عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
زر چه باشد که نثار کف پای تو کنم
که سر آن قدر ندارد که فدای تو کنم
سروزر، یا دل و جان، هر چه بگنجینه مراست
بوفای تو نیرزد که بهای تو کنم
بس عزیز است و گرانمایه مرا عمر عزیز
لیکن آن عمر که در کار وفای تو کنم
گر برای من دلخسته رود دور فلک
طوق و یاره زمه و مهر برای تو کنم
از دل و دیده در این خانه دو منزل داری
تا کدامین به پسندی تو که جای تو کنم
خلوت خاص تو کردم دل و از من بپذیر
دیده را نیز که دهلیز سرای تو کنم
لطفها کردی و من هیچ نیارم کردن
در جزای تو، مگر شکر خدای تو کنم
که سر آن قدر ندارد که فدای تو کنم
سروزر، یا دل و جان، هر چه بگنجینه مراست
بوفای تو نیرزد که بهای تو کنم
بس عزیز است و گرانمایه مرا عمر عزیز
لیکن آن عمر که در کار وفای تو کنم
گر برای من دلخسته رود دور فلک
طوق و یاره زمه و مهر برای تو کنم
از دل و دیده در این خانه دو منزل داری
تا کدامین به پسندی تو که جای تو کنم
خلوت خاص تو کردم دل و از من بپذیر
دیده را نیز که دهلیز سرای تو کنم
لطفها کردی و من هیچ نیارم کردن
در جزای تو، مگر شکر خدای تو کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
یک بوسه زلعل لب دلجوی تو خواهم
بوس دگر از نرگس جادوی تو خواهم
نی نی که بود راتبه من بشب و روز
صد بوسه که از زلف تو و روی تو خواهم
کارم عجب افتاده که در عشق تو ای شوخ
جمعیت از آشفتگی موی تو خواهم
سر کرد جهان باد نه در خاک نهان باد
آن سرکه نه در خاک سر کوی تو خواهم
از سینه برون باد، یکی قطره خون باد
آن دل که نه در حلقه گیسوی تو خواهم
این دیده بود کور و ز رخسار تو مهجور
گر نز پی دیدار گل روی تو خواهم
وین پای شود لنگ و در آید بسر سنگ
گر زانکه نه از بهر تکاپوی تو خواهم
در پنجه اندیشه شدم سخت گرفتار
ساقی مدد از قوت بازوی تو خواهم
ایمان مرا طره تو برده بغارت
ایمان خود از طره هندوی تو خواهم
در خواب شنیدم ز حبیب تو که میگفت
یک بوسه ز لعل لب دلجوی تو خواهم
بوس دگر از نرگس جادوی تو خواهم
نی نی که بود راتبه من بشب و روز
صد بوسه که از زلف تو و روی تو خواهم
کارم عجب افتاده که در عشق تو ای شوخ
جمعیت از آشفتگی موی تو خواهم
سر کرد جهان باد نه در خاک نهان باد
آن سرکه نه در خاک سر کوی تو خواهم
از سینه برون باد، یکی قطره خون باد
آن دل که نه در حلقه گیسوی تو خواهم
این دیده بود کور و ز رخسار تو مهجور
گر نز پی دیدار گل روی تو خواهم
وین پای شود لنگ و در آید بسر سنگ
گر زانکه نه از بهر تکاپوی تو خواهم
در پنجه اندیشه شدم سخت گرفتار
ساقی مدد از قوت بازوی تو خواهم
ایمان مرا طره تو برده بغارت
ایمان خود از طره هندوی تو خواهم
در خواب شنیدم ز حبیب تو که میگفت
یک بوسه ز لعل لب دلجوی تو خواهم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بگشای در خانه که نره گدائیم
گر تو نگشائی بشکستن بگشائیم
گر میندهیمان بگدائی و بزفتی
یکبوسه ز لعل تو بدزدی بربائیم
با ما بوفا کوش که ما اهل وفائیم
ما را بصفا باش که ما اهل صفائیم
روزی قند آخر که سر زلف تو گیریم
وقتی شود آخر که لب لعل تو خائیم
