عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۱
کسی کز رشک من محروم از آن پیمان شکن گرید
اگر در بزم او بیند مرا، بر حال من گرید
به بزم عیش بی دردان به جانم ، کو غم آبادی
که سوزد یک طرف مجنون و یک سو کوهکن گرید
چه می‌پرسی حدیث درد پروردی که احوالش
کسی هرگز نفهمد بسکه هنگام سخن گرید
نشینم من هم از اندوه و، دور از کوی او گریم
غریب و دردمندی هر کجا دور از وطن گرید
برو ای پند گو بگذار وحشی را که این مسکین
دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گرید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۲
کاری نشد از پیش و ز کف نقد بقا شد
این نقد بقا چیست که بیهوده فنا شد
اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم
گفتیم مگر دوست شود دشمن ما شد
دل خون شد و از دیدهٔ خونابه فشان رفت
تا رفته‌ای از دیده چه گویم که چها شد
با جلوهٔ حسنت چه کند این تن چون کاه
انوار تجلیست کزان کوه ز پا شد
رفتیم به خواب غم از افسانهٔ وحشی
او را که به عشرتگه ما راهنما شد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۶
هیچکس چشم به سوی من بیمار نکرد
که به جان‌دادن من گریهٔ بسیار نکرد
که مرا در نظرآورد که از غایت ناز
چین بر ابرو نزد و روی به دیوار نکرد
هیچ سنگین دل بی‌رحم به غیر از تو نبود
که سرود غم من در دل او کار نکرد
روح آن کشتهٔ غم شاد که تا بود دمی
یار غم بود و شکایت ز غم یار نکرد
روز مردن ز تو وحشی گله‌ها داشت ولی
رفت از کار زبان وی و اظهار نکرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱۴
سرت از غرور خوبی به کسی فرو نیاید
سر این غرور کردم که کمی درو نیاید
بحلی ز من اگر چه همه باد برد نامم
که کسی به کوی خوبان پی آبرو نیاید
دل رشک پرور من همه سوخت چون نسوزد
که بغیر داغ کاری ز تو تند خو نیاید
ز بلای چشم شوخت نگریختم ز خود هم
به نگاه کن سفارش که به جستجو نیاید
تو بگوی مردی است این به کجا رود اسیری
سر راه تو نگیرد به طواف کو نیاید
تو به من گذار وحشی که غم تو من بگویم
که تو در حجاب عشقی ز تو گفتگو نیاید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱۹
پرسیدن حال دل ریشم بگذارید
یک دم به غم و محنت خویشم بگذارید
یاران به میان من و آن مست میایید
گر می‌کشد آن عربده کیشم بگذارید
روزی که برید از ره این کشته ی عشقش
آنچ از دو سه روز از همه پیشم بگذارید
وحشی صفتم جامهٔ صد پاره بدوزند
چسبیده به زخم دل ریشم بگذارید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۶
جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
گو مکن غمزهٔ او سعی به دلداری ما
زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر
بس که آزرده مرا خوشترم از راحت اوست
گر صد آزار ببینم ز دل آزار دگر
وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش
که نیفتد سرو کارت به جفا کار دگر
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۹
مست آن ترک به کاشانه من بود امروز
وه چه غوغا که نه در خانهٔ من بود امروز
وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند
با من این نوع که جانانهٔ من بود امروز
بی لبت خون دلی بود که دورم می‌داد
می که در ساغر و پیمانهٔ من بود امروز
بسکه شب قصهٔ دیوانگی از من سرزد
بر زبان همه افسانهٔ من بود امروز
شرح ویرانگی جغد غم از وحشی پرس
زانکه یک لحظه به ویرانهٔ من بود امروز
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۱
روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش
آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش
هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند
این گره کامروز افکنده‌ست بر ابروی خویش
لازم ناکامی عشق است استغنای حسن
نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش
چون پسندم باز فتراک تو ، زیر پا فکن
این سری کز بار او فرسوده‌ام زانوی خویش
سود وحشی چهره بر خاک درش چندان که شد
هم خجل از راه او هم منفعل از روی خویش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۲
کردیم نامزد به تو نابود و بود خویش
گشتیم هیچ کارهٔ ملک وجود خویش
غماز در کمین گهرهای راز بود
قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش
من بودم و نمودی و باقی خیال تو
رفتم که پرده‌ای بکشم بر نمود خویش
یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار
حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش
از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
بی اختیار اگر نشوی در سجود خویش
گو جان و سر برو، غرض ما رضای تست
حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش
بزم نشاط یار کجا وین فغان زار
وحشی نوای مجلس غم کن سرود خویش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۶
تو و هر روز و بزم عشرت خویش
من و شبها و کنج محنت خویش
منم با محنت روی زمین خوش
نگه دار آسمان گو راحت خویش
ز هجران مردم و بر سر ندیدم
کسی را غیر سنگ تربت خویش
مکش زحمت برای راندن ما
که ما خواهیم بردن زحمت خویش
به زیر تیغ او نالید وحشی
فتادش سربه پیش از خجلت خویش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۷
ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد کیش
خون چون من بیکسی آسان توان بردن ز پیش
هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق
بیش ازین طاقت ندارم گفته‌ام سد بار بیش
ناوکت گفتم زدل بگذشت رنجیدی به جان
جان من گفتم خطایی مگذران از لطف خویش
از کدامین درد خود نالم که از دست غمت
سینه‌ام چون دل فکار است و درون چون سینه ریش
نوش عشرت نیست وحشی در جهان بی نیش غم
آرزوی نوش اگر داری منال از زخم نیش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۱
با جوانی چند در عین وفا می‌بینمش
باز با جمع غریبی آشنا می‌بینمش
باز تا امروز دارد با که میل اختلاط
زانکه از یاران دیروزی جدا می‌بینمش
ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا
بی‌صفا گردید با من بی‌صفا می‌بینمش
آنکه هر دم در ره او می‌فکندم خویش را
راه می‌گردانم اکنون هر کجا می‌بینمش
مرغ دل وحشی که از دامی به چندین حیله جست
از سرنو باز جایی مبتلا می‌بینمش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۴
نیستم یک دم ز درد و محنت هجران خلاص
کو اجل تا سازدم زین درد بی درمان خلاص
کار دشوار است برمن ، وقت کار است ای اجل
سعی کن باشد که گردانی مرا آسان خلاص
کشتی تابوت می‌خواهم که آب از سرگذشت
تا به آن کشتی کنم خود را ازین توفان خلاص
چند نالم بردرش ای همنشین زارم بکش
کو رهد از درد سر ، من گردم از افغان خلاص
بست وحشی با دل خرم ازین غمخانه رخت
چون گرفتاری که خود را یابد از زندان خلاص
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۵
تکیه کردم بر وفای او، غلط کردم، غلط
باختم جان در هوای او، غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او، فعلی عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او، غلط کردم، غلط
دل به داغش مبتلا کردم، خطا کردم، خطا
سوختم خود را برای او، غلط کردم، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش، بد بود، بد
جان که دادم در هوای او، غلط کردم، غلط
همچو وحشی رفت جانم در هوایش، حیف، حیف
خو گرفتم با جفای او، غلط کردم، غلط
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۶
بی رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ
از چنان جانی که باشد بی رخ جانان چه حظ
دیگر از شهرم چه خوشحالی چو آن مه پاره رفت
چون ز کنعان رفت یوسف دیگر از کنعان چه حظ
ناامید از خدمت او جان چه کار آید مرا
جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ
جانب بستان چه می‌خوانی مرا ای باغبان
با من آن گلپیرهن چون نیست در بستان چه حظ
دل به تنگ آمد مرا وحشی نمی‌خواهم جهان
از جهان بی او مرا در گوشهٔ حرمان چه حظ
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۹
شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف
ریخت آخر آبروی خویش را برخاک، حیف
روبرو بنشست با هر بی ره و رویی ، دریغ
کرد بی باکانه جا در جمع هر بی باک، حیف
ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم
حیف باشد بر چنان رو دیدهٔ ناپاک ، حیف
گر بر آید جانم از غم ، نیستی آن ، کز غلط
بر زبانت بگذرد روزی کز آن غمناک حیف
در خم فتراک وحشی را نمیبندی چو صید
گوییا می‌آیدت زان حلقهٔ فتراک حیف
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۱
مده از خنده فریب و مزن از غمزه خدنگ
رو که ما را به تو من بعد نه صلح است و نه جنگ
غمزه گو ناوک خود بیهده زن پس مفکن
که دل و جان دگر ساختم از آهن و سنگ
عذرم این بس اگر از کوی تو رفتم که نماند
نام نیکی که توانم بدلش ساخت به ننگ
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
که دو روزیست وفاداری یاران دو رنگ
آه حسرت نه به آیینه وحشی آن کرد
که توان بردنش از صیقل ابروی تو زنگ
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۵
تا چند به غمخانهٔ حسرت بنشینم
وقتست که با یار به عشرت بنشینم
بی طاقتیم در ره او می‌رود از حد
کو صبر که در گوشهٔ طاقت بنشینم
تا چند روم از پی او بند کنیدم
باشد که زمانی به فراغت بنشینم
داغ تو مرا شمع صفت سوخت کجایی
مگذار که با اشک ندامت بنشینم
پامال شدم چند چو وحشی به ره غم
از دست تو بر خاک مذلت بنشینم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۰
از آن تر شد به خون دیده دامانی که من دارم
که با تردامنان یار است جانانی که من دارم
اگر با من چنین ماند پریشان اختلاط من
ازین بدتر شود حال پریشانی که من دارم
ز مردم گر چه می‌پوشم خراش سینهٔ خود را
ولی پیداست از چاک گریبانی که من دارم
کشم تا کی غم هجران اجل گو قصد جانم کن
نمی‌ارزد به چندین دردسر جانی که من دارم
مپرس از من که ویران از چه شد غمخانه‌ات وحشی
جهان ویران کند این چشم گریانی که من دارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۲
دور از چمن وصل یکی مرغ اسیرم
ترسم که شوی غافل و در دام بمیرم
خواهم که شوم از نظر لطف تو غایب
هر چند که پر دردم و بسیار حقیرم
گر آب فراموشی ازین بیشتر آید
ترسم که فرو شوید از آن لوح ضمیرم
جان کرد وداع تن و برخاست که وحشی
بنشین تو که من در قدم موکب میرم