشوبد از نسیمی دریای آرمیده
شد عمرها که نگرفت یک مست جای منصور
آری کمان حلاج ماندست نا کشیده
بیدار نگردد بخت کلیم شاید
زیرا که کام دل را دائم بخواب دیده
از هم فتاده حرفم چون نامه دریده
در وادی محبت شاید رسد بآبی
رفتست تا بچشمم خار بپا خلیده
سامان دلربائی، لطفست و مهربانی
نه چشم نیم مست و نه ابروی کشیده
سرسبز باد یارب بستان عشق، کانجا
غلطیده است بر گل، مرغ بخون طپیده
قدرت چو نیست، مردن از زندگیست خوشتر
صد بار سر بریده، بهتر ز پر بریده
هم طالع نصیحت درد دلیست ما را
در پیش هر که گفتنی نشنیده و شنیده
در چین طره او، از حال دل چه پرسی
یک سینه زخم دارد چون شانه نو رسیده
گردد ز حرف سردی پرحوصله، تنگ ظرف
آشوبد از نسیمی دریای آرمیده
شد عمرها که نگرفت یک مست جای منصور
آری کمان حلاج ماندست نا کشیده
بیدار نگردد بخت کلیم شاید
زیرا که کام دل را دائم بخواب دیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
آمد آن هوش ربای دل کار افتاده
زلف آشفته بپایش چو نگار افتاده
حسرت ناوک او می کشدم این چه بلاست
که اگر تیر خطا گشته شکار افتاده
همرهان دشمن و من بیکس و رهزن در پی
دستم از کار فرو مانده و باز افتاده
نامه کاغذ آتش زده را می ماند
جابجا اشک چو افشان شرار افتاده
حسن در کسوت یکرنگی عشق ار نبود
گل بخون لاله در آتش بچکار افتاده
بحساب زر خود می کند ایمان تازه
خواجه آندم که نفسها بشمار افتاده
کشته عشق شو ایدل که زخس خوارترست
هر که زین بحر سلامت بکنار افتاده
نیست در محفل این تیره دلان راه چراغ
کار پروانه بسرهای هزار افتاده
قیمت و قدر کلیم ای بت رعنا بشناس
سرو بی فاخته از چشم بهار افتاده
زلف آشفته بپایش چو نگار افتاده
حسرت ناوک او می کشدم این چه بلاست
که اگر تیر خطا گشته شکار افتاده
همرهان دشمن و من بیکس و رهزن در پی
دستم از کار فرو مانده و باز افتاده
نامه کاغذ آتش زده را می ماند
جابجا اشک چو افشان شرار افتاده
حسن در کسوت یکرنگی عشق ار نبود
گل بخون لاله در آتش بچکار افتاده
بحساب زر خود می کند ایمان تازه
خواجه آندم که نفسها بشمار افتاده
کشته عشق شو ایدل که زخس خوارترست
هر که زین بحر سلامت بکنار افتاده
نیست در محفل این تیره دلان راه چراغ
کار پروانه بسرهای هزار افتاده
قیمت و قدر کلیم ای بت رعنا بشناس
سرو بی فاخته از چشم بهار افتاده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
چه نیکو گفت با گردن کشی سر در گریبانی
که ما را نیز در میدان دلتنگیست جولانی
ز بیبرگی متاع خانه من نیست غیر از این
بجز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گل رخساره ات آب دگر دارد، سرت گردم
برویت بوده امشب باز حیران چشم گریانی
گریبانگیر من شد آشنائی، وادئی خواهم
که از بیگانگی خارش نگیرد طرف دامانی
هزارم عقده پیش آمد براه ناامیدی هم
درین وادی سرابی را ندیدم بی نگهبانی
بگردان گرد هر مویت، دل و جان اسیرانرا
که امشب بهر زلفت دیده ام خواب پریشانی
بزیر سنگ طفلان شد تن دیوانه پوشیده
جنون خلقت زخارا داد هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخ گل در گوشه بزمت
نشیند منفعل از خویش چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمی آتش نبیند آنچه میبیند
کلیم از آب حیوان تغافل تا برد جانی
که ما را نیز در میدان دلتنگیست جولانی
ز بیبرگی متاع خانه من نیست غیر از این
بجز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گل رخساره ات آب دگر دارد، سرت گردم
برویت بوده امشب باز حیران چشم گریانی
گریبانگیر من شد آشنائی، وادئی خواهم
که از بیگانگی خارش نگیرد طرف دامانی
هزارم عقده پیش آمد براه ناامیدی هم
درین وادی سرابی را ندیدم بی نگهبانی
بگردان گرد هر مویت، دل و جان اسیرانرا
که امشب بهر زلفت دیده ام خواب پریشانی
بزیر سنگ طفلان شد تن دیوانه پوشیده
جنون خلقت زخارا داد هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخ گل در گوشه بزمت
نشیند منفعل از خویش چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمی آتش نبیند آنچه میبیند
کلیم از آب حیوان تغافل تا برد جانی
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - شکوه از مفارقت دوستی
چه شد که بی سببی پا کشیدی از همه جا
لوند مشرب و آنگاه خویشتن داری
زر شراب بدستت فتاده است مگر
که رفته رفته ز مستی عزیز دیداری
ز دستگیری اهل هنر عجب دارم
ز روزگار نمی آید اینقدر یاری
مگر که در گرو باده کرده ای دستار
کنون ز برهنگی سر برون نمی آری
بس است بر سر ژولیده، موی ژولیده
بیا که مفت گران جان بود سبکباری
ز چشم یار تو پیغام وصل آورده
بکشور تنت ار آمده است، بیماری
همان بخانه خود زود باز می گردد
که قاصدان را رسمست زود رفتاری
لوند مشرب و آنگاه خویشتن داری
زر شراب بدستت فتاده است مگر
که رفته رفته ز مستی عزیز دیداری
ز دستگیری اهل هنر عجب دارم
ز روزگار نمی آید اینقدر یاری
مگر که در گرو باده کرده ای دستار
کنون ز برهنگی سر برون نمی آری
بس است بر سر ژولیده، موی ژولیده
بیا که مفت گران جان بود سبکباری
ز چشم یار تو پیغام وصل آورده
بکشور تنت ار آمده است، بیماری
همان بخانه خود زود باز می گردد
که قاصدان را رسمست زود رفتاری
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