از لعل تو یکبوسه بمستی بستانیم
بر زلف تو یکعقده بشوخی بفزائیم
هی بوسه ز لعل تو بگیریم و ببخشیم
هی چهره بزلف تو بمالیم و بسائیم
ای پادشه کشور تقدیس و تجلی
ما گر چه گدائیم هم از شهر شمائیم
عمریست که ما بر در این خانه نشستیم
یکبار بپرسید که چونیم و چرائیم
ایشاهد خلوتگه اسرار بیکبار
از پرده برون آی که از پرده درآئیم
گر تو نگشائی بشکستن بگشائیم
گر میندهیمان بگدائی و بزفتی
یکبوسه ز لعل تو بدزدی بربائیم
با ما بوفا کوش که ما اهل وفائیم
ما را بصفا باش که ما اهل صفائیم
روزی قند آخر که سر زلف تو گیریم
وقتی شود آخر که لب لعل تو خائیم
از لعل تو یکبوسه بمستی بستانیم
بر زلف تو یکعقده بشوخی بفزائیم
هی بوسه ز لعل تو بگیریم و ببخشیم
هی چهره بزلف تو بمالیم و بسائیم
ای پادشه کشور تقدیس و تجلی
ما گر چه گدائیم هم از شهر شمائیم
عمریست که ما بر در این خانه نشستیم
یکبار بپرسید که چونیم و چرائیم
ایشاهد خلوتگه اسرار بیکبار
از پرده برون آی که از پرده درآئیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
من پرستار روی و موی توام
بنده بندگان کوی توام
تلخگو باش و ترش روی که من
بنده تلخ و ترش روی توام
خواه بر خاک ریز و خواه بنوش
من چه آبم که در سبوی توام
تو حدیدی و من چو مقناطیس
که بهر سو روم بسوی توام
نکنم روی دل بسوی عدوت
گر کنم نیز من عدوی توام
تو چه بحری و من چه جوی روان
که سرا پا بجستجوی توام
تو چه مهری و من چو حربایم
زانکه همواره روبروی توام
بنده بندگان کوی توام
تلخگو باش و ترش روی که من
بنده تلخ و ترش روی توام
خواه بر خاک ریز و خواه بنوش
من چه آبم که در سبوی توام
تو حدیدی و من چو مقناطیس
که بهر سو روم بسوی توام
نکنم روی دل بسوی عدوت
گر کنم نیز من عدوی توام
تو چه بحری و من چه جوی روان
که سرا پا بجستجوی توام
تو چه مهری و من چو حربایم
زانکه همواره روبروی توام
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
باز از دل شیدائی، شوریده سری دارم
با دلبر رعنائی پنهان نظری دارم
با یاد جمال او، با فکر و خیال او
روزی و شبی دارم، شام و سحری دارم
یک نکته چنین شیرین، گفتم که بدانی تو
کز آن دهن چون قند، من هم خبری دارم
منعم مکن ای ناصح پندم مده ای مشفق
کز حرف ملامت گو من گوش کری دارم
از قصه دل تنگش و از لعل گهر تنگش
تنگ شکری دارم کان گهری دارم
لعل لب او را من، یک روز نظر کردم
در هر نظری زانروز کان گهری دارم
من دست بدامانش هرگز نتوانم زد
بر خاک کف پایش افتاده سری دارم
با دلبر رعنائی پنهان نظری دارم
با یاد جمال او، با فکر و خیال او
روزی و شبی دارم، شام و سحری دارم
یک نکته چنین شیرین، گفتم که بدانی تو
کز آن دهن چون قند، من هم خبری دارم
منعم مکن ای ناصح پندم مده ای مشفق
کز حرف ملامت گو من گوش کری دارم
از قصه دل تنگش و از لعل گهر تنگش
تنگ شکری دارم کان گهری دارم
لعل لب او را من، یک روز نظر کردم
در هر نظری زانروز کان گهری دارم
من دست بدامانش هرگز نتوانم زد
بر خاک کف پایش افتاده سری دارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
رفتی و رخ خوب تر اسیر ندیدیم
از گلشن حسن تو گلی تازه نچیدیم
این لقمه بکام دگران بود، چرا ما
از حسرت او این همه انگشت مزیدیم
اغیار زلعل تو دو صد بوس ربودند
ما خود لب خود را بصد افسوس گزیدیم
مرغان همگی آمده در دام فتادند
سنگی بپر ما زدی از بام پریدیم
گویا همه افسانه و افسون زسخن بود
هر وعده که از لعل لب دوست شنیدیم
تا شیر نخواهی تو ز پستان چنین زال
مادر عوضش خون ز دل خویش مکیدیم
غیر از طمع خام نشد پخته در این دیگ
هر چیز در او زاتش سودا بپزیدیم
نه شوق بسر آمد و نه راه بپایان
هر چند حبیبا به ره دوست دویدیم
از گلشن حسن تو گلی تازه نچیدیم
این لقمه بکام دگران بود، چرا ما
از حسرت او این همه انگشت مزیدیم
اغیار زلعل تو دو صد بوس ربودند
ما خود لب خود را بصد افسوس گزیدیم
مرغان همگی آمده در دام فتادند
سنگی بپر ما زدی از بام پریدیم
گویا همه افسانه و افسون زسخن بود
هر وعده که از لعل لب دوست شنیدیم
تا شیر نخواهی تو ز پستان چنین زال
مادر عوضش خون ز دل خویش مکیدیم
غیر از طمع خام نشد پخته در این دیگ
هر چیز در او زاتش سودا بپزیدیم
نه شوق بسر آمد و نه راه بپایان
هر چند حبیبا به ره دوست دویدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
یک نیمه دل را به جمال تو سپردیم
یک نیمه دل را بخیال تو سپردیم
کردیم همه عمر مسلم بدو قسمت
واندو بجمال و به خیال تو سپردیم
از دست فراق تو اگر جان بسلامت
بردیم، بامید وصال تو سپردیم
یک روز گر از زلف تو دل باز گرفتیم
روز دگرش باز بخال تو سپردیم
از حلقه جیم تو گرفتیم اگر دل
بازش بهمان نقطه دال تو سپردیم
بر لوح دل از نقش خیال تو مثالی
کردیم ولی دل بمثال تو سپردیم
ما تشنه لب ازخضر بمانند سکندر
جان در هوس آب زلال تو سپردیم
یک نیمه دل را بخیال تو سپردیم
کردیم همه عمر مسلم بدو قسمت
واندو بجمال و به خیال تو سپردیم
از دست فراق تو اگر جان بسلامت
بردیم، بامید وصال تو سپردیم
یک روز گر از زلف تو دل باز گرفتیم
روز دگرش باز بخال تو سپردیم
از حلقه جیم تو گرفتیم اگر دل
بازش بهمان نقطه دال تو سپردیم
بر لوح دل از نقش خیال تو مثالی
کردیم ولی دل بمثال تو سپردیم
ما تشنه لب ازخضر بمانند سکندر
جان در هوس آب زلال تو سپردیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
شبی که تنگ لبت را چو جان ببر گیرم
چو جان نه بلکه زجان نیز تنگ تر گیرم
ز فرق سر زنمت بوسه تا بحقه ناف
هزار بار و دگر باره اش ز سر گیرم
چه جام جان بلب آرم تهی کنم قالب
پس آنکه از لب لعل تو کام برگیرم
برم بموی میان و میان مویت دست
چنانکه در برت از پای تا بسر گیرم
بماند پای ز رفتار و دست از کردار
بدین امید که دستیت در کمر گیرم
تو رخ چه شمع برافروز تا چو پروانه
منت بشعله رخسار بال و پر گیرم
شب وصال ز بیم فراق می لرزد
دل حبیب، ز حال دلش خبر گیرم
چو جان نه بلکه زجان نیز تنگ تر گیرم
ز فرق سر زنمت بوسه تا بحقه ناف
هزار بار و دگر باره اش ز سر گیرم
چه جام جان بلب آرم تهی کنم قالب
پس آنکه از لب لعل تو کام برگیرم
برم بموی میان و میان مویت دست
چنانکه در برت از پای تا بسر گیرم
بماند پای ز رفتار و دست از کردار
بدین امید که دستیت در کمر گیرم
تو رخ چه شمع برافروز تا چو پروانه
منت بشعله رخسار بال و پر گیرم
شب وصال ز بیم فراق می لرزد
دل حبیب، ز حال دلش خبر گیرم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ترکانه سحر تاخته آمد بسر من
شمشیر جفا آخته آمد بسرمن
با چهره افروخته آمد ببر من
با قامت افراخته آمد بسر من
یکباره بزد رخت حریفان و بدر برد
آن دزد که نشناخته آمد بسر من
آن خانه برانداز که با عشوه و باناز
صد خانه برانداخته، آمد بسر من
صد جامه تقوی و دو صد جامه زناموس
یکباره بپرداخته، آمد بسر من
آشفته و مستانه بناگاه سحرگاه
با زلف نگون ساخته آمد بسر من
در محفل یاران دغل بار، بمستی
صد نردهوس باخته، آمد بسرمن
شمشیر جفا آخته آمد بسرمن
با چهره افروخته آمد ببر من
با قامت افراخته آمد بسر من
یکباره بزد رخت حریفان و بدر برد
آن دزد که نشناخته آمد بسر من
آن خانه برانداز که با عشوه و باناز
صد خانه برانداخته، آمد بسر من
صد جامه تقوی و دو صد جامه زناموس
یکباره بپرداخته، آمد بسر من
آشفته و مستانه بناگاه سحرگاه
با زلف نگون ساخته آمد بسر من
در محفل یاران دغل بار، بمستی
صد نردهوس باخته، آمد بسرمن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
رخ است آن یا چمن یا باغ نسرین
بر است آن یاسمن یا سرو سیمین
یدو بیضاء نگوئی لعل و دندان
شب یلدا نگوئی زلف پرچین
عروسی چون ترا شاید که باشد
سر و جان و دل و دین جمله کابین
هزاران فتنه بر خیزد ز اسلام
دو صد شورش برانگیزد ز آئین
چنین کان چشم جادو میبرد دل
چنان کان زلف هندو میبرد دین
منه در پیش رخ آئینه و آب
مده خود را بزیور زیب و آئین
رخت بی زیب و زیور خوب و زیبا است
لبت بی قند و شگر شهد و شیرین
گمند زلفکان و تیر مژگان
کمان ابروان و خال مشکین
زهر سو از سپاه روم و از زنگ
بسوی ما کشیده لشگر کین
حبیب آن دل بچنگ آن سر زلف
چو گنحشکیست در چنگال شاهین
یکی تار سر زلفت بچین بست
بهر تار سر زلفت دو صد چین
بر است آن یاسمن یا سرو سیمین
یدو بیضاء نگوئی لعل و دندان
شب یلدا نگوئی زلف پرچین
عروسی چون ترا شاید که باشد
سر و جان و دل و دین جمله کابین
هزاران فتنه بر خیزد ز اسلام
دو صد شورش برانگیزد ز آئین
چنین کان چشم جادو میبرد دل
چنان کان زلف هندو میبرد دین
منه در پیش رخ آئینه و آب
مده خود را بزیور زیب و آئین
رخت بی زیب و زیور خوب و زیبا است
لبت بی قند و شگر شهد و شیرین
گمند زلفکان و تیر مژگان
کمان ابروان و خال مشکین
زهر سو از سپاه روم و از زنگ
بسوی ما کشیده لشگر کین
حبیب آن دل بچنگ آن سر زلف
چو گنحشکیست در چنگال شاهین
یکی تار سر زلفت بچین بست
بهر تار سر زلفت دو صد چین
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آن لعل لب و دهان خندان
مپسند چنین خموش چندان
آخر نمکی بپاش از آن لب
بر ریش درون دردمندان
ما دیده بکس نمیگشائیم
چشم تو نموده چشم بندان
آن مست بگو چسان ربوده است
آرام و قرار هوشمندان
وصل تو وشوق آب و آتش
عشق تو و صبر مستمندان
با هجر تو گلشن است گلخن
با وصل تو گلشن است زندان
از عشق تو مست هوشیاران
در پای تو پست سر بلندان
از حسرت آن لبان حبیب
بسیار گزیده لب بدندان
مپسند چنین خموش چندان
آخر نمکی بپاش از آن لب
بر ریش درون دردمندان
ما دیده بکس نمیگشائیم
چشم تو نموده چشم بندان
آن مست بگو چسان ربوده است
آرام و قرار هوشمندان
وصل تو وشوق آب و آتش
عشق تو و صبر مستمندان
با هجر تو گلشن است گلخن
با وصل تو گلشن است زندان
از عشق تو مست هوشیاران
در پای تو پست سر بلندان
از حسرت آن لبان حبیب
بسیار گزیده لب بدندان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
نمیدانم چه کردی با دل من
که باز آتش زدی بر حاصل من
اگر رفتی برون از محفل من
نخواهی رفت هرگز از دل من
بیا ای شمع محفلهای تاریک
که تاریک است بی تو محفل من
تو تا در منزل من جای داری
نگردد غم به گرد منزل من
به استقبالت آید جان گر آئی
تو ای بخت سعید مقبل من
مرا کِشتی در افتاده به گرداب
توئی ای جان جانها ساحل من
دل و جان هدیه آوردم چه باشد
پذیری هدیه ناقابل من
به جای جان و دل، مهر تو گوئی
سرشتستند در آب و گل من
که باز آتش زدی بر حاصل من
اگر رفتی برون از محفل من
نخواهی رفت هرگز از دل من
بیا ای شمع محفلهای تاریک
که تاریک است بی تو محفل من
تو تا در منزل من جای داری
نگردد غم به گرد منزل من
به استقبالت آید جان گر آئی
تو ای بخت سعید مقبل من
مرا کِشتی در افتاده به گرداب
توئی ای جان جانها ساحل من
دل و جان هدیه آوردم چه باشد
پذیری هدیه ناقابل من
به جای جان و دل، مهر تو گوئی
سرشتستند در آب و گل من
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
نکرده ای ببر ای سرو جامه گلگون
که گشته ای ز شهیدان خویش غرقه بخون
قباس سرخ ببر کرده ای نمیدانم
و یا ز تاب بدن گشته جامه ات گلگون
رخت برنگ قبا، جامه ات بر تگ بدن
بگو که گشته بدین دلبریت راهنمون
گرفتم از سر کوی تو پا برون آرم
چگونه مهر تو از سر مرا شود بیرون
جهان زلیلی و مجنون فسانه ای دارند
کنون توئی بجهان لیلی و منت مجنون
چسان برون رود از سر خیال روی توام
که همچو جان بتن و دل بسینه رفته درون
حبیب کار بدانجا کشیده از غم عشق
که سر نهیم بصحرا و پای در هامون
که گشته ای ز شهیدان خویش غرقه بخون
قباس سرخ ببر کرده ای نمیدانم
و یا ز تاب بدن گشته جامه ات گلگون
رخت برنگ قبا، جامه ات بر تگ بدن
بگو که گشته بدین دلبریت راهنمون
گرفتم از سر کوی تو پا برون آرم
چگونه مهر تو از سر مرا شود بیرون
جهان زلیلی و مجنون فسانه ای دارند
کنون توئی بجهان لیلی و منت مجنون
چسان برون رود از سر خیال روی توام
که همچو جان بتن و دل بسینه رفته درون
حبیب کار بدانجا کشیده از غم عشق
که سر نهیم بصحرا و پای در هامون
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
در کفت دارم، دلی خارش بکن رارش بکن
تا توانی روز و شب پیوسته آزارش بکن
نزد من چون جان شیرین گر چه می باشد عزیز
در نظر ای خسرو شکر لبان خارش بکن
گر لبی آب از لبت خواهد که آب زندگیست
از تعلل های بیحد، تشنه و زارش بکن
چون ستمگش بندگان نزد ستمگر خواجه گان
خسته و بشکسته و بی قدر و مقدارش بکن
بنده ای بخشیدمت گر ناپسند افتد ترا
یا بکش یا بند کن یا بر سر دارش بکن
ور نمی باشد سزای بندگی، بهر فروش
در کف برده فروشان سوی بازارش بکن
نی که چو نین بنده را هرگز نمی شاید فروخت
سوی بازارش مکن آزار بسیارش بکن
نی مکن آزار بسیارش ولی در صلح و قهر
گاه بیمارش پسند و گاه تیمارش بکن
چون بشد بیمار و رنجوریش افزون شد بدرد
نرگس بیمار مستت را پرستارش بکن
وعده وصلش بده اما بکن با او خلاف
هر چه میدانی دروغ و عشوه در کارش بکن
در شکنج طره هندو بزنجیرش ببند
در هوای نرگس جادو گرفتارش بکن
بنده چونین نمی افتد بدست ایخواجه ات
خواجگی را هر چه میدانی سزاوارش بکن
نرگسی بیمار دارد از شراب لعل خویش
شربتی نوش و گوارا بهر بیمارش بکن
در برت راهش مده، پیوسته بنشان بر درت
منزل اندر سایه های پشت دیوارش بکن
تا توانی روز و شب پیوسته آزارش بکن
نزد من چون جان شیرین گر چه می باشد عزیز
در نظر ای خسرو شکر لبان خارش بکن
گر لبی آب از لبت خواهد که آب زندگیست
از تعلل های بیحد، تشنه و زارش بکن
چون ستمگش بندگان نزد ستمگر خواجه گان
خسته و بشکسته و بی قدر و مقدارش بکن
بنده ای بخشیدمت گر ناپسند افتد ترا
یا بکش یا بند کن یا بر سر دارش بکن
ور نمی باشد سزای بندگی، بهر فروش
در کف برده فروشان سوی بازارش بکن
نی که چو نین بنده را هرگز نمی شاید فروخت
سوی بازارش مکن آزار بسیارش بکن
نی مکن آزار بسیارش ولی در صلح و قهر
گاه بیمارش پسند و گاه تیمارش بکن
چون بشد بیمار و رنجوریش افزون شد بدرد
نرگس بیمار مستت را پرستارش بکن
وعده وصلش بده اما بکن با او خلاف
هر چه میدانی دروغ و عشوه در کارش بکن
در شکنج طره هندو بزنجیرش ببند
در هوای نرگس جادو گرفتارش بکن
بنده چونین نمی افتد بدست ایخواجه ات
خواجگی را هر چه میدانی سزاوارش بکن
نرگسی بیمار دارد از شراب لعل خویش
شربتی نوش و گوارا بهر بیمارش بکن
در برت راهش مده، پیوسته بنشان بر درت
منزل اندر سایه های پشت دیوارش بکن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
سر تا بقدم ترک منا، جان و دلی تو
باور نکند عقل که از آب و گلی تو
ترک چگلی نیست بدین خوبی و نغزی
ای ترک بگو راست مگر از چگلی تو
یک بوسه ز لعل تو ربودم بحلم کن
ور خون مرا پاک بریزی بحلی تو
در صحبت ما و تو، شب دوش زمستی
یارب چه سخن رفته که از ما خجلی تو
در حسن و جمال تو سخن می نمیتوان گفت
الا که جفا جوئی و پیمان گسلی تو
ای ترک بگو راست چه کردی و چه خوردی
دوشینه که امروز ز خود منفعلی تو
باور نکند عقل که از آب و گلی تو
ترک چگلی نیست بدین خوبی و نغزی
ای ترک بگو راست مگر از چگلی تو
یک بوسه ز لعل تو ربودم بحلم کن
ور خون مرا پاک بریزی بحلی تو
در صحبت ما و تو، شب دوش زمستی
یارب چه سخن رفته که از ما خجلی تو
در حسن و جمال تو سخن می نمیتوان گفت
الا که جفا جوئی و پیمان گسلی تو
ای ترک بگو راست چه کردی و چه خوردی
دوشینه که امروز ز خود منفعلی تو
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
زلفکا چند حیله ساز کنی
تا بما ره حیله باز کنی
جادو ار نیستی، چسان خود را
گاه کوتاه و گه دراز کنی
خویشتن را بهیکل طومار
گاه پیچی و گاه باز کنی
گاه بر چشم یار حلقه زنی
گاه با گوش دوست راز کنی
گه بیکسو کنی زچهرش خویش
تا شب از روز امتیاز کنی
گه کنی خیرگی و بر رویش
چنگ و چنگال خود دراز کنی
آخر ای خیره تا بکی شوخی
با رخ یار دلنواز کنی
سر ببرد هزار بارت یار
خویش را باز سر فراز کنی
ای سیه زاغ حیله ور بچه رو
با رخش کار جره باز کنی
دست ما کی بحلقه تو رسد
که تو با آفتاب ناز کنی
همچو هندو زهر کجا خورشید
می بتابد بدو نماز کنی
تا بما ره حیله باز کنی
جادو ار نیستی، چسان خود را
گاه کوتاه و گه دراز کنی
خویشتن را بهیکل طومار
گاه پیچی و گاه باز کنی
گاه بر چشم یار حلقه زنی
گاه با گوش دوست راز کنی
گه بیکسو کنی زچهرش خویش
تا شب از روز امتیاز کنی
گه کنی خیرگی و بر رویش
چنگ و چنگال خود دراز کنی
آخر ای خیره تا بکی شوخی
با رخ یار دلنواز کنی
سر ببرد هزار بارت یار
خویش را باز سر فراز کنی
ای سیه زاغ حیله ور بچه رو
با رخش کار جره باز کنی
دست ما کی بحلقه تو رسد
که تو با آفتاب ناز کنی
همچو هندو زهر کجا خورشید
می بتابد بدو نماز کنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
این طره پر چین که شکن در شکن استی
امشب چه فتاده است که در دست من استی
خورشید فرود آمده از طارم گردون
یا روی تو آرایش این انجمن استی
گفتم که کنم خانه بصحن چمن امشب
دیدم ز تو این خانه چه صحن چمن استی
در باغ بود لاله و سرو و چمن و گل
تو باغ گل و لاله و سرو و چمن استی
ای خاتم جم، شکر که افتاده دگر بار
در دست سلیمان ز کف اهرمن استی
بر گردن گردون فکنم بند که امشب
در دست من از زلف تو مشکین رسن استی
امشب چه فتاده است که در دست من استی
خورشید فرود آمده از طارم گردون
یا روی تو آرایش این انجمن استی
گفتم که کنم خانه بصحن چمن امشب
دیدم ز تو این خانه چه صحن چمن استی
در باغ بود لاله و سرو و چمن و گل
تو باغ گل و لاله و سرو و چمن استی
ای خاتم جم، شکر که افتاده دگر بار
در دست سلیمان ز کف اهرمن استی
بر گردن گردون فکنم بند که امشب
در دست من از زلف تو مشکین رسن استی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
هر جا سخن از شکر و قند و عسل استی
قند لب شیرین تو ضرب المثل استی
هرسو که سرایند حدیث از گل و از مل
لعل تو و رخسار تو نعم البدل استی
صبح است بیا حی علی گوی هله باز
بر باده دوشینه که خیرالعمل استی
جانم بفدای تو که از مجلس دوشین
گفتند حریفان که تو از من خجل استی
ما دزد تبه کار و تو شرمنده ز رفتار
قربان تو گردم ز چه رو منفعل استی
هر شب که گذاری قدم ایشیخ در این بزم
عیش و طرب باده کشان زین قبل استی
یکعمر ریا کردی و امروز بغیر از
یکدلق ملمع چه ترا ما حصل استی
نه یار عقاری و نه همکار قماری
ای عربده جو شیخ که دزد و دغل استی
قند لب شیرین تو ضرب المثل استی
هرسو که سرایند حدیث از گل و از مل
لعل تو و رخسار تو نعم البدل استی
صبح است بیا حی علی گوی هله باز
بر باده دوشینه که خیرالعمل استی
جانم بفدای تو که از مجلس دوشین
گفتند حریفان که تو از من خجل استی
ما دزد تبه کار و تو شرمنده ز رفتار
قربان تو گردم ز چه رو منفعل استی
هر شب که گذاری قدم ایشیخ در این بزم
عیش و طرب باده کشان زین قبل استی
یکعمر ریا کردی و امروز بغیر از
یکدلق ملمع چه ترا ما حصل استی
نه یار عقاری و نه همکار قماری
ای عربده جو شیخ که دزد و دغل استی